کودکانه هایم تمامی ندارد



مدتی است رفتارهای اساتید مختلفی را که با آنها سر و کار داشته یا دارم و حتی خودم را  از نگاه دانشجو تحلیل می کنم و هدفم این است که بفهمم به عنوان یک استاد، دانشجوهایم مرا چطور می بینند و در حالت کلی کدام رفتارهای یک استاد به طور ناخودآگاه روی دانشجو اثر منفی می گذارد. (همه اینها در راستای ارتقا کیفیت کارم و جلب رضایت مشتری است! )

نتیجه این تلاش شده است لیستی که در اولین فرصت برای همین پست کامنتش میکنم.

و خیلی خیلی دلم می خواهد همه شماهایی که تجربه دانشجو بودن دارید یا داشته اید برایم بنویسید که کدام رفتارها، عادتها، حرکات، حرفها و برخوردهای اساتید روی اعصابتان بوده یا هست یا حس بدی به شما می داده یا می دهد؟ 

خاموشها و کسانی که اتفاقی از اینجا رد می شوید! اگر برایتان امکان دارد شما هم زحمتش را بکشید؛ حتی اگر شده به طور ناشناس. 

مشتاقم که از کوچکترین و کم اهمیت ترین تا بزرگترین و اعصاب خردکن ترین این رفتارها بدانم. 

مرسی که کمکم می کنید. 


کاش زندگی فقط همین شادی های کوچک و ساده بود: خریدن یک روسری گل گلی جدید، بوی نان بربری موقع ورود بابا به خانه، صدای زنگ تلفن وقتی اسم بهار روی صفحه می افتد، چت کردن با حمیده، بیرون رفتن با خودت باش و فاطیما، ابراز محبت دانشجوها در جلسه اول ترم جدید، سالاد ماکارونی ارسالی خواهر جان، خواندن یک شعر خیلی قشنگ از سید تقی سیدی یا گوش دادن به جدیدترین آهنگ احسان خواجه امیری و.


کاش تلخی های زندگی همین چیزهای کوچک و گذرا بود: هشدار کاهش شارژ گوشی وسط چت با ندا و خاله جان، بی جواب ماندن تلفنی که به راضی زده ای، بدون صدا ذخیره شدن کلیپی که برای ساختنش یک ساعت و چهل دقیقه وقت گذاشته ای، گیر نیامدن تاکسی وقتی دیرت شده است، کم دیدن محمد به خاطر مشغله هایش، زمین خوردن فینقیلیها وسط بازی، پیامک بانک موقع کارت کشیدن، به هم ریخته بودن قفسه کتابهایت و.


کاش زندگی ترکیب همین شادیها و تلخی های کوچک و ساده بود.


کاش.



مثل پاییز که در روح و تنم جا مانده

رفتم از یاد تو و آمدنم جا مانده

آسمان بودی و پیش تو کبوتر بودم

گوشه ی شانه ی تو پرزدنم جامانده

مرز آرامش من شانه ی پر مهر تو بود

عطر آرامش من در وطنم جامانده

خسته ام! درد دلم  قابل جراحی نیست

یاد تو در همه جای بدنم جامانده

مثل مرداب در ابعاد خودم محصورم

پشت رویای تو دریا شدنم جامانده

قدر دیدار تو، اندازه ی یخ کردن چای !

طعم خوشبختی مان در دهنم جامانده

من میان همه ی خاطره ها جاماندم

مثل پاییز که در روح و تنم جامانده

+ علی صفری


۱. نرجس از مامانش پرسید: " یعنی چه؟" و چشمهایش طوری برق زد که معلوم بود این کلمه را در زمینه خوبی نشنیده است. مامانش هم این را فهمید و ماند که چه جوابی بدهد.پس گفت: "نمی دانم. از خاله شارمین بپرس." از من پرسید؛ با همان چشمهای برقناک. من اما خیلی معمولی جواب دادم: "یعنی این که کسی وارد حریم خصوصی کسی یا چیزی شود؛ بدون اجازه و رضایت او. مثلا عراق به ایران یعنی عراقیها بدون این که ما اجازه بدهیم و راضی باشیم وارد خاک ما شدند." برق چشمان نرجس با لبخند پیروزمندانه ای همراه شد و قدرشناسانه گفت: "متوجه شدم." و من فهمیدم که همین تعریف کلی و محترمانه را به چیزی که پی آن بود ربط داده و آنچه را باید بفهمد فهمیده. این جا که بود خواهر گراممان (مادرش) ناگهان گند زد به آن لحطه پرشکوه که من مکفور برخورد تخصصی خودم و نرجس مشعوف از کشف بزرگش بود و بر اساس تعریف من از ، معنی پسر به دختر را هم توضیح داد که البته هیچ نیازی به گفتنش نبود و نرجس خودش آن را فهمیده بود!


۲. وقتی زنی موها و ناخنهایش را کوتاه می کند و برای گوشی اش جلد گل گلی نمی خرد و به خودش یک کوه زر و زیور آویزان نمی کند بیشتر مردها به زبان بی زبانی و حتی چه بسا به طور مستقیم به او می گویند که تو زن نیستی . خواستنی نیستی. دلپذیر نیستی. ما در بین خودمان به قدر کافی آدمهایی با مو و ناخن کوتاه و جلد گوشی مشکی ساده و بدون زیورآلات داریم و نمیخواهیم شما هم مثل یکی از خودمان باشید و اصلا این که رنج با شما بودن را با همه ناز و ادایتان، و غرغرو بودنتان و مزاحمتهایتان موقع تماشای فوتبال و رفتارهای سرسام آورتان به وقت خرید و خیلی ار عیب و ایرادهای ذاتی دیگرتان را تحمل می کنیم به خاطر همان مو و ناخن بلند و جلد گوشی گل گلی و یک کوه زر و زیورتان است که باعث می شود با ما فرق داشته باشید و برخلاف ما جذاب و دوست داشتنی به نظر برسید!


۳. گاهی فکر می کنم چه قدر رابطه مان نابرابر است. من از آنچه تو نخواستی گذشتم، تو آنچه را که من می خواستم ندادی فراموشم می شود چه قدر از همه خوبی ها به من داده ای بی آن که کاری برایت کرده باشم راستی که چه قدر رابطه مان نابرابر است.


۴. وقتی یک نوزاد بغلتان است و دارید در خیابان یا پیاده رو راه می روید و متوجه دختری می شوید که با دیدن نوزاد گل از گلش می شکفد و دارد جانش در می آید برای یک لحظه بغل کردن نوزاد، خودتان مثل بچه آدم بیایید نوزاد را بگذارید در آغوشش تا کمی او را بچلاند و دستهایش را ببوسد. بعد هم بچه تان را بردارید و بروید دنبال زندگی خودتان. نمی میرید که!


۵. این پیام بازرگانی مایع لباسشویی را دیده اید که دختره چون لباسش را دوست ندارد با ماژیک خط خطی اش می کند یا با سینه توی کیک تولد شیرجه می زند یا. و بعد با غیظ می ایستد به پدر و مادر خندانش نگاه می کند که لباس را در ماشین می اندازند و از آن مایع لباسشویی رویش می ریزند و بعد لباس را مثل روز اول تحویل بچه می دهند؟ اگر دست من بود اول این بچه را به خاطر اختلال نافرمانی مقابله ای تحت درمان قرار می دادم بعد هم برای والدینش یک دوره مفصل فرزندپروری مثبت می گذاشتم تا بلکه بفهمند مشکل اصلی تمیز شدن یا نشدن لباس نیست و دو روز دیگر یک دختر عقده ای سرتق پرخاشگر انتقامجوی تحویل جامعه ندهند! در آخر هم حقوق شش ماه بعضی از این سازندگان پیامهای بازرگانی را قطع می کردم!


۶. گاهی چنان همه با هم سکوت می کنید و بعد ناگهان همه با هم پست می گذارید، کامنت می فرستید، کامنت جواب می دهید، لایک می کنید و. که با خودم فکر می کنم آن بلاگر متوهم نسبتا مشهور حق دارد که هی کامنترها و بلاگرهای مختلف را یکی می بیند و از کشفیات خود ذوق زده می شود! نکند همه شما یکی هستید اصلا؟!


+ امان از وقتی که یک بلاگر برای پستش عنوان پیدا نمی کند!


دقت اگر کرده باشید، غالب آدمها، چه در دنیای واقعی چه در دنیای مجازی، خودشان را بر اساس بخش خاصی از زندگیشان تعریف  و آن بخش را در هنگام معرفی خود پررنگ می کنند؛ بخشی که برای خودشان خیلی مهم و حیاتی است و به خاطر آن به خودشان می بالند یا به خاطر نداشتنش احساس سرشکستگی می کنند!

من در این زمینه هم کمی مردانه عمل می کنم و غالباً ترجیح می دهم خودم را با شغل و تحصیلاتم به دیگران بشناسانم و نه معیارهای نه ای مثل وضعیت تاهل و داشتن یا نداشتن فرزند. هیچ وقت یادم نمی آید برای معرفی خودم (چه در فضای مجازی چه در دنیای واقعی) به این جور چیزها اشاره کرده باشم و حتی خیلی وقتها اصلاً یادم به این بُعد از زندگی نیست؛ اما تقریباً همیشه شغل و تحصیلاتم جزء اولین گزینه هایی است که بعد از اسم و فامیلم می گویم!

البته این موضوع، به این معنی نیست که معیارهای نه را تحقیر می کنم و معیارهای مردانه را ارزشمند می دانم. اعتراف می کنم که یک زمانی این طور بود! ولی الان نیست.

مثلاً تا همین چند وقت پیش، به نظرم مسخره می آمد این که بعضی از خانمها در فضای مجازی اسمهایی مثل مامان فلانی» یا اسم خودشان و همسرشان در کنار هم یا عبارتهایی که اشاره به همسرشان دارد می گذارند. این که در بخش توضیحات وبلاگشان به طرز غلیظی به مجرد یا متاهل بودنشان اشاره می کنند. این که وبلاگ می زنند تا از غصه های مجردی یا طلاق یا شکست عشقیشان بنویسند یا با طول و تفصیل از خواستگارها یا عشقولانه هایشان با همسر یا پارتنرشان حرف بزنند یا دست کم این موضوع ها در وبلاگشان پررنگ تر از هر چیز دیگری باشد. 

حتی (خدا مرا ببخشد) تا 7-8 سال پیش، وقتی دوستان دوران دبستان تا دبیرستان یا لیسانسم را بچه به بغل یا با همسرشان می دیدم در دلم خودم را موفقتر و خوش شانستر (و البته نه برتر) از آنها می دانستم و از این جهت به خودم می بالیدم و در برابر، اگر کسی به خاطر تاهل و بچه داشتن و مخصوصا ازدواج در سن پایین یا داشتن خواستگار زیاد به خودش می بالید، به نظرم می آمد یا خودش را گول می زند یا یک تخته اش کم است یا نهایتا هنوز داغ است و نمی فهمد چه بلایی سر خودش آورده است! (استغفرالله ربی و اتوب الیه!!! خخخ)

البته هنوز هم (با وجود این که از افکار دو بند اخیر توبه کرده ام!) نمی توانم افتخار زیاد به تاهل یا ازدواج در سن پایین یا خواستگار زیاد و مخصوصاً پروفایلهای زیادی عشقولانه و در بوق و کرنال کردن عشق و روابط خصوصی را درک کنم و کلا به نظرم عشق  از هر نوعش، خصوصی ترین بخش زندگی آدمهاست و تقریبا همه آدمها در برهه ای از زندگیشان تجربه اش می کنند و نه چیز خارق العاده ای ایست نه غالبا آن کیفیتی را که ادعایش را می کنند دارد! بنابراین نه جار زدن دارد نه کلاس گذاشتن!

اما حالا دیگر نگاهم به این آدمها و به خودم، مثل گذشته نیست. به هر حال هر کس در زندگی به دنبال چیزی است و زندگی اش را بر اساس آن تعریف می کند و به خاطر به دست آوردنش می جنگد. آن وقت اگر به دست آورد، به خودش می بالد و دوست دارد دیگران هم بدانند او آن چیز را دارد. حالا آن چیز» می تواند تحصیلات، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و. باشد یا همسر، فرزند، عشق، خواستگار، ازدواج و. . 

و فکر می کنم مهم این است که:
اولاً آن قدر خودمان را وابسته به این معیارها نکنیم که از یک طرف اگر به هر دلیل به آنها دست پیدا نکردیم کل کیفیت زندگیمان نابود شود و احساس سرشکستگی و عدم اعتماد به نفس، اجازه ندهد در هیچ مسیر دیگری قدم برداریم و موفقیتهای دیگر به دست آوریم. (نه مجرد ماندن آخر دنیا است نه دانشگاه نرفتن!) از طرف دیگر اگر به آن معیارها رسیدیم فکر نکنیم حالا دیگر همه چیز تمام» شده ایم و باید مورد احترام خاص و عام قرار بگیریم و حتی مجازیم خدا را بنده نباشیم!

دوماً همان قدر که به معیارهای خودمان پایندیم و احترام می گذاریم، معیارهای دیگران را هم محترم بشماریم و تمسخر و دلسوزی بیجا نداشته باشیم. کسی که ازدواج نکرده یا دانشگاه نرفته، یا نخواسته (که در این صورت به من و شما چه مربوط، قطعا برای خودش دلایل موجهی دارد) یا نتوانسته (که باز هم به من و شما چه مربوط؛ خودش به اندازه کافی غصه می خورد و این که ما نمک به زخمش بپاشیم کمکی به او نمی کند.)

سوماً بدانیم مهمتر از مثلاً دکتر بودن یا متاهل بودن، کیفیت دکتر یا متاهل بودن است! این که درس بخوانیم ولی نه آدم باشعورتری بشویم نه گره ای از مشکلات مردم و جامعه مان باز کنیم یا این که ازدواج کنیم ولی هر روز به خاطر توقعات بالا و عدم توانایی حل مساله جنگ اعصاب داشته باشیم چه فایده ای برایمان دارد جز این که خودمان و دیگران را فریب بدهیم که ببینید ظاهر زندگی ما چه قدر گل و بلبل است؟!

مهم این است که برای خودمان زندگی کنیم و خوب زندگی کنیم! =)

+ بعدا نوشت : من با کسی تعارف ندارم! به شدت سعی می کنم حریمها و حرمتها را حفظ کنم. اما تعارف ندارم و نیازی نمی بینم بعضی چیزها را برای دیگران توضیح بدهم. اگر احترام می گذارم به این معنی نیست که فحش و بد و بیراه بلد نیستم.  اگر سعی می کنم کسی را نرنجانم به این دلیل نیست که بچه مثبت یا بی عرضه ام! سکوتم از سر نفهمیدن نیست! همه اینها به این معنی است که برای خودم ارزش قائلم! و اگر کسی متوجه این چیزها نیست به خودش مربوط است!


1. وقتی غم بزرگ و تلخی دارم، مدام هوس شکلات تلخ می کنم! وقتی خیلی کار دارم، دلم می خواهد در حین انجامشان یک خوراکی ریز_ریز (مثل پفیلا یا تخمه) بخورم! وقتی زندگی ام پر از تناقض می شود یا بیم و امید را با هم تجربه می کنم، دوست دارم پتوپیچ در کنار بخاری بنشینم و بستنی_فالوده بخورم یا جلوی کولر کافی میکس داغ داغ بنوشم! وقتی زندگی تکراری و یکنواخت می شود پیتزا_لازم می شوم! وقتی استرس پررنگ (حاد) دارم حتی آب هم نمی نوشم، وقتی استرس کمرنگ و مداوم (مزمن) دارم مثل فیل می خورم! شما هم بین احوال مختلفتان و خوراکیهایتان رابطه ای وجود دارد یا فقط من یک جوری ام؟! =)))


2. مساله خیلی مهمی پیش آمده بود و مجبور شدم خارج از وقت اداری به تلفن همراهش زنگ بزنم. لحن حرف زدن و حتی کیفیت و کمیت سلام و احوالپرسی و به طور کلی گفتگویی که با من داشت به شدت با زمانهایی که در اداره بود و با هم (در مورد مسائل کاری) حرف می زدیم فرق داشت. حس بدی گرفتم. نه به این دلیل که لحنش سرد بود و به طرز تابلویی تحویلم نگرفت. فقط به این دلیل که وقتی روابطم با یک آقا کاملا رسمی و چارچوب دار است و همه خط قرمزها به طور کامل رعایت می شود، ولی در حضور همسرش، به طور غیرمنتظره ای رفتار و لحنش را تغییر می دهد و مثل غریبه ها حرف می زند، نمی توانم به او خوش بین باشم!


3. از من دعوت به همکاری کردند؛ رفتم مرکزشان. بگذریم که چه حقوق پایینی پیشنهاد دادند که اصلا در شان منِ دکترِ مملکت نبود!=) رفتارهایشان بدتر از این پیشنهاد بی شرمانه! بود. اولش این که وقتی مدیر مرکز رسید، با این که می دانست من منتظرش هستم و با این که به رسم احترام جلویش بلند شدم و سلام کردم، بدون حتی نیم نگاهی، زیرلبی جواب سلامم را داد و رفت داخل اتاقش!!! بعدش که من هم داخل اتاق رفتم و مشغول حرف زدن بودیم، خانم منشی آمد و فقط برای آقای مدیر چایی آورده بود!!! بعدترش، در تلگرام به خانم آقای مدیر (که از جانب او دعوت به همکاری شده بودم) پیام دادم که متاسفانه نمی توانم خدمتتان باشم. بعد هم لینک گروهی را که ممکن بود در آن فردی با تخصص مورد نظر را پیدا کند برایش فرستادم. پیامم تیک خورد، طرف به گروه مورد نظر پیوست، اطلاعیه همکاری گذاشت و از من یک تشکر خشک و خالی هم نکرد!!! =/ 


4. نشستیم تا در مورد کاری که یک سال می شد با مشقت درگیر فراهم کردن مقدماتش بودیم، با هم حرف بزنیم. قبل ترش، بارها به او گفته بودم لازم است چند جلسه بگذاریم و در مورد کمّ و کیف ریز کارهایی که لازم است انجام دهیم به توافق برسیم و حالا بعد از چند هفته این فرصت دست داده بود. اما همین که نشستیم روی صندلی، من بی مقدمه گفتم: فلانی! نظرت چیه کلا بی خیالش بشیم؟!» چشمهایش گرد شد و طوری با ناباوری نگاهم کرد که با وجود جدی بودن حرفم، نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. دلایلم را برایش توضیح دادم و از نظر او هم منطقی بود و پذیرفت. فقط کلی غر زد که تو چرا یک دفعه ای به آدم شوک می دهی و توی ذوق می زنی؟! حداقل کمی آمادگی می دادی بعد. راستش این یکی از ویژگیهای مردانه من است! یکی از علتهایی که مردها شنونده های خوبی نیستند این است که دلشان می خواهد حرف آخر را اول بشنوند و بعد توضیحات مربوط به آن را و وقتی شروع به مقدمه چینی کنی تا کم کم برسی به اصل مطلب (کاری که اغلب خانمها انجام می دهند) از حوصله می روند و هی خمیازه می کشند. من هم همین طوری هستم. بدم می آید کسی هی مقدمه چینی کند یا در لفافه حرفی بزند تا خودم مطلب را بگیرم یا غیرمستقیم حرفی را به من بزنند. دوست دارم راحت، مستقیم، چکشی» برویم سر اصل مطلب و خودم هم همین طور می روم سر اصل مطلب. ولی غالب خانمهای دور و برم از چنین رفتاری آزرده می شوند! ترجیح شما چیست؟ 


5. یادم هست در کودکی و نوجوانی، هیچ وقت نمی توانستم به سوالهایی از این دست که بهترین/ بدترین خاطره ات چیست؟»، بهترین/بدترین روز عمرت کی بود؟»، بهترین/ بدترین فردی که در زندگی دیده ای کیست؟» و. جواب بدهم و با خودم فکر می کردم لابد به خاطر سن کم و تجربه محدودم است و به زودی با بهترینهای زندگی ام مواجه می شوم. ولی امروز هم با گذشت خیلی سال! از عمرم، هنوز پاسخی برای این جور سوالها ندارم. هنوز هم مثل دوران بچگی، فکر می کنم اتفاقهای خوب و بد زیادی داشته ام اما هیچ کدام بهترین یا بدترین نبوده اند. هر کدام خوبی ها و بدیهای خودشان را داشته اند و اصلا به نظرم بهترین و بدترین معنای مطلق ندارد. 


+ شاعر عنوان: سعید شیروانی

+ من خیلی سعی می کنم پستهایم طولانی نشود! ولی دست خودم نیست! شما به بزرگی خودتان ببخشید. =)



از اولین روزهای اشتغالم (حدود ۱۰ سال پیش) همیشه معتقد بوده ام که به عنوان یک خانم اجباری برای کار کردن ندارم و نباید به خاطر کار زیاد به خودم فشار بیاورم.


از طرف دیگر همیشه معتقد بوده و هستم که روزی رسان خدا است و هر چه قسمت من باشد، بدون حرص زدن هم برایم جور می شود. 


به خاطر همین هیچ وقت سعی نکردم واحدهای درسی بیشتری بگیرم یا با زیرآب این و ان را زدن در کارم پیشرفت کنم یا در دانشگاهی که دوست نداشته ام و رفت و آمدش سخت یا حقوقش کم بوده بمانم یا با چاپلوسی و زبان بازی نظر روءسا را جلب کنم یا تا دیروقت کلاس داشته باشم یا 


اما در ترمی که گذشت، نمی دانم چرا حرص زدم و یک عالم کلاس گرفتم و حتی قبول کردم تا شب کلاس داشته باشم یا روزهای تعطیل برای کلاس اضافه به دانشگاه بروم و حالا مثل آن موجود باوفا پشیمانم و فکر می کنم این همه خستگی و کمتر دیدن خانواده و دوستان و . به آن حقوق بیشتر از ترمهای قبل نمی ارزد! 


منی که در سخت ترین شرایط جسمی و روحی و کاری هم هرگز نشده بود که سر کلاس یک در صد احساس خستگی کنم  و گذر زمان را حس کنم، ترم پیش گاهی پیش می آمد که از شدت خستگی احساس می کردم اگر یک جمله دیگر درس بدهم جانم در می آید (و البته حفظ ظاهر می کردم و هزار جمله دیگر هم درس می دادم و آب از آب تکان نمی خورد). 


به شدت نگران بودم که این خستگیها، هم کیفیت کارم را پایین بیاورد، هم وجهه ام را خراب کند و هم باعث شود مدیون دانشجوهایم بشوم. 


درست است که پایان ترم، پیامهای پر از تشکر و ابراز احساسات از دانشجوهایم داشتم ولی خودم که می دانم کیفیت کارم به نسبت قبل، چیزی که می باید نبود و همین باعث عذاب وجدانم شده است وبه خودم قول داده ام که دیگر هرگز این همه کلاس و آن هم این قدر فشرده نگیرم تا بلکه مورد رحمت الهی قرار بگیرم! 


+شاعر عنوان: عباس

+ دقت کرده اید در سه پست بدون رمز اخیر، چه معلم اخلاقی شده ام؟! شما را به تقوای الهی دعوت می کنم! =)))

+ وقتی یادم می آید پارسال این موقعها در چه حالی بودم، دلم می خواهد همین وسط جیغ بکشم!!! =)))


۱. دو موضوع در ذهنم بود که در اولین فرصت بیایم و در دو پست جداگانه مفصلا در موردشان بنویسم. آن قدر فرصت نشد که الان یکی از موضوعها را یادم نمی آید چه بود! فقط می توانم امیدوار باشم تا زمانی که فرصت نوشتن دست بدهد (و من هم صمیمانه دستش را بفشارم!) این یکی موضوع در ذهنم بماند!


۲. آبی جان کامنتت برای پست قبل عااااالی بود. چون می خواستم جواب مفصلی برایش بنویسم، تا الان تاییدش نکرده بودم. ولی الان بدون جواب تایید می کنم (چون حیف است دیگران نخوانند) و حتما حتما در اولین فرصت پاسخ می دهم.


۳. من برای دل خودم می نویسم؛ اما بودنتان را، خاموش یا روشن، دوست دارم. از همه شما ممنونم که برای پست قبل نظر گذاشتید. واقعا برایم جالب و مفید بود.


۴. یک دوست مجازی، باید خیلی دوست باشد تا بشود رویش حساب کرد و او را به عنوان دوست مجازی واقعی پذیرفت و به بودن یا نبودنش، نگرانیهایش، مشکلاتش، تولدش، موفقیتهایش و. به طور خاص اهمیت داد. بعضیها یک مدت شبیه دوست هستند و بعد ناگهان دیگر دوست نیستند! بلکه فقط یک حضور معمولی در فضای مجازی اند که البته می توانی قلبا نسبت به آنها احساس خوب و مثبت داشته باشی و نگران غمها و مشکلاتشان بشوی و با شادیهایشان لبخند بزنی. اما حس دوستانه به معنی خاص و باشکوهش را نسبت به آنها نداری و نمی توانی داشته باشی. چون در دوستی چیزهای ظریف و نامحسوسی وجود دارد که خیلی فراتر از کامنت گذاشتن برای همه پستهای یکدیگر، اولین کامنتگذار هر پست بودن، گسترش دادن روابط وبلاگی به تلگرام و اینستا و.، قرار وبلاگی (حضوری)، پیگیری مشتاقانه روند زندگی یکدیگر و مسائلی از این قبیل است. چون همه اینها می تواند بدون هیچ احساس خاصی (یا صرفا از سر کنجکاوی) هم وجود داشته باشد و می تواند بعد از مدتی، به راحتی تمام و فراموش شود (و من چقدر از این تجربه های تمام شدن و فراموش کردن داشته ام!). اما آن چیزهای ظریف و نامحسوس که در دوستیهای خاص و واقعی هست، این دوستیها را به شکلی خاص مستمر و عمیق می کند؛ حتی اگر هرگز پا به دنیای واقعی نگذارد. خوشحالم که دست کم یکی  دو تا از این دوستها را دارم هر چند یکیشان از همان ب بسم الله چند عید نوروز و تابستان و نمایشگاه کتاب تهران، مرا پیچاند (و البته خودش هم توسط افراد دیگری پیچانده شده بود) و بعد از نزدیک به یک دهه رفاقت هنوز به جز چند عکس مظلوم نما، چیزی از او ندیده ام!


۵. مورد ۴ به قصد کنایه زدن به هییییییچ فردی نیست. و قطعا نمی تواند این موضوع را که "همه شما را (چه خاموش باشید، چه روشن کمرنگ و چه روشن پررنگ) دوست دارم" به هیچ شکلی زیر سوال ببرد!


۱. حاج آقا فرمودند: مجردهایی که امکان ازدواج ندارند سعی کنند در خودشان قابلیتهای مربوط به همسری و والدی را به وجود آورند تا از همان ثوابها و مواهب الهی که همسرها و والدها دارند برخوردار شوند! و من به مادری فکر کردم که دو هفته است دارم در گوشش می خوانم تا راضی اش کنم روزی ۲۰ دقیقه ناقابل با بچه اش بازی کند و  هی بهانه می آورد و دلش می خواهد مشکلات رفتاری و عاطفی بچه اش صرفا به حول و قوه الهی برطرف شود! حاج آقا جان! برای مجردهای همسر و والدنشده به اندازه کافی راه هست تا ثواب و موهبت الهی جمع کنند. لطفا یک فکری به حال گناههای آنهایی بکنید که بدون هیچ قابلیتی همسر و والد شده اند و همچنان بدون هیچ قابلیتی به همسر و والد بودن خود ادامه می دهند!

 ۲. گفتم: "چقدر این کفش خشکه." آقای فروشنده صاف توی چشمهایم نگاه کرد و جواب داد: "خب کفش نو همینه دیگه"!!!!!! واقعا چقدر خوب شد این نکته را گفت! آخر من اولین بارم بود کفش نو می پوشیدم. تازه بعدش هم اضافه کرد که: "به خاطر بلندی پاشنه ش هم هست"!!!! من هم که به عمرم کفش پاشنه بلند نپوشیده بودم (و اصلا همان موقع هم کفشم پاشنه بلند نبود!) کلی به اطلاعاتم اضافه شد!

۳. به نظرم یکی از بهترین اختراعهای بشر، زبان است و یکی از قشنگترین استفاده هایش از زبان، سرودن شعر.  من وقتی حالم خیلی بد یا خیلی خوب است بیش از هر چیز با استفاده از همین ابزار می توانم با هیجاناتم کنار بیایم. حتی گاهی فقط کافی است تصویر زمینه گوشی یا کامی یا لپتابم شعری باشد که به معنای واقعی کلمه، زبان حال من است. حال بدم بهتر می شود یا هیجان حال خوبم تعدیل و لذتبخشتر میشود. مثلا همین پنج کلمه "دست منو بگیر/ حالم جهنمه" یا کل شعر "فریاد" فریدون مشیری یا این بیت که "حالم این روزا حال خوبی نیست/ مثل حال ژد بی لبخند" از بار هیجانی رنجهای من می کاهد و این برش از آهنگ قشنگ رضا صادقی که "منو تو آغوشت بگیر خدا." یا آهنگهایی مثل "خدا همین جاست" و "دوست دارم زندگی را" و "یکی همیشه هست که عاشق منه" حال خوبم را پر از لذت می کند و به من انرژی قشنگی می دهد.

۴. با این که دلم می خواست با آنها بروم، بهانه ای آوردم و نرفتم. خودم می دانستم کافی بود یکی از آن سه نفر یک کلمه بگوید تا تصمیمم را عوض کنم و بروم. اما شاید آنها هم می دانستند من آدمی نیستم که با آن ترکیبی که در جمع بود بیرون بروم. البته من جزئی از آن جمع بودم و در تصمیم گیری برای این که کجا برویم شرکت فعال داشتم و کلی پیشنهاد دادم و با هم شوخی کردیم و خندیدیم. اما انگار بیرون رفتن جنس دیگری داشت که به من نمی آمد! بعد از خداحافظی و جدایی از جمع، تا چند دقیقه ناراحت بودم و در عین حال می دانستم تصمیم درستی گرفته ام! اما باید در خودم می گشتم و دلایل قویترم را پیدا می کردم؛ قوی تر از آن که نکند کسی ما را ببیند! یک دلیل باید خیلی قویتر از این حرفها باشد تا بتواند حتی وقتی به طور روشن و واضح در خودآگاهم نیست دستم را بگیرد و نگذارد که بروم. تمام مسیر را پیاده رفتم و فکر کردم و خوشبختانه پیش از رسیدن به چهارراه، با خودم به صلح رسیده بودم و از خودم به خاطر تصمیم عاقلانه ام ممنون بودم!


۵. مدتی است که با کلینیک جدیدی همکاری می کنم که عاشق مدیرش هستم (البته به چشم مدیری صرفا). مردی متواضع، خونگرم، باهوش، فعال، قابل اعتماد، پر از انرژی مثبت و مهربان که حتی یک سلام و احوالپرسی ساده با او، وجودت را پر از حسهای خوب می کند. یک روز که منشیمان به طور ناگهانی مجبور شد مرخصی بگیرد، خودش به جای او نشست و با مراجعها سر و کله زد، نوبت داد، پایان وقت را یادآوری کرد، هزینه گرفت و حتی برایمان چای آورد! شما باشید عاشق چنین مدیری نمی شوید؟


امروز صبح حسین از من خواست چند تا جمله فلسفی احساسی خارجکی برایش بفرستم. سرچ کردم و چند تا جمله پیدا کردم و با ترجمه برایش فرستادم. و حالا یکی از آن جملات به شدت روی ذهن و اعصابم رژه می رود! جمله ای از سقراط که می گوید: 

  Those who are hardest to love need it 

the most

من جزء "هاردست تو لاو"ها هستم و با این جمله سقراط (که به نبوتش، ایمان دارم) هی خودم را کنکاش می کنم که آیا من هم "نید ایت د موست"؟! حس یک فرد فریب خورده را دارم؛ حس خوبی نیست.


+ حالا بماند که شاگرد خوش (ارسطو) عشق را یک بیماری روانی جدی می داند!

+ شاعر عنوان: مهدی فرجی



۱. حاج آقا فرمودند: مجردهایی که امکان ازدواج ندارند سعی کنند در خودشان قابلیتهای مربوط به همسری و والدی را به وجود آورند تا از همان ثوابها و مواهب الهی که همسرها و والدها دارند برخوردار شوند! و من به مادری فکر کردم که دو هفته است دارم در گوشش می خوانم تا راضی اش کنم روزی ۲۰ دقیقه ناقابل با بچه اش بازی کند و  هی بهانه می آورد و دلش می خواهد مشکلات رفتاری و عاطفی بچه اش صرفا به حول و قوه الهی برطرف شود! حاج آقا جان! برای مجردهای همسر و والدنشده به اندازه کافی راه هست تا ثواب و موهبت الهی جمع کنند. لطفا یک فکری به حال گناههای آنهایی بکنید که بدون هیچ قابلیتی همسر و والد شده اند و همچنان بدون هیچ قابلیتی به همسر و والد بودن خود ادامه می دهند!

 ۲. گفتم: "چقدر این کفش خشکه." آقای فروشنده صاف توی چشمهایم نگاه کرد و جواب داد: "خب کفش نو همینه دیگه"!!!!!! واقعا چقدر خوب شد این نکته را گفت! آخر من اولین بارم بود کفش نو می پوشیدم. تازه بعدش هم اضافه کرد که: "به خاطر بلندی پاشنه ش هم هست"!!!! من هم که به عمرم کفش پاشنه بلند نپوشیده بودم (و اصلا همان موقع هم کفشم پاشنه بلند نبود!) کلی به اطلاعاتم اضافه شد!

۳. به نظرم یکی از بهترین اختراعهای بشر، زبان است و یکی از قشنگترین استفاده هایش از زبان، سرودن شعر.  من وقتی حالم خیلی بد یا خیلی خوب است بیش از هر چیز با استفاده از همین ابزار می توانم با هیجاناتم کنار بیایم. حتی گاهی فقط کافی است تصویر زمینه گوشی یا کامی یا لپتابم شعری باشد که به معنای واقعی کلمه، زبان حال من است. حال بدم بهتر می شود یا هیجان حال خوبم تعدیل و لذتبخشتر میشود. مثلا همین پنج کلمه "دست منو بگیر/ حالم جهنمه" یا کل شعر "فریاد" فریدون مشیری یا این بیت که "حالم این روزا حال خوبی نیست/ مثل حال ژد بی لبخند" از بار هیجانی رنجهای من می کاهد و این برش از آهنگ قشنگ رضا صادقی که "منو تو آغوشت بگیر خدا." یا آهنگهایی مثل "خدا همین جاست" و "دوست دارم زندگی را" و "یکی همیشه هست که عاشق منه" حال خوبم را پر از لذت می کند و به من انرژی قشنگی می دهد.

۴. با این که دلم می خواست با آنها بروم، بهانه ای آوردم و نرفتم. خودم می دانستم کافی بود یکی از آن سه نفر یک کلمه بگوید تا تصمیمم را عوض کنم و بروم. اما شاید آنها هم می دانستند من آدمی نیستم که با آن ترکیبی که در جمع بود بیرون بروم. البته من جزئی از آن جمع بودم و در تصمیم گیری برای این که کجا برویم شرکت فعال داشتم و کلی پیشنهاد دادم و با هم شوخی کردیم و خندیدیم. اما انگار بیرون رفتن جنس دیگری داشت که به من نمی آمد! بعد از خداحافظی و جدایی از جمع، تا چند دقیقه ناراحت بودم و در عین حال می دانستم تصمیم درستی گرفته ام! اما باید در خودم می گشتم و دلایل قویترم را پیدا می کردم؛ قوی تر از آن که نکند کسی ما را ببیند! یک دلیل باید خیلی قویتر از این حرفها باشد تا بتواند حتی وقتی به طور روشن و واضح در خودآگاهم نیست دستم را بگیرد و نگذارد که بروم. تمام مسیر را پیاده رفتم و فکر کردم و خوشبختانه پیش از رسیدن به چهارراه، با خودم به صلح رسیده بودم و از خودم به خاطر تصمیم عاقلانه ام ممنون بودم!


۵. مدتی است که با کلینیک جدیدی همکاری می کنم که عاشق مدیرش هستم (البته به چشم مدیری صرفا). مردی متواضع، خونگرم، باهوش، فعال، قابل اعتماد، پر از انرژی مثبت و مهربان که حتی یک سلام و احوالپرسی ساده با او، وجودت را پر از حسهای خوب می کند. یک روز که منشیمان به طور ناگهانی مجبور شد مرخصی بگیرد، خودش به جای او نشست و با مراجعها سر و کله زد، نوبت داد، پایان وقت را یادآوری کرد، هزینه گرفت و حتی برایمان چای آورد! شما باشید عاشق چنین مدیری نمی شوید؟


۱. دو موضوع در ذهنم بود که در اولین فرصت بیایم و در دو پست جداگانه مفصلا در موردشان بنویسم. آن قدر فرصت نشد که الان یکی از موضوعها را یادم نمی آید چه بود! فقط می توانم امیدوار باشم تا زمانی که فرصت نوشتن دست بدهد (و من هم صمیمانه دستش را بفشارم!) این یکی موضوع در ذهنم بماند!


۲. آبی جان کامنتت برای پست قبل عااااالی بود. چون می خواستم جواب مفصلی برایش بنویسم، تا الان تاییدش نکرده بودم. ولی الان بدون جواب تایید می کنم (چون حیف است دیگران نخوانند) و حتما حتما در اولین فرصت پاسخ می دهم.


۳. من برای دل خودم می نویسم؛ اما بودنتان را، خاموش یا روشن، دوست دارم. از همه شما ممنونم که برای پست قبل نظر گذاشتید. واقعا برایم جالب و مفید بود.


۴. یک دوست مجازی، باید خیلی دوست باشد تا بشود رویش حساب کرد و او را به عنوان دوست مجازی واقعی پذیرفت و به بودن یا نبودنش، نگرانیهایش، مشکلاتش، تولدش، موفقیتهایش و. به طور خاص اهمیت داد. بعضیها یک مدت شبیه دوست هستند و بعد ناگهان دیگر دوست نیستند! بلکه فقط یک حضور معمولی در فضای مجازی اند که البته می توانی قلبا نسبت به آنها احساس خوب و مثبت داشته باشی و نگران غمها و مشکلاتشان بشوی و با شادیهایشان لبخند بزنی. اما حس دوستانه به معنی خاص و باشکوهش را نسبت به آنها نداری و نمی توانی داشته باشی. چون در دوستی چیزهای ظریف و نامحسوسی وجود دارد که خیلی فراتر از کامنت گذاشتن برای همه پستهای یکدیگر، اولین کامنتگذار هر پست بودن، گسترش دادن روابط وبلاگی به تلگرام و اینستا و.، قرار وبلاگی (حضوری)، پیگیری مشتاقانه روند زندگی یکدیگر و مسائلی از این قبیل است. چون همه اینها می تواند بدون هیچ احساس خاصی (یا صرفا از سر کنجکاوی) هم وجود داشته باشد و می تواند بعد از مدتی، به راحتی تمام و فراموش شود (و من چقدر از این تجربه های تمام شدن و فراموش کردن داشته ام!). اما آن چیزهای ظریف و نامحسوس که در دوستیهای خاص و واقعی هست، این دوستیها را به شکلی خاص مستمر و عمیق می کند؛ حتی اگر هرگز پا به دنیای واقعی نگذارد. خوشحالم که دست کم یکی  دو تا از این دوستها را دارم هر چند یکیشان از همان ب بسم الله چند عید نوروز و تابستان و نمایشگاه کتاب تهران، مرا پیچاند (و البته خودش هم توسط افراد دیگری پیچانده شده بود) و بعد از نزدیک به یک دهه رفاقت هنوز به جز چند عکس مظلوم نما، چیزی از او ندیده ام!


۵. مورد ۴ به قصد کنایه زدن به هییییییچ فردی نیست. و قطعا نمی تواند این موضوع را که "همه شما را (چه خاموش باشید، چه روشن کمرنگ و چه روشن پررنگ) دوست دارم" به هیچ شکلی زیر سوال ببرد!


به سال 1397 که فکر می کنم، به نظرم می رسد روزهایی که پشت سر گذاشته ام خیلی بیشتر از 365 تا بوده است! مگر می شود این همه ماجرا و تغییر فقط در 365 روز اتفاق افتاده باشد؟! بعضی از خاطرات این سال، آن قدر برایم دور و دست نیافتنی هستند که هی از خودم می پرسم مطمئنی 97 بوده است و نه سال(های) قبل از آن؟


1. در یک نگاه کلی، 97 شکر خدا برای من سال خوبی بود (البته در زندگی فردی و صرفه نظر از اوضاع و احوال داغان کشور). تجربه های کاری بسیار متنوعی داشتم. همکاری با موسسه های فرهنگی- هنری، دانشگاهها، کلینیکها، ارگانهای دولتی و مهدکودکهای مختلف، برگزاری سخنرانیها، جلسه ها و کارگاههای آموزشی نسبتا زیاد، آشنایی با آدمهای متفاوت، یادگیری مهارتها و مطالب گسترده و متنوع، انجام کارهای خودجوش مختلف و حتی تلاش برای راه انداختن یک کار جدید که در نهایت به خاطر اوضاع اقتصادی نابسامان مملکت، مجبور شدم آن را نیمه کاره رها کنم. اما در عوض، پیشنهادهای شغلی خوبی داشتم و خوشبختانه آن قدر خوب پیش رفت، که به راحتی می توانستم خیلی از پیشنهادها را رد کنم و از نظر مالی هم به نسبت سالهای دیگر برایم بهتر بود.


2. در این سال، شکلهای مختلفی از سفر به استانهای مختلف را تجربه کردم: با خانواده، با فامیل، با دوست، با دانشگاه (بدون دوستان) و حتی کاملا تنها. اولین بار بود که تنهایی سفر می رفتم و اگرچه به هدفی که از این سفر داشتم نرسیدم، به چشم یک تجربه از آن لذت بردم. در دو سفر، مقصدم تهران بود. اولی نمایشگاه کتاب و دومی با هدفی که نتیجه آن در سال جدید معلوم خواهد شد و من به شدت به آن امیدوارم. 


3. در این سال، توانستم با بسیاری از هیجانات و باورهای منفی ام کنار بیایم:

اول) دیگر هیچ خبری از خشمی که نسبت به مدیر سابق و آدمهای مربوط به آن دوران داشتم نبود و مثل گذشته دلم نمی خواست هر موفقیتی که بدون رد پای او به دست می آورم را توی چشمش فرو کنم (اصلا در موفقیتهایم یادم به او نبود) و حتی در آخرین برخوردمان متوجه شدم که چه قدر نسبت به او بی تفاوت و کرخم!

دوم) با خدا کنار آمدم! آن قدر فراز و نشیب پیش پایم گذاشت، آن قدر مرا دور خودم چرخاند، آن قدر مرا از اوج تاریکی به دل روشنایی و از دل روشنایی به نهایت تاریکی کشاند، آن قدر امیدهای پررنگم را کاملا محو کرد، آن قدر برنامه ریزیهایم را به هم زد، آن قدر از راه بی گمان برایم لبخند و شادی فرستاد، آن قدر تلاشهایم را در هم شکست و به سکوتها و رضایتهایم پاداش داد که بالاخره تمام قد در مقابلش خم شدم و با همه وجودم زمزمه کردم که: اگه دنیا بخواد و تو بگی نه/ نخواد و تو بگی آره، تمومه/ همین که اول و آخر تو هستی/ به محتاج تو محتاجی حرومه».

سوم) یک حس نصفه نیمه را هم تجربه کردم که البته در تعداد کمی از روزهای سال وجود داشت و محدود می شد به نهایتا تا دو سه روز بعد از هر بار دیدنش! روز چهارم اصلا یادم نبود چنین فردی وجود خارجی دارد! بعد هم، همین چند روز پیش، به طور ناگهانی تصمیم گرفتم حتی در حد همان چند روز در سال هم حس نداشته باشم و دیگر ندارم! به همین سادگی به همین یخ کردگی! =)


4. تغییرات خوبی در من شکل گرفت و البته هنوز جای کار دارد. یکی از این تغییرات که در شش ماهه دوم سال آن را در خودم کشف کردم و از وجودش به شدت لذت بردم این بود که قبلا وقتی حس می کردم کسی یا کسانی حس خوبی به من ندارند یا جوری در مورد من فکر می کنند که در واقع آن جور نیستم، ناراحت می شدم و در لاک خودم فرو می رفتم و حتی طوری رفتار می کردم که تصورات غیرواقعی آنها تایید شود. اما حالا دیگر این طور نیستم. اولا که حتی وقتی حس می کنم یک فرد یا گروه از من خوششان نمی آید واقعا برایم اهمیتی ندارد (نمی گویم هیچ» اهمیتی ندارد، ولی زیاد هم ناراحتم نمی کند) و دوما به این توانایی رسیده ام که همان طور که هستم رفتار کنم نه این که خودم را از نگاه دیگران ببینم و آن طور که آنها تصور می کنند هستم باشم. مثلا گاهی این تجربه را داشته ام که کسانی که تیپ متفاوتی از من دارند، در برخوردهای اول زیاد یا اصلا تحویلم نمی گیرند. قبلا در چنین شرایطی سکوت می کردم و خودم را کنار می کشیدم. الان بی توجه به رفتار آنها، با اعتماد به نفس کامل، وارد تعامل می شوم و در همان حدی که خودم مایلم (نه کمتر و نه بیشتر) ارتباط برقرار می کنم. نتیجه خیلی خوب است. فهمیدم من فقط وقتی می توانم از طرف دیگران به همان شکلی که هستم مورد پذیرش قرار بگیرم و دوست داشته شوم که در قدم اول خودم خودم را پذیرفته باشم و دوست بدارم. کلا از رشد اعتماد به نفس و جرات ورزی در خودم بسیار راضی ام و البته می دانم که هنوز هم باید مسیر طولانی یی را بپیمایم تا بشوم آنچه باید!


5. و در این سال، در همین روزها، یک اتفاق خیلی قشنگ در جریان است که امیدوارم برای همیشه مستدام باشد؛ چیزی که سالها است من و خانواده ام را به شدت درگیر خود کرده و همه اشکها و دعاهایمان روی آن متمرکز شده است. اگر موقع تحویل سال، یادتان به من افتاد و خواستید برایم دعا کنید، از خدا بخواهید این اتفاق خوب به طور مستمر و با کیفیت بالا ادامه پیدا کند، خودش متوجه می شود! =)


حرف آخر:

آرزو می کنم سال جدید برای همه، به ویژه مردم سرزمینم، خانواده ام، دوستان دیده و ندیده ام، آشناها، فامیل، دانشجوهایم، بچه ها و هر کس به هر شکلی حقی به گردنم دارد، سالی پر از عشق، آرامش، آگاهی و امنیت جسمی، روانی، اقتصادی، اجتماعی، ی و. باشد؛ سالی که حق» به جایگاه اصلی اش برسد.


دوستان قدیمی و جدیدم! دوستتان دارم و برای تک تکتان یک دنیا عشق می فرستم.


۱. لیست بلندبالایی نوشته ام از کارهایی که نشد انجام دهم و ناچار به سال جدید موکول شد. منی که کار امروز را حتی به فردا هم نمی انداختم، مجبور شدم کار امسال را به سال آینده بیندازم. کلی هم حرف دارم که در پست عمومی و خصوصی بنویسم. همان طور که مشغول کار هستم با خودم می گویم فلان چیز را هم بنویسم ولی وقتی گوشی دست می گیرم بیشترش از ذهنم می پرد. آن موضوعی هم که در دو پست قبل نوشتم می خواهم بنویسمش یادم رفت!


۲. تا یکشنبه شب سر کار بودم. روز بعدش به طور خودجوش اعلام کردم که من دیگر نمی آیم و لطفا دست از سرم بردارید تا بتوانم دستی به سر و روی اتاق بخت برگشته ام که یک سال تمام است فقط در حد حفظ ظاهر به آن رسیدگی کرده ام و نتوانسته ام همه ناکجاآبادهایش را تمیز کنم بکشم. حالا سه روز تمام است که دارم آن اتاق دو وجبی را می تکانم و مانده ام که چطور این همه چیز را(که البته غالب آنها کتاب و مجله و جزوه و سررسید و کاغذ است) در این دو وجب جا، جا داده ام. امروز وقتی بالاخره همه چیز تمیز و مرتب سر جایش قرار گرفت و گردگیری و جارو و سایر کارها تمام شد، حس کردم کل اتاق و وسایلش دارند از خوشحالی کل می کشند!


۳. نشد یک بار ایمو رو باز کنم و بدون سوتی دادن از آن خارج شوم! تا می آیم تکان بخورم یا به یکی زنگ زده ام یا پیغام صوتی ارسال کرده ام! آن هم به چه کسانی! اصلا دیگر می ترسم پایم را در ایمو بگذارم!


۴. این بار حاج آقا فرمودند که بی قید و شرط ببخشید؛ حتی کسی را که جوان شما را به تباهی کشاند! و حضرت علی هم اگر شهید نشده بود قطعا قاتل خود را می بخشید و پیامبر روز فتح مکه همه را بخشید و آن قدر گفت و گفت که کم مانده بود برسد به اینجا که بگوید هر کس به او ظلمی شد و ظالم را نبخشید آتش جهنم بر او حلال است!

حالا بماند که حضرت علی هم وصیت به قصاص کرده بود نه بخشش و بعد از شهادتش هم کسانی که قاتل را قصاص کردند امام بودند و پیامبر هم اگر روز فتح همه را بخشید، جنبه ای اجتماعی داشت و هدفش دلگرم کردن مردم به اسلام بود. بماند که در تاریخ و احادیث و روایات نمونه های زیادی داریم که ائمه فرد خطاکار را نبخشیدند. اصلا کاری به این بحثها ندارم. چیزی که باعث شد این را بنویسم، حدیثی از امام علی (ع) است که امروز دیدم: "آگاه ترین مردم به خدا کسی است که بیش از همه بتواند مردم را در برابر خطاهایی که مرتکب شده اند ببخشد، هر چتد عذر موجهی برای آنها نیابد." قشنگی این جمله را حس می کنید؟ امام بخشیدن دیگران را نشانه آگاهی می داند (برخلاف حاج آقا که بخشیدن را طوری توصیف می کرد که با آدم احساس زبونی و بیچارگی می داد). امام می گوید بیش از همه ببخشد نه این که همه را ببخشد. امام از لفظ بتواند استفاده می کند نه جملات دستوری و اجباری. یعنی توجه دارد که ممکن هم هست نتوانیم و این نتوانستن اصلا بد نیست. امام خیلی خوب است؛ کاش حاج آقاهای خوب زیادی داشتیم!

+ لطفا در مورد حاج آقاها قضاوتهای کلی نکنید! حتی اگر یک نفر آنها آن چیزی نباشند که شما در مورد همه شان گفته اید، به آن یک نفر مدیونید!


++ اگر حرفهایم یادم بیاید و فرصت بشود فکر کنم قبل از عید ۳_۴پست دیگر بگذارم!



۱. یکی از کارهایی که در سال ۹۷ زیاد انجام دادم دانلود فیلم است و امسال تصمیم دارم بیشتر فیلم ببینم. این کار را از ۲۹ اسفند شروع کردم و تصمیم دارم تا ۱۳ فروردین حداقل ۱۳ فیلم دیده باشم. فعلا شده است هفت تا. بعد از عید یک پست در مورد فیلمهایی که دیده ام می گذارم؛ هر چند هیچ کدام از فیلمها جدید نیست!


۲. من آن قدر آدم مهمی هستم که رییس جمهور یک مملکت، هر سال همان روز اول عید برایم پیام تبریک می فرستد! شما چطور؟!


۳. یکی از همکارهای قدیمی ام در تلگرام برایم پیام تبریک فرستاد. وقتی بازش کردم دیدم آخرین پیامی که قبل از آن بینمان رد و بدل شده است، تبریک عید ۹۷ بوده است! مجبور نیستید عید را به همه مخاطبان گوشیتان تبریک بگوییدها!


۴. امسال بر خلاف عید ۹۷ و ۹۶، عیددیدنی را به اقوام درجه ۱ محدود کردم. هیچ کجا، پذیراییشان به نسبت سالهای قبل تغییری نکرده بود! آمدن مهمان را بیشتر از مهمانی رفتن دوست دارم.


۵. هر کسی باید تعدادی آدم "حال خوب کن" در زندگی اش داشته باشد تا هر وقت افسرده و بی حس و حال و بی حوصله و نچسب می شود، با حضورشان به زندگی اش رنگ بپاشند و همه چیز را عالی کنند. خوشبختانه در زندگی من تعداد زیادی از این آدمها وجود دارد که در صدر همه آنها می توانم به خواهرزاده های نازنین و البته گودزیلایم و بقیه افراد خانواده اشاره کنم. خودت باش، دخترخاله ها، یکی از دخترعمه ها، سه تا از دوستان دوره دبیرستان، یکی از دوستان دوره لیسانس، یکی دو نفر از دوستان دنیای مجازی و اکثر بچه های کوچک در این لیست جا می گیرند! همین دیروز، تمام روز را بی حوصله و کسل بودم. شب خاله با دختر و پسر و عروس و داماد و نوه هایش به خانه مان آمدند. گپ زدن با دخترخاله (که حس ناب همه دوران کودکی و نوجوانیمان را در خودش دارد) و بغل کردن دختر کوچولویش و تماشای شیرینی بقیه بچه ها به قدری حالم را خوب کرد که بعد از رفتنشان یک شارمین جدید در من متولد شده بود!


زتدگیتان پر از آدمهای حال خوب کن.


به سال 1397 که فکر می کنم، به نظرم می رسد روزهایی که پشت سر گذاشته ام خیلی بیشتر از 365 تا بوده است! مگر می شود این همه ماجرا و تغییر فقط در 365 روز اتفاق افتاده باشد؟! بعضی از خاطرات این سال، آن قدر برایم دور و دست نیافتنی هستند که هی از خودم می پرسم مطمئنی 97 بوده است و نه سال(های) قبل از آن؟


1. در یک نگاه کلی، 97 شکر خدا برای من سال خوبی بود (البته در زندگی فردی و صرفه نظر از اوضاع و احوال داغان کشور). تجربه های کاری بسیار متنوعی داشتم. همکاری با موسسه های فرهنگی- هنری، دانشگاهها، کلینیکها، ارگانهای دولتی و مهدکودکهای مختلف، برگزاری سخنرانیها، جلسه ها و کارگاههای آموزشی نسبتا زیاد، آشنایی با آدمهای متفاوت، یادگیری مهارتها و مطالب گسترده و متنوع، انجام کارهای خودجوش مختلف و حتی تلاش برای راه انداختن یک کار جدید که در نهایت به خاطر اوضاع اقتصادی نابسامان مملکت، مجبور شدم آن را نیمه کاره رها کنم. اما در عوض، پیشنهادهای شغلی خوبی داشتم و خوشبختانه آن قدر خوب پیش رفت، که به راحتی می توانستم خیلی از پیشنهادها را رد کنم و از نظر مالی هم به نسبت سالهای دیگر برایم بهتر بود.


2. در این سال، شکلهای مختلفی از سفر به استانهای مختلف را تجربه کردم: با خانواده، با فامیل، با دوست، با دانشگاه (بدون دوستان) و حتی کاملا تنها. اولین بار بود که تنهایی سفر می رفتم و اگرچه به هدفی که از این سفر داشتم نرسیدم، به چشم یک تجربه از آن لذت بردم. در دو سفر، مقصدم تهران بود. اولی نمایشگاه کتاب و دومی با هدفی که نتیجه آن در سال جدید معلوم خواهد شد و من به شدت به آن امیدوارم. 


3. در این سال، توانستم با بسیاری از هیجانات و باورهای منفی ام کنار بیایم:

اول) دیگر هیچ خبری از خشمی که نسبت به مدیر سابق و آدمهای مربوط به آن دوران داشتم نبود و مثل گذشته دلم نمی خواست هر موفقیتی که بدون رد پای او به دست می آورم را توی چشمش فرو کنم (اصلا در موفقیتهایم یادم به او نبود) و حتی در آخرین برخوردمان متوجه شدم که چه قدر نسبت به او بی تفاوت و کرخم!

دوم) با خدا کنار آمدم! آن قدر فراز و نشیب پیش پایم گذاشت، آن قدر مرا دور خودم چرخاند، آن قدر مرا از اوج تاریکی به دل روشنایی و از دل روشنایی به نهایت تاریکی کشاند، آن قدر امیدهای پررنگم را کاملا محو کرد، آن قدر برنامه ریزیهایم را به هم زد، آن قدر از راه بی گمان برایم لبخند و شادی فرستاد، آن قدر تلاشهایم را در هم شکست و به سکوتها و رضایتهایم پاداش داد که بالاخره تمام قد در مقابلش خم شدم و با همه وجودم زمزمه کردم که: اگه دنیا بخواد و تو بگی نه/ نخواد و تو بگی آره، تمومه/ همین که اول و آخر تو هستی/ به محتاج تو محتاجی حرومه».

سوم) یک حس نصفه نیمه را هم تجربه کردم که البته در تعداد کمی از روزهای سال وجود داشت و محدود می شد به نهایتا تا دو سه روز بعد از هر بار دیدنش! روز چهارم اصلا یادم نبود چنین فردی وجود خارجی دارد! بعد هم، همین چند روز پیش، به طور ناگهانی تصمیم گرفتم حتی در حد همان چند روز در سال هم حس نداشته باشم و دیگر ندارم! به همین سادگی به همین یخ کردگی! =)


4. تغییرات خوبی در من شکل گرفت و البته هنوز جای کار دارد. یکی از این تغییرات که در شش ماهه دوم سال آن را در خودم کشف کردم و از وجودش به شدت لذت بردم این بود که قبلا وقتی حس می کردم کسی یا کسانی حس خوبی به من ندارند یا جوری در مورد من فکر می کنند که در واقع آن جور نیستم، ناراحت می شدم و در لاک خودم فرو می رفتم و حتی طوری رفتار می کردم که تصورات غیرواقعی آنها تایید شود. اما حالا دیگر این طور نیستم. اولا که حتی وقتی حس می کنم یک فرد یا گروه از من خوششان نمی آید واقعا برایم اهمیتی ندارد (نمی گویم هیچ» اهمیتی ندارد، ولی زیاد هم ناراحتم نمی کند) و دوما به این توانایی رسیده ام که همان طور که هستم رفتار کنم نه این که خودم را از نگاه دیگران ببینم و آن طور که آنها تصور می کنند هستم باشم. مثلا گاهی این تجربه را داشته ام که کسانی که تیپ متفاوتی از من دارند، در برخوردهای اول زیاد یا اصلا تحویلم نمی گیرند. قبلا در چنین شرایطی سکوت می کردم و خودم را کنار می کشیدم. الان بی توجه به رفتار آنها، با اعتماد به نفس کامل، وارد تعامل می شوم و در همان حدی که خودم مایلم (نه کمتر و نه بیشتر) ارتباط برقرار می کنم. نتیجه خیلی خوب است. فهمیدم من فقط وقتی می توانم از طرف دیگران به همان شکلی که هستم مورد پذیرش قرار بگیرم و دوست داشته شوم که در قدم اول خودم خودم را پذیرفته باشم و دوست بدارم. کلا از رشد اعتماد به نفس و جرات ورزی در خودم بسیار راضی ام و البته می دانم که هنوز هم باید مسیر طولانی یی را بپیمایم تا بشوم آنچه باید!


5. و در این سال، در همین روزها، یک اتفاق خیلی قشنگ در جریان است که امیدوارم برای همیشه مستدام باشد؛ چیزی که سالها است من و خانواده ام را به شدت درگیر خود کرده و همه اشکها و دعاهایمان روی آن متمرکز شده است. اگر موقع تحویل سال، یادتان به من افتاد و خواستید برایم دعا کنید، از خدا بخواهید این اتفاق خوب به طور مستمر و با کیفیت بالا ادامه پیدا کند، خودش متوجه می شود! =)


حرف آخر:

آرزو می کنم سال جدید برای همه، به ویژه مردم سرزمینم، خانواده ام، دوستان دیده و ندیده ام، آشناها، فامیل، دانشجوهایم، بچه ها و هر کس به هر شکلی حقی به گردنم دارد، سالی پر از عشق، آرامش، آگاهی و امنیت جسمی، روانی، اقتصادی، اجتماعی، ی و. باشد؛ سالی که حق» به جایگاه اصلی اش برسد.


دوستان قدیمی و جدیدم! دوستتان دارم و برای تک تکتان یک دنیا عشق می فرستم.


بعضی ها فکر می کنند این که عکس پروفایل کسی، گل و بلبل و سبزه و چمن و کوه و دشت و دریا و شعر و شوهر و بچه و هر چیزی غیر از عکس خودش باشد به این معنی است که این فرد از فقدان اعتماد به نفس رنج می برد»! یا خودش را دوست ندارد! 


یا اگر کسی در برابر بعضی از افراد، موها و بدنش را می پوشاند و دوست ندارد در مورد آنها با هر کسی حرف بزند، به این معنی است که با بدنش راحت نیست و بدنش را دوست ندارد و به خاطر بدنش شرمنده است یا نه. اصلاً بدن و موهایش قشنگ نیست و خجالت می کشد دیگران آن را ببینند.


یا اگر کسی همه جا در مورد مسائل خاص ن صحبت نمی کند یا دوست ندارد در مورد این که چه پوشیده یا قرار است چه بپوشد به کسی که او را نمی بیند توضیحی بدهد به این معنی است که صحبت کردن در مورد این مسائل را بد و زشت و قبیح و ناروا و بی شرمانه و. می داند و معتقد است هر گونه اشاره ای به این  گونه مسائل، کیان اسلام و بنیاد خانواده و شوونات دینی و اخلاقی را زیر سوال می برد. 


من به آنهایی که آن قدررررر روشنفکرند که با هر چیزی که ممکن است رد کمرنگی از دین و اسلام داشته باشد،بر اساس پیش فرضها و تعصبات قبلی خود، برخورد می کنند و آن چیز را زیر سوال می برند هیچ کاری ندارم و آنها را به خدا واگذار می کنم! =) چون می دانم به قول دکتر شریعتی، آنها هیچ فرقی با مذهبی هایی که بی دلیل هر چیزی را به اسم مذهب می پذیرند ندارند! اینها بی دلیل می پذیرند و آنها بی دلیل رد می کنند.


روی حرفم با بقیه ی افراد معتقد به سه بند اول این پست است!

می خواهم بگویم همیشه، پوشاندن و مخفی نگه داشتن چیزی یا جار نزدن آن، وماً به معنی دوست نداشتن یا خجالت کشیدن بابت آن یا قبیح دانستن صحبت در مورد آن نیست.


مثلاً شما رمز کارت بانکیتان را روی پیشانیتان نمی نویسید و به کوچه و خیابان بروید و اگر کسی رمزتان را خواست نه تنها به او نمی دهید بلکه کلی هم شاکی می شوید و ممکن است با او برخورد هم بکنید یا دست کم در دلتان به او فحش بدهید؛ اما به خاطر داشتن رمز یا کارت یا حساب بانکی شرمنده نیستید!


شما در مورد میزان موجودی کارتتان یا حساب پس اندازتان یا مقدار طلا یا دلاری که ذخیره کرده اید به کسی اطلاعات دقیق نمی دهید و حتی شاید وجودش را کتمان یا مخفی کنید، بدون این که داشتن پول و طلا و ذخیره کردن آن را کاری بد و بی شرمانه بدانید!


شما وسط هال خانه تان (وقتی بقیه اعضای خانواده حضور دارند) یا وسط مهمانی دوستانه، با همسر یا پارتنرتان وارد رابطه نمی شوید (مگر این که مست باشید یا چیزی زده باشید و اختیارتان دست خودتان نباشد) اما این به این معنی نیست که بابت داشتن رابطه خجل و شرمسارید یا رابطه تان با همسر یا پارتنرتان را دوست ندارید یا اعتماد به نفستان کم است!


شما هر چه قدر هم که آزادی پوشش وجود داشته باشد، مادرزاد در کوچه و خیابان نمی گردید، حتی اگر زیباترین بدن دنیا را داشته باشید و بابت آن حسابی کیفور و مغرور و مشعوف باشید!


و خلاصه این که خیلی چیزها در زندگیتان هست که نمی خواهید با دیگران به اشتراک بگذارید اما دلیلش این نیست که آن چیزها را دوست ندارید یا به خاطر وجودشان شرمنده اید یا کلاً اعتماد به نفستان پایین است یا حرف زدن در مورد آن چیزها را بد می دانید. شما به سادگی دلایل دیگری دارید که برای خودتان منطقی و موجه و ارزشمند است و حتی اگر فردی آن را زیر سوال ببرد اهمیتی نمی دهید و کار خودتان را می کنید و حتی ممکن است بابت نفهمی یا ناآگاهی فرد مقابل متاسف شوید!


این مثالها را زدم چون فکر می کنم ملموس ترین و عینی ترین چیزهایی هستند که اکثر ما در مورد آنها با هم توافق داریم و می خواهم بگویم شاید چیزهایی هم باشد که دیگران مخفی می کنند یا آنها را به نمایش نمی گذارند یا ترجیح می دهند در موردش حرف نزنند و همه اینها وما به آن دلیلی که شما فکر می کنید نیست و ممکن است دلایل موجه یا حتی ناموجه دیگری برای آن داشته باشند. 


و یکی از کاربردهای درست جمله روشنفکرانه قضاوت نکنیم» همین جا است! من می توانم این موضوع را که کسی عکس خودش را پروفایل کند/نکند یا بدن و مویش را بپوشاند/نپوشاند یا در مورد بدن، مو و لباسی که پوشیده یا در مورد مسائل خاص ن (یا مردان) با دیگران حرف بزند/نزند، قبول داشته باشم یا نداشته باشم (درست بدانم یا غلط) و البته برای هر کدام باید دلایل خودم را داشته باشم. اما اگر معتقدم نباید دیگران را قضاوت کرد، پس نباید به خودم اجازه بدهم وقتی کسی هر کدام از این کارها را انجام می دهد که من اعتقادی به آن ندارم، به او برچسب بزنم و یا کارش را با دلایلی که به نظر خودم می رسد توجیه کنم یا به آن فرد بی احترامی کنم. من فقط می توانم بگویم با این کار (و نه با این شخص) موافق یا مخالفم و به این دلایل! و دیگر هیچ!



+ یک چیزی را مدتها بود می خواستم بنویسم و موقعیت مناسبی پیش نیامد. حالا که در بند سوم این پست به آن اشاره کردم، شاید بد نباشد بنویسمش. به نظر من همان قدر که مخفی کردن مسائل خاص نه با هر ترفند و طریق ممکن، کار عاقلانه ای نیست، جار زدن آن در هر جای نامربوطی هم درست نیست! همان قدر که نیازی نیست یک دختر جلوی پدر و برادرش، درد کمر و شکمش را به هزار و یک مرض دیگر نسبت دهد تا مبادا بفهمند در چه دوره ای است یا لوازم مربوط به این دوره را در هزار و یک سوراخ سنبه قایم کند تا چشم هیچ مردی به آن نخورد، نیازی هم نیست که بنشینید در جمع عمومی درد و رنجی را که در دوره ماه قبل کشیده یا سایر مسائل و وسایل مربوط به آن را تشریح کند یا به هر ضرب و زوری شده توی چشم پسرهای کلاسشان کند که بدانید و آگاه باشید که من به این دلیل حالم خوب نیست یا. هر جا نیاز بود در موردش حرفی زده شود خجالت نکشید و حرف بزنید و هر جا نیازی نبود، باز هم خجالت نکشید ولی حرف نزنید!

++ به تفاوت راز و خصوصی توجه کنیم!

+++ شاعر عنوان: مولانا


۱. یکی از کارهایی که در سال ۹۷ زیاد انجام دادم دانلود فیلم است و امسال تصمیم دارم بیشتر فیلم ببینم. این کار را از ۲۹ اسفند شروع کردم و تصمیم دارم تا ۱۳ فروردین حداقل ۱۳ فیلم دیده باشم. فعلا شده است هفت تا. بعد از عید یک پست در مورد فیلمهایی که دیده ام می گذارم؛ هر چند هیچ کدام از فیلمها جدید نیست!


۲. من آن قدر آدم مهمی هستم که رییس جمهور یک مملکت، هر سال همان روز اول عید برایم پیام تبریک می فرستد! شما چطور؟!


۳. یکی از همکارهای قدیمی ام در تلگرام برایم پیام تبریک فرستاد. وقتی بازش کردم دیدم آخرین پیامی که قبل از آن بینمان رد و بدل شده است، تبریک عید ۹۷ بوده است! مجبور نیستید عید را به همه مخاطبان گوشیتان تبریک بگوییدها!


۴. امسال بر خلاف عید ۹۷ و ۹۶، عیددیدنی را به اقوام درجه ۱ محدود کردم. هیچ کجا، پذیراییشان به نسبت سالهای قبل تغییری نکرده بود! آمدن مهمان را بیشتر از مهمانی رفتن دوست دارم.


۵. هر کسی باید تعدادی آدم "حال خوب کن" در زندگی اش داشته باشد تا هر وقت افسرده و بی حس و حال و بی حوصله و نچسب می شود، با حضورشان به زندگی اش رنگ بپاشند و همه چیز را عالی کنند. خوشبختانه در زندگی من تعداد زیادی از این آدمها وجود دارد که در صدر همه آنها می توانم به خواهرزاده های نازنین و البته گودزیلایم و بقیه افراد خانواده اشاره کنم. خودت باش، دخترخاله ها، یکی از دخترعمه ها، سه تا از دوستان دوره دبیرستان، یکی از دوستان دوره لیسانس، یکی دو نفر از دوستان دنیای مجازی و اکثر بچه های کوچک در این لیست جا می گیرند! همین دیروز، تمام روز را بی حوصله و کسل بودم. شب خاله با دختر و پسر و عروس و داماد و نوه هایش به خانه مان آمدند. گپ زدن با دخترخاله (که حس ناب همه دوران کودکی و نوجوانیمان را در خودش دارد) و بغل کردن دختر کوچولویش و تماشای شیرینی بقیه بچه ها به قدری حالم را خوب کرد که بعد از رفتنشان یک شارمین جدید در من متولد شده بود!


زتدگیتان پر از آدمهای حال خوب کن.


گفتی: "دوستت دارم." نه. دروغ چرا؟ گفتی: "دوستتان داشتم." بین این دو تا زمین تا آسمان فرق است. گفتی: "من از دوازده سال پیش یک وقتهایی دوستتان داشتم." و نگفتی: "تا امسال. تا همین امروز. تا همین الان." و من نفهمیدم این "یک وقتهایی" دقیقا به کدام روزها برمی گردد! 


به لبخندهایی که  فرو می خوردی و نگاههایی که می یدی و "سلام"هایی که از آنها می گریختی یا به لحظه هایی که محو می شدی در خودت و مرا نه می دیدی، نه می شناختی!  به همه قایم باشکهایی که من چشم نمی گذاشتم ولی تو قایم می شدی و خیال پیدا شدن هم نداشتی یا به گرگم به هواهایی که من فرار نمی کردم ولی تو دنبالم بودی؟


نمی دانم. من تو را بلد نبودم. بلد نیستم. و بین این دو تا فرق چندانی نیست. من دوازده سال تمام است که تو را یاد نگرفته ام. تقصیر من نیست؛ خودت معلم خوبی نبودی. نه پیدا کردنت را یادم دادی وقتی که قایم می شدی نه یک جا ایستادنم را وقتی که دنبالم می کردی و نه حتی در همه این دوازده سال، یک بار از آن سی و دو حرف استفاده کردی تا دست کم چیزی بگویی.


آن وقت در شب سیزدهم از سیزدهمین سال، با آن جمله دست و پا شکسته مبهم خاک خورده درب و داغان، که انگار بعد از دوازده سال اسارتِ همراه با مفقود الاثری و گمنامی، تازه کمر صاف کرده و نفسی کشیده است، از راه رسیده ای که کجای دنیای مرا فتح کنی؟!



+

روایت فتح ۱

+ از سری نوشته های الکی پلکی!



بعضی ها فکر می کنند این که عکس پروفایل کسی، گل و بلبل و سبزه و چمن و کوه و دشت و دریا و شعر و شوهر و بچه و هر چیزی غیر از عکس خودش باشد به این معنی است که این فرد از فقدان اعتماد به نفس رنج می برد»! یا خودش را دوست ندارد! 


یا اگر کسی در برابر بعضی از افراد، موها و بدنش را می پوشاند و دوست ندارد در مورد آنها با هر کسی حرف بزند، به این معنی است که با بدنش راحت نیست و بدنش را دوست ندارد و به خاطر بدنش شرمنده است یا نه. اصلاً بدن و موهایش قشنگ نیست و خجالت می کشد دیگران آن را ببینند.


یا اگر کسی همه جا در مورد مسائل خاص ن صحبت نمی کند یا دوست ندارد در مورد این که چه پوشیده یا قرار است چه بپوشد به کسی که او را نمی بیند توضیحی بدهد به این معنی است که صحبت کردن در مورد این مسائل را بد و زشت و قبیح و ناروا و بی شرمانه و. می داند و معتقد است هر گونه اشاره ای به این  گونه مسائل، کیان اسلام و بنیاد خانواده و شوونات دینی و اخلاقی را زیر سوال می برد. 


من به آنهایی که آن قدررررر روشنفکرند که با هر چیزی که ممکن است رد کمرنگی از دین و اسلام داشته باشد،بر اساس پیش فرضها و تعصبات قبلی خود، برخورد می کنند و آن چیز را زیر سوال می برند هیچ کاری ندارم و آنها را به خدا واگذار می کنم! =) چون می دانم به قول دکتر شریعتی، آنها هیچ فرقی با مذهبی هایی که بی دلیل هر چیزی را به اسم مذهب می پذیرند ندارند! اینها بی دلیل می پذیرند و آنها بی دلیل رد می کنند.


روی حرفم با بقیه ی افراد معتقد به سه بند اول این پست است!

می خواهم بگویم همیشه، پوشاندن و مخفی نگه داشتن چیزی یا جار نزدن آن، وماً به معنی دوست نداشتن یا خجالت کشیدن بابت آن یا قبیح دانستن صحبت در مورد آن نیست.


مثلاً شما رمز کارت بانکیتان را روی پیشانیتان نمی نویسید و به کوچه و خیابان بروید و اگر کسی رمزتان را خواست نه تنها به او نمی دهید بلکه کلی هم شاکی می شوید و ممکن است با او برخورد هم بکنید یا دست کم در دلتان به او فحش بدهید؛ اما به خاطر داشتن رمز یا کارت یا حساب بانکی شرمنده نیستید!


شما در مورد میزان موجودی کارتتان یا حساب پس اندازتان یا مقدار طلا یا دلاری که ذخیره کرده اید به کسی اطلاعات دقیق نمی دهید و حتی شاید وجودش را کتمان یا مخفی کنید، بدون این که داشتن پول و طلا و ذخیره کردن آن را کاری بد و بی شرمانه بدانید!


شما وسط هال خانه تان (وقتی بقیه اعضای خانواده حضور دارند) یا وسط مهمانی دوستانه، با همسر یا پارتنرتان وارد رابطه نمی شوید (مگر این که مست باشید یا چیزی زده باشید و اختیارتان دست خودتان نباشد) اما این به این معنی نیست که بابت داشتن رابطه خجل و شرمسارید یا رابطه تان با همسر یا پارتنرتان را دوست ندارید یا اعتماد به نفستان کم است!


شما هر چه قدر هم که آزادی پوشش وجود داشته باشد، مادرزاد در کوچه و خیابان نمی گردید، حتی اگر زیباترین بدن دنیا را داشته باشید و بابت آن حسابی کیفور و مغرور و مشعوف باشید!


و خلاصه این که خیلی چیزها در زندگیتان هست که نمی خواهید با دیگران به اشتراک بگذارید اما دلیلش این نیست که آن چیزها را دوست ندارید یا به خاطر وجودشان شرمنده اید یا کلاً اعتماد به نفستان پایین است یا حرف زدن در مورد آن چیزها را بد می دانید. شما به سادگی دلایل دیگری دارید که برای خودتان منطقی و موجه و ارزشمند است و حتی اگر فردی آن را زیر سوال ببرد اهمیتی نمی دهید و کار خودتان را می کنید و حتی ممکن است بابت نفهمی یا ناآگاهی فرد مقابل متاسف شوید!


این مثالها را زدم چون فکر می کنم ملموس ترین و عینی ترین چیزهایی هستند که اکثر ما در مورد آنها با هم توافق داریم و می خواهم بگویم شاید چیزهایی هم باشد که دیگران مخفی می کنند یا آنها را به نمایش نمی گذارند یا ترجیح می دهند در موردش حرف نزنند و همه اینها وما به آن دلیلی که شما فکر می کنید نیست و ممکن است دلایل موجه یا حتی ناموجه دیگری برای آن داشته باشند. 


و یکی از کاربردهای درست جمله روشنفکرانه قضاوت نکنیم» همین جا است! من می توانم این موضوع را که کسی عکس خودش را پروفایل کند/نکند یا بدن و مویش را بپوشاند/نپوشاند یا در مورد بدن، مو و لباسی که پوشیده یا در مورد مسائل خاص ن (یا مردان) با دیگران حرف بزند/نزند، قبول داشته باشم یا نداشته باشم (درست بدانم یا غلط) و البته برای هر کدام باید دلایل خودم را داشته باشم. اما اگر معتقدم نباید دیگران را قضاوت کرد، پس نباید به خودم اجازه بدهم وقتی کسی هر کدام از این کارها را انجام می دهد که من اعتقادی به آن ندارم، به او برچسب بزنم و یا کارش را با دلایلی که به نظر خودم می رسد توجیه کنم یا به آن فرد بی احترامی کنم. من فقط می توانم بگویم با این کار (و نه با این شخص) موافق یا مخالفم و به این دلایل! و دیگر هیچ!



+ یک چیزی را مدتها بود می خواستم بنویسم و موقعیت مناسبی پیش نیامد. حالا که در بند سوم این پست به آن اشاره کردم، شاید بد نباشد بنویسمش. به نظر من همان قدر که مخفی کردن مسائل خاص نه با هر ترفند و طریق ممکن، کار عاقلانه ای نیست، جار زدن آن در هر جای نامربوطی هم درست نیست! همان قدر که نیازی نیست یک دختر جلوی پدر و برادرش، درد کمر و شکمش را به هزار و یک مرض دیگر نسبت دهد تا مبادا بفهمند در چه دوره ای است یا لوازم مربوط به این دوره را در هزار و یک سوراخ سنبه قایم کند تا چشم هیچ مردی به آن نخورد، نیازی هم نیست که بنشینید در جمع عمومی درد و رنجی را که در دوره ماه قبل کشیده یا سایر مسائل و وسایل مربوط به آن را تشریح کند یا به هر ضرب و زوری شده توی چشم پسرهای کلاسشان کند که بدانید و آگاه باشید که من به این دلیل حالم خوب نیست یا. هر جا نیاز بود در موردش حرفی زده شود خجالت نکشید و حرف بزنید و هر جا نیازی نبود، باز هم خجالت نکشید ولی حرف نزنید!

++ به تفاوت راز و خصوصی توجه کنیم!

+++ شاعر عنوان: مولانا


قرار بود در عید کلی فیلم ببینم؛ ولی اواخر هفته اول، بالاخره آقای ناشر توانست مرا قانع کند که به طور فشرده روی کتابی که از انتشارش منصرف شده بودم کار کنم و آن را به نمایشگاه کتاب برسانم و خلاصه نیمه دوم عیدم به فنا رفت و هنوز هم در فنا هستم!


اما فیلمهایی که در نیمه اول عید دیدم (و راستش زیاد هم انتظاراتم را برآورده نکرد):


۱. جامه دران (۱۳۹۳_حمیدرضا قطبی): یادم نیست کدام بلاگر این فیلم را در وبش معرفی کرده بود ولی هر که بود دستش درد نکند. با این که فیلم، یک داستان معمولی داشت طرز روایت آن خیلی جذاب بود. هر قسمت فیلم از دید یکی از شخصیتها روایت می شد و کم کم پازلی از کلیت ماجرا در ذهن شکل می گرفت و چینش قطعات قبلی اصلاح می شد. دوستش داشتم.


۲. قوی سیاه (۲۰۱۰_ آرونفسکی): داستان یک بالرین وسواسی و کمال طلب که تلاش می کند به هر قیمتی که شده یک نقش خاص را در یکی از اجراهایشان به دست آورد. برای من که زیاد اهل دیدن فیلمهای خارجی نیستم و کلا فیلمهای بدون سانسور نمی بینم، این فیلم خیلی خاص بود؛ طوری که با هیجان و ترس محو آن شده بودم. همه جور صحنه ای در فیلم دیده می شد: ترسناک، خاک برسری!، عاطفی، جنایی، روان شناختی، دوستانه، خانوادگی و. و من با وجود این که دوستش داشتم و کلی هم از رقص باله خوشم آمد، به محض تمام شدنش آن را حذف کردم!


۳. لامبورگینی (۱۳۹۵_ محمد اسدنیا): از من بپرسید می گویم حتی اسم "فیلم" و "طنز" را هم نمی شود روی آن گذاشت. بیشتر شبیه یک نمایش مدرسه ای بود با اتفاقهای در هم بر هم و بیمزه که تهش از خودت می پرسیدی: "خب حالا که چی؟!" هیچ منطقی در اتفاقهای فیلم نبود و آن بازیگری که اتفاقها حول محور او می چرخید (و اتفاقا خود کارگردان است!) به شدت مصنوعی، ناشی و نچسب بازی می کرد. خلاصه که لامبورگینی را نبینید!

+ بعدا کلیپی از کارگردان دیدم که گفته من این فیلم را به خاطر مشکلات مالی قبول کردم و در مورد داستان آن هیج دفاعی ندارم ولی کسی که آن نقش را بازی کرده من نیستم و یکی دیگر است (ولی نمی گوید کیست و اسم خودش میان بازیگرهاست!)


۴.من سالوادور نیستم (۱۳۹۴_منوچهر هادی): با وجود موضوع نسبتا تکراری، به نظر من خوب و جذاب کار شده بود و بازیگرهای نقش اول آن هم که جذابیت ذاتی خودشان را داشتند. طنز خوبی بود. لبخند و خنده و قهقهه به لبم آورد.


۵. روز هشتم (۱۹۹۶_ ژاکو فان دورمال): داستان یک مرد جوان مونگول که دلش نمیخواهد در موسسه نگهداری از عقب ماندگان ذهنی زندگی کند و با فرار از آنجا ماجراهای زیادی به وجود می آورد که باعث اشک و لبخند بیننده می شود! صحنه پایانی فیلم بی نهایت غیرمنتظره و دردناک است. اما کلیت فیلم آدم را به یاد فیلم ایرانی "بچه آسمونی" می اندازد. 


۶. بابای اجباری (1388- عباس مرادیان): طنز جذابی نبود. اما دست کم پیام قشنگی داشت. اولش فکر کردم از این فیلمهای مزخرفی است که فقط جنگ تن به تن زن و مرد برای نمایش برتری خود را نشان می دهد. ولی خوشبختانه موضوع انسانی تری داشت.


۷. تگزاس (1396- مسعود اطیابی): در مورد این مثلا طنز فقط این سوال را دارم که چرا فکر کرده اند اگر به ادا و اطوارهای بی مزه و تکراریشان رنگ و لعاب خارجکی بزنند و چند تا زن  بدون روسری شلوار تنگ پوشیده قاطی اش کنند جذاب و خنده دار می شوند؟ خلاقیت و هنرشان  در همین حد است یعنی؟!


۸. کباب غاز (1390- صالح دلدم): اگر قبلا داستان جذاب و زیبای "کباب غاز" جمااده را نخوانده بودم، امکان نداشت این فیلم را (که بر اساس همان داستان نوشته شده) ببینم. اصلا همه قشنگی این داستان به قلم شیوا و جذاب جمااده است و به نظرم تبدیل آن به فیلم، باعث شده بود هیچ چیز از آن باقی نماند!


۹. رالف خرابکار ۲: رالف اینترنت خرابکن (2016- ریچ مور و فیل جانستون): اولین انیمیشنی که امسال دیدم. عالی نبود ولی خوب بود و حتی می شد از آن با اهداف آموزشی  (در رابطه با دوستی و مسایل مربوط به آن) برای بچه ها استفاده کرد. (قابل توجه خودت باش!)


10. هتل ترانسیلوانیا 3 (2018، تارتاکوفسکی): با آن همه انتظاری که برای انتشار این انیمیشن کشیدم، وقتی بالاخره دانلود کردم و دیدمش، کلی توی ذوقم خورد. هتل ترانسیلوانیای 1 عالی و متفاوت بود. 2 خوب و متفاوت بود اما در مورد 3 فقط می توانم بگویم خوب معمولی با یک موضوع نسبتاً تکراری و نه چندان جذاب.


11. هی آرنولد (۱۹۹۶_ بارتلت): رویم به دیوار، این انیمیشن را با این که خیلی کودکانه بود و موضوع چندان جذابی هم نداشت، دوست داشتم! البته کودکانه که می گویم به این معنی نیست که در آن یک دختربچه عاشق همکلاسی اش نباشد و سرانجام با نیروی عشق خود مشکل بزرگ زندگی او را حل نکند!


گفتی: "دوستت دارم." نه. دروغ چرا؟ گفتی: "دوستتان داشتم." بین این دو تا زمین تا آسمان فرق است. گفتی: "من از دوازده سال پیش یک وقتهایی دوستتان داشتم." و نگفتی: "تا امسال. تا همین امروز. تا همین الان." و من نفهمیدم این "یک وقتهایی" دقیقا به کدام روزها برمی گردد! 


به لبخندهایی که  فرو می خوردی و نگاههایی که می یدی و "سلام"هایی که از آنها می گریختی یا به لحظه هایی که محو می شدی در خودت و مرا نه می دیدی، نه می شناختی!  به همه قایم باشکهایی که من چشم نمی گذاشتم ولی تو قایم می شدی و خیال پیدا شدن هم نداشتی یا به گرگم به هواهایی که من فرار نمی کردم ولی تو دنبالم بودی؟


نمی دانم. من تو را بلد نبودم. بلد نیستم. و بین این دو تا فرق چندانی نیست. من دوازده سال تمام است که تو را یاد نگرفته ام. تقصیر من نیست؛ خودت معلم خوبی نبودی. نه پیدا کردنت را یادم دادی وقتی که قایم می شدی نه یک جا ایستادنم را وقتی که دنبالم می کردی و نه حتی در همه این دوازده سال، یک بار از آن سی و دو حرف استفاده کردی تا دست کم چیزی بگویی.


آن وقت در شب سیزدهم از سیزدهمین سال، با آن جمله دست و پا شکسته مبهم خاک خورده درب و داغان، که انگار بعد از دوازده سال اسارتِ همراه با مفقود الاثری و گمنامی، تازه کمر صاف کرده و نفسی کشیده است، از راه رسیده ای که کجای دنیای مرا فتح کنی؟!



+

روایت فتح ۱

+ از سری نوشته های الکی پلکی!



1. من روابطی دارم که به خاطر دلایل نادرست در آن مانده ام. رابطه که می گویم منظورم نه هیچ شکل خاصی از آن است و نه با یک جنس خاص! رابطه های معمولی و حتی گاه به گاهی؛ که علت استمرار این "گاه ها" و فراتر از "گاهها" چیزهایی شبیه پیشامد، تمایل و پیگیری طرف مقابل، ترحم، پر کردن اوقات فراغت و تنهایی، هیجان و. است. اما دلیلی که بیش از همه باعث آزارم می شود یک جور "مهربانی احمقانه" یا اگر بخواهم مودب تر باشم "مهربانی نامعقول" است. چیزی که به جای همدلی با فرد مقابل، خارج شدن از خود و رفتن در دل او است! یعنی نادیده گرفتن احساسات منفی خودم بابت ادامه ارتباط و توجه به احساسات منفی او نسبت به قطع ارتباط. نمی دانم چه طور این ویژگی آزاردهنده را کنار بگذارم.

2. یک وقتهایی نوشتن پستی را شروع می کنم که مدتها به نوشتنش فکر می کرده ام و برای آن هیجان داشته ام. تا اواسط یا نزدیک به اواخرش هم بدون هیچ مشکلی پیش می روم. بعد ناگهان وسط یک جمله، دستم از نوشتن می ماند، می خواهم حذف کنم دلم نمی آید. میخواهم ادامه دهم دلم نمی خواهد! ناچارا گزینه پیش نویس را می زنم و آن پست به خاطره ها می پیوندد. چند تا از این پستها داشته باشم خوب است؟! زیاد!
امروز دوباره به این پستها فکر کردم. به نظرم اینها دقیقا همان چیزهایی هستند که باااااید در موردشان بنویسم. چیزهایی که گیر و گورهای شخصیتی مرا نشان می دهند؛ چیزهایی که رابطه به شدت نزدیکی با همه آنچه در ذهنم سانسور شده است دارند. فکر می کنم باید خودم را مجبور کنم در یک سری پست خصوصی یا یک وبلاگ رمزدار، همه این پستها را با جزئیات زیاد بازنویسی و کامل کنم. به نظرم این کار باعث می شود خیلی اتفاقها در من بیفتد. خیلی از احساسات منفی بیایند و بروند. خیلی از درگیریهای ذهنی ام تمام شود؛ خیلی به خودم نزدیک تر شوم؛ خیلی آسوده تر شوم. و خلاصه که خیلی از خیلی ها اتفاق بیفتند!

3. اینستا را دوست ندارم. وقتی وارد صفحه ای می شوم که پستهای کسانی که دنبالشان می کنم را می بینم حس می کنم یک بورد عمومی در کریدور دانشگاه است که روی آن برگه های زیادی نصب شده ولی من فقط بعضی را می خوانم و به بقیه یک نگاه سرسری می اندازم و رد می شوم. وبلاگها اما، مثل اتاقهای اساتید هستند؛ شخصی و کاملاً در اختیار خودت. تازه این که کسی به اتاق یک استاد سر نزند، چیزی از ارزشهای این استاد کم نمی کند. اما در بورد عمومی اینستاگرام، هویت آدمها به فالورها و لایکهایشان است و خودشان را به خاطر آن جر می دهند.

4. چند وقتی بود که با این سوال درگیر شده بود که وقتی خدا می داند مخلوقش کارهایی می کند که در نهایت جهنمی می شود، چرا او را می آفریند و آیا این با عدالتش و رحمتش جور در می آید؟ هر جوابی به او می دادم به بن بست می خوردم. بالاخره در مورد نظام احسن برایش توضیح دادم. این که جهان ما بهترین شکل ممکنی است که می توانست باشد و اگر یک ذره این ور و آن ور می شد، دیگر احسن نبود و هر جزئی که در این جهان قرار گرفته از سر حکمت و علم بوده است و قطعا هیچ جایگزین بهتری برای آن وجود نداشته است. برایش مثال پازل را زدم. گفتم فرض کن یک پازل داری و این پازل فقط به یک شکل می تواند چیده شود تا کامل و بی نقص باشد. قطعات پازل حتما باید سر جای خودشان قرار بگیرند نه یک ذره این طرف یا آن طرف تر. حالا فرض کن یکی از قطعات این پازل کمی خراب شود؛ مثلا رنگش کم شود. می توانی آن قطعه را دور بیندازی؟ نه. چون اگر این کار را بکنی پازلت ناقص می شود. کمی هم در مورد این که اگر قرار بود ما حکمت همه چیز را بدانیم فرقی با خود خدا نداشتیم و بندگی و تسلیم معنایی نداشت با او حرف زدم. فعلا که قانع شده است. تا ببینم بعدا چه سوال دیگری به ذهنش می رسد.

5. در را که باز کردم، بلافاصله بعد از سلام گفت: "چیزیت شده آجی؟ انگار حالت خوب نیس." با این که هوا نیمه تاریک بود با یک نیم نگاه متوجه شد حالم خوب نیست. مامان می گوید شما دو تا فقط حواستان به حال همدیگر باشد!

6. نمی دانم چه قدر به طالع بینی ماه تولد اعتقاد دارید. راستش من تقریبا همه ویژگیهای ماه خودم را دارم. در واقع می توان گفت فقط (برخلاف چیزی که در طالع بینی ماه تولد من هست) عاشق روزهای بارانی ام و آشپزی را آن قدرها هم دوست ندارم! از طرف دیگر، من معمولا می توانم متولدین تیر و اردیبهشت را از روی رفتارهایشان تشخیص بدهم! و فکر می کنم ماه تولد می تواند روی بسیاری از ویژگیهای ما تاثیر بگذارد، اما این تاثیر آن قدرها هم سرنوشت ساز نیست و در تعامل با تاثیر تربیت و محیط قرار می گیرد. 

7. در ایستگاه اتوبوس با یک خانم جنوبی آشنا شدم که بعد از حدود یک سال ست در شهر ما، هنوز جایی را بلد نبود و بیشتر وقتها همسرش او را به هر جایی که می خواست می برد. برایش کارت زدم و توضیح دادم که در کدام ایستگاه باید پیاده شود و تا زمانی که من به مقصد برسم کلی حرف زدیم. بهم گفت در شهر ما دو اتفاق خیلی خوب از طرف ساکنان اینجا برایش افتاده که با وجود تفاوتهای فرهنگی چشمگیر، باعث شده حس مثبت زیادی نسبت به اینجا پیدا کند و بفهمد مردم اینجا آن قدرها هم که شنیده و انتظار داشته سخت نیستند و آدمهای مهربان زیادی بینشان پیدا می شود. به من گفت: "تو سومین فردی هستی که وقتی من واقعا نمی دانستم باید چه کار کنم سر راهم قرار گرفتی و با لبخند مهربان و گرم و صمیمی کمکم کردی و حس مثبتم را باز هم بیشتر کردی." حرفهایش انرژی بخش و دلگرم کننده بود. حس خوبی است این که یک غریبه با تو احساس آرامش پیدا کند و دنیا را جای قشتگی بداند!

8. یک دوست، از من در زمینه ی افکار اضطرابی اش کمک خواست و من بدون هیچ مقدمه ای فوراً شروع کردم تمام تکنیکهایی را که در این زمینه وجود دارد برایش بنویسم. الان احساس بدی دارم. انگار که در برخورد با او، یک کتاب بی روح و بی تفاوت بودم نه دوستی که نگران نگرانیهای یک انسان است و در پی کمک به او! ببخشید رفیق!


+ ببخشید که آخر هر پست مجبورم به خاطر طولانی بودنش بگویم ببخشید!
+قبلا پستهایم را با قلم 3 می نوشتم. چند پست اخیر را با قلم 2 نوشته ام. زیادی که ریز نیست برایتان؟

چقد قصه گفتم که دریا نخوابه
چقد گریه کردم نفهمم سرابه






از روزهای سخت

دلت می خواهد تا سه هفته دیگر فقط بخوابی اما با آلارم سمج برادر جان از رختخواب کنده می شوی.

فضای دلت طوری است که باید تا شب بچپی (از مصدر چپیدن!) توی اتاقت و بدون این که پرده ها را کنار بزنی دراز بکشی و به سقف زل بزنی ولی مجبوری تا شب به شستن و پاک کردن و سابیدن و یخ حوض شکستن و. مشغول باشی.

برای فرار از سکوت دلگیر خانه و دلتنگیهایت و برای این که صدای حرف زدن انسانی در خانه باشد، پخش در هم آهنگهای گوشی ات را بزنی ولی فقط آهنگهای بی کلامت را به طور در هم پخش کند.

گفته باشی نیازی به کمک نیست و خودم از عهده ی همه ی کارها بر می آیم و حالا هی در دلت به خودت فحش بدهی که می مردی کمک بگیری؟ دست کم کسی، به جز این سکوت لعنتی، اینجا بود.

تصمیم بگیری با گذاشتن یک پست پر سوز و گداز از فکرهای ناامیدکننده و از گرد مرگی که از دو روز پیش روی دلت پاشیده اند فرار کنی ولی اینترنت سرت بازی در بیاورد و هر سی ثانیه یک بار قطع شود.

و.

و تنها دلخوشی ات این باشد که از شام خوشمزه دیشب برای ناهار هم مانده است و شب هم قرار است شام را بیرون بخورید و دست کم غصه آشپزی به بقیه غصه هایت اضافه نمی شود.



+ این پست کاملا جدی است؛ حتی اگر بند آخر آن شوخی به نظر برسد!
+ حوصله امانتداری و رفرنس دهی در مورد عنوان و شعر هم ندارم! همین قدر تباه!


۱. فیلم لیلا حاتمی را یادتان هست که در آن لیلا یک بلاگر نچسب نخواستنی بی دل و جرات است که به دوستان وبلاگی اش می گوید نمی تواند بیاید سر قرار ولی بعد می رود و خودش را یکی از خواننده های وبلاگها جا می زند و وقتی بقیه بلاگرها پشت سر او (که نمی دانند همین دختری است که خودش را خواننده ی وبلاگ معرفی کرده) حرف می زنند از او دفاع می کند؟ این قدر دلم می خواهد یکی از شما یک قرار وبلاگی برای نمایشگاه کتاب اکی کند و من لیلاوار بیایم ببینمتان!


۲. به خودم قول داده بودم اگر کتابهایی را که پارسال از نمایشگاه گرفتم تا نمایشگاه امسال نخوانده باشم، امسال خودم را تنبیه کنم و نمایشگاه نروم. الان چهار تا از کتابها را نخوانده ام. اما یک دختر بچه سرتق نق نقوی بی تربیت لجباز که فقط بلد است جیغ بکشد و تحمل نه شنیدن ندارد در درونم قشقرق راه انداخته و الا و بلا می گوید:《من می خواهم بروم نمایشگاه کتاب و قول می دهم اگر مرا ببری تا نمایشگاه بعدی کل کتابهای پارسال و امسال را بخوانم و به قول فروغ (در شعر ایمان بیاوریم به آعاز فصل سرد)، "کور شوم اگر دروغ بگویم" و تو مرا ببر؛ اگر به قولم عمل نکردم دیگر هیچ وقت اسم نمایشگاه کتاب را نمی آورم.》 و هر چه به خواسته اش بی توجهی می کنم و قاطعانه نه می گویم انگار نمی فهمد و باز همان حرفها را با جیغ و گریه تکرار می کند و کم مانده است بخوابد کف زمین و خودش را بزند و آبروریزی راه بیندازد! با این توصیفات شما می گویید چه کار کنم؟ ببرمش؟ نبرمش؟ خیلی لوس و ننر شده است واقعا! حاضر است سه ماه بدون آب و غذا و اکسیژن در زیرزمین حبس شود ولی از نمایشگاه کتاب محروم نشود!☹


۳. اگر با اسم واقعی ام اینجا بودم، حتما کتابهایم و غرفه ناشرمان را معرفی می کردم. هر چند می دانم بیشترتان اسم واقعی ام را می دانید! پس اگر می دانید و اگر دلتان خواست و البته اگر بچه دارید، یا بچه داری دور و برتان هست، کامنت بگذارید تا اسم انتشاراتمان و کتابهایم را یواشکی دم گوشتان بگویم!


۴. حالا آن دختر تخس درونم را هم که آرام کنم نمی دانم چقدر شرایطش فراهم شود و بتوانم بروم نمایشگاه.


۵. شاید برایتان خنده دار باشد ولی احساسم به نمایشگاه کتاب، شبیه به یک جای مقدس و است که به آدم آرامش می دهد و نفس کشیدن در فضایش ثواب دارد!


1. به نظر من، یک دسته از آدمهای به شدت قابل ترحم، آنهایی هستند که از نوشتن یا گفتن چیزهایی که موافق عرفِ کل یا بخشی از جامعه نیست، صرفاً به این دلیل که حرص کسی را در آورده اند، لذت می برند! اگر این نشانه بارز مشکل شخصیتی و سادیسم نیست، پس چیست؟!

2. به نظر من سخت ترین شغل دنیا، خانه داری است. ترجیح میدهم شغلی داشته باشم که مجبور باشم هر روز هفته، روزی 12 ساعت و بدون هیچ گونه تعطیلی کار همراه با اعمال شاقه داشته باشم ولی صرفاً یک خانه دار نباشم (البته توجه دارید که درمورد این ترجیح، درجات بالایی از مبالغه هم به کار بردم!). خانه داری شامل یک مجموعه کارهای فوق العاده تکراری است که در انزوا و بدون دیدن هیچ بنی بشری انجام می شوند و در عین حال که به شدت مهمند و یک روز انجام ندادنشان، تبعات ناگواری خواهد داشت، به شدت هم دیده نمی شوند و بی اهمیت و ساده به نظر می رسند. در عین این که به شدت خسته کننده و کسالت آورند، در پایان یک روز خانه داری کردن (که کل آن به شستن و تمیز کردن و پختن و یخ حوض شکستن و. گذشته)، انگار که هیچ کاری انجام نداده ای. در ضمن هر کاری هم که انجام بدهی و هر چه قدر هم که برای آن وقت گذاشته باشی، به سرعت نتایج ملموسش از بین می رودو کلی زحمت دیگر به بار می آورد: از صبح تا ظهر سرگرم پخت وپزی؛ ظهر همه می آیند فِرتی» می خورند و تو با یک کوه ظرف کثیف تنها می مانی! و بدتر از همه وقتی است که با یک مشت آدم بی چشم و رو مواجه باشی که معتقدند زن باید با داشته ها و نداشته های شوهرش بسازد اما حق ندارد غذایش بسوزد یا در آن یک دانه موی ناقابل پیدا شود یا هر چیز دیگر و هرگز بابت هیچ کدام از کارهای زن تشکر نکنند (وظیفه اش است دیگر! مگر نیست؟!) ولی کوچکترین کم کاری یا مشکل در غذا یا هر چیز دیگر را چماق کنند و در سر او بکوبند و بدترتر از همه این که شب به خانه بیایند و طوری پا روی پا بیندازند و با شربت و آبمیوه و . پذیرایی شوند که گویا همسرشان صبح تا شب لم داده بوده است روی تخت و دور و برش خدم و حشم راه می رفته اند و مرد بدبخت خسته و کوفته و رنجدیده به خانه برگشته است! خلاصه که خانه داری نه هیچ جذابیتی دارد نه هیچ تنوعی نه هیچ پایانی نه هیچ نتیجه ملموس و مادی شخصی که بتوانی روی آن برای خودت (و در زندگی دنیوی ات) حساب کنی و نه غالبا مورد توجه قرار می گیرد و به چشم می آید!
+ اینها نه به معنی بد دانستن خانه داری است و نه دیدگاه مرا در مورد شاغل بودن یا نبودن ن بیان می کند؛ فقط شکایتی است علیه آنهایی که اهمیت و سختی خانه داری را نمی فهمند!

3. به نظر من هیچ برادری نمی تواند آن قدری که خواهرش او را دوست دارد، خواهرش را دوست داشته باشد؛ حتی اگر خیلی سعی کند!

4. به نظر من، دروغ را می توان به سه قسمت کلی (با یک عالم زیرمجموعه) تقسیم کرد: 1. جور دیگر گفتن حقیقت: مثلا سیگاری باشی ولی بگویی من سیگاری نیستم. 2. مخفی کردن بخشی یا همه ی حقیقت (نگفتن حقیقت و تلاش برای این که خود فرد مقابل هم از طریق دیگری آن را نفهمد): مثلاً سیگاری باشی ولی در این مورد چیزی نگویی و وقتی یک نفر را در حال سیگار کشیدن می بینی آه بکشی و بگویی ببین چه طور دارد خودش را نابود می کند و. 3. نگفتن بخشی یا همه ی حقیقت (وانمود کردن به این که فلان چیز وجود ندارد): مثلا سیگاری باشی و در این مورد حرفی نزنی و جلوی فرد مقابل هم سیگار نکشی. ولی تلاش دیگری برای مخفی کاری نکنی و وقتی فهمید بگویی خب پیش نیامد که بگویم یا نپرسیدی! من این سه نوع دروغ را از نظر نفرت انگیزی این طور مرتب می کنم: 2- 1- 3.

5. به نظر من  مهم ترین عامل تحقیر شدن ن و مورد ظلم و تبعیض قرار گرفتن آنها، رسوب تفکرات زن ستیزانه و کمبود عزت نفس در خود زن ها است و نه خودبرترپنداری و بی انصافی مردها.

1. من روابطی دارم که به خاطر دلایل نادرست در آن مانده ام. رابطه که می گویم منظورم نه هیچ شکل خاصی از آن است و نه با یک جنس خاص! رابطه های معمولی و حتی گاه به گاهی؛ که علت استمرار این "گاه ها" و فراتر از "گاهها" چیزهایی شبیه پیشامد، تمایل و پیگیری طرف مقابل، ترحم، پر کردن اوقات فراغت و تنهایی، هیجان و. است. اما دلیلی که بیش از همه باعث آزارم می شود یک جور "مهربانی احمقانه" یا اگر بخواهم مودب تر باشم "مهربانی نامعقول" است. چیزی که به جای همدلی با فرد مقابل، خارج شدن از خود و رفتن در دل او است! یعنی نادیده گرفتن احساسات منفی خودم بابت ادامه ارتباط و توجه به احساسات منفی او نسبت به قطع ارتباط. نمی دانم چه طور این ویژگی آزاردهنده را کنار بگذارم.

2. یک وقتهایی نوشتن پستی را شروع می کنم که مدتها به نوشتنش فکر می کرده ام و برای آن هیجان داشته ام. تا اواسط یا نزدیک به اواخرش هم بدون هیچ مشکلی پیش می روم. بعد ناگهان وسط یک جمله، دستم از نوشتن می ماند، می خواهم حذف کنم دلم نمی آید. میخواهم ادامه دهم دلم نمی خواهد! ناچارا گزینه پیش نویس را می زنم و آن پست به خاطره ها می پیوندد. چند تا از این پستها داشته باشم خوب است؟! زیاد!
امروز دوباره به این پستها فکر کردم. به نظرم اینها دقیقا همان چیزهایی هستند که باااااید در موردشان بنویسم. چیزهایی که گیر و گورهای شخصیتی مرا نشان می دهند؛ چیزهایی که رابطه به شدت نزدیکی با همه آنچه در ذهنم سانسور شده است دارند. فکر می کنم باید خودم را مجبور کنم در یک سری پست خصوصی یا یک وبلاگ رمزدار، همه این پستها را با جزئیات زیاد بازنویسی و کامل کنم. به نظرم این کار باعث می شود خیلی اتفاقها در من بیفتد. خیلی از احساسات منفی بیایند و بروند. خیلی از درگیریهای ذهنی ام تمام شود؛ خیلی به خودم نزدیک تر شوم؛ خیلی آسوده تر شوم. و خلاصه که خیلی از خیلی ها اتفاق بیفتند!

3. اینستا را دوست ندارم. وقتی وارد صفحه ای می شوم که پستهای کسانی که دنبالشان می کنم را می بینم حس می کنم یک بورد عمومی در کریدور دانشگاه است که روی آن برگه های زیادی نصب شده ولی من فقط بعضی را می خوانم و به بقیه یک نگاه سرسری می اندازم و رد می شوم. وبلاگها اما، مثل اتاقهای اساتید هستند؛ شخصی و کاملاً در اختیار خودت. تازه این که کسی به اتاق یک استاد سر نزند، چیزی از ارزشهای این استاد کم نمی کند. اما در بورد عمومی اینستاگرام، هویت آدمها به فالورها و لایکهایشان است و خودشان را به خاطر آن جر می دهند.

4. چند وقتی بود که با این سوال درگیر شده بود که وقتی خدا می داند مخلوقش کارهایی می کند که در نهایت جهنمی می شود، چرا او را می آفریند و آیا این با عدالتش و رحمتش جور در می آید؟ هر جوابی به او می دادم به بن بست می خوردم. بالاخره در مورد نظام احسن برایش توضیح دادم. این که جهان ما بهترین شکل ممکنی است که می توانست باشد و اگر یک ذره این ور و آن ور می شد، دیگر احسن نبود و هر جزئی که در این جهان قرار گرفته از سر حکمت و علم بوده است و قطعا هیچ جایگزین بهتری برای آن وجود نداشته است. برایش مثال پازل را زدم. گفتم فرض کن یک پازل داری و این پازل فقط به یک شکل می تواند چیده شود تا کامل و بی نقص باشد. قطعات پازل حتما باید سر جای خودشان قرار بگیرند نه یک ذره این طرف یا آن طرف تر. حالا فرض کن یکی از قطعات این پازل کمی خراب شود؛ مثلا رنگش کم شود. می توانی آن قطعه را دور بیندازی؟ نه. چون اگر این کار را بکنی پازلت ناقص می شود. کمی هم در مورد این که اگر قرار بود ما حکمت همه چیز را بدانیم فرقی با خود خدا نداشتیم و بندگی و تسلیم معنایی نداشت با او حرف زدم. فعلا که قانع شده است. تا ببینم بعدا چه سوال دیگری به ذهنش می رسد.

5. در را که باز کردم، بلافاصله بعد از سلام گفت: "چیزیت شده آجی؟ انگار حالت خوب نیس." با این که هوا نیمه تاریک بود با یک نیم نگاه متوجه شد حالم خوب نیست. مامان می گوید شما دو تا فقط حواستان به حال همدیگر باشد!

6. نمی دانم چه قدر به طالع بینی ماه تولد اعتقاد دارید. راستش من تقریبا همه ویژگیهای ماه خودم را دارم. در واقع می توان گفت فقط (برخلاف چیزی که در طالع بینی ماه تولد من هست) عاشق روزهای بارانی ام و آشپزی را آن قدرها هم دوست ندارم! از طرف دیگر، من معمولا می توانم متولدین تیر و اردیبهشت را از روی رفتارهایشان تشخیص بدهم! و فکر می کنم ماه تولد می تواند روی بسیاری از ویژگیهای ما تاثیر بگذارد، اما این تاثیر آن قدرها هم سرنوشت ساز نیست و در تعامل با تاثیر تربیت و محیط قرار می گیرد. 

7. در ایستگاه اتوبوس با یک خانم جنوبی آشنا شدم که بعد از حدود یک سال ست در شهر ما، هنوز جایی را بلد نبود و بیشتر وقتها همسرش او را به هر جایی که می خواست می برد. برایش کارت زدم و توضیح دادم که در کدام ایستگاه باید پیاده شود و تا زمانی که من به مقصد برسم کلی حرف زدیم. بهم گفت در شهر ما دو اتفاق خیلی خوب از طرف ساکنان اینجا برایش افتاده که با وجود تفاوتهای فرهنگی چشمگیر، باعث شده حس مثبت زیادی نسبت به اینجا پیدا کند و بفهمد مردم اینجا آن قدرها هم که شنیده و انتظار داشته سخت نیستند و آدمهای مهربان زیادی بینشان پیدا می شود. به من گفت: "تو سومین فردی هستی که وقتی من واقعا نمی دانستم باید چه کار کنم سر راهم قرار گرفتی و با لبخند مهربان و گرم و صمیمی کمکم کردی و حس مثبتم را باز هم بیشتر کردی." حرفهایش انرژی بخش و دلگرم کننده بود. حس خوبی است این که یک غریبه با تو احساس آرامش پیدا کند و دنیا را جای قشتگی بداند!

8. یک دوست، از من در زمینه ی افکار اضطرابی اش کمک خواست و من بدون هیچ مقدمه ای فوراً شروع کردم تمام تکنیکهایی را که در این زمینه وجود دارد برایش بنویسم. الان احساس بدی دارم. انگار که در برخورد با او، یک کتاب بی روح و بی تفاوت بودم نه دوستی که نگران نگرانیهای یک انسان است و در پی کمک به او! ببخشید رفیق!


+ ببخشید که آخر هر پست مجبورم به خاطر طولانی بودنش بگویم ببخشید!
+قبلا پستهایم را با قلم 3 می نوشتم. چند پست اخیر را با قلم 2 نوشته ام. زیادی که ریز نیست برایتان؟

دوباره افتاده ام در مسیر یک جور بی تفاوتی همراه با طیف وسیعی از احساسات متناقض که اولین تناقضش، وجود همین احساسات، در عین بی تفاوتی است! 

افتاده ام روی دور فکر کردن به مجموعه مشخصی از آدمهای دور و برم. به اتفاقهایی که در آینده خواهد افتاد. به خدایی که آن قدر سر از کارهای عجیب و غریبش در نمی آورم که همین دیروز، برای این که از آن حرفهایی نزنم که بعدا توبه لازم بشوم، دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم و به خودم نهیب زدم: ساکت شو!»

افتاده ام وسط خوابهای بی سر و ته اما واضح و روشن. با این فرق که دیگر نه خبری از آبهای خروشان و رودخانه های زلال هست و نه آن کودک دوست داشتنی که برایش می مردم، می میرم.

انگار این بار خیلی چیزها عوض شده است. دارم به غصه خوردنهای کمتر بارانی عادت می کنم. تلفن نمی زنم. حالش را نمی پرسم اما از آن همه نگرانی ام هیچ چیز کم نشده است؛ از غصه هایم هیچ چیز؛ از ترسهایم هیچ چیز؛ از تنهایی ام هیچ چیز؛ از دلتنگی ام هیچ چیز. فقط از همه حسهایم یک چیز کم شده (و از بین نرفته) و آن امید» است. 

من می توانم حتی در تلخ ترین و بی رحم ترین شرایط ممکن با همه وجودم تلاش کنم و برایم مهم نباشد که احتمال موفقیت چیزی کمتر از نیم در صد است و این نیروی شگرف را تنها و تنها امید در من به وجود می آورد؛ حسی که حالا دیگر. نه این که دود شده و به ناکجاآباد آسمان رفته باشد. اما لاغر و فرتوت و بیمار، یک گوشه نشسته است و من می توانم آن همه شرمندگی را به خاطر بی فایده بودنش در چشمهایش ببینم. می دانم گناهی نکرده و زور روزگار از او - و البته از من- خیلی خیلی بیشتر بوده است. اما نمی توانم، قدرتش را ندارم، که دستی روی سرش بکشم و از او دلجویی کنم و بخواهم برخیزد و محکم و قوی در دلم جولان بدهد. نگاهش می کنم و از خودم می پرسم تا همین جایش هم که تنهایم نگذاشت زیاد نبود؟ کار بزرگی نکرد؟ هر چند کار بزرگش بی فایده بود!

من دوباره دچار آن حالتهای تلخ پرهیاهو شده ام که در آن دستی نامرئی می آید و گلویم را به طرز بی رحمانه ای فشار می دهد و هر چه حرف می زنم. هر چه می نویسم این درد لعنتی سنگین زیر دستش، در گلویم باقی می ماند و خیال رفتن ندارد. نمی دانم اسم این درد را چه می توان گذاشت. بعض؟ بغض که نباید این همه سنگین باشد یا دست کم باید وقتی به اینجای سنگینی رسید بترکد. نباید؟ بغض باید با حرف زدن، با کوه رفتن، با کنار رودخانه قدم زدن گورش را گم کند و برود و دیگر برنگردد؛ نباید؟ بغض باید چند روزی در گلو بماند، بعد کم تجزیه شود، کوچک شود، برود سمت چشمها، رعد بزند، ببارد، از چشمها بزند بیرون، روی گونه ها جاری شود و با 4 تا هق هق اساسی به پایان خودش برسد؛ نباید؟ بغض باید. آه. نمی دانم. ولی بغض نباید این همه دلگیر و تلخ و پایدار باشد.


+ نمی خواستم تلخی هایم را روی این صفحه بپاشم؛ همه اش تقصیر این بغض لعنتی و آن آتشفشانی است که همیشه بیم فعال شدنش در وجودم هست! کامنتهای پستهای اخیر را بسته ام تا بتوانید عبور کنید و درگیر لحن تلخ غصه هایم نشوید. اما لطفا دعا کنید. شاید این ته مانده امید من باشد!






۱. فیلم لیلا حاتمی را یادتان هست که در آن لیلا یک بلاگر نچسب نخواستنی بی دل و جرات است که به دوستان وبلاگی اش می گوید نمی تواند بیاید سر قرار ولی بعد می رود و خودش را یکی از خواننده های وبلاگها جا می زند و وقتی بقیه بلاگرها پشت سر او (که نمی دانند همین دختری است که خودش را خواننده ی وبلاگ معرفی کرده) حرف می زنند از او دفاع می کند؟ این قدر دلم می خواهد یکی از شما یک قرار وبلاگی برای نمایشگاه کتاب اکی کند و من لیلاوار بیایم ببینمتان!


۲. به خودم قول داده بودم اگر کتابهایی را که پارسال از نمایشگاه گرفتم تا نمایشگاه امسال نخوانده باشم، امسال خودم را تنبیه کنم و نمایشگاه نروم. الان چهار تا از کتابها را نخوانده ام. اما یک دختر بچه سرتق نق نقوی بی تربیت لجباز که فقط بلد است جیغ بکشد و تحمل نه شنیدن ندارد در درونم قشقرق راه انداخته و الا و بلا می گوید:《من می خواهم بروم نمایشگاه کتاب و قول می دهم اگر مرا ببری تا نمایشگاه بعدی کل کتابهای پارسال و امسال را بخوانم و به قول فروغ (در شعر ایمان بیاوریم به آعاز فصل سرد)، "کور شوم اگر دروغ بگویم" و تو مرا ببر؛ اگر به قولم عمل نکردم دیگر هیچ وقت اسم نمایشگاه کتاب را نمی آورم.》 و هر چه به خواسته اش بی توجهی می کنم و قاطعانه نه می گویم انگار نمی فهمد و باز همان حرفها را با جیغ و گریه تکرار می کند و کم مانده است بخوابد کف زمین و خودش را بزند و آبروریزی راه بیندازد! با این توصیفات شما می گویید چه کار کنم؟ ببرمش؟ نبرمش؟ خیلی لوس و ننر شده است واقعا! حاضر است سه ماه بدون آب و غذا و اکسیژن در زیرزمین حبس شود ولی از نمایشگاه کتاب محروم نشود!☹


۳. اگر با اسم واقعی ام اینجا بودم، حتما کتابهایم و غرفه ناشرمان را معرفی می کردم. هر چند می دانم بیشترتان اسم واقعی ام را می دانید! پس اگر می دانید و اگر دلتان خواست و البته اگر بچه دارید، یا بچه داری دور و برتان هست، کامنت بگذارید تا اسم انتشاراتمان و کتابهایم را یواشکی دم گوشتان بگویم!


۴. حالا آن دختر تخس درونم را هم که آرام کنم نمی دانم چقدر شرایطش فراهم شود و بتوانم بروم نمایشگاه.


۵. شاید برایتان خنده دار باشد ولی احساسم به نمایشگاه کتاب، شبیه به یک جای مقدس و است که به آدم آرامش می دهد و نفس کشیدن در فضایش ثواب دارد!


1. یکی از دخترهای فامیل پستی را در اینستا به اشتراک گذاشته که در آن یک خانم و آقای جوان یک بادکنک مشکی بزرگ دستشان است و دور و برشان هم پر است از بادکنکهای رنگی و موسیقی شاد پخش می شود. بعد می زنند بادکنک مشکی را می ترکانند و از داخلش یک عالم بادکنک صورتی می ریزد بیرون و آنها کلی ذوق می کنند و می پرند در بغل هم و. خب تا این جایش خیلی خوب و قشنگ! اما وقتی کامنتها را دیدم کلی تعجب کردم که همه آمده اند به دختر فامیلمان (که باردار است) دختر بودن بچه اش را تبریک گفته اند! و او کلی بهم خندید وقتی ازش پرسیدم: رفیقات از کجای این کلیپ فهمیدن بچه ت دختره؟ و اصلا چه ربطی داشت به بچه و بارداری و این حرفها؟» راستش من هیچ چیز از جشن تعیین جنسیت نمی دانستم و فکر می کردم جشن تعیین جنسیت یعنی این که وقتی می روند سونوگرافی و جنسیت بچه همان چیزی است که می خواهند، از خوشحالی می آیند یک جشنی هم می گیرند! و بنابراین حتی وقتی دختر فامیلمان گفت جشن تعیین جنسیت است باز هم مثل چیزها نگاهش کردم و گفتم: والا من فکر می کردم جنسیت را از طریق سونو تعیین می کنند!» خلاصه که کلی پایه خنده شدم! 


2. دارم برای مهدی کلاس اولی املا می گویم. دو خط نوشته و می گوید خاله خیلی خسته شدم. می گویم ولی باید بنویسی. می گوید خاله من ضعیفم ولی باهوشم! می گویم باید قوی هم بشوی. می گوید ولی اگر قوی شوم عقلم کم می شود! می دانی روباهها چرا این قدر باهوشند؟ چون ضعیف هستند!!!

+ مهدی همان خواهرزاده ای است که گفت خانم دکتر مرا در جمع بزن که آبروی خودت هم برود!


3. من که نوجوان بودم از این که از لباسها و نمادهای زیادی دخترانه استفاده کنم به شدت بدم می آمد و میانه ام با دامن و کفش پاشنه بلند و جینگولیجات اصلا خوب نبود. حالا نرجس نوجوان است و اساسا عاشق تیپ و لباس پسرانه. موهایش را به کوتاه ترین حدی که مامانش اجازه داده کوتاه کرده و اصرار دارد دورش را ماشین کند (نمیدانم اسم این مدل چیست) که البته بهش اجازه نداده اند. امروز یک تی شرت پسرانه خرید و با کلی ذوق پوشید. مهدی در حالی که با تاسف نگاهش می کند می گوید: من تو را می بینم کلا دختر و پسر را قاطی می کنم!

+ مامان هیچ وقت به خاطر دخترانه لباس نپوشیدنم مرا سرزنش نمی کرد و همیشه با دلم راه می آمد. به خاطر همین خودم بعد از پشت سر گذاشتن نوجوانی، کم کم برگشتم به سطح نرمال و اگرچه الان هم از لباسها و نمادهای بیش از حد جنسیتی بدم می آید ولی دیگر پسرانه هم نمی پوشم! خوشبختانه پدر و مادر نرجس هم خیلی با سلیقه های پسرانه اش کنار می آیند.


4. دوره دکتری یک همکلاسی مجرد داشتم که همه همکلاسیها (جز من) و اساتید رویش کلید کرده بودند که الا و بلا تو باید ازدواج کنی و او هم با یک نگاه خیلی بدبینانه و البته ترکیبی از شوخی و جدی فقط در مضرات زن و زندگی حرف می زد و کلا نگاهش به خانمها زیاد خوب نبود (البته در عمل خیلی محترمانه با ما برخورد میکرد.) بعد این آقا گذاشت دقیقا ترمی که آزمون جامع داشتیم عقد کرد و در نتیجه آزمونش پاس نشد. الان هم بعد از ۱۴ ترم هنوز از تزش دفاع نکرده و همه پروفایلها و عکسهای پیجش، خودش و همسرش و نی نی اش است. و من با دیدنشان کلی خنده ام می گیرد که این همان پسر زن ستیزی است که قصد ازدواج نداشت چون به قول خودش نمی خواست بدبخت شود. خوشم می آید از تماشای خوشبختی اش.


5. من زیاد کاری به کار "معروفهای حاشیه ساز» (و البته حاشیه نساز!) ندارم. در مورد تتلو نیز جز این که زیاد چرت و پرت می گوید و هر روز یک بامبول درست می کند چیزی نمی دانستم. امروز سرچش کردم و راستش خیلی دلم برایش سوخت. یک آدم سردرگم بلاتکلیف که توجه طلبی و ناکامی های مکررش او را مضحکه دیگران کرده و به هر کس و ناکسی اجازه سو استفاده می دهد. شاید اگر از ابتدا انسآنی تر با او برخورد شده بود انسان دیگری بود. 


6. بالاخره برای تهران بلیط گرفتم. به جز ذوق نمایشگاه کتاب (که در من ازلی و ابدی است!) هیجان تنها سفر رفتن را هم دارم. من قبلاً فقط یک بار به تنهایی سفر رفته ام که آن هم یک سفر یک روزه به استانی بود که فاصله مان تا آنجا به اندازه نصف فاصله مان تا تهران است و یک شهر فوق العاده آرام و خلوت است و چند تا فامیل هم آنجا داریم (اگرچه به هیچ کدام سر نزدم، ولی به هر حال باعث می شد خیالم کمی راحت باشد). حالا این را بگذارید کنار استعداد عجیب و خارق العاده من در گم شدن حتی در خیابانهای شهر خودمان تا متوجه شوید تنهایی تهران رفتن برایم چه مفهومی دارد! اگر گم نشدم و زنده و سالم برگشتم، حتما بهتان خبر می دهم و می آیم دور همی جشن اولین سفر تنهایی به تهران» بگیریم!!! =)


7. دقت کرده اید چه قدر تند تند دارم پست می گذارم؟! خب من وقتی ذوق دارم و وقتی غمگینم و وقتی استرس دارم و وقتی می خواهم کار تازه ای انجام دهم و وقتی پیگیر به ثمر رساندن چیزی هستم زیاد حرف می زنم. حالا فکرش را بکنید که همه اینها با هم باشد! طبیعتا باید بیشتر از اینها پست می گذاشتم!


آمد که بنشیند کنار من. در کندوی چشمهای تو، دو کاسه عسل، رنگ به رنگ شد. نمی شناختمش، همین قدر از او گفته بودی که در تاریخ زندگی ات، مهم ترین فردی است که یک تنه، به سان لشگری نیرومند، در برابر هجوم همه ی دردها ایستاده و با همه بی کسیها جوری جنگیده که گویا بزرگترین ارتشهای دنیا، متفقاً در او قیام کرده اند.


آمد که بنشیند کنار من و آن قدر درد در پاها و کمرش بود که ننشست؛ فروریخت و من به کوهی در آن طرف شهر فکر کردم که هزاران سال، آتشکده اش خاموش مانده بود. اما در چشمهای او دو آتشکده ی روشن پیدا بود. آن قدر گرم و دلنشین که حتی اگر می شناختمش، همین قدر ساده و صمیمی به او دل می دادم و از کمرکش آتشگاهش بالا می رفتم! 


داشتم به قله، به آتشکده ای که آن بالا، وسط چشمهایش بود نزدیک می شدم که ناگهان، مرا در آغوش کشید و با فاتحانه ترین لحن دنیا گفت: عجب سلیقه ای دارد پسرم!» و این بار من بودم که فروریختم و کندوی چشمهای تو بود که یک آن دود شد.


چطور توانستی فرمانده پیر و پرافتخاری را که بعد از سالها جنگیدن، هنوز دو آتشکده در بالاترین قله ی چشمهای عسلی اش سو سو می زند، برای فتح ناکجاآباد خرابه ی از دست رفته ای بفرستی که پایانش چیزی جز شکست نیست؟! چطور توانستی. آه. تو نمی دانستی. در سرزمین قلب من، هیتلری است که در آستانه سقوط، بدون شک، شقیقه اش را نشانه خواهد رفت.


+ این پست را ۱۵ فروردین نوشته بودم و حالا منتشر می کنم.

از سری نوشته های الکی پلکی

+

روایت فتح ۲


دوباره افتاده ام در مسیر یک جور بی تفاوتی همراه با طیف وسیعی از احساسات متناقض که اولین تناقضش، وجود همین احساسات، در عین بی تفاوتی است! 

افتاده ام روی دور فکر کردن به مجموعه مشخصی از آدمهای دور و برم. به اتفاقهایی که در آینده خواهد افتاد. به خدایی که آن قدر سر از کارهای عجیب و غریبش در نمی آورم که همین دیروز، برای این که از آن حرفهایی نزنم که بعدا توبه لازم بشوم، دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم و به خودم نهیب زدم: ساکت شو!»

افتاده ام وسط خوابهای بی سر و ته اما واضح و روشن. با این فرق که دیگر نه خبری از آبهای خروشان و رودخانه های زلال هست و نه آن کودک دوست داشتنی که برایش می مردم، می میرم.

انگار این بار خیلی چیزها عوض شده است. دارم به غصه خوردنهای کمتر بارانی عادت می کنم. تلفن نمی زنم. حالش را نمی پرسم اما از آن همه نگرانی ام هیچ چیز کم نشده است؛ از غصه هایم هیچ چیز؛ از ترسهایم هیچ چیز؛ از تنهایی ام هیچ چیز؛ از دلتنگی ام هیچ چیز. فقط از همه حسهایم یک چیز کم شده (و از بین نرفته) و آن امید» است. 

من می توانم حتی در تلخ ترین و بی رحم ترین شرایط ممکن با همه وجودم تلاش کنم و برایم مهم نباشد که احتمال موفقیت چیزی کمتر از نیم در صد است و این نیروی شگرف را تنها و تنها امید در من به وجود می آورد؛ حسی که حالا دیگر. نه این که دود شده و به ناکجاآباد آسمان رفته باشد. اما لاغر و فرتوت و بیمار، یک گوشه نشسته است و من می توانم آن همه شرمندگی را به خاطر بی فایده بودنش در چشمهایش ببینم. می دانم گناهی نکرده و زور روزگار از او - و البته از من- خیلی خیلی بیشتر بوده است. اما نمی توانم، قدرتش را ندارم، که دستی روی سرش بکشم و از او دلجویی کنم و بخواهم برخیزد و محکم و قوی در دلم جولان بدهد. نگاهش می کنم و از خودم می پرسم تا همین جایش هم که تنهایم نگذاشت زیاد نبود؟ کار بزرگی نکرد؟ هر چند کار بزرگش بی فایده بود!

من دوباره دچار آن حالتهای تلخ پرهیاهو شده ام که در آن دستی نامرئی می آید و گلویم را به طرز بی رحمانه ای فشار می دهد و هر چه حرف می زنم. هر چه می نویسم این درد لعنتی سنگین زیر دستش، در گلویم باقی می ماند و خیال رفتن ندارد. نمی دانم اسم این درد را چه می توان گذاشت. بعض؟ بغض که نباید این همه سنگین باشد یا دست کم باید وقتی به اینجای سنگینی رسید بترکد. نباید؟ بغض باید با حرف زدن، با کوه رفتن، با کنار رودخانه قدم زدن گورش را گم کند و برود و دیگر برنگردد؛ نباید؟ بغض باید چند روزی در گلو بماند، بعد کم تجزیه شود، کوچک شود، برود سمت چشمها، رعد بزند، ببارد، از چشمها بزند بیرون، روی گونه ها جاری شود و با 4 تا هق هق اساسی به پایان خودش برسد؛ نباید؟ بغض باید. آه. نمی دانم. ولی بغض نباید این همه دلگیر و تلخ و پایدار باشد.


+ نمی خواستم تلخی هایم را روی این صفحه بپاشم؛ همه اش تقصیر این بغض لعنتی و آن آتشفشانی است که همیشه بیم فعال شدنش در وجودم هست! کامنتهای پستهای اخیر را بسته ام تا بتوانید عبور کنید و درگیر لحن تلخ غصه هایم نشوید. اما لطفا دعا کنید. شاید این ته مانده امید من باشد!






از ساعت ده صبح که نمایشگاه کتاب کارش را شروع کرد تا همین یک ساعت پیش که رسیدم شهر خودم فقط دارم بدشانسی می آورم و حرص می خورم! این بدترین سفر عمرم بود. کلی توی ذوقم خورد.


+ شاید بعدا برای تخلیه هیجانات منفی مربوط به این سفر، یک پست روزانه نوشت رمزدار بگذارم. 


1. یکی از دخترهای فامیل پستی را در اینستا به اشتراک گذاشته که در آن یک خانم و آقای جوان یک بادکنک مشکی بزرگ دستشان است و دور و برشان هم پر است از بادکنکهای رنگی و موسیقی شاد پخش می شود. بعد می زنند بادکنک مشکی را می ترکانند و از داخلش یک عالم بادکنک صورتی می ریزد بیرون و آنها کلی ذوق می کنند و می پرند در بغل هم و. خب تا این جایش خیلی خوب و قشنگ! اما وقتی کامنتها را دیدم کلی تعجب کردم که همه آمده اند به دختر فامیلمان (که باردار است) دختر بودن بچه اش را تبریک گفته اند! و او کلی بهم خندید وقتی ازش پرسیدم: رفیقات از کجای این کلیپ فهمیدن بچه ت دختره؟ و اصلا چه ربطی داشت به بچه و بارداری و این حرفها؟» راستش من هیچ چیز از جشن تعیین جنسیت نمی دانستم و فکر می کردم جشن تعیین جنسیت یعنی این که وقتی می روند سونوگرافی و جنسیت بچه همان چیزی است که می خواهند، از خوشحالی می آیند یک جشنی هم می گیرند! و بنابراین حتی وقتی دختر فامیلمان گفت جشن تعیین جنسیت است باز هم مثل چیزها نگاهش کردم و گفتم: والا من فکر می کردم جنسیت را از طریق سونو تعیین می کنند!» خلاصه که کلی پایه خنده شدم! 


2. دارم برای مهدی کلاس اولی املا می گویم. دو خط نوشته و می گوید خاله خیلی خسته شدم. می گویم ولی باید بنویسی. می گوید خاله من ضعیفم ولی باهوشم! می گویم باید قوی هم بشوی. می گوید ولی اگر قوی شوم عقلم کم می شود! می دانی روباهها چرا این قدر باهوشند؟ چون ضعیف هستند!!!

+ مهدی همان خواهرزاده ای است که گفت خانم دکتر مرا در جمع بزن که آبروی خودت هم برود!


3. من که نوجوان بودم از این که از لباسها و نمادهای زیادی دخترانه استفاده کنم به شدت بدم می آمد و میانه ام با دامن و کفش پاشنه بلند و جینگولیجات اصلا خوب نبود. حالا نرجس نوجوان است و اساسا عاشق تیپ و لباس پسرانه. موهایش را به کوتاه ترین حدی که مامانش اجازه داده کوتاه کرده و اصرار دارد دورش را ماشین کند (نمیدانم اسم این مدل چیست) که البته بهش اجازه نداده اند. امروز یک تی شرت پسرانه خرید و با کلی ذوق پوشید. مهدی در حالی که با تاسف نگاهش می کند می گوید: من تو را می بینم کلا دختر و پسر را قاطی می کنم!

+ مامان هیچ وقت به خاطر دخترانه لباس نپوشیدنم مرا سرزنش نمی کرد و همیشه با دلم راه می آمد. به خاطر همین خودم بعد از پشت سر گذاشتن نوجوانی، کم کم برگشتم به سطح نرمال و اگرچه الان هم از لباسها و نمادهای بیش از حد جنسیتی بدم می آید ولی دیگر پسرانه هم نمی پوشم! خوشبختانه پدر و مادر نرجس هم خیلی با سلیقه های پسرانه اش کنار می آیند.


4. دوره دکتری یک همکلاسی مجرد داشتم که همه همکلاسیها (جز من) و اساتید رویش کلید کرده بودند که الا و بلا تو باید ازدواج کنی و او هم با یک نگاه خیلی بدبینانه و البته ترکیبی از شوخی و جدی فقط در مضرات زن و زندگی حرف می زد و کلا نگاهش به خانمها زیاد خوب نبود (البته در عمل خیلی محترمانه با ما برخورد میکرد.) بعد این آقا گذاشت دقیقا ترمی که آزمون جامع داشتیم عقد کرد و در نتیجه آزمونش پاس نشد. الان هم بعد از ۱۴ ترم هنوز از تزش دفاع نکرده و همه پروفایلها و عکسهای پیجش، خودش و همسرش و نی نی اش است. و من با دیدنشان کلی خنده ام می گیرد که این همان پسر زن ستیزی است که قصد ازدواج نداشت چون به قول خودش نمی خواست بدبخت شود. خوشم می آید از تماشای خوشبختی اش.


5. من زیاد کاری به کار "معروفهای حاشیه ساز» (و البته حاشیه نساز!) ندارم. در مورد تتلو نیز جز این که زیاد چرت و پرت می گوید و هر روز یک بامبول درست می کند چیزی نمی دانستم. امروز سرچش کردم و راستش خیلی دلم برایش سوخت. یک آدم سردرگم بلاتکلیف که توجه طلبی و ناکامی های مکررش او را مضحکه دیگران کرده و به هر کس و ناکسی اجازه سو استفاده می دهد. شاید اگر از ابتدا انسآنی تر با او برخورد شده بود انسان دیگری بود. 


6. بالاخره برای تهران بلیط گرفتم. به جز ذوق نمایشگاه کتاب (که در من ازلی و ابدی است!) هیجان تنها سفر رفتن را هم دارم. من قبلاً فقط یک بار به تنهایی سفر رفته ام که آن هم یک سفر یک روزه به استانی بود که فاصله مان تا آنجا به اندازه نصف فاصله مان تا تهران است و یک شهر فوق العاده آرام و خلوت است و چند تا فامیل هم آنجا داریم (اگرچه به هیچ کدام سر نزدم، ولی به هر حال باعث می شد خیالم کمی راحت باشد). حالا این را بگذارید کنار استعداد عجیب و خارق العاده من در گم شدن حتی در خیابانهای شهر خودمان تا متوجه شوید تنهایی تهران رفتن برایم چه مفهومی دارد! اگر گم نشدم و زنده و سالم برگشتم، حتما بهتان خبر می دهم و می آیم دور همی جشن اولین سفر تنهایی به تهران» بگیریم!!! =)


7. دقت کرده اید چه قدر تند تند دارم پست می گذارم؟! خب من وقتی ذوق دارم و وقتی غمگینم و وقتی استرس دارم و وقتی می خواهم کار تازه ای انجام دهم و وقتی پیگیر به ثمر رساندن چیزی هستم زیاد حرف می زنم. حالا فکرش را بکنید که همه اینها با هم باشد! طبیعتا باید بیشتر از اینها پست می گذاشتم!


آمد که بنشیند کنار من. در کندوی چشمهای تو، دو کاسه عسل، رنگ به رنگ شد. نمی شناختمش، همین قدر از او گفته بودی که در تاریخ زندگی ات، مهم ترین فردی است که یک تنه، به سان لشگری نیرومند، در برابر هجوم همه ی دردها ایستاده و با همه بی کسیها جوری جنگیده که گویا بزرگترین ارتشهای دنیا، متفقاً در او قیام کرده اند.


آمد که بنشیند کنار من و آن قدر درد در پاها و کمرش بود که ننشست؛ فروریخت و من به کوهی در آن طرف شهر فکر کردم که هزاران سال، آتشکده اش خاموش مانده بود. اما در چشمهای او دو آتشکده ی روشن پیدا بود. آن قدر گرم و دلنشین که حتی اگر می شناختمش، همین قدر ساده و صمیمی به او دل می دادم و از کمرکش آتشگاهش بالا می رفتم! 


داشتم به قله، به آتشکده ای که آن بالا، وسط چشمهایش بود نزدیک می شدم که ناگهان، مرا در آغوش کشید و با فاتحانه ترین لحن دنیا گفت: عجب سلیقه ای دارد پسرم!» و این بار من بودم که فروریختم و کندوی چشمهای تو بود که یک آن دود شد.


چطور توانستی فرمانده پیر و پرافتخاری را که بعد از سالها جنگیدن، هنوز دو آتشکده در بالاترین قله ی چشمهای عسلی اش سو سو می زند، برای فتح ناکجاآباد خرابه ی از دست رفته ای بفرستی که پایانش چیزی جز شکست نیست؟! چطور توانستی. آه. تو نمی دانستی. در سرزمین قلب من، هیتلری است که در آستانه سقوط، بدون شک، شقیقه اش را نشانه خواهد رفت.


+ این پست را ۱۵ فروردین نوشته بودم و حالا منتشر می کنم.

از سری نوشته های الکی پلکی

+

روایت فتح ۲


اگر از من بپرسند جذاب ترین فعالیت روی زمین (و حتی در آسمان!) چیست، قطعا بدون ذره ای تأمل جواب می دهم: تدریس» و اضافه می کنم که: تدریس علاوه بر جذابیت ذاتی، مسحور کننده و رشددهنده و معجزه گر هم هست!» مبالغه نمی کنم. این تجربه شخصی من در طول زندگی ام است. از بیست و یک سالگی که برای اولین تدریسم وارد اتاقی پر از پسرهای نوجوانی شدم که قد و هیکلشان دو برابر من بود و از در و دیوار کلاس بالا می رفتند، تا امروز که با دانشجوهای مختلفی از سنین و جنسیتها و فرهنگها و قومیتها و شغلهای مختلف سر و کله می زنم که باز هم معمولاً قد و هیکلشان دو برابر من است!

تدریس رویایی است که از کودکی با من بود و خوشبختانه خیلی زود محقق شد و ادامه پیدا کرد و من توانستم شکلهای مختلف آن را برای گروه های سنی مختلف (از پیش دبستانی تا بازنشسته) و قشرهای مختلف (دانش آموز، دانشجو، معلم، مربی، والدین، مدیر، مشاور و.) و در مکانهای مختلف (مهدکودک، دبستان، دبیرستان، دانشگاه، کلینیک مشاوره، آموزش و پرورش، موسسات فرهنگی و آموزشی، بنیادهای خیریه، کانون پرورش فکری، موسسات مذهبی و.) تجربه کنم و هرگز از این تجربه پشیمان نشوم.

همیشه احساس می کنم ساعاتی که در کلاس و در حال تدریس می گذرانم، جزء عمرم محسوب نمی شود. خسته می شوم اما به شدت بهم خوش می گذرد! و تنها وقتی از کلاس خارج می شوم است که حس می کنم فکم درد گرفته از بس توضیح داده ام و بحث کرده ام و پاها و کمرم درد می کند از بس از این طرف کلاس به آن طرف رفته ام و یادم رفته است چیزی به اسم صندلی هم وجود دارد و تازه یاد مشکلات زندگی می افتم که انگار لحظاتی که در کلاس بوده ام همگی دود شده و به هوا رفته بوده اند و من خوشبخت ترین و بی دغدغه ترین آدم روی زمین بوده ام!

یکی از مهم ترین جذابیتهای تدریس برای من رشد دهنده بودن آن است. اام به به روز بودن (از نظر محتوا و روش)، سر و کله زدن با آدمهای مختلف (از دانشجوها گرفته تا کادر اداری و آموزشی و سایر همکاران)،  تجربه ی آموزش به نسلهای مختلف و دریافت بازخوردهای متفاوت به شکلهای مختلف از آنها، تدریس درسها و موضوعهای متنوع، تلاش برای مفید بودن، کمک به رشد و راهنمایی دیگران، همه و همه مسیری دوست داشتنی و پرهیجان برای رشد فردی خودمان فراهم می کند.

جذابیت دیگر آزادی در این شغل است: این که کلاس مال تو است، دانشجوها مال تو هستند، زمان در اختیار تو است، تو تصمیم می گیری چه چیزی را درس بدهی و چه طور. تو انتخاب می کنی که دانشجوها چه کتابی را بخوانند و چه کار عملی یی انجام دهند. تو باید به فکر شگردهایی باشی که از طریق آن دانشجوها را جذب یک درس نخواستنی بی روح سخت بکنی و آنها را در کلاس نگه داری، بدون این که چرت بزنند یا پچ پچ کنند. و در وسط این آزادی لذت بخش، همه سعیت را به کار می بری تا مبادا تبدیل به یک دیکتاتور مستبد شوی که یک عالم فحش و ناسزا پشت سرت باشد!

و بالاخره این که بتوانی عامل رشد دیگران باشی لذتش با لذت رشد فردی برابری می کند و حتی گاهی از آن جلو می زند. برای من این که بتوانم سخت ترین مطالب را طوری بگویم که دانشجوهایم بفهمند، این که باعث شوم دانشجوهایم به درسی که از آن متنفر بوده اند علاقه مند شوند، این که قبل و بعد از هر کلاس، پاسخگوی سوالها و شنونده حرفهایی باشم که دانشجوهایم برای پرسیدن و گفتنش مرا منبعی قابل اطمینان می دانند، این که دانشجوهایم در کلاس من از یادگیری لذت ببرند، این که ذوق ادامه تحصیل، جرات تجربه کردن، انگیزه برنامه داشتن برای زندگی و آینده و یافتن مسیر شغل و زندگی برای دانشجوهایم در کلاس من اتفاق بیفتد قشنگ ترین دستاورد تدریس است.

تک تک دانشجوهایم را به شدت دوست دارم و راستش را بخواهید یک جور غیرت استادانه هم رویشان دارم. یعنی این که برایم مهمند؛ هم آگاهی شان و هم احساساتشان. چه دانشجوهایی که برایشان بهترین استاد بوده ام و حتی بعد از فارغ التحصیلی هنوز در ارتباطیم چه آنهایی که مرا یک استاد سختگیر نچسب مقرراتی می دانند که وقتی بیفتد روی آن دنده اش با یک من عسل هم خوردنی نیست! همه شان را مثل بچه های نداشته ی خودم دوست دارم؛ حتی با این که خیلیهایشان سن پدر و مادرم یا دست کم خواهر و برادر بزرگترم را دارند.

+ شاعر عنوان: فاضل نظری
+پیدا کردن ربط عنوان و متن با خودتان! =)
+ یک استاد بسیار تاثیرگذار در زندگی ام داشتم که متاسفانه ی شد و ت بدجور روی اخلاق و منش و شخصیت و روابط و قضاوتهایش تاثیر گذاشت و من راهم را از او جدا کردم و دیگر حتی نمی خواهم ببینمش! ولی هنوز دوستش دارم و به نظرم خیلی حیف بود.


با خودم قرار گذاشته ام تکه ای از وجودم را زنده زنده دفن کنم. 

با خودم قرار گذاشته ام واژه دعا را از فرهنگنامه دلم حذف کنم.

با خودم قرار گذاشته ام همه وقت و توانی را که برای تحقق رویایم صرف می کردم برای فراموشی رویا بگذارم.

با خودم قرار گذاشته ام که از خودم و از این همه تنهایی و ناتوانی به اولین مقصد ممکن بگریزم.

با خودم قرار گذاشته ام بر سر گوری که هر لحظه مرا در خود فرو می کشد اشک نریزم.

با خودم قرار گذاشته ام ادای زندگی کردن را دربیاورم.

با خودم قرار گذاشته ام قدم به قدم سنگ شوم.

با خودم قرار گذاشته ام دیگر باور نکنم، گریه نکنم، دعا نکنم، تلاش نکنم، التماس نکنم، و بگذارم کسی که اسمش قادر متعال است ولی دوست دارد ارحم الراحمین صدایش کنیم و بیشتر از استجابت، حکمت و آزمون را دوست دارد و خوش و خرم روی خرده های دل آدمهایش راه می رود هر کاری که دلش می خواهد بکند و من فقط و فقط سکوت کنم و به خودم بقبولانم که صراخ المستصرخین مال ما نیست، ملجا کل مطرود مال ما نیست، غیاث المستغیثین مال ما نیست و قرار نیست معجزه اتفاق بیفتد و شاید قادر متعال معجزه هایش را جای دیگری لازم دارد یا شاید عالم حکیم مصلحت نمی داند و شاید قرار است جهنم همین جا باشد (که هست).

باشد قادر متعال! عالم حکیم! خالق کبیر! منتقم جبار! دنیای خودت است با قانونهای خودت. آدمهای خودت است با زجرهای خودشان. باشد خوبی ها را تو دادی و بدیها از جانب ما است. دلت خواست انسان را در رنج بیافرینی؛ دستت طلا. مخلوق خودت هست؛ اختیارش با توست خواستی دنیایت زندان باشد (و نگفته بودی با شکنجه و اعمال شاقه). 

باشد! همه حقهای دنیا با تو. دنیای خودت است. حقهای خودت. آدمهای خودت.

من هم سکوت می کنم. سکوت و حرف زدنم برای تو و دنیای بی رحمت چه فرقی دارد؟ چشم میپوشم از همه دعاهای دلم و دیگر فقط برای خودم می نویسم. برای پیشگیری از انفجار. برای رهایی از سنگینی درد. من فقط برای خودم می نویسم قادر متعال و انتظاری نیست. حرفهایم را به تو بگویم یا نگویم برایت فرقی نمی کند. پس بگذار دیگر برای من هم فرقی نکند این که برای تو حرف می زنم یا نه.

خیالت راحت. همه کارهای دیگری که گفته ای سر جای خودشان هستند. فقط دیگر بی خیال ادعونی باش. استجابتم نکردی.قادر متعال. شکایتی نیست. همه حقهای دنیا با تو است تا همیشه.


1. تصویری از جلد کتاب "دم گربه ها را بکش" را گذاشته بود و زیرش کلی حرف بار شاعر کتاب و وزارت ارشاد و. کرده و نوشته بود ببینید در این چهل سال چه بر سر ادبیات کودکمان آمده است. نوشته بود در این کتاب شاعر به بچه ها می گوید که اگر گربه غذایشان را خورد دمش را با قیچی بچینند و کلی آه و ناله راه انداخته بود که کسی که به حیوان رحم نکند به انسان هم رحم نمی کند و اینها دارند قاتل بالقوه پرورش می دهند و. از خانمی که عکس را فرستاده بود پرسیدم: شما خودت این کتاب را خوانده ای؟ گفت نه. کتاب را تهیه کردم و تک تک شعرهایش را خواندم. مضمون شعری که اسمش شده بود اسم کتاب این بود که شاعر از زبان کودک به مخاطب نامعلومی می گوید که چرا از من می خواهی فلان و بهمان کار بد را انجام دهم (از جمله این که دم گربه را بکشم) و من نمیخواهم این کارها را بکنم. اصلا حرفی از غذا و قیچی و قاتل پروری نبود!!!


2. این که من گاهی می توانم با چنین سرعتی کسی را فراموش کنم و گاهی هزار سال نوری هم که بگذرد دلبسته می مانم اختلالی، چیزی نباشد یک وقت؟!


3. نمی دانم چرا امروز به طور ناگهانی آهنگ "آسمونی" شادمهر عقیلی در ذهنم پلی شد. یادش به خیر یک زمانی بود که من مدام خانه خاله جان بودم. ندا که آن وقتها یک بچه دبستانی بود از صبح تا شب فقط همین آهنگ را پلی می کرد و برایش می مرد! من و هدی دیگر حالمان بد می شد از شنیدن این آهنگ. ولی مگر ندا رضایت می داد؟ الان "آسمونی" برایمان جوک شده است: "ندا آسمونی رو یادته؟ اگه آفتاب تو چشات لونه کنه." خنده ی حضار!!!


4. تلخ ترین حادثه های زندگی من، در ماه رمضان اتفاق افتاده است؛ طوری که سالها است با نزدیک شدن به این ماه استرس می گیرم. اما امسال ترس دیگری هم دارم که بدجور دارد عذابم می دهد: من قرار است دیگر دعا نکنم! وحشتناک نیست؟ =(


5. در یکی از دانشگاههایی که در آن تدریس می کنم دختر جوانی مسوول قرارداد بستن با اساتید در شروع هر ترم و نظارت بر برگزاری کلاسها است. این دختر علیرغم مهربانی ظاهری، بی اندازه موذی و آب زیرکاه است. به راحتی دروغ می گوید، حرفهای خودش را 180 درجه می چرخاند و یک چیز دیگر از آن در می آورد، با مهارت تمام حرف در دهانت می گذارد، از حرفهای گفته و نگفته ات علیه خودت استفاده می کند، هر بلایی خواست سرت می آورد و در نهایت قضیه را طوری تفسیر می کند که انگار لطف بزرگی در حقت کرده است و تو سپاسگزارش نبوده ای! راستش تا قبل از آشنا شدن با این خانم، هیچ کدام از ماجراهای واقعی را که در آن زنی با حقه بازی و دغلکاری مردی را تسخیر و از او سو استفاده می کند باور نمی کردم! ربطش را خودتان متوجه باشید لطفا! =)


6. چند تایی وبلاگ می شناسم که در توصیف آنها فقط یک چیز می توانم بگویم: چرت و پرت!» (البته از نظر من). جالب است که نویسنده های تقریبا همه این وبلاگها آدمهای به شدت مغروری هستند که حرفها و کارها و باورهای خودشان را وحی منزل می دانند و معتقدند بهترین روش زندگی و اعتقادات ممکن را دارند که هیچ خللی در آن وارد نمی شود و در رفتار و حتی گاهی گفتار نشان می دهند که علاقه ای به تبادل نظر سالم (که در آن همیشه احتمال ایجاد تغییراتی در نگرش هر یک از دو طرف یا دست کم درک نگرش مقابل هست) ندارند و از اول آمده اند که رسالتشان را که هدایت دیگران به مسیری است که خودشان می روند انجام دهند و هیچ احترامی هم برای خواننده ها قائل نیستند و همیشه جوابهای توهین آمیز یا چرت می دهند اما با همه این احوال، باز هم یک عده ای هستند که مصرانه برای هر پست این بلاگرها کامنت می گذارند و با آنها بحث می کنند و حرض می خورند و سعی دارند در عقایدشان نفوذ کرده آنها را متوجه اشتباهشان بکنند و هرگز هم موفق نمی شوند ولی باز هم از پا نمی نشینند. این بلاگرها که خب معلوم الحالند و من هیچ سوالی ازشان ندارم! ولی خیلی دلم می خواهد بدانم فاز آن کامنترها چیست! آخر خواهر/ برادر من! این همه آدم جاهل و پرمدعا توی دنیا! این چند بلاگر هم رویش! چیزی می شود؟! احترام خودتان را نگه دارید و بگذارید آنها هم برای خودشان خوش باشند!

+ لطفا نیایید برای وبلاگهای مورد نظرم مثال بزنید یا سوال بپرسید که فلان وبلاگ است یا خیر. ممکن است هیچ کدام از وبلاگهایی که به ذهن شما می آید مد نظرم نباشد. ممکن است برخی از وبهای مد نظرم از نظر شما چرت نباشد. این فقط یک دید شخصی است.


7. در جریان باشید خودم را کنترل می کنم که دم و دقیقه پست نگذارم و نتیجه شده است این! مدتی است خیلی حرفم می آید!


+ شاعر عنوان: محتشم کاشانی






اگر از من بپرسند جذاب ترین فعالیت روی زمین (و حتی در آسمان!) چیست، قطعا بدون ذره ای تأمل جواب می دهم: تدریس» و اضافه می کنم که: تدریس علاوه بر جذابیت ذاتی، مسحور کننده و رشددهنده و معجزه گر هم هست!» مبالغه نمی کنم. این تجربه شخصی من در طول زندگی ام است. از بیست و یک سالگی که برای اولین تدریسم وارد اتاقی پر از پسرهای نوجوانی شدم که قد و هیکلشان دو برابر من بود و از در و دیوار کلاس بالا می رفتند، تا امروز که با دانشجوهای مختلفی از سنین و جنسیتها و فرهنگها و قومیتها و شغلهای مختلف سر و کله می زنم که باز هم معمولاً قد و هیکلشان دو برابر من است!

تدریس رویایی است که از کودکی با من بود و خوشبختانه خیلی زود محقق شد و ادامه پیدا کرد و من توانستم شکلهای مختلف آن را برای گروه های سنی مختلف (از پیش دبستانی تا بازنشسته) و قشرهای مختلف (دانش آموز، دانشجو، معلم، مربی، والدین، مدیر، مشاور و.) و در مکانهای مختلف (مهدکودک، دبستان، دبیرستان، دانشگاه، کلینیک مشاوره، آموزش و پرورش، موسسات فرهنگی و آموزشی، بنیادهای خیریه، کانون پرورش فکری، موسسات مذهبی و.) تجربه کنم و هرگز از این تجربه پشیمان نشوم.

همیشه احساس می کنم ساعاتی که در کلاس و در حال تدریس می گذرانم، جزء عمرم محسوب نمی شود. خسته می شوم اما به شدت بهم خوش می گذرد! و تنها وقتی از کلاس خارج می شوم است که حس می کنم فکم درد گرفته از بس توضیح داده ام و بحث کرده ام و پاها و کمرم درد می کند از بس از این طرف کلاس به آن طرف رفته ام و یادم رفته است چیزی به اسم صندلی هم وجود دارد و تازه یاد مشکلات زندگی می افتم که انگار لحظاتی که در کلاس بوده ام همگی دود شده و به هوا رفته بوده اند و من خوشبخت ترین و بی دغدغه ترین آدم روی زمین بوده ام!

یکی از مهم ترین جذابیتهای تدریس برای من رشد دهنده بودن آن است. اام به به روز بودن (از نظر محتوا و روش)، سر و کله زدن با آدمهای مختلف (از دانشجوها گرفته تا کادر اداری و آموزشی و سایر همکاران)،  تجربه ی آموزش به نسلهای مختلف و دریافت بازخوردهای متفاوت به شکلهای مختلف از آنها، تدریس درسها و موضوعهای متنوع، تلاش برای مفید بودن، کمک به رشد و راهنمایی دیگران، همه و همه مسیری دوست داشتنی و پرهیجان برای رشد فردی خودمان فراهم می کند.

جذابیت دیگر آزادی در این شغل است: این که کلاس مال تو است، دانشجوها مال تو هستند، زمان در اختیار تو است، تو تصمیم می گیری چه چیزی را درس بدهی و چه طور. تو انتخاب می کنی که دانشجوها چه کتابی را بخوانند و چه کار عملی یی انجام دهند. تو باید به فکر شگردهایی باشی که از طریق آن دانشجوها را جذب یک درس نخواستنی بی روح سخت بکنی و آنها را در کلاس نگه داری، بدون این که چرت بزنند یا پچ پچ کنند. و در وسط این آزادی لذت بخش، همه سعیت را به کار می بری تا مبادا تبدیل به یک دیکتاتور مستبد شوی که یک عالم فحش و ناسزا پشت سرت باشد!

و بالاخره این که بتوانی عامل رشد دیگران باشی لذتش با لذت رشد فردی برابری می کند و حتی گاهی از آن جلو می زند. برای من این که بتوانم سخت ترین مطالب را طوری بگویم که دانشجوهایم بفهمند، این که باعث شوم دانشجوهایم به درسی که از آن متنفر بوده اند علاقه مند شوند، این که قبل و بعد از هر کلاس، پاسخگوی سوالها و شنونده حرفهایی باشم که دانشجوهایم برای پرسیدن و گفتنش مرا منبعی قابل اطمینان می دانند، این که دانشجوهایم در کلاس من از یادگیری لذت ببرند، این که ذوق ادامه تحصیل، جرات تجربه کردن، انگیزه برنامه داشتن برای زندگی و آینده و یافتن مسیر شغل و زندگی برای دانشجوهایم در کلاس من اتفاق بیفتد قشنگ ترین دستاورد تدریس است.

تک تک دانشجوهایم را به شدت دوست دارم و راستش را بخواهید یک جور غیرت استادانه هم رویشان دارم. یعنی این که برایم مهمند؛ هم آگاهی شان و هم احساساتشان. چه دانشجوهایی که برایشان بهترین استاد بوده ام و حتی بعد از فارغ التحصیلی هنوز در ارتباطیم چه آنهایی که مرا یک استاد سختگیر نچسب مقرراتی می دانند که وقتی بیفتد روی آن دنده اش با یک من عسل هم خوردنی نیست! همه شان را مثل بچه های نداشته ی خودم دوست دارم؛ حتی با این که خیلیهایشان سن پدر و مادرم یا دست کم خواهر و برادر بزرگترم را دارند.

+ شاعر عنوان: فاضل نظری
+پیدا کردن ربط عنوان و متن با خودتان! =)
+ یک استاد بسیار تاثیرگذار در زندگی ام داشتم که متاسفانه ی شد و ت بدجور روی اخلاق و منش و شخصیت و روابط و قضاوتهایش تاثیر گذاشت و من راهم را از او جدا کردم و دیگر حتی نمی خواهم ببینمش! ولی هنوز دوستش دارم و به نظرم خیلی حیف بود.

1. دختره کلاس اول دبستان بود و برادرش سوم دبستان. داشتند کارتون نگاه می کردند. اگر حضور مرا فاکتور بگیریم، جمع، خانوادگی بود. دختره جلوی تلویزیون روی شکم دراز کشید و دستهایش را زیر چانه اش گذاشت.؛ لذتبخش ترین حالت تلویزیون دیدن در کودکی! اما بابایش فورا با لحن پرخاشگرانه گفت: "زهرا پاشو بشین. زشته." دختره مثل فنر از جایش پرید و نشست ولی به حالت اعتراض گفت: "حسین هم خوابیده." بابایش با تحکم گفت: "تو دختری!"


2. بعد از دو دهه بفهمی اتفاقی که آن روزها به خاطرش لبریز از خوشحالی و هیجان بوده ای، سرابی بیش نبوده است. دو دهه دیگر (اگر باشم) چه سرابهای دیگری را در زندگی ام شناسایی خواهم کرد؟


3. بزرگترین، کشدارترین، زجرآورترین و تلخ ترین تنهایی دنیا آن است که بین کسانی باشی که صادقانه و با همه وجودشان دوستت دارند و نگرانت هستند و اگر لازم باشد برای خوشحالی ات هر کاری می کنند ولی همه اینها چیزی از احساس تنهایی ات کم نکند. این تنهایی هستی شناختی است که هیچ تنهایی روزمره ای با آن برابری نمی کند. 


4. پوستر فراخوان تست روان شناختی را که قرار است در فلان کلینیک برگزار کنم استوری کرده ام و زیرش نوشته ام که اگر کسی سوالی دارد در خدمتم. آن وقت دختر عمه جان آمده است به عنوان سؤال، زیر آن پوستر، با آن همه کبکبه و دبدبه اش، نوشته است: قصد ازدواج داری؟» و تازه یک نفر دیگر (که چون از دوستان وبلاگی است که این جا هم حضور فعال دارد، اسمش را نمی برم و ترجیح می دهم بگذارم خودش خودش را لو بدهد =) )، بدون هیچ گونه احتمال تبانی با دخترعمه جان آمده است نوشته است:خانوم شما قصد ازدواج ندارید؟» من هم برای اولی نوشتم: آره ولی نیازش ندارم. می خوای تو بردارش .» و به دومی جواب دادم: یکی داشتم دادم دختر عمه جان. حالا اگه بازم پیدا کردم می ذارم مال تو.» باز به دوست وبلاگی که صرفاً خنده تحویلم داد. از دختر عمه جان دو تا فحش تمیز و مرتب هم خوردم!


5. دو بار در مورد حرفهای عجیب و غریبی که دو تا حاج آقا فرموده بودند نوشتم! انصاف نیست حرف خوبی را که از حاج آقای دیگری شنیدم نگویم. فقط همین قسمتش را شنیدم که می گفت حتی حضرت ابراهیم هم فرصت مورد سوال قرار دادن عقاید مذهبی را داشته است (همان جریان مشاهده زنده شدن مرده ها)؛ پس چرا ما اجازه چنین چیزی را به کسی ندهیم؟ چه قدر درست می گفت. فقط حیف که اگر هم اجازه بدهند، از یک طرف کسی برای پاسخگویی درست وجود ندارد یا اگر داشته باشد خیلی نادر است و از طرف دیگر یک عده فرق مورد سوال قرار دادن به قصد درک بیشتر موضوع با زیر سوال بردن به قصد از بیخ و بن کندن موضوع را تشخیص نمی دهند. ولی اصل حرفش را دوست داشتم.


+ شاعر عنوان: محمدحسن جمشیدی

+ شاید عنوان ربط زیادی به پست نداشته باشد. بیشتر یک بند مستقل است برای خودش!


زندگی یک چمدان است که می آوریش

بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم

دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم

به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم

قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است

قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش

هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش

قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم

طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم

مثل سیگار، خطرناک ترین دودم باش

شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش

مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن

هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن

مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز

مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز

من خرابم بنشین، زحمت آوار نکش

نفست باز گرفت، این همه سیگار نکش

آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم

آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم

توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی

کاسه خونی، جگری سوخته مهمان منی

مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم

و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم

ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم

نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم

خنده های نمکینت، تب دریاچه ی قم

بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم.

به خودم آمدم انگار تویی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود.

ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست

ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست

آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند

کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند

چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم

آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد

و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد

تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم

از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم

زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم

تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم

شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم.

همه شهر مهیاست مبادا که تو را

آتش معرکه بالاست مبادا که تو را

این جماعت همه گرگند مبادا که تو را

پی یک شام بزرگند مبادا که تو را

دانه و دام زیاد است مبادا که تو را

مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را

پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را

نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را

تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را

پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را

دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو

برف و کولاک زده راه خراب است نرو

بی تو من با بدن خیابان چه کنم

با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم

بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند

این شب وسوسه انگیز مرا می شکند

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست

گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست

بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست

و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست

پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم

بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم

می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش

خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش


علیرضا آذر


پند حکیم محض ثواب است و عین خیر

فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید

حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس

در بند آن نباش که نشنید یا شنید



۱. دعایی که نشنود چه فرقی با سکوت دارد جز این که خود فریبی و امیدی واهی ضمیمه اش شده است؟

۲. چرا می گویید خدا امید هیچ کس را ناامید نکند؟ مگر نمی دانید یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی پایان است؟!

۳. از تو می ترسم قادر متعال!

۴. از این به بعد در این وبلاگ، روی هیچ "ادامه مطلب"ی کلیک نکنید؛ چیزهای خوبی نخواهید خواند!

۵. نظرات این طور پستها را می بندم تا کسی خود را مم به نگران شدن، دلداری دادن، توجیه کردن و آرزوی خوب داشتن برایم نداند.

۶. قبل ترها در این شرایط می گفتم: "دست منو بگیر، حالم جهنمه" حالا فقط "حالم جهنمه". ولی رد می شوم از این روزها؛ نه با امید. بلکه با دل بریدن.



1. تصویری از جلد کتاب "دم گربه ها را بکش" را گذاشته بود و زیرش کلی حرف بار شاعر کتاب و وزارت ارشاد و. کرده و نوشته بود ببینید در این چهل سال چه بر سر ادبیات کودکمان آمده است. نوشته بود در این کتاب شاعر به بچه ها می گوید که اگر گربه غذایشان را خورد دمش را با قیچی بچینند و کلی آه و ناله راه انداخته بود که کسی که به حیوان رحم نکند به انسان هم رحم نمی کند و اینها دارند قاتل بالقوه پرورش می دهند و. از خانمی که عکس را فرستاده بود پرسیدم: شما خودت این کتاب را خوانده ای؟ گفت نه. کتاب را تهیه کردم و تک تک شعرهایش را خواندم. مضمون شعری که اسمش شده بود اسم کتاب این بود که شاعر از زبان کودک به مخاطب نامعلومی می گوید که چرا از من می خواهی فلان و بهمان کار بد را انجام دهم (از جمله این که دم گربه را بکشم) و من نمیخواهم این کارها را بکنم. اصلا حرفی از غذا و قیچی و قاتل پروری نبود!!!


2. این که من گاهی می توانم با چنین سرعتی کسی را فراموش کنم و گاهی هزار سال نوری هم که بگذرد دلبسته می مانم اختلالی، چیزی نباشد یک وقت؟!


3. نمی دانم چرا امروز به طور ناگهانی آهنگ "آسمونی" شادمهر عقیلی در ذهنم پلی شد. یادش به خیر یک زمانی بود که من مدام خانه خاله جان بودم. ندا که آن وقتها یک بچه دبستانی بود از صبح تا شب فقط همین آهنگ را پلی می کرد و برایش می مرد! من و هدی دیگر حالمان بد می شد از شنیدن این آهنگ. ولی مگر ندا رضایت می داد؟ الان "آسمونی" برایمان جوک شده است: "ندا آسمونی رو یادته؟ اگه آفتاب تو چشات لونه کنه." خنده ی حضار!!!


4. تلخ ترین حادثه های زندگی من، در ماه رمضان اتفاق افتاده است؛ طوری که سالها است با نزدیک شدن به این ماه استرس می گیرم. اما امسال ترس دیگری هم دارم که بدجور دارد عذابم می دهد: من قرار است دیگر دعا نکنم! وحشتناک نیست؟ =(


5. در یکی از دانشگاههایی که در آن تدریس می کنم دختر جوانی مسوول قرارداد بستن با اساتید در شروع هر ترم و نظارت بر برگزاری کلاسها است. این دختر علیرغم مهربانی ظاهری، بی اندازه موذی و آب زیرکاه است. به راحتی دروغ می گوید، حرفهای خودش را 180 درجه می چرخاند و یک چیز دیگر از آن در می آورد، با مهارت تمام حرف در دهانت می گذارد، از حرفهای گفته و نگفته ات علیه خودت استفاده می کند، هر بلایی خواست سرت می آورد و در نهایت قضیه را طوری تفسیر می کند که انگار لطف بزرگی در حقت کرده است و تو سپاسگزارش نبوده ای! راستش تا قبل از آشنا شدن با این خانم، هیچ کدام از ماجراهای واقعی را که در آن زنی با حقه بازی و دغلکاری مردی را تسخیر و از او سو استفاده می کند باور نمی کردم! ربطش را خودتان متوجه باشید لطفا! =)


6. چند تایی وبلاگ می شناسم که در توصیف آنها فقط یک چیز می توانم بگویم: چرت و پرت!» (البته از نظر من). جالب است که نویسنده های تقریبا همه این وبلاگها آدمهای به شدت مغروری هستند که حرفها و کارها و باورهای خودشان را وحی منزل می دانند و معتقدند بهترین روش زندگی و اعتقادات ممکن را دارند که هیچ خللی در آن وارد نمی شود و در رفتار و حتی گاهی گفتار نشان می دهند که علاقه ای به تبادل نظر سالم (که در آن همیشه احتمال ایجاد تغییراتی در نگرش هر یک از دو طرف یا دست کم درک نگرش مقابل هست) ندارند و از اول آمده اند که رسالتشان را که هدایت دیگران به مسیری است که خودشان می روند انجام دهند و هیچ احترامی هم برای خواننده ها قائل نیستند و همیشه جوابهای توهین آمیز یا چرت می دهند اما با همه این احوال، باز هم یک عده ای هستند که مصرانه برای هر پست این بلاگرها کامنت می گذارند و با آنها بحث می کنند و حرض می خورند و سعی دارند در عقایدشان نفوذ کرده آنها را متوجه اشتباهشان بکنند و هرگز هم موفق نمی شوند ولی باز هم از پا نمی نشینند. این بلاگرها که خب معلوم الحالند و من هیچ سوالی ازشان ندارم! ولی خیلی دلم می خواهد بدانم فاز آن کامنترها چیست! آخر خواهر/ برادر من! این همه آدم جاهل و پرمدعا توی دنیا! این چند بلاگر هم رویش! چیزی می شود؟! احترام خودتان را نگه دارید و بگذارید آنها هم برای خودشان خوش باشند!

+ لطفا نیایید برای وبلاگهای مورد نظرم مثال بزنید یا سوال بپرسید که فلان وبلاگ است یا خیر. ممکن است هیچ کدام از وبلاگهایی که به ذهن شما می آید مد نظرم نباشد. ممکن است برخی از وبهای مد نظرم از نظر شما چرت نباشد. این فقط یک دید شخصی است.


7. در جریان باشید خودم را کنترل می کنم که دم و دقیقه پست نگذارم و نتیجه شده است این! مدتی است خیلی حرفم می آید!


+ شاعر عنوان: محتشم کاشانی






من و سپهر و مهدی کنار هم دراز کشیده ایم و سرمان تا گردن توی گوشی است که یک دفعه مهدی می گوید گلویش درد می کند. آن قدر هم با مسخره بازی و ادا درآوردن که ما اصلا باورمان نمی شد. خب گلویش درد می کرد ولی نه آن قدری که سعی می کرد نشان دهد و از آنجایی که مهدی صداقتی تر از خاله اش است، آن قسمتهایی که می خواست تظاهر به درد کند قیافه اش حسابی خنده دار می شد. من و سپهر و نوشین می مردیم از خنده و خود مهدی هم خنده اش می گرفت. 

رسید به آنجا که برگشت با حالت گریه و صدای لوس به مامانش گفت: "مامان فکر کنم نخاع گلویم شکسته. باید مرا ببری پیش دامپزشک!!!" من که فقط پشتم را به مهدی کرده بودم و از شدت خنده اشکم سرازیر شد. 

بالاخره وقتی فهمید دامپزشک دکتر حیوانات است اعلام کرد که باید برود پیش روانپزشک! یعنی اگر همین طور پیش می رفت، فکر کنم به پیش متخصص ن و زایمان رفتن هم می رسید!

بعد از یک دور خندیدن دیگر، نشسته ام برایش توضیح داده ام که روانپزشک برای کسانی است که فکرهایشان مریض است نه بدنهایشان. بعد هم جهت روشنگری بیشتری به زبان خیلی ساده و همراه شوخی بعضی از نشانه های اسکیزوفرنی و وسواس را برایش گفتم تا بفهمد گلوی او ربطی به روانپزشک ندارد. اما تازه بیشتر مصمم شده که حتما باید برود پیش روانپزشک؛ به خاطر این که او هم مدام دارد به این فکر می کند که دنیا اول اولش چه جوری بوده است!!! 

بهش گفتم: "خاله جان این که سوال مریضی نیست. بچه ها فیلسوفهای کوچولو هستند و به خاطر همین به این چیزها فکر می کنند. مثلا تو خودت فکر می کنی دنیا اولش چه جوری بوده؟" گفت : "فکر می کنم خدا بوده و بقیه اش فقط تاریکی. همه جا تاریک بوده و هیچی نبوده. اما بعدش دوباره فکر می کنم خود خدا اولش چه جوری بوده و چه جوری به وجود اومده!" و با گفتن این جمله، در برابر چشمهای حیران من زد زیر گریه و یادآوری این که باید برود پیش روانپزشک و اصلا از بس به این سوال فکر می کند مغزش زغال شده است! 

این جور حرفها از این فسقلی سر به هوای بازیگوش و شاد و شنگول و شیطون بعید بود. آن قدر هم بامزه می گفت و اشک می ریخت که من به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم و سپهر هم آن طرف تر به خودش می پیچید از خنده. به مهدی گفتم فلان درخت را یادت هست که خیلی بزرگ بود و هیچ کس یادش نمی آم چه کسی و چه زمانی آن را کاشته است؟ خدا هم مثل همان درخت است. هیچ کس نمی داند کی و چه طور به وجود آمده است. 

خلاصه که در نهایت ترجیح دادیم به همان نخاع شکسته ی گلو و متخصص ن و زایمان بپردازیم و بیشتر از این وارد حیطه روانپزشکی و فلسفه و مابعد الطبیعه نشویم!

۱. عاشق آن قسمت از ماه رمضانم که اذان را به افق شهر ما گفته اند و ما سر سفره افطار نشسته ایم و روزه مان را باز کرده ایم و در حالی که تلویزیون دارد قرآن قبل از اذان مغرب به افق تهران را پخش می کند ما افطاری می خوریم! تازه سحر هم این فرصت را داریم که در حال خوردن و آشامیدن، به صدای اذان صبح به افق تهران گوش جان بسپاریم!


۲. یک قسمت جذاب دیگر ماه رمضان هم آنجا است که شب را تا سحر بیدار مانده ای و در سکوت آرامش بخش آن، کارهایت را انجام داده ای، سحری خورده ای، نماز خوانده ای و داری می روی که تخت بخوابی و روز کاری ات هم نیست. اصلا آن لحظه آرامش دو جهان در کل وجودت ریشه می دواند. آن هم برای من که اگر شب بخوابم محال است سحر بلند شوم سحری بخورم و اگر روز بیدار باشم محال است بتوانم کارهایم را انجام دهم. امروز بعد از نماز صبح که خوابیدم تا ۴ عصر خواب بودم آن هم چه خواب دلچسبی!


۳. اما یک قسمت غیرجذاب و کاملا تاسف برانگیز ماه رمضان همزمانی آن با فصل رسیدن توت است!


۴. سحر کنار باغچه نشسته بودم و جهت پیشگیری از بوی بد دهان در حین روزه داری، دهانم را با آب نمک ضدعفونی می کردم که صدای دعای سحر از مسجد نزدیک خانه به گوشم خورد و راستش را بخواهید بی اختیار دلم را برد! نه این که متحول شوم و بروم بنشینم دعای سحر بخوانم. ولی همان وقت بخشهای قشنگی از آن در ذهنم پخش شد؛ برای چند لحظه حس خوبی داشتم. ولی باز هم نخواستم دعا کنم. هر چند می دانم این حالت هم می گذرد و همین که این همه فکرم درگیر این تصمیم است نشان می دهد که آن را از عمق وجودم نگرفته ام. شاید فقط به یک دوره سکوت نیاز دارم.


۵. جایی خواندم که نوشته بود از جلوی خدا کنار بروید و بگذارید که او کار خودش را انجام دهد. به خودم گفتم این دیگر چه خدایی است که  وقتی کسی جلویش قرار می گیرد نمی تواند کار خودش را انجام دهد؟ چه طور نمی تواند او را پس بزند و کارش را بکند؟ بعد ناگهان به یاد خودم افتادم. شاید این که حس دعا کردن در من مرده است، به این دلیل است که خدا مرا از جلوی خودش کنار زده است تا بدون مزاحمتها و غرغرها و خواهش و التماسها و نق زدنها و گریه کردنهایم کار خودش را بکند! 


+ شاعر عنوان: مولانا


1. دختره کلاس اول دبستان بود و برادرش سوم دبستان. داشتند کارتون نگاه می کردند. اگر حضور مرا فاکتور بگیریم، جمع، خانوادگی بود. دختره جلوی تلویزیون روی شکم دراز کشید و دستهایش را زیر چانه اش گذاشت.؛ لذتبخش ترین حالت تلویزیون دیدن در کودکی! اما بابایش فورا با لحن پرخاشگرانه گفت: "زهرا پاشو بشین. زشته." دختره مثل فنر از جایش پرید و نشست ولی به حالت اعتراض گفت: "حسین هم خوابیده." بابایش با تحکم گفت: "تو دختری!"


2. بعد از دو دهه بفهمی اتفاقی که آن روزها به خاطرش لبریز از خوشحالی و هیجان بوده ای، سرابی بیش نبوده است. دو دهه دیگر (اگر باشم) چه سرابهای دیگری را در زندگی ام شناسایی خواهم کرد؟


3. بزرگترین، کشدارترین، زجرآورترین و تلخ ترین تنهایی دنیا آن است که بین کسانی باشی که صادقانه و با همه وجودشان دوستت دارند و نگرانت هستند و اگر لازم باشد برای خوشحالی ات هر کاری می کنند ولی همه اینها چیزی از احساس تنهایی ات کم نکند. این تنهایی هستی شناختی است که هیچ تنهایی روزمره ای با آن برابری نمی کند. 


4. پوستر فراخوان تست روان شناختی را که قرار است در فلان کلینیک برگزار کنم استوری کرده ام و زیرش نوشته ام که اگر کسی سوالی دارد در خدمتم. آن وقت دختر عمه جان آمده است به عنوان سؤال، زیر آن پوستر، با آن همه کبکبه و دبدبه اش، نوشته است: قصد ازدواج داری؟» و تازه یک نفر دیگر (که چون از دوستان وبلاگی است که این جا هم حضور فعال دارد، اسمش را نمی برم و ترجیح می دهم بگذارم خودش خودش را لو بدهد =) )، بدون هیچ گونه احتمال تبانی با دخترعمه جان آمده است نوشته است:خانوم شما قصد ازدواج ندارید؟» من هم برای اولی نوشتم: آره ولی نیازش ندارم. می خوای تو بردارش .» و به دومی جواب دادم: یکی داشتم دادم دختر عمه جان. حالا اگه بازم پیدا کردم می ذارم مال تو.» باز به دوست وبلاگی که صرفاً خنده تحویلم داد. از دختر عمه جان دو تا فحش تمیز و مرتب هم خوردم!


5. دو بار در مورد حرفهای عجیب و غریبی که دو تا حاج آقا فرموده بودند نوشتم! انصاف نیست حرف خوبی را که از حاج آقای دیگری شنیدم نگویم. فقط همین قسمتش را شنیدم که می گفت حتی حضرت ابراهیم هم فرصت مورد سوال قرار دادن عقاید مذهبی را داشته است (همان جریان مشاهده زنده شدن مرده ها)؛ پس چرا ما اجازه چنین چیزی را به کسی ندهیم؟ چه قدر درست می گفت. فقط حیف که اگر هم اجازه بدهند، از یک طرف کسی برای پاسخگویی درست وجود ندارد یا اگر داشته باشد خیلی نادر است و از طرف دیگر یک عده فرق مورد سوال قرار دادن به قصد درک بیشتر موضوع با زیر سوال بردن به قصد از بیخ و بن کندن موضوع را تشخیص نمی دهند. ولی اصل حرفش را دوست داشتم.


+ شاعر عنوان: محمدحسن جمشیدی

+ شاید عنوان ربط زیادی به پست نداشته باشد. بیشتر یک بند مستقل است برای خودش!


۱. به مامان می گویم: "میشه دم و دیقه بلند نگی خدایا شکرت؟ وقتی میگی حرصم درمیاد." و مامان خیلی جدی جواب می دهد: "پاشو برو تو اتاقت!" اولین بار است که با لحن تنبیهی از من می خواهد به اتاقم بروم و فکر کنم در این سن و سال کمی برایم زشت باشد! اما من مثل دختربچه های لوس، زمزمه می کنم: "نگفتم که شکر نکن؛ گفتم تو دلت شکر کن که ریا هم نشه!" مامان هم دیگر چیزی نمی گوید. در واقع محلم نمی گذارد.


۲. دانشجوی لیسانس که بودم یک روز مهدیه که دلش گرفته بود پیشنهاد کرد برویم کنار آب. ظهر داغ یک روز از ماه رمضان بود و هر سه روزه بودیم. ولی به خاطر رفیقمان راه افتادیم رفتیم سی و سه پل و یک جای خلوت، کنار آب، نشستیم (البته طبیعتا همه جا خلوت بود). در تمام طول مدتی که آنجا بودیم مهدیه زل زده بود به آب و نمی گذاشت ما لام تا کام حرف بزنیم چون حوصله نداشت! یادش به خیر آن روز کلی به مهدیه خندیدیم که ما را برداشته برده کنار آب ولی حوصله مان را ندارد و انتظار دارد مزاحم خلوت و سکوتش نشویم و فقط صم بکم کنارش بنشینیم. اما راستش را بخواهید من هم این روزها دلم دو تا رفیق شفیق می خواهد که با هم برویم کنار آب بنشینیم و آنها دلشان نگرفته باشد ولی خلوت و سکوت مرا نشکنند و در حالی که کنارم نشسته اند بگذارند در حال خودم باشم!


۳. بعضی از دل کندن ها و از دست دادنها هست که بعد از آنها دیگر چه بخواهی چه نخواهی نمی توانی به هیچ کس یا هیچ چیز دیگر دل ببندی، و تازه دل کندن و از دست دادن افراد و چیزهای دیگری که زمانی برایت ارزشمند بوده اند هم آسان می شود. امیدوارم هیچ وقت حرفم را درک نکرده باشید و درک نکنید.


۴. برای پست ثابت، کامنتهای خصوصی نسبتا زیادی دریافت کردم که اکثرا ناشناس بودند. هنوز هم منتظر کامنتهایتان هستم. خواندنشان یک جور دلگرمی برای من است و در این روزهای سردی و ناامیدی برایم به شدت باارزش است. مرسی که این قدر خوب هستید که مرا در تجربه هایتان شریک کردید و می کنید.


+ شاعر عنوان: محندحسن جمشیدی


سلام.

می شود از شما خوانندگان روشن و خاموش و قدیمی و جدید و دائمی و موقتی و. خواهشی بکنم؟ می شود برایم از برهه ای از زندگیتان بنویسید که احساس می کردید به ته خط رسیده اید و حتی خدا هم شما را فراموش کرده است، اما ناگهان از راهی که فکرش را نمی کرده اید همه چیز خوب شده است و متوجه شده اید که خدا اتفاقهای خوب را برای زمان مناسبش نگه داشته بوده؟ ممنونتان می شوم. اگر خواستید کامنت ناشناس یا خصوصی بگذارید؛ ولی بگذارید!



+شاعر عنوان: خواجوی کرمانی


من و سپهر و مهدی کنار هم دراز کشیده ایم و سرمان تا گردن توی گوشی است که یک دفعه مهدی می گوید گلویش درد می کند. آن قدر هم با مسخره بازی و ادا درآوردن که ما اصلا باورمان نمی شد. خب گلویش درد می کرد ولی نه آن قدری که سعی می کرد نشان دهد و از آنجایی که مهدی صداقتی تر از خاله اش است، آن قسمتهایی که می خواست تظاهر به درد کند قیافه اش حسابی خنده دار می شد. من و سپهر و نوشین می مردیم از خنده و خود مهدی هم خنده اش می گرفت. 

رسید به آنجا که برگشت با حالت گریه و صدای لوس به مامانش گفت: "مامان فکر کنم نخاع گلویم شکسته. باید مرا ببری پیش دامپزشک!!!" من که فقط پشتم را به مهدی کرده بودم و از شدت خنده اشکم سرازیر شد. 

بالاخره وقتی فهمید دامپزشک دکتر حیوانات است اعلام کرد که باید برود پیش روانپزشک! یعنی اگر همین طور پیش می رفت، فکر کنم به پیش متخصص ن و زایمان رفتن هم می رسید!

بعد از یک دور خندیدن دیگر، نشسته ام برایش توضیح داده ام که روانپزشک برای کسانی است که فکرهایشان مریض است نه بدنهایشان. بعد هم جهت روشنگری بیشتری به زبان خیلی ساده و همراه شوخی بعضی از نشانه های اسکیزوفرنی و وسواس را برایش گفتم تا بفهمد گلوی او ربطی به روانپزشک ندارد. اما تازه بیشتر مصمم شده که حتما باید برود پیش روانپزشک؛ به خاطر این که او هم مدام دارد به این فکر می کند که دنیا اول اولش چه جوری بوده است!!! 

بهش گفتم: "خاله جان این که سوال مریضی نیست. بچه ها فیلسوفهای کوچولو هستند و به خاطر همین به این چیزها فکر می کنند. مثلا تو خودت فکر می کنی دنیا اولش چه جوری بوده؟" گفت : "فکر می کنم خدا بوده و بقیه اش فقط تاریکی. همه جا تاریک بوده و هیچی نبوده. اما بعدش دوباره فکر می کنم خود خدا اولش چه جوری بوده و چه جوری به وجود اومده!" و با گفتن این جمله، در برابر چشمهای حیران من زد زیر گریه و یادآوری این که باید برود پیش روانپزشک و اصلا از بس به این سوال فکر می کند مغزش زغال شده است! 

این جور حرفها از این فسقلی سر به هوای بازیگوش و شاد و شنگول و شیطون بعید بود. آن قدر هم بامزه می گفت و اشک می ریخت که من به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم و سپهر هم آن طرف تر به خودش می پیچید از خنده. به مهدی گفتم فلان درخت را یادت هست که خیلی بزرگ بود و هیچ کس یادش نمی آم چه کسی و چه زمانی آن را کاشته است؟ خدا هم مثل همان درخت است. هیچ کس نمی داند کی و چه طور به وجود آمده است. 

خلاصه که در نهایت ترجیح دادیم به همان نخاع شکسته ی گلو و متخصص ن و زایمان بپردازیم و بیشتر از این وارد حیطه روانپزشکی و فلسفه و مابعد الطبیعه نشویم!

حالا که فقط چند ساعت از آخرین گریه ام می گذرد آمدم بنویسم حالم به اندازه وقتی که پست

چند سازیم چنان بی سر و سامان همه شب و پستهای غمناک دیگرم را می نوشتم بد نیست و این را مدیون کامنتهای خصوصی و عمومی، اسم دار و ناشناس شما هستم. شما که تقریبا هیچ کدامتان حتی یک بار هم مرا ندیده اید و خیلیهایتان شاید اولین بار بود که گذارتان به وبلاگ من می افتاد. اما آن قدر خوب بودید (هستید) که نتوانستید از کنار غصه های یک غریبه یا یک دوست مجازی هرگز دیده نشده بی تفاوت بگذرید. کامنتهایتان ساده بود اما دنیایی حرف داشت. با خیلی از کامنتها دلم لرزید، مور مور شدم، بغض کردم، اشک ریختم و یا لبخند زدم. از لا به لای همین کامنتها بود که خدا بی سر و صدا به دلم برگشت! همین دیشب جایی خواندم که به حرفهای دیگران گوش دهید چون گاهی خدا از زبان دیگران با شما حرف می زند. و بلافاصله به یاد کامنتهای شما افتادم. خدا این بار از زبان شما با من حرف زد! نه این که بگویم بلافاصله بعد از اولین بغض یا لرزش دل یا اشک یا لبخندی که نتیجه کامنتهایتان بود لبریز از خدا شدم. نه. اما حس خوب تک تک کلماتتان، آرام آرام در رگهایم جریان پیدا کرد و همین یکی دو شب پیش بود که بعد از نماز و سر افطار از صمیم قلب دعا کردم. ادای نذری را که مدتها بود رهایش کرده بودم از سر گرفتم، امن یجیب خواندم، و یواشکی در دلم صدایش کردم. نشنیدم که جواب بدهد ولی یک حس خوب کمرنگ از دلم گذشت. و این را مدیون شما هستم. حالا آن مشکلی که می خواهد مرا از پا در بیاورد هنوز به قوت سر جایش است. من هم به قوت غمگینم! اما این بار غمی بدون ناامیدی و خشم از خدا. این بار به جای قهر بچگانه و سکوت احمقانه از او خواستم ما را تسلیم خواسته هایش کند، صبرمان بدهد و حتی اگر قرار است همه عمرمان را با غم سپری کنیم، دست کم عاقبت به خیرمان کند. همین قدر دعا هم خیلی زیاد است؛ نیست؟! و من این را مدیون شما هستم!


+ شاعر عنوان: مشیری


۱. به مامان می گویم: "میشه دم و دیقه بلند نگی خدایا شکرت؟ وقتی میگی حرصم درمیاد." و مامان خیلی جدی جواب می دهد: "پاشو برو تو اتاقت!" اولین بار است که با لحن تنبیهی از من می خواهد به اتاقم بروم و فکر کنم در این سن و سال کمی برایم زشت باشد! اما من مثل دختربچه های لوس، زمزمه می کنم: "نگفتم که شکر نکن؛ گفتم تو دلت شکر کن که ریا هم نشه!" مامان هم دیگر چیزی نمی گوید. در واقع محلم نمی گذارد.


۲. دانشجوی لیسانس که بودم یک روز مهدیه که دلش گرفته بود پیشنهاد کرد برویم کنار آب. ظهر داغ یک روز از ماه رمضان بود و هر سه روزه بودیم. ولی به خاطر رفیقمان راه افتادیم رفتیم سی و سه پل و یک جای خلوت، کنار آب، نشستیم (البته طبیعتا همه جا خلوت بود). در تمام طول مدتی که آنجا بودیم مهدیه زل زده بود به آب و نمی گذاشت ما لام تا کام حرف بزنیم چون حوصله نداشت! یادش به خیر آن روز کلی به مهدیه خندیدیم که ما را برداشته برده کنار آب ولی حوصله مان را ندارد و انتظار دارد مزاحم خلوت و سکوتش نشویم و فقط صم بکم کنارش بنشینیم. اما راستش را بخواهید من هم این روزها دلم دو تا رفیق شفیق می خواهد که با هم برویم کنار آب بنشینیم و آنها دلشان نگرفته باشد ولی خلوت و سکوت مرا نشکنند و در حالی که کنارم نشسته اند بگذارند در حال خودم باشم!


۳. بعضی از دل کندن ها و از دست دادنها هست که بعد از آنها دیگر چه بخواهی چه نخواهی نمی توانی به هیچ کس یا هیچ چیز دیگر دل ببندی، و تازه دل کندن و از دست دادن افراد و چیزهای دیگری که زمانی برایت ارزشمند بوده اند هم آسان می شود. امیدوارم هیچ وقت حرفم را درک نکرده باشید و درک نکنید.


۴. برای پست ثابت، کامنتهای خصوصی نسبتا زیادی دریافت کردم که اکثرا ناشناس بودند. هنوز هم منتظر کامنتهایتان هستم. خواندنشان یک جور دلگرمی برای من است و در این روزهای سردی و ناامیدی برایم به شدت باارزش است. مرسی که این قدر خوب هستید که مرا در تجربه هایتان شریک کردید و می کنید.


+ شاعر عنوان: محندحسن جمشیدی


دانشجوی دکتری که بودم، چند سالی در کلینیکی کار کردم که می توانم بگویم جزء بدترین تجربه های کاری ام بود و در عین حال بیشترین درس و تجربه را برای من داشت و جرقه ای شد تا خیلی از تغییرات مثبت و رشد دهنده در من شکل بگیرد. مدتها بود این تجربه را به کل به بایگانی خاطراتم سپرده بودم و دیگر به آن فکر نمی کردم. اما این روزها، از یک طرف رفتارهایی به شدت بالغانه و سرشار از اعتماد و انرژی مثبت از مدیر کلینیک جدید می بینم که اصلا قابل مقایسه با اتفاقهای کلینیک قبلی نیست و از طرف دیگر، پست جدید مهربانو جانم مرا به یاد بعضی از اتفاقهای آن جا انداخت. و تصمیم گرفتم این اتفاقها را بنویسم چون برای من درسهای زیادی داشت. 


وقتی شروع به نوشتن کردم متوجه شدم یک پست فوق العاده طولانی خواهد شد. پس تصمیم گرفتم آن را در چند پست جداگانه (با عنوان مشترک قفسی برای پرواز») منتشر کنم تا هم خودم بتوانم به تدریج آن را بنویسم و هم شما را خسته نکنم. همه پستها را رمزی می نویسم به دو دلیل: اول این که اگر کسانی که در جریان برخی از اتفاقات مربوط به آن کلینیک هستند به طور اتفاقی اینجا را بخوانند دقیقا متوجه می شوند از چه کسانی حرف می زنم و کدام کلینیک منظورم است. البته فکر کنم خودت باش و کیت هم بدانند و بنابراین نباید رمز بگیرند! =/ دلیل دوم، این که مطمئن نیستم که بعضی از افراد اصلی آن ماجراها این جا را نخوانند (چون قبلا می خواندند ولی الان را نمی دانم.)


از آن جایی که نمی خواهم کسی را برای خواندن، در رودربایستی (رودرواسی) بگذارم و در عین حال، از این که برای کسی رمز بفرستم و نخواند یا کامنت نگذارد بدم می آید، خودم برای هیچ کس رمز نمی فرستم. اما به کسانی که رمز بخواهند، در صورتی که وبلاگ داشته باشند و آنها را بشناسم رمز می دهم. لطفا در صورت تمایل، همین جا یک کامنت حاوی لبخند ملیح بگذارید تا رمز را برایتان بفرستم. مثلا این طوری: =)


همه آن روزهایی که با تمام قوا، به وجب به وجب سرزمین دلم شبیخون می زدی تا حتی اگر شده به قدر یک روستای متروکه اش را فتح کنی، من به تک تک نیروهای ذهنم آماده باش می دادم و  تا دندان مسلح رو به رویت می ایستادم تا مبادا ذره ای از خاک وجودم به دستت بیفتد.   

حالا که کندوی عسل چشمهایت، بی آن که ملکه ای برای خودش دست و پا کرده باشد، در میان پرچم سفید، رنگ می بازد، زانو زده ام مقابلت و با دانه دانه اشکهایم، زخم قلب سربازان مغلوبت را (که در اردوگاه جنگی نافرجام، دور آتش، به رویای خاموش فتح، نیشخند می زنند) شستشو می دهم. 

+ از سری نوشته های الکی پلکی
+

روایت فتح قبلی


۱. بعد از قبولی در مقطع دکتری، سوالها از "پس تو این دانشگاهها چی یاد شما میدن؟" به "پس تو چه دکتری هستی که نمی دونی؟" تغییر شکل داد و برای من عجیب بود که مگر به دکتر علم غیب الهام می شود که هر چیزی را صرفه نظر از رشته و تحصیلاتش بداند؟ تا این که بازپخش انیمیشن دوست داشتنی "خانواده دکتر ارنست" را دیدم  و با دکتری مواجه شدم که علاوه بر علم پزشکی، که تخصص اصلی اش است، در شکار انواع حیوانات و پرندگان و آبزیان، پرورش شترمرغ و گوسفند و مرغ، کاشت و برداشت انواع گیاهان، تولید نمک، ساخت خانه درختی، تولید کفش، قابلمه، کاسه، ملاقه و سایر ظروف مورد نیاز، روشن کردن آتش به شیوه انسانهای اولیه، شناخت میوه های خوراکی درختهایی که هرگز به عمرش ندیده است، دفع حیوانات وحشی و ات موذی و. یک پا متخصص است و تازه فهمیدم در دانشگاهها چه چیزی یاد می دهند و دکترها باید چه طور آدمهایی باشند و متوجه شدم مدرک دکتری من و امثال مرا باید انداخت در دریا تا آب آن را به همان جزیره ی ناشناخته دکتر ارنست و خانواده اش ببرد و دیگر هم برنگرداند. فقط نمی دانم مدرکم را در آبهای کدام دریا بیندازم که دقیقا به همان جزیره ببرد و مانده ام که "پس من چه دکتری هستم" و "در دانشگاه چه چیزی یادمان می دهند" که اسم دریای مشرف به جزیره ی دکتر ارنست اینها را نمی دانم!


۲. فلان استاد دانشگاه، یکی از آسیبهای تهای جذب اعضای هیات علمی در دانشگاه‌های ایران را "بسته بودن درهای ورودی آن به روی نخبگان علمی و پژوهشی غیرایرانی جهان" دانسته است!!! تو را به خدا فکر می کنید یک غیرایرانی می خواهد و اگر بخواهد چنان صبر جمیلی دارد که در سیستم معیوب دانشگاههای ما تدریس و پژوهش کند و این شما هستید که درها را به رویشان بسته اید؟! یعنی نمی دانید جنس بد بیخ ریش صاحبش است و شما درها را هم که باز کنید چیز خاصی عایدتان نمی شود؟!


۳. موضوع برنامه تلویزیونی، اعتماد به جوانها و سپردن مسوولیتهای مهم به آنها بود و داشتند در مورد این حرف می زدند که چرا، به قول خودت باش، "پیر و پاتالها میزهایشان را ول نمی کنند" و مگر خودشان در اوایل انقلاب، جوان نبودند که بر مسند قدرت نشستند؟ پس چرا حالا کنار نمی روند و همان فرصتی را که خودشان در جوانی از آن بهره بردند در اختیار جوانها نمی گذارند؟ و من وسط همه این حرفها، به استاد پنجاه ساله ای  فکر می کردم که بعد از مصاحبه ورودی دکتری من، با وجود تایید همه شایستگیها و توانمندیهایم و امتیاز خوبم در مصاحبه، به بقیه اساتید گروه گفته بود "خانم امیریان هنوز خیلی جوان است و زود است وارد مقطع دکتری شود و بهتر است او را برای سال بعد بگذاریم ."(انگار تا سال بعد من ۱۰ سال افزایش سن دارم!). آن وقت شما انتظار دارید مسوولین پستهای مهم را به نسل جوان بسپارند؟


+ التماس دعا


همان جا وسط پیاده رو، نشستم مقابل دخترک و اشکهایش را پاک کردم: 

- گم شده ای؟» 

گم شده بود. 

شکلاتم را نگرفت، بیسکوییت را پس زد، آب معدنی را نخواست و من چیز دیگری برای خوشحال کردن یک دختربچه 3-4 ساله، با آبشار موهای طلایی و چشمهای خیس عسلی نداشتم. 

تنها می توانستم نگاهش کنم و هی در ذهنم تکرار کنم: 

- کجا دیدمت؟ تو را کجا دیده ام لعنتی؟!». 

بعد لبم را به خاطر کلمه آخر گاز بگیرم و ناگهان یاد چیزی بیفتم: خرس زرد کوچکی را که به کیفم آویزان است باز کنم و جلوی صورتش بگیرم. 

بالاخره لبخندش را ببینم و دوباره در ذهنم تکرار کنم: 

- این لبخند. این لبخند آشنا. کجا دیدمش؟! کجا دیدم این لبخند لعنتی را؟!» 

و دوباره لبم را گاز بگیرم. 

نگاهش کنم که چه قدر قشنگ خرس زرد کوچکم را میان دستهای ظریفش گرفته است و با آن صدای نرم و نازک، سوال پیچش می کند که: 

- گم شده ای؟ اسمت چیست؟ خانه ات کجا است؟» 

سوالهایی که من از خودش پرسیده بودم! 

و حالا او یک سوال دیگر هم اضافه می کند؛ از من می پرسد: 

- خاله تو مامانش هستی؟» 

- من؟!»

قلبم تیر می کشد. 

***

تیرت درست به هدف خورده بود: 

بعد از رد کردن پیشنهادهایت برای خرید شکلات تلخ، روسری گل گلی و آن قلب تیرخورده قرمز، جلوی مغازه کوچکی ایستادی و بی آن که از من بپرسی خرس زرد کوچکی را که عاشقش بودم انتخاب کردی، خریدی و به کیفم آویزان کردی.

به تو گفتم: 

- خیال نکن که با این کارها.»

به من گفتی:

- من به خیال زنده ام، خیال تو.»

***

 - خاله تو مامانش هستی؟» 

برمی گردم به اینجا و اکنونی که به اندازه پنج سال از آن فاصله گرفته بودم. به دخترک لبخند می زنم و او را در آغوش می کشم. 

و درست همین وقت. همین وقت آن معجزه اتفاق می افتد! آن معجزه ی تاریک. آن معجزه تلخ:

از پشت سرم، صدای تو را می شنوم که اسم کوچک مرا فریاد می زنی! در صدایت موجی از دلواپسی و عشق هست. آن جانم»ی که - به جای خانم» همیشگی- به آخر اسمم چسبانده ای، مرا به مرز سقوط می رساند! با خیال این که تو با قایق شکسته ات، برای فتح این جزیره متروک برگشته باشی، مارش پیروزی در دلم طنین می اندازد.

دخترک خودش را از آغوشم بیرون می کشد و در جهت مخالف می دود. صدای مبهمش را می شنوم:

- بابا»

به طرف صدای تو برمی گردم. معجزه دود می شود:

دخترک چشم عسلی در آغوش تو است و دستهایش را دور گردنت حلقه زده است! 

حالا یادم می آید که کجا دیده بودمش. در خط به خط چهره تو.

***

دیگر جنگ تمام شده است. باید برای آواره های دلم، به دنبال سرپناه باشم.


+از سری نوشته های الکی پلکی

+ قبول دارم که این بار کمی زیادی لوس شد!

+

روایت فتح قبلی


۱. بعد از قبولی در مقطع دکتری، سوالها از "پس تو این دانشگاهها چی یاد شما میدن؟" به "پس تو چه دکتری هستی که نمی دونی؟" تغییر شکل داد و برای من عجیب بود که مگر به دکتر علم غیب الهام می شود که هر چیزی را صرفه نظر از رشته و تحصیلاتش بداند؟ تا این که بازپخش انیمیشن دوست داشتنی "خانواده دکتر ارنست" را دیدم  و با دکتری مواجه شدم که علاوه بر علم پزشکی، که تخصص اصلی اش است، در شکار انواع حیوانات و پرندگان و آبزیان، پرورش شترمرغ و گوسفند و مرغ، کاشت و برداشت انواع گیاهان، تولید نمک، ساخت خانه درختی، تولید کفش، قابلمه، کاسه، ملاقه و سایر ظروف مورد نیاز، روشن کردن آتش به شیوه انسانهای اولیه، شناخت میوه های خوراکی درختهایی که هرگز به عمرش ندیده است، دفع حیوانات وحشی و ات موذی و. یک پا متخصص است و تازه فهمیدم در دانشگاهها چه چیزی یاد می دهند و دکترها باید چه طور آدمهایی باشند و متوجه شدم مدرک دکتری من و امثال مرا باید انداخت در دریا تا آب آن را به همان جزیره ی ناشناخته دکتر ارنست و خانواده اش ببرد و دیگر هم برنگرداند. فقط نمی دانم مدرکم را در آبهای کدام دریا بیندازم که دقیقا به همان جزیره ببرد و مانده ام که "پس من چه دکتری هستم" و "در دانشگاه چه چیزی یادمان می دهند" که اسم دریای مشرف به جزیره ی دکتر ارنست اینها را نمی دانم!


۲. فلان استاد دانشگاه، یکی از آسیبهای تهای جذب اعضای هیات علمی در دانشگاه‌های ایران را "بسته بودن درهای ورودی آن به روی نخبگان علمی و پژوهشی غیرایرانی جهان" دانسته است!!! تو را به خدا فکر می کنید یک غیرایرانی می خواهد و اگر بخواهد چنان صبر جمیلی دارد که در سیستم معیوب دانشگاههای ما تدریس و پژوهش کند و این شما هستید که درها را به رویشان بسته اید؟! یعنی نمی دانید جنس بد بیخ ریش صاحبش است و شما درها را هم که باز کنید چیز خاصی عایدتان نمی شود؟!


۳. موضوع برنامه تلویزیونی، اعتماد به جوانها و سپردن مسوولیتهای مهم به آنها بود و داشتند در مورد این حرف می زدند که چرا، به قول خودت باش، "پیر و پاتالها میزهایشان را ول نمی کنند" و مگر خودشان در اوایل انقلاب، جوان نبودند که بر مسند قدرت نشستند؟ پس چرا حالا کنار نمی روند و همان فرصتی را که خودشان در جوانی از آن بهره بردند در اختیار جوانها نمی گذارند؟ و من وسط همه این حرفها، به استاد پنجاه ساله ای  فکر می کردم که بعد از مصاحبه ورودی دکتری من، با وجود تایید همه شایستگیها و توانمندیهایم و امتیاز خوبم در مصاحبه، به بقیه اساتید گروه گفته بود "خانم امیریان هنوز خیلی جوان است و زود است وارد مقطع دکتری شود و بهتر است او را برای سال بعد بگذاریم ."(انگار تا سال بعد من ۱۰ سال افزایش سن دارم!). آن وقت شما انتظار دارید مسوولین پستهای مهم را به نسل جوان بسپارند؟


+ التماس دعا


۱. نمی دانم آن همه وضوحی که خوابم داشت حیرت انگیزتر بود یا نهایت زیبایی و آرامش و صمیمیت چهره ی زلال او» یا این که هر چه فکر می کردم بخشهایی از زندگی را، که در جای گمشده ای از خوابم اتفاق افتاده بود، به خاطر نمی آوردم یا پیوند عجیب این خواب به آن دعای نیمه شبانه ی دوستم که آن قدر ساده و صمیمی با همه وجودش به زبان آورده بود! هر چه بود، دلم می خواست می توانستم آن چهره زلال را با آن لبخند قشنگ و آن همه عشق و آرامش، در دنیای واقعی ببینم. دلم می خواست می توانستم خانواده ام را به همان خوشحالی توی خواب ببینم.


۲. این که من از سریال "برادر جان" بدم می آمد، در واقع نه به خاطر این بود که همه آدمهایش در یک قالب مشخص تعریف شده بودند (همه زنهایش شش متر زبان و یک دنیا اعتماد به سقف داشتند و سجاف سر خود بودند و همه مردهایش مثل حیوان به جان هم می افتادند و دیوانه وار زنهایشان را دوست داشتند و همه شخصیتهایش، از پیر و جوان و پولدار و فقیر کلی لفظ قلم و خاص و با یک سبکِ دقیقا عین هم، حرف می زدند!)؛ و نه به خاطر غیرطبیعی و شدیداً حرص در بیاور بودن بیشتر رفتارها و تصمیمهای شخصیتهای سریال. بلکه بیش از هر چیز به این برمی گشت که من شکل دخترانه ی آراز» بودم! و این که می گویم شکل دخترانه اش» به این معنی نیست که شبیه عاطفه بااشم؛ نه؛ عاطفه شکل خواهرانه ی» آراز بود و من دقیقا شکل دخترانه اش» هستم! و شاید به خاطر همین بود که از همه بیشتر از آراز بدم می آمد!


۳. تصور کنید موجودات غول آسای عجیب و غریبی که از شر انسان ها به بالای ابرها پناه برده اند و بعد فهمیده اند انسانها هم متقابلاً آنها را هیولا می دانند و بنابراین بهتر است برای رفع این سوء تفاهم، با هم رو به رو شوند، رسیده اند پایین ابرها و با تردید و ترس، زل زده اند به پلیسهای آماده شلیکی که با چهره های مضطرب اما مصمم مقابلشان صف کشیده اند و مردمی که پشت سر پلیس، با ترس و لرز نگاهشان می کنند. بعد ناگهان یکی از بین آدمها که آشنایی قبلی با این موجودات دارد و نامزدش به طرف آنها می روند و بقیه آدمها وقتی می بینند موجودات عجیب و غریب برای این دو انسان ذوق می کنند و با آنها خوب هستند، از سد پلیسها می گذرند و به طرف موجودات می روند و با هم در صلح و صفای فراوان عکس می گیرند و همه خوشحال و خندان هستند! می خواهم ببینم یک چنین صحنه ای گوله گوله اشک ریختن دارد؟؟؟؟!!!!! من دیگر حرفی ندارم! =/  (مدیونید اگر فکر کنید آن آدم لوس نخواستنی بی مزه ی کتک لازمی که پای چنین صحنه ای اشک ریخته است، آن هم بی اختیار، منم!)

smallfoot (ببخشید که آخر داستان را لو دادم!)


+شاعر عنوان: سعدی


همان جا وسط پیاده رو، نشستم مقابل دخترک و اشکهایش را پاک کردم: 

- گم شده ای؟» 

گم شده بود. 

شکلاتم را نگرفت، بیسکوییت را پس زد، آب معدنی را نخواست و من چیز دیگری برای خوشحال کردن یک دختربچه 3-4 ساله، با آبشار موهای طلایی و چشمهای خیس عسلی نداشتم. 

تنها می توانستم نگاهش کنم و هی در ذهنم تکرار کنم: 

- کجا دیدمت؟ تو را کجا دیده ام لعنتی؟!». 

بعد لبم را به خاطر کلمه آخر گاز بگیرم و ناگهان یاد چیزی بیفتم: خرس زرد کوچکی را که به کیفم آویزان است باز کنم و جلوی صورتش بگیرم. 

بالاخره لبخندش را ببینم و دوباره در ذهنم تکرار کنم: 

- این لبخند. این لبخند آشنا. کجا دیدمش؟! کجا دیدم این لبخند لعنتی را؟!» 

و دوباره لبم را گاز بگیرم. 

نگاهش کنم که چه قدر قشنگ خرس زرد کوچکم را میان دستهای ظریفش گرفته است و با آن صدای نرم و نازک، سوال پیچش می کند که: 

- گم شده ای؟ اسمت چیست؟ خانه ات کجا است؟» 

سوالهایی که من از خودش پرسیده بودم! 

و حالا او یک سوال دیگر هم اضافه می کند؛ از من می پرسد: 

- خاله تو مامانش هستی؟» 

- من؟!»

قلبم تیر می کشد. 

***

تیرت درست به هدف خورده بود: 

بعد از رد کردن پیشنهادهایت برای خرید شکلات تلخ، روسری گل گلی و آن قلب تیرخورده قرمز، جلوی مغازه کوچکی ایستادی و بی آن که از من بپرسی خرس زرد کوچکی را که عاشقش بودم انتخاب کردی، خریدی و به کیفم آویزان کردی.

به تو گفتم: 

- خیال نکن که با این کارها.»

به من گفتی:

- من به خیال زنده ام، خیال تو.»

***

 - خاله تو مامانش هستی؟» 

برمی گردم به اینجا و اکنونی که به اندازه پنج سال از آن فاصله گرفته بودم. به دخترک لبخند می زنم و او را در آغوش می کشم. 

و درست همین وقت. همین وقت آن معجزه اتفاق می افتد! آن معجزه ی تاریک. آن معجزه تلخ:

از پشت سرم، صدای تو را می شنوم که اسم کوچک مرا فریاد می زنی! در صدایت موجی از دلواپسی و عشق هست. آن جانم»ی که - به جای خانم» همیشگی- به آخر اسمم چسبانده ای، مرا به مرز سقوط می رساند! با خیال این که تو با قایق شکسته ات، برای فتح این جزیره متروک برگشته باشی، مارش پیروزی در دلم طنین می اندازد.

دخترک خودش را از آغوشم بیرون می کشد و در جهت مخالف می دود. صدای مبهمش را می شنوم:

- بابا»

به طرف صدای تو برمی گردم. معجزه دود می شود:

دخترک چشم عسلی در آغوش تو است و دستهایش را دور گردنت حلقه زده است! 

حالا یادم می آید که کجا دیده بودمش. در خط به خط چهره تو.

***

دیگر جنگ تمام شده است. باید برای آواره های دلم، به دنبال سرپناه باشم.


+از سری نوشته های الکی پلکی

+ قبول دارم که این بار کمی زیادی لوس شد!

+

روایت فتح قبلی


کاش می شد شب به شب از عرش کبریاییت، از آسمونی که اصلا از زمین دور نیست، بیای پایین، بیای اینجا، توی اتاق کوچیک و به هم ریخته من. منو بغل کنی ببری خونه خودتون! نه که بگم روحم از تنم جدا بشه و بیاد پیشت. نه! خودت بیای پایین و منو، جسم و روحم رو با هم، بغل کنی و با خودت ببری. ببری یه جای خلوت و خالی اما گرم و گسترده که حتی پای فرشته هاتم بهش نرسیده باشه. 


بعدش بذاری تو آغوشت حرف بزنم. بذاری داد بکشم، بذاری بلند بلند گریه کنم و گلایه. نگی آروم باش. نگی گریه نکن. نگی اینا ناشکریه. نگی من بزرگتر از غصه هاتم. نگی مگه نمی دونی من عالم حکیمم و حتما خوبت رو می خوام. نگی بنده جان مگه برام چی کار کردی که ازم انتظار داری. نگی می تونستم بدتر از این سرت بیارم پس برو شاکرم باش که شد این. نگی به جای این همه کولی بازی، اون پایین رو نگاه کن ببین چند نفر هستن که وضعشون از شماها بدتره. نگی ای بابا! چند بار بهت گفتم از صبر و نماز کمک بگیر؟ چند بار گفتم خوشم نمیاد غر بزنی؟! نگی اگه قراره همه ش نق نق کنی پاشو برو اتاقت دیگه م با من حرف نزن. اینا رو نگی.


به جاش بگی نازک نارنجی من. دختر کوچولوی دل نازکم. بنده ی بی طاقتم. می دونم خیلی واست سخت شد. راستشو بخوای منم دلم نمی خواست این طوری بشه. منم از این بالا تماشات می کنم و غصه می خورم. به خودم قسم منم دوست نداشتم آدمهایی که اون همه براشون وقت گذاشتم تا بهترین چیزی بشن که ساختم، تهش این جوری گند بزنن به خودشون و دنیاشون. فکر می کنی من دلم میاد. دلم می خواد شماها رو اینجوری ببینم!؟ به خودم قسم نه. منم دلم می خواست همتون کنار هم، شاد و خوشحال بودید. ولی خود این آدمها. خود اونایی که داری ازشون می سوزی، خودشون اینو نخواستن و من نمی تونستم از حرفم برگردم و تیک گزینه اختیار رو از روشون بردارم. 


می دونم دخترک نازک نارنجی بی طاقت من. می دونم این برای تو خیلی سخت و سنگین تموم شده. اما طاقت بیار دختر کوچولو. طاقت بیار و بدون که من از این بالا، نگاهم پی توئه. نمی دونی وقتی ازم ناامید میشی، وقتی دلخور میشی و دیگه باهام حرف نمی زنی. وقتی می شینی رو به روم و فقط زل می زنی و سکوت می کنی. چه قدر منتظر می مونم و منتظر می مونم و منتظر می مونم تا برگردی و بغضت رو به روی خودم بشکنه و وسط گریه هات صدام کنی. نمی دونی اون وقتی که صورتت خیس اشکه و تند تند منو صدا می کنی ولی هیچی دیگه نمیگی چه دلی ازم می بری. 


ببین! من کم نیستم. کوچیک نیستم. سرد نیستم. تلخ نیستم. من ترکیب بی نظیری از مهر و قدرتم. پس صدام بزن. دوستم داشته باش. بهم اعتماد کن. من نسبت بهت بی تفاوت نیستم. حواسم بهت هست. به همتون. تو هم حواست به من باشه. اینجا برای تو یه آغوش همیشه باز هست. آغوشی که می تونی توی اون با خیال راحت ضجه بزنی. فریاد بکشی. و زخمهات رو کنی. 


دختر کوچولوی بی طاقت کم تحملم. می دونم اینها آدمهای منن که زندگیتون رو خراب کرده ن. همونایی که در موردشون به فرشته هام گفتن من یه چیزی می دونم که شما نمی دونید. هنوزم سر حرفم هستما. ولی فعلا بی خیالش. قبول دارم همه ش تقصیر آدمهای منه. تقصیر بی رحمی دنیای من. تقصیر آزمونهای من. 


حالا این حرفها رو ول کن. بیا که محکم تر بغلت کنم. بیا وسط همه گلایه ها و گریه هات، آروم و بی سر و صدا، توی گوشت بگم که من نمی ذارم زیر بار غم نابود بشی. نمی ذارم داغش به دلتون بمونه. منو نگاه. انگار من خداما. به منم شک داری؟!. 


باشه هر چی دوست زار بزن. زار بزن تا آروم بشی. ولی تو بغل خودم. تو فقط و فقط باید تو بغل خودم گریه کنی . هر چه قدر دلت خواست. تا هر وقت دلت خواست. من خسته نمیشم. غصه می خورم برات. ولی خسته نمیشم می شینم منتظر روزی که وقتش بشه و با یه اشاره آتیش وجودت، آتیش زندگیت رو خاموش کنم و خنک ترین نسیمی رو که دارم توی زندگیتون به جریان در بیارم. فقط باید بهم قول بدی که طاقت میاری. باشه؟؟؟؟!!!!


حالا دختر کوچولوی دلنازک من. برمی گردیم پایین. به اتاقت. تو رو می ذارم اون جا و یه لحظه هم ازت چشم برنمی دارم. خیالت راحت. و قول میدم شب به شب بیام و تو رو ببرم به اون آسمونی که مخصوص خود خودته تا بتونی هر چی دلت خواست گریه کنی و غر بزنی و اشک بریزی و من بتونم محکم محکم بغلت کنم تا دلت آروم بشه. من می خوام دل تو آروم آروم باشه و همه چیز رو به من بسپاری. به خودم قسم درستش می کنم. فقط بهم اعتماد کن دختر کوچولوی همیشه خواستنی من.


۱. نمی دانم آن همه وضوحی که خوابم داشت حیرت انگیزتر بود یا نهایت زیبایی و آرامش و صمیمیت چهره ی زلال او» یا این که هر چه فکر می کردم بخشهایی از زندگی را، که در جای گمشده ای از خوابم اتفاق افتاده بود، به خاطر نمی آوردم یا پیوند عجیب این خواب به آن دعای نیمه شبانه ی دوستم که آن قدر ساده و صمیمی با همه وجودش به زبان آورده بود! هر چه بود، دلم می خواست می توانستم آن چهره زلال را با آن لبخند قشنگ و آن همه عشق و آرامش، در دنیای واقعی ببینم. دلم می خواست می توانستم خانواده ام را به همان خوشحالی توی خواب ببینم.


۲. این که من از سریال "برادر جان" بدم می آمد، در واقع نه به خاطر این بود که همه آدمهایش در یک قالب مشخص تعریف شده بودند (همه زنهایش شش متر زبان و یک دنیا اعتماد به سقف داشتند و سجاف سر خود بودند و همه مردهایش مثل حیوان به جان هم می افتادند و دیوانه وار زنهایشان را دوست داشتند و همه شخصیتهایش، از پیر و جوان و پولدار و فقیر کلی لفظ قلم و خاص و با یک سبکِ دقیقا عین هم، حرف می زدند!)؛ و نه به خاطر غیرطبیعی و شدیداً حرص در بیاور بودن بیشتر رفتارها و تصمیمهای شخصیتهای سریال. بلکه بیش از هر چیز به این برمی گشت که من شکل دخترانه ی آراز» بودم! و این که می گویم شکل دخترانه اش» به این معنی نیست که شبیه عاطفه بااشم؛ نه؛ عاطفه شکل خواهرانه ی» آراز بود و من دقیقا شکل دخترانه اش» هستم! و شاید به خاطر همین بود که از همه بیشتر از آراز بدم می آمد!


۳. تصور کنید موجودات غول آسای عجیب و غریبی که از شر انسان ها به بالای ابرها پناه برده اند و بعد فهمیده اند انسانها هم متقابلاً آنها را هیولا می دانند و بنابراین بهتر است برای رفع این سوء تفاهم، با هم رو به رو شوند، رسیده اند پایین ابرها و با تردید و ترس، زل زده اند به پلیسهای آماده شلیکی که با چهره های مضطرب اما مصمم مقابلشان صف کشیده اند و مردمی که پشت سر پلیس، با ترس و لرز نگاهشان می کنند. بعد ناگهان یکی از بین آدمها که آشنایی قبلی با این موجودات دارد و نامزدش به طرف آنها می روند و بقیه آدمها وقتی می بینند موجودات عجیب و غریب برای این دو انسان ذوق می کنند و با آنها خوب هستند، از سد پلیسها می گذرند و به طرف موجودات می روند و با هم در صلح و صفای فراوان عکس می گیرند و همه خوشحال و خندان هستند! می خواهم ببینم یک چنین صحنه ای گوله گوله اشک ریختن دارد؟؟؟؟!!!!! من دیگر حرفی ندارم! =/  (مدیونید اگر فکر کنید آن آدم لوس نخواستنی بی مزه ی کتک لازمی که پای چنین صحنه ای اشک ریخته است، آن هم بی اختیار، منم!)

smallfoot (ببخشید که آخر داستان را لو دادم!)


+شاعر عنوان: سعدی


کاش می شد شب به شب از عرش کبریاییت، از آسمونی که اصلا از زمین دور نیست، بیای پایین، بیای اینجا، توی اتاق کوچیک و به هم ریخته من. منو بغل کنی ببری خونه خودتون! نه که بگم روحم از تنم جدا بشه و بیاد پیشت. نه! خودت بیای پایین و منو، جسم و روحم رو با هم، بغل کنی و با خودت ببری. ببری یه جای خلوت و خالی اما گرم و گسترده که حتی پای فرشته هاتم بهش نرسیده باشه. 


بعدش بذاری تو آغوشت حرف بزنم. بذاری داد بکشم، بذاری بلند بلند گریه کنم و گلایه. نگی آروم باش. نگی گریه نکن. نگی اینا ناشکریه. نگی من بزرگتر از غصه هاتم. نگی مگه نمی دونی من عالم حکیمم و حتما خوبت رو می خوام. نگی بنده جان مگه برام چی کار کردی که ازم انتظار داری. نگی می تونستم بدتر از این سرت بیارم پس برو شاکرم باش که شد این. نگی به جای این همه کولی بازی، اون پایین رو نگاه کن ببین چند نفر هستن که وضعشون از شماها بدتره. نگی ای بابا! چند بار بهت گفتم از صبر و نماز کمک بگیر؟ چند بار گفتم خوشم نمیاد غر بزنی؟! نگی اگه قراره همه ش نق نق کنی پاشو برو اتاقت دیگه م با من حرف نزن. اینا رو نگی.


به جاش بگی نازک نارنجی من. دختر کوچولوی دل نازکم. بنده ی بی طاقتم. می دونم خیلی واست سخت شد. راستشو بخوای منم دلم نمی خواست این طوری بشه. منم از این بالا تماشات می کنم و غصه می خورم. به خودم قسم منم دوست نداشتم آدمهایی که اون همه براشون وقت گذاشتم تا بهترین چیزی بشن که ساختم، تهش این جوری گند بزنن به خودشون و دنیاشون. فکر می کنی من دلم میاد. دلم می خواد شماها رو اینجوری ببینم!؟ به خودم قسم نه. منم دلم می خواست همتون کنار هم، شاد و خوشحال بودید. ولی خود این آدمها. خود اونایی که داری ازشون می سوزی، خودشون اینو نخواستن و من نمی تونستم از حرفم برگردم و تیک گزینه اختیار رو از روشون بردارم. 


می دونم دخترک نازک نارنجی بی طاقت من. می دونم این برای تو خیلی سخت و سنگین تموم شده. اما طاقت بیار دختر کوچولو. طاقت بیار و بدون که من از این بالا، نگاهم پی توئه. نمی دونی وقتی ازم ناامید میشی، وقتی دلخور میشی و دیگه باهام حرف نمی زنی. وقتی می شینی رو به روم و فقط زل می زنی و سکوت می کنی. چه قدر منتظر می مونم و منتظر می مونم و منتظر می مونم تا برگردی و بغضت رو به روی خودم بشکنه و وسط گریه هات صدام کنی. نمی دونی اون وقتی که صورتت خیس اشکه و تند تند منو صدا می کنی ولی هیچی دیگه نمیگی چه دلی ازم می بری. 


ببین! من کم نیستم. کوچیک نیستم. سرد نیستم. تلخ نیستم. من ترکیب بی نظیری از مهر و قدرتم. پس صدام بزن. دوستم داشته باش. بهم اعتماد کن. من نسبت بهت بی تفاوت نیستم. حواسم بهت هست. به همتون. تو هم حواست به من باشه. اینجا برای تو یه آغوش همیشه باز هست. آغوشی که می تونی توی اون با خیال راحت ضجه بزنی. فریاد بکشی. و زخمهات رو کنی. 


دختر کوچولوی بی طاقت کم تحملم. می دونم اینها آدمهای منن که زندگیتون رو خراب کرده ن. همونایی که در موردشون به فرشته هام گفتن من یه چیزی می دونم که شما نمی دونید. هنوزم سر حرفم هستما. ولی فعلا بی خیالش. قبول دارم همه ش تقصیر آدمهای منه. تقصیر بی رحمی دنیای من. تقصیر آزمونهای من. 


حالا این حرفها رو ول کن. بیا که محکم تر بغلت کنم. بیا وسط همه گلایه ها و گریه هات، آروم و بی سر و صدا، توی گوشت بگم که من نمی ذارم زیر بار غم نابود بشی. نمی ذارم داغش به دلتون بمونه. منو نگاه. انگار من خداما. به منم شک داری؟!. 


باشه هر چی دوست زار بزن. زار بزن تا آروم بشی. ولی تو بغل خودم. تو فقط و فقط باید تو بغل خودم گریه کنی . هر چه قدر دلت خواست. تا هر وقت دلت خواست. من خسته نمیشم. غصه می خورم برات. ولی خسته نمیشم می شینم منتظر روزی که وقتش بشه و با یه اشاره آتیش وجودت، آتیش زندگیت رو خاموش کنم و خنک ترین نسیمی رو که دارم توی زندگیتون به جریان در بیارم. فقط باید بهم قول بدی که طاقت میاری. باشه؟؟؟؟!!!!


حالا دختر کوچولوی دلنازک من. برمی گردیم پایین. به اتاقت. تو رو می ذارم اون جا و یه لحظه هم ازت چشم برنمی دارم. خیالت راحت. و قول میدم شب به شب بیام و تو رو ببرم به اون آسمونی که مخصوص خود خودته تا بتونی هر چی دلت خواست گریه کنی و غر بزنی و اشک بریزی و من بتونم محکم محکم بغلت کنم تا دلت آروم بشه. من می خوام دل تو آروم آروم باشه و همه چیز رو به من بسپاری. به خودم قسم درستش می کنم. فقط بهم اعتماد کن دختر کوچولوی همیشه خواستنی من.


1. می دانید که من اصولاً در مورد مراجعهایم این جا چیزی نمی نویسم و اصلا این کار را اخلاقی هم نمی دانم. اما فکر نمی کنم بتوانم از این یکی بگذرم! دخترک هشت ساله ای که بعد از اتفاقات کوچکی که در مسافرت عید برایشان افتاده است دچار اضطراب شده است و خودش از مادرش خواسته او را پیش مشاور بیاورد و آن وقت نشست مقابل من و بهتر از خیلی از پدر و مادرها مساله خودش را و چیزهایی را که باعث ایجاد آن شده تشریح و تحلیل کرد، طوری که وقتی از اتاق خارج شد و مادرش آمد داخل، چیز خاصی نمانده بود که از او سوال کنم؛ و این در حالی است که در جلسه اول، بچه ها غالبا نمی دانند برای چه اینجا هستند و والدین با سردرگمی از این که همه کار برای بچه شان کرده اند اما نمی دانند چرا فلان رفتار را از او می بینند صحبت می کنند. دلم می خواست آن دختر کوچولوی دوست داشتنی را بغل کنم و حسابی بچلانم! فکر می کنم یکی از بهترین دوره های درمانی را با او خواهم داشت.

2. نمی توانم بفهمم چه طور یک نفر می تواند این همه بی رحم باشد که بعد از شکار یک حیوان بی زبان، با غرور کنار لاشه خونین آن بایستد و عکس یادگاری بگیرد.

3. 

چاپ کاغذی پایان نامه ممنوع شد! نمردیم و یک اقدام خداپسندانه هم از وزارت علوم محترم دیدیدم! دانشجوی ارشد که بودم مجبورمان می کردند هفت نسخه از پایان نامه را چاپ کنیم آن هم یک طرف کاغذ و صحافی با جلد سخت و نوشته های طلایی! از تز دکتری فقط یک نسخه چاپی ضروری بود آن هم دورو (و البته با همان صحافی و جلد سخت و.). و حالا این هم یک قدم رو به جلو.


4. شرایطی پیش آمد که برای پُستداک اقدام کنم. اما متوجه شدم مامان برای اولین بار از سال 70 تا حالا، از هفت گوشه ی دلش با ادامه تحصیل من مخالف است!!! می گفت: دیگر نمی توانم ببینم آن همه سختی بکشی و اذیت بشوی.» می گفت: از همینهایی که تا اینجا به دست آورده ای استفاده کنی و کمی هم به فکر زندگی ات و لذت بردن از آن باش.» وقتی این حرفها را از زبان کسی بشنوی که تمام این سالها تمام قد پشتت ایستاده است تا آب در دلت تکان نخورد و بتوانی با عشق درس بخوانی و کار کنی و جلوی همه حرف و حدیثها و مخالفتها بایستی و راه خودت را بروی، می توانی نه بگویی و هر کاری دلت خواست بکنی؟ من که نمی توانم. البته این را هم اضافه کنم که تجربه، با شدت و حدت تمام، به من نشان داده است که هر کاری بخواهم بکنم، حتی کوچکترین و بی اهمیت ترین کار ممکن، و مامان از هفت گوشه دلش راضی نباشد، آن کار اصلا و ابدا خوب و دلچسب پیش نمی رود! مامان پیامبر زندگی من است!

5. قبلا دو پست (

1 و

2) در مورد قانون جذب نوشته ام که بیش از هر چیز برداشتهای شخصی خودم بود. حالا مدتی است عضو کانالی شده ام که قانون جذب را به شکل واقعا جذابی بیان می کند و خیلی چیزهای جدید فهمیده ام که به نظرم جالب و درست هستند. سعی می کنم پست بعدی را در مورد کشفیات جدیدم در مورد قانون جذب بنویسم. برایم جالب بود که چه قدر تصوری که عموم مردم (و از جمله خودم) از جذب دارند با غلط غلوط مخلوط است! از استادی که کانال زیر نظر او است، کلی سوال می پرسم و بیشتر به دنبال منابع و مستندات ادعاهایشان هستم. گاهی حس می کنم دلش می خواهد مرا از کانالش بیندازد بیرون!

+ نمی دانم پسر خوب» هنوز اینجا را می خواند یا نه. یادم هست که خیلی پیگیر پستی بود که وعده داده بودم در مورد جذب بنویسم. اگر هستی، پست بعدی را حتما بخوان. فکر می کنم بعضی از قسمتهایش خیلی به کارت بیاید.

6. دوستانی که مدتها است سراغی از کودکانه هایم.» نمی گیرید و کامنتی نمی گذارید! آیا زمان آن نرسیده است که به خودتان بیایید؟؟؟!!! خوشتان می آید بیایم لیستتان را منتشر کنم آن هم بدون استفاده حروف اختصاری؟؟؟!!! =)))

کاش می شد شب به شب از عرش کبریاییت، از آسمونی که اصلا از زمین دور نیست، بیای پایین، بیای اینجا، توی اتاق کوچیک و به هم ریخته من. منو بغل کنی ببری خونه خودتون! نه که بگم روحم از تنم جدا بشه و بیاد پیشت. نه! خودت بیای پایین و منو، جسم و روحم رو با هم، بغل کنی و با خودت ببری. ببری یه جای خلوت و خالی اما گرم و گسترده که حتی پای فرشته هاتم بهش نرسیده باشه. 


بعدش بذاری تو آغوشت حرف بزنم. بذاری داد بکشم، بذاری بلند بلند گریه کنم و گلایه. نگی آروم باش. نگی گریه نکن. نگی اینا ناشکریه. نگی من بزرگتر از غصه هاتم. نگی مگه نمی دونی من عالم حکیمم و حتما خوبت رو می خوام. نگی بنده جان مگه برام چی کار کردی که ازم انتظار داری. نگی می تونستم بدتر از این سرت بیارم پس برو شاکرم باش که شد این. نگی به جای این همه کولی بازی، اون پایین رو نگاه کن ببین چند نفر هستن که وضعشون از شماها بدتره. نگی ای بابا! چند بار بهت گفتم از صبر و نماز کمک بگیر؟ چند بار گفتم خوشم نمیاد غر بزنی؟! نگی اگه قراره همه ش نق نق کنی پاشو برو اتاقت دیگه م با من حرف نزن. اینا رو نگی.


به جاش بگی نازک نارنجی من. دختر کوچولوی دل نازکم. بنده ی بی طاقتم. می دونم خیلی واست سخت شد. راستشو بخوای منم دلم نمی خواست این طوری بشه. منم از این بالا تماشات می کنم و غصه می خورم. به خودم قسم منم دوست نداشتم آدمهایی که اون همه براشون وقت گذاشتم تا بهترین چیزی بشن که ساختم، تهش این جوری گند بزنن به خودشون و دنیاشون. فکر می کنی من دلم میاد. دلم می خواد شماها رو اینجوری ببینم!؟ به خودم قسم نه. منم دلم می خواست همتون کنار هم، شاد و خوشحال بودید. ولی خود این آدمها. خود اونایی که داری ازشون می سوزی، خودشون اینو نخواستن و من نمی تونستم از حرفم برگردم و تیک گزینه اختیار رو از روشون بردارم. 


می دونم دخترک نازک نارنجی بی طاقت من. می دونم این برای تو خیلی سخت و سنگین تموم شده. اما طاقت بیار دختر کوچولو. طاقت بیار و بدون که من از این بالا، نگاهم پی توئه. نمی دونی وقتی ازم ناامید میشی، وقتی دلخور میشی و دیگه باهام حرف نمی زنی. وقتی می شینی رو به روم و فقط زل می زنی و سکوت می کنی. چه قدر منتظر می مونم و منتظر می مونم و منتظر می مونم تا برگردی و بغضت رو به روی خودم بشکنه و وسط گریه هات صدام کنی. نمی دونی اون وقتی که صورتت خیس اشکه و تند تند منو صدا می کنی ولی هیچی دیگه نمیگی چه دلی ازم می بری. 


ببین! من کم نیستم. کوچیک نیستم. سرد نیستم. تلخ نیستم. من ترکیب بی نظیری از مهر و قدرتم. پس صدام بزن. دوستم داشته باش. بهم اعتماد کن. من نسبت بهت بی تفاوت نیستم. حواسم بهت هست. به همتون. تو هم حواست به من باشه. اینجا برای تو یه آغوش همیشه باز هست. آغوشی که می تونی توی اون با خیال راحت ضجه بزنی. فریاد بکشی. و زخمهات رو کنی. 


دختر کوچولوی بی طاقت کم تحملم. می دونم اینها آدمهای منن که زندگیتون رو خراب کرده ن. همونایی که در موردشون به فرشته هام گفتن من یه چیزی می دونم که شما نمی دونید. هنوزم سر حرفم هستما. ولی فعلا بی خیالش. قبول دارم همه ش تقصیر آدمهای منه. تقصیر بی رحمی دنیای من. تقصیر آزمونهای من. 


حالا این حرفها رو ول کن. بیا که محکم تر بغلت کنم. بیا وسط همه گلایه ها و گریه هات، آروم و بی سر و صدا، توی گوشت بگم که من نمی ذارم زیر بار غم نابود بشی. نمی ذارم داغش به دلتون بمونه. منو نگاه. انگار من خداما. به منم شک داری؟!. 


باشه هر چی دوست زار بزن. زار بزن تا آروم بشی. ولی تو بغل خودم. تو فقط و فقط باید تو بغل خودم گریه کنی . هر چه قدر دلت خواست. تا هر وقت دلت خواست. من خسته نمیشم. غصه می خورم برات. ولی خسته نمیشم می شینم منتظر روزی که وقتش بشه و با یه اشاره آتیش وجودت، آتیش زندگیت رو خاموش کنم و خنک ترین نسیمی رو که دارم توی زندگیتون به جریان در بیارم. فقط باید بهم قول بدی که طاقت میاری. باشه؟؟؟؟!!!!


حالا دختر کوچولوی دلنازک من. برمی گردیم پایین. به اتاقت. تو رو می ذارم اون جا و یه لحظه هم ازت چشم برنمی دارم. خیالت راحت. و قول میدم شب به شب بیام و تو رو ببرم به اون آسمونی که مخصوص خود خودته تا بتونی هر چی دلت خواست گریه کنی و غر بزنی و اشک بریزی و من بتونم محکم محکم بغلت کنم تا دلت آروم بشه. من می خوام دل تو آروم آروم باشه و همه چیز رو به من بسپاری. به خودم قسم درستش می کنم. فقط بهم اعتماد کن دختر کوچولوی همیشه خواستنی من.


سلام.

به هیچ وجه، مقدمه چینی ام نمی آید و ترجیح می دهم یک دفعه بزنم به دل مطلب!


چیزهایی که غالب مردم در مورد جذب می دانند شامل یک سری کلیات ناقص و چند تکنیک است؛ اما اینها همه ماجرا نیست. برای این که بتوانیم خواسته هایمان را جذب کنیم و کائنات را با خودمان همراه سازیم، لازم است که در شروع ما با کائنات همراه شویم و این، همان قدر که ساده نیست، ضروری و مهم است. 


یکی از اساسی ترین کارهایی که در این زمینه باید انجام داد، تلاش برای پاکی ظاهری و باطنی است. این که فقط دل پاک باشد» کافی نیست؛ لازم است علاوه بر دل، چشم و گوش و زبان و دست و پا و. هم پاک باشد و جالب است که استاد جذب تاکید می کرد که مهم است هر کس خالصانه به فرامین دینش عمل کند و یکی از مهم ترین این فرامین در دین ما نماز اول وقت است و این اول وقت بودنش خیلی اهمیت دارد. حتی اگر به هر دلیل نماز نمی خوانید، با شنیدن صدای اذان، خلوتی پیدا کنید و چند دقیقه ای، به زبان خودتان، هر جور که عشقتان می کشد و برایتان راحت است، با خدا حرف بزنید یا مثلا دعا یا ذکری را که به آن اعتقاد دارید بگویید. البته به نظر من هیچ چیز جای نماز را نمی گیرد، ولی به هر حال هر کس عقاید خودش دارد. (1) 


در کنار نماز یا نیایش اول وقت، که یک جور هماهنگی با کل هستی، در ستایش خدا است، کارهایی مثل غر نزدن، غیبت نکردن و نشنیدن، تهمت نزدن، دروغ نگفتن (در هر شکل و نوع و رنگش)، زخم زبان نزدن، رابطه ی غیرمجاز نداشتن، کنترل نگاه، مهربانی کردن به دیگران، کنترل خشم، دعوا و جدل نداشتن، حرف منفی و نومیدانه به زبان نیاوردن، ناشکری نکردن (و به طور خاص سپاسگزاری بابت هر اتفاق کوچکی) و. کارهایی از این دست، به زلالی روح و آمادگی برای به خدمت در آوردن کائنات و جذب خواسته ها کمک زیادی می کند. و برای هر کدام از این ها (2) می شود چله گرفت! مثلا چهل روز حواسمان باشد که غیبت نکنیم و نشنویم و برای هر بار که موفق نشدیم، جریمه ای بدهیم (جریمه مالی یا هر جریمه دیگری) (3) 


حالا بعد از اینها تازه جذب شروع می شود. تو نمی توانی چیزی را بخواهی که به خیر و صلاح دیگران نیست! نمی توانی به زمین داغ خوردن» همسر خائن یا مادرشوهر ستم پیشه یا رفیق فلان فلان شده ات (صفتی پیدا نکردم خب!) را از کائنات بخواهی. نمی توانی با دلی که پر از کینه و نفرت است از کائنات چیزی بگیری. اگر همسرت، مادرشوهرت، رفیقت و هر کسی در زندگی به تو بد کرده است، طبق قانون کارما، آثار این بدی به خودش برمی گردد. البته نه وما آن طور که تو می خواهی و آن زمان که تو انتظارش را داری؛ اما قطعا در زمان مناسب خودش، به شکل درست اتفاق خواهد افتاد. 


تو باید خواسته ات را طوری تنظیم کنی که در جهت خیر حداکثری برای خودت و دیگران باشد. مثلاً فرض کن که می خواهی کار و بارت رونق بگیرد. باید خواسته قلبی ات این باشد که جیب کسانی که به خدمات یا کالاهایی که ارائه می کنی نیاز دارند پر از پول باشد و کیفیت کار یا اجناس تو عالی باشد و این افراد به آنها تمایل پیدا کنند و از تو خرید کنند و آن قدر از خریدشان راضی باشند و برایشان خیر و برکت داشته باشد که دوباره به سراغت بیایند! نه این که با هزار دوز و کلک و نامردی، کالا یا خدمات معیوبت را به خلق ا. بیندازی و از کائنات هم انتظار همکاری داشته باشی که مبادا لو بروی!


نکته بعدی این که در جذب، باور قلبی و هیجانات متعاقب آن خیلی مهم هستند. بااااید طوری با هممم ی وجودت باور داشته باشی خواسته ات اتفاق می افتد، که شادی حاصل از تحققش را این جا و اکنون، در قلبت، احساس کنی! حتی اگر در ناخودآگاهت به تحقق خواسته ات شک کنی، مانع از جذب شده ای. هر چه هیجاناتت در رابطه با چیزی که می خواهی قوی تر باشد، بیشتر احتمال جذب هست.


شاید شنیده باشید جذبی ها، (شاید به جای دعا کردن) طوری از خواسته شان حرف می زنند که انگار تحقق پیدا کرده است. این همان باور قلبی است. مثلاً می گویند به لطف خدا ماشینی که می خواستم را خریده ام (در حالی که نخریده اند). خب این هم یکی از اصولشان است ولی راستش من زیاد با آن ارتباط برقرار نکرده ام و در عوض دعاهایم این طور تغییر کرده است که به جای این که بگویم خدایا لطفا فلان اتفاق بیفتد می گویم خدایا مرسی که فلان اتفاق می افتد! و این شیوه دعا کردن، حس خیلی خیلی بهتری برایم دارد و رها کردن» را هم برایم آسان تر می کند. از رها کردن هم می گویم!


چیزی که من به شکل بدی تجربه اش کرده ام این است که تلاش بیش از حد برای تحقق یک خواسته، در واقع توقف جذب آن است! و این جا است که رها کردن» اهمیت زیادی دارد.(4) بعد از استفاده از تکنیکهای جذب در تعداد روزهای مشخص، تحقق خواسته تان را به خدا (یا کائنات) بسپرید و با اطمینان قلبی از این که کائنات دارد همه چیز را در راستای تحقق خواسته پیش می برد، رهایش کنید. در واقع باید آن قدر به تحقق خواسته ات ایمان داشته باشی که دیگر پیگیرش نباشی! مثل وقتی که مثلا ماشینت را به دست تعمیرکار ماهری می سپاری و می روی دنبال کارت تا به موقعش زنگ بزند و بگوید بیا ماشین را ببر و ماشین را از روز اول هم بهتر تحویل بگیری! با این تفاسیر، این که بگوییم من هر چه قدر هم از تکنیکها استفاده کردم جواب نداد، نقض قانون رها کردن و امیدوار بودن و حرف منفی نزدن است. 


و در ضمن، برداشت من از قانون رها کردن» این بود که موقع استفاده از تکنیکهای جذب، اصلا و ابدا نیازی نیست به مسیر تحقق خواسته هایمان فکر کنیم؛ بلکه تمرکز ما باید فقط و فقط روی نتیجه باشد. مثلا به جای این که تجسم کنی که سوالهای کنکور بی اندازه آسان است و من اصلا استرس نمی گیرم و از جاهایی که نخوانده ام سوال نمی آید و باید خودت را تصور کنی که در کلاس دانشگاه، نشسته ای و استادت دارد یکی از رشته های مورد علاقه تو را درس می دهد و تو حسابی لذت میبری! حالا این که صحنه های قبلی این فیلم چه باشد با تو نیست. تو فقط با همه وجودت، روی صحنه آخر تمرکز کن.


خب. اینها چیزهایی که بود به نظرم قبل از یاد گرفتن هر تکنیک و روشی برای جذب، باید یاد گرفته شوند و به کار روند و جذب خواسته ها به همین سادگی نیست که مثلاً 68 ثانیه خواسته ات را تجسم کنی یا مراقبه ای داشته باشی یا خواسته هایت را بنویسی و بعد الکی الکی محقق شوند! جذب خواسته ها، آهن ربای قوی می خواهد.


+ شاعر عنوان: عراقی

++ باور کنید از دو سوم حرفهایم فاکتور گرفتم و تازه شد این! ولی دلم نمی آید به دو پست تقسیمش کنم!

+++ هنوز خیلی از مواردی که جذبی ها می گویند برایم قابل هضم نیست و به دنبال دلایل دینی و علمی اش هستم. 

++++آدرس کانال تلگرامی که این پست را بر اساس آن نوشته ام:sepasgozari2  (کانال معجزه شکرگذاری- زیر نظر آقای مجید امیرپور)

++++ در ادامه مطلب، پی نوشتهای غیرضروری ولی مرتبط با متن را می خوانید و البته نخواندید هم نخوانده اید! چون ربط مستقیمی به اصل مطلب ندارد و طولانی هم هست. حالا هر جور که خودتان راحتید!


 ++پی نوشتها:

(1) من سر کلاسهایم، حتی یک بار هم پیش نیامده است که در مورد حجاب، روزه، رابطه با جنس مخالف و. نصیحتی بکنم یا تذکری بدهم. حتی اگر صحبتی بین خود دانشجوها پیش آمده باشد، سعی می کنم جانبداری نکنم و آنها را به احترام به نظرات مخالف و بحث منطقی و مستدل توصیه کنم. ولی نماز» تنها موضوع دینی است که هر وقت پیش آمده است، مستقیماً دانشجوهایم را به خواندنش توصیه کرده ام؛ چون اعتقادی که به آن دارم فراتر از اعتقاد به هر چیز دیگری است. البته این را هم بگویم که اولا من هرگز به کسی نمی گویم بلند شو نماز بخوان! حتی بارها و بارها پیش آمده است که موقع اذان ظهر یا مغرب، با دوستانم بوده ام که اهل نماز نبوده اند و من هیچ وقت نگفته ام بیایید برویم نماز بخوانیم یا چرا شما نماز نمی خوانید و. بلکه فقط گفته ام بچه ها من می روم نماز.  و آنها هم یا التماس دعا گفته اند یا با من آمده اند و کنارم نشسته اند تا نمازم تمام شود. دوم این که، من به کل، اهل خواندن نماز مستحبی نیستم و حتی در شبهای قدر یا در حرم ائمه خیلی کم پیش می آید نماز مستحبی بخوانم. اما به نمازهای پنجگانه به قدر خود خدا ایمان دارم و راستش را بخواهید حتی با نذر نماز اول وقت، به خواسته ام رسیده ام!


(2) در نهایت تاسف و تاثر، باید اعتراف کنم که من در مواردی لنگ می زدم که کاملا به خودم مطمئن بودم! مثلاً می گفتم: خب! من که کلا آدم سر به زیری هستم!» ولی وقتی تکلیف چله، مراقبت از نگاه بود تازه کشف می کردم که ای بابا! عجب آدم چشم چرانی بوده ام و خودم خبر نداشته ام!!! یا مثلا طی این چله متوجه شدم شاید حدود دو سوم حرفهای روزمره ام غیبت کردن یا گوش دادن بوده است و باورم نمی شد این همه سخت باشد سکوت کردن و همراه نشدن با غیبتها یا باز نکردن باب یک غیبت. گاهی حس می کردم دارم میپکم!


(3) من دیدم درجه خطاهایم بالا است و جیبم جوابگو نیست، به جریمه هایی مثل گفتن تعداد مشخصی ذکر، غذا ریختن برای گنجشکها، محرومیت چند ساعته تا یک روزه از استفاده تفننی از فضای مجازی و.) رو آوردم که مفیدتر هم بود! =)


(4) رها کردن» هم از آن مواردی بود که از راههای مختلف و کاملاً بی ارتباط به یکدیگر، نشانه های مستقیمی در موردش دریافت کردم و فهمیدم چاره کارم فقط و فقط همین است! دارم تمرینش می کنم و برای من که عادت داشته ام با همه وجود بجنگم و تلاش کنم، رها کردن یکی از سخت ترین، اما ضروری ترین کارهای دنیا است.




سلام.

به هیچ وجه، مقدمه چینی ام نمی آید و ترجیح می دهم یک دفعه بزنم به دل مطلب!


چیزهایی که غالب مردم در مورد جذب می دانند شامل یک سری کلیات ناقص و چند تکنیک است؛ اما اینها همه ماجرا نیست. برای این که بتوانیم خواسته هایمان را جذب کنیم و کائنات را با خودمان همراه سازیم، لازم است که در شروع ما با کائنات همراه شویم و این، همان قدر که ساده نیست، ضروری و مهم است. 


یکی از اساسی ترین کارهایی که در این زمینه باید انجام داد، تلاش برای پاکی ظاهری و باطنی است. این که فقط دل پاک باشد» کافی نیست؛ لازم است علاوه بر دل، چشم و گوش و زبان و دست و پا و. هم پاک باشد و جالب است که استاد جذب تاکید می کرد که مهم است هر کس خالصانه به فرامین دینش عمل کند و یکی از مهم ترین این فرامین در دین ما نماز اول وقت است و این اول وقت بودنش خیلی اهمیت دارد. حتی اگر به هر دلیل نماز نمی خوانید، با شنیدن صدای اذان، خلوتی پیدا کنید و چند دقیقه ای، به زبان خودتان، هر جور که عشقتان می کشد و برایتان راحت است، با خدا حرف بزنید یا مثلا دعا یا ذکری را که به آن اعتقاد دارید بگویید. البته به نظر من هیچ چیز جای نماز را نمی گیرد، ولی به هر حال هر کس عقاید خودش دارد. (1) 


در کنار نماز یا نیایش اول وقت، که یک جور هماهنگی با کل هستی، در ستایش خدا است، کارهایی مثل غر نزدن، غیبت نکردن و نشنیدن، تهمت نزدن، دروغ نگفتن (در هر شکل و نوع و رنگش)، زخم زبان نزدن، رابطه ی غیرمجاز نداشتن، کنترل نگاه، مهربانی کردن به دیگران، کنترل خشم، دعوا و جدل نداشتن، حرف منفی و نومیدانه به زبان نیاوردن، ناشکری نکردن (و به طور خاص سپاسگزاری بابت هر اتفاق کوچکی) و. کارهایی از این دست، به زلالی روح و آمادگی برای به خدمت در آوردن کائنات و جذب خواسته ها کمک زیادی می کند. و برای هر کدام از این ها (2) می شود چله گرفت! مثلا چهل روز حواسمان باشد که غیبت نکنیم و نشنویم و برای هر بار که موفق نشدیم، جریمه ای بدهیم (جریمه مالی یا هر جریمه دیگری) (3) 


حالا بعد از اینها تازه جذب شروع می شود. تو نمی توانی چیزی را بخواهی که به خیر و صلاح دیگران نیست! نمی توانی به زمین داغ خوردن» همسر خائن یا مادرشوهر ستم پیشه یا رفیق فلان فلان شده ات (صفتی پیدا نکردم خب!) را از کائنات بخواهی. نمی توانی با دلی که پر از کینه و نفرت است از کائنات چیزی بگیری. اگر همسرت، مادرشوهرت، رفیقت و هر کسی در زندگی به تو بد کرده است، طبق قانون کارما، آثار این بدی به خودش برمی گردد. البته نه وما آن طور که تو می خواهی و آن زمان که تو انتظارش را داری؛ اما قطعا در زمان مناسب خودش، به شکل درست اتفاق خواهد افتاد. 


تو باید خواسته ات را طوری تنظیم کنی که در جهت خیر حداکثری برای خودت و دیگران باشد. مثلاً فرض کن که می خواهی کار و بارت رونق بگیرد. باید خواسته قلبی ات این باشد که جیب کسانی که به خدمات یا کالاهایی که ارائه می کنی نیاز دارند پر از پول باشد و کیفیت کار یا اجناس تو عالی باشد و این افراد به آنها تمایل پیدا کنند و از تو خرید کنند و آن قدر از خریدشان راضی باشند و برایشان خیر و برکت داشته باشد که دوباره به سراغت بیایند! نه این که با هزار دوز و کلک و نامردی، کالا یا خدمات معیوبت را به خلق ا. بیندازی و از کائنات هم انتظار همکاری داشته باشی که مبادا لو بروی!


نکته بعدی این که در جذب، باور قلبی و هیجانات متعاقب آن خیلی مهم هستند. بااااید طوری با هممم ی وجودت باور داشته باشی خواسته ات اتفاق می افتد، که شادی حاصل از تحققش را این جا و اکنون، در قلبت، احساس کنی! حتی اگر در ناخودآگاهت به تحقق خواسته ات شک کنی، مانع از جذب شده ای. هر چه هیجاناتت در رابطه با چیزی که می خواهی قوی تر باشد، بیشتر احتمال جذب هست.


شاید شنیده باشید جذبی ها، (شاید به جای دعا کردن) طوری از خواسته شان حرف می زنند که انگار تحقق پیدا کرده است. این همان باور قلبی است. مثلاً می گویند به لطف خدا ماشینی که می خواستم را خریده ام (در حالی که نخریده اند). خب این هم یکی از اصولشان است ولی راستش من زیاد با آن ارتباط برقرار نکرده ام و در عوض دعاهایم این طور تغییر کرده است که به جای این که بگویم خدایا لطفا فلان اتفاق بیفتد می گویم خدایا مرسی که فلان اتفاق می افتد! و این شیوه دعا کردن، حس خیلی خیلی بهتری برایم دارد و رها کردن» را هم برایم آسان تر می کند. از رها کردن هم می گویم!


چیزی که من به شکل بدی تجربه اش کرده ام این است که تلاش بیش از حد برای تحقق یک خواسته، در واقع توقف جذب آن است! و این جا است که رها کردن» اهمیت زیادی دارد.(4) بعد از استفاده از تکنیکهای جذب در تعداد روزهای مشخص، تحقق خواسته تان را به خدا (یا کائنات) بسپرید و با اطمینان قلبی از این که کائنات دارد همه چیز را در راستای تحقق خواسته پیش می برد، رهایش کنید. در واقع باید آن قدر به تحقق خواسته ات ایمان داشته باشی که دیگر پیگیرش نباشی! مثل وقتی که مثلا ماشینت را به دست تعمیرکار ماهری می سپاری و می روی دنبال کارت تا به موقعش زنگ بزند و بگوید بیا ماشین را ببر و ماشین را از روز اول هم بهتر تحویل بگیری! با این تفاسیر، این که بگوییم من هر چه قدر هم از تکنیکها استفاده کردم جواب نداد، نقض قانون رها کردن و امیدوار بودن و حرف منفی نزدن است. 


و در ضمن، برداشت من از قانون رها کردن» این بود که موقع استفاده از تکنیکهای جذب، اصلا و ابدا نیازی نیست به مسیر تحقق خواسته هایمان فکر کنیم؛ بلکه تمرکز ما باید فقط و فقط روی نتیجه باشد. مثلا به جای این که تجسم کنی که سوالهای کنکور بی اندازه آسان است و من اصلا استرس نمی گیرم و از جاهایی که نخوانده ام سوال نمی آید و باید خودت را تصور کنی که در کلاس دانشگاه، نشسته ای و استادت دارد یکی از درسهای رشته ی مورد علاقه تو را تدریس می کند و تو حسابی لذت میبری! حالا این که صحنه های قبلی این فیلم چه باشد با تو نیست. تو فقط با همه وجودت، روی صحنه آخر تمرکز کن.


خب. اینها چیزهایی که بود به نظرم قبل از یاد گرفتن هر تکنیک و روشی برای جذب، باید یاد گرفته شوند و به کار روند و جذب خواسته ها به همین سادگی نیست که مثلاً 68 ثانیه خواسته ات را تجسم کنی یا مراقبه ای داشته باشی یا خواسته هایت را بنویسی و بعد الکی الکی محقق شوند! جذب خواسته ها، آهن ربای قوی می خواهد.


+ شاعر عنوان: عراقی

++ باور کنید از دو سوم حرفهایم فاکتور گرفتم و تازه شد این! ولی دلم نمی آید به دو پست تقسیمش کنم!

+++ هنوز خیلی از مواردی که جذبی ها می گویند برایم قابل هضم نیست و به دنبال دلایل دینی و علمی اش هستم. 

++++آدرس کانال تلگرامی که این پست را بر اساس آن نوشته ام:sepasgozari2  (کانال معجزه شکرگذاری- زیر نظر آقای مجید امیرپور)

++++ در ادامه مطلب، پی نوشتهای غیرضروری ولی مرتبط با متن را می خوانید و البته نخواندید هم نخوانده اید! چون ربط مستقیمی به اصل مطلب ندارد و طولانی هم هست. حالا هر جور که خودتان راحتید!


 ++پی نوشتها:

(1) من سر کلاسهایم، حتی یک بار هم پیش نیامده است که در مورد حجاب، روزه، رابطه با جنس مخالف و. نصیحتی بکنم یا تذکری بدهم. حتی اگر صحبتی بین خود دانشجوها پیش آمده باشد، سعی می کنم جانبداری نکنم و آنها را به احترام به نظرات مخالف و بحث منطقی و مستدل توصیه کنم. ولی نماز» تنها موضوع دینی است که هر وقت پیش آمده است، مستقیماً دانشجوهایم را به خواندنش توصیه کرده ام؛ چون اعتقادی که به آن دارم فراتر از اعتقاد به هر چیز دیگری است. البته این را هم بگویم که اولا من هرگز به کسی نمی گویم بلند شو نماز بخوان! حتی بارها و بارها پیش آمده است که موقع اذان ظهر یا مغرب، با دوستانم بوده ام که اهل نماز نبوده اند و من هیچ وقت نگفته ام بیایید برویم نماز بخوانیم یا چرا شما نماز نمی خوانید و. بلکه فقط گفته ام بچه ها من می روم نماز.  و آنها هم یا التماس دعا گفته اند یا با من آمده اند و کنارم نشسته اند تا نمازم تمام شود. دوم این که، من به کل، اهل خواندن نماز مستحبی نیستم و حتی در شبهای قدر یا در حرم ائمه خیلی کم پیش می آید نماز مستحبی بخوانم. اما به نمازهای پنجگانه به قدر خود خدا ایمان دارم و راستش را بخواهید حتی با نذر نماز اول وقت، به خواسته ام رسیده ام!


(2) در نهایت تاسف و تاثر، باید اعتراف کنم که من در مواردی لنگ می زدم که کاملا به خودم مطمئن بودم! مثلاً می گفتم: خب! من که کلا آدم سر به زیری هستم!» ولی وقتی تکلیف چله، مراقبت از نگاه بود تازه کشف می کردم که ای بابا! عجب آدم چشم چرانی بوده ام و خودم خبر نداشته ام!!! یا مثلا طی این چله متوجه شدم شاید حدود دو سوم حرفهای روزمره ام غیبت کردن یا گوش دادن بوده است و باورم نمی شد این همه سخت باشد سکوت کردن و همراه نشدن با غیبتها یا باز نکردن باب یک غیبت. گاهی حس می کردم دارم میپکم!


(3) من دیدم درجه خطاهایم بالا است و جیبم جوابگو نیست، به جریمه هایی مثل گفتن تعداد مشخصی ذکر، غذا ریختن برای گنجشکها، محرومیت چند ساعته تا یک روزه از استفاده تفننی از فضای مجازی و.) رو آوردم که مفیدتر هم بود! =)


(4) رها کردن» هم از آن مواردی بود که از راههای مختلف و کاملاً بی ارتباط به یکدیگر، نشانه های مستقیمی در موردش دریافت کردم و فهمیدم چاره کارم فقط و فقط همین است! دارم تمرینش می کنم و برای من که عادت داشته ام با همه وجود بجنگم و تلاش کنم، رها کردن یکی از سخت ترین، اما ضروری ترین کارهای دنیا است.




1. می دانید که من اصولاً در مورد مراجعهایم این جا چیزی نمی نویسم و اصلا این کار را اخلاقی هم نمی دانم. اما فکر نمی کنم بتوانم از این یکی بگذرم! دخترک هشت ساله ای که بعد از اتفاقات کوچکی که در مسافرت عید برایشان افتاده است دچار اضطراب شده است و خودش از مادرش خواسته او را پیش مشاور بیاورد و آن وقت نشست مقابل من و بهتر از خیلی از پدر و مادرها مساله خودش را و چیزهایی را که باعث ایجاد آن شده تشریح و تحلیل کرد، طوری که وقتی از اتاق خارج شد و مادرش آمد داخل، چیز خاصی نمانده بود که از او سوال کنم؛ و این در حالی است که در جلسه اول، بچه ها غالبا نمی دانند برای چه اینجا هستند و والدین با سردرگمی از این که همه کار برای بچه شان کرده اند اما نمی دانند چرا فلان رفتار را از او می بینند صحبت می کنند. دلم می خواست آن دختر کوچولوی دوست داشتنی را بغل کنم و حسابی بچلانم! فکر می کنم یکی از بهترین دوره های درمانی را با او خواهم داشت.

2. نمی توانم بفهمم چه طور یک نفر می تواند این همه بی رحم باشد که بعد از شکار یک حیوان بی زبان، با غرور کنار لاشه خونین آن بایستد و عکس یادگاری بگیرد.

3. 

چاپ کاغذی پایان نامه ممنوع شد! نمردیم و یک اقدام خداپسندانه هم از وزارت علوم محترم دیدیدم! دانشجوی ارشد که بودم مجبورمان می کردند هفت نسخه از پایان نامه را چاپ کنیم آن هم یک طرف کاغذ و صحافی با جلد سخت و نوشته های طلایی! از تز دکتری فقط یک نسخه چاپی ضروری بود آن هم دورو (و البته با همان صحافی و جلد سخت و.). و حالا این هم یک قدم رو به جلو.


4. شرایطی پیش آمد که برای پُستداک اقدام کنم. اما متوجه شدم مامان برای اولین بار از سال 70 تا حالا، از هفت گوشه ی دلش با ادامه تحصیل من مخالف است!!! می گفت: دیگر نمی توانم ببینم آن همه سختی بکشی و اذیت بشوی.» می گفت: از همینهایی که تا اینجا به دست آورده ای استفاده کنی و کمی هم به فکر زندگی ات و لذت بردن از آن باش.» وقتی این حرفها را از زبان کسی بشنوی که تمام این سالها تمام قد پشتت ایستاده است تا آب در دلت تکان نخورد و بتوانی با عشق درس بخوانی و کار کنی و جلوی همه حرف و حدیثها و مخالفتها بایستی و راه خودت را بروی، می توانی نه بگویی و هر کاری دلت خواست بکنی؟ من که نمی توانم. البته این را هم اضافه کنم که تجربه، با شدت و حدت تمام، به من نشان داده است که هر کاری بخواهم بکنم، حتی کوچکترین و بی اهمیت ترین کار ممکن، و مامان از هفت گوشه دلش راضی نباشد، آن کار اصلا و ابدا خوب و دلچسب پیش نمی رود! مامان پیامبر زندگی من است!

5. قبلا دو پست (

1 و

2) در مورد قانون جذب نوشته ام که بیش از هر چیز برداشتهای شخصی خودم بود. حالا مدتی است عضو کانالی شده ام که قانون جذب را به شکل واقعا جذابی بیان می کند و خیلی چیزهای جدید فهمیده ام که به نظرم جالب و درست هستند. سعی می کنم پست بعدی را در مورد کشفیات جدیدم در مورد قانون جذب بنویسم. برایم جالب بود که چه قدر تصوری که عموم مردم (و از جمله خودم) از جذب دارند با غلط غلوط مخلوط است! از استادی که کانال زیر نظر او است، کلی سوال می پرسم و بیشتر به دنبال منابع و مستندات ادعاهایشان هستم. گاهی حس می کنم دلش می خواهد مرا از کانالش بیندازد بیرون!

+ نمی دانم پسر خوب» هنوز اینجا را می خواند یا نه. یادم هست که خیلی پیگیر پستی بود که وعده داده بودم در مورد جذب بنویسم. اگر هستی، پست بعدی را حتما بخوان. فکر می کنم بعضی از قسمتهایش خیلی به کارت بیاید.

6. دوستانی که مدتها است سراغی از کودکانه هایم.» نمی گیرید و کامنتی نمی گذارید! آیا زمان آن نرسیده است که به خودتان بیایید؟؟؟!!! خوشتان می آید بیایم لیستتان را منتشر کنم آن هم بدون استفاده حروف اختصاری؟؟؟!!! =)))

امروز تولدم است. روزی که به شدت دوستش دارم؛ نه به خاطر جشن تولد و کادو و این جور چیزها. فقط به این دلیل که روز تولد روز شکسته شدن مرز نیستی و آغاز یک هستی بی پایان در من است و اگر بخواهم کمی فیلسوفانه نگاه کنم باید بگویم:

برای یک ممکن الوجود چیزی بهتر از این نیست که وزنه ی علتهایی که وجودش را واجب می کنند، 

سنگین تر از وزنه علتهایی شود که وجودش را ممتنع می سازند و آن وقت در هستی اتفاق بیفتد!


امسال دلم خواست روز تولدم، که برایم روز متفاوتی است، یک پست متفاوت بگذارم و به ذهنم رسید که در بیست روزگی تابستان، این طفل نورسیده را (خودم را) بگذارم روی صندلی داغ و به هر سوالی که از او می پرسید جواب بدهم! فقط لطفا اطلاعات خیلی خصوصی از من نخواهید.


نظرات این پست بدون تایید نمایش داده می شود (لطفا آن اسمها و چیزهایی را که می دانید همیشه در کامنتهایتان سانسور می کنم را ننویسید!). امکان نظر گذاشتن به صورت ناشناس هم هست تا بتوانید بدون تعارف و خجالت و. هر چه می خواهید بپرسید و هر چه دوست دارید بگویید. لطفا در بخش تماس با من در مورد این پست کامنت نگذارید.


تØویر مرتبط



سلام.

به هیچ وجه، مقدمه چینی ام نمی آید و ترجیح می دهم یک دفعه بزنم به دل مطلب!


چیزهایی که غالب مردم در مورد جذب می دانند شامل یک سری کلیات ناقص و چند تکنیک است؛ اما اینها همه ماجرا نیست. برای این که بتوانیم خواسته هایمان را جذب کنیم و کائنات را با خودمان همراه سازیم، لازم است که در شروع ما با کائنات همراه شویم و این، همان قدر که ساده نیست، ضروری و مهم است. 


یکی از اساسی ترین کارهایی که در این زمینه باید انجام داد، تلاش برای پاکی ظاهری و باطنی است. این که فقط دل پاک باشد» کافی نیست؛ لازم است علاوه بر دل، چشم و گوش و زبان و دست و پا و. هم پاک باشد و جالب است که استاد جذب تاکید می کرد که مهم است هر کس خالصانه به فرامین دینش عمل کند و یکی از مهم ترین این فرامین در دین ما نماز اول وقت است و این اول وقت بودنش خیلی اهمیت دارد. حتی اگر به هر دلیل نماز نمی خوانید، با شنیدن صدای اذان، خلوتی پیدا کنید و چند دقیقه ای، به زبان خودتان، هر جور که عشقتان می کشد و برایتان راحت است، با خدا حرف بزنید یا مثلا دعا یا ذکری را که به آن اعتقاد دارید بگویید. البته به نظر من هیچ چیز جای نماز را نمی گیرد، ولی به هر حال هر کس عقاید خودش دارد. (1) 


در کنار نماز یا نیایش اول وقت، که یک جور هماهنگی با کل هستی، در ستایش خدا است، کارهایی مثل غر نزدن، غیبت نکردن و نشنیدن، تهمت نزدن، دروغ نگفتن (در هر شکل و نوع و رنگش)، زخم زبان نزدن، رابطه ی غیرمجاز نداشتن، کنترل نگاه، مهربانی کردن به دیگران، کنترل خشم، دعوا و جدل نداشتن، حرف منفی و نومیدانه به زبان نیاوردن، ناشکری نکردن (و به طور خاص سپاسگزاری بابت هر اتفاق کوچکی) و. کارهایی از این دست، به زلالی روح و آمادگی برای به خدمت در آوردن کائنات و جذب خواسته ها کمک زیادی می کند. و برای هر کدام از این ها (2) می شود چله گرفت! مثلا چهل روز حواسمان باشد که غیبت نکنیم و نشنویم و برای هر بار که موفق نشدیم، جریمه ای بدهیم (جریمه مالی یا هر جریمه دیگری) (3) 


حالا بعد از اینها تازه جذب شروع می شود. تو نمی توانی چیزی را بخواهی که به خیر و صلاح دیگران نیست! نمی توانی به زمین داغ خوردن» همسر خائن یا مادرشوهر ستم پیشه یا رفیق فلان فلان شده ات (صفتی پیدا نکردم خب!) را از کائنات بخواهی. نمی توانی با دلی که پر از کینه و نفرت است از کائنات چیزی بگیری. اگر همسرت، مادرشوهرت، رفیقت و هر کسی در زندگی به تو بد کرده است، طبق قانون کارما، آثار این بدی به خودش برمی گردد. البته نه وما آن طور که تو می خواهی و آن زمان که تو انتظارش را داری؛ اما قطعا در زمان مناسب خودش، به شکل درست اتفاق خواهد افتاد. 


تو باید خواسته ات را طوری تنظیم کنی که در جهت خیر حداکثری برای خودت و دیگران باشد. مثلاً فرض کن که می خواهی کار و بارت رونق بگیرد. باید خواسته قلبی ات این باشد که جیب کسانی که به خدمات یا کالاهایی که ارائه می کنی نیاز دارند پر از پول باشد و کیفیت کار یا اجناس تو عالی باشد و این افراد به آنها تمایل پیدا کنند و از تو خرید کنند و آن قدر از خریدشان راضی باشند و برایشان خیر و برکت داشته باشد که دوباره به سراغت بیایند! نه این که با هزار دوز و کلک و نامردی، کالا یا خدمات معیوبت را به خلق ا. بیندازی و از کائنات هم انتظار همکاری داشته باشی که مبادا لو بروی!


نکته بعدی این که در جذب، باور قلبی و هیجانات متعاقب آن خیلی مهم هستند. بااااید طوری با هممم ی وجودت باور داشته باشی خواسته ات اتفاق می افتد، که شادی حاصل از تحققش را این جا و اکنون، در قلبت، احساس کنی! حتی اگر در ناخودآگاهت به تحقق خواسته ات شک کنی، مانع از جذب شده ای. هر چه هیجاناتت در رابطه با چیزی که می خواهی قوی تر باشد، بیشتر احتمال جذب هست.


شاید شنیده باشید جذبی ها، (شاید به جای دعا کردن) طوری از خواسته شان حرف می زنند که انگار تحقق پیدا کرده است. این همان باور قلبی است. مثلاً می گویند به لطف خدا ماشینی که می خواستم را خریده ام (در حالی که نخریده اند). خب این هم یکی از اصولشان است ولی راستش من زیاد با آن ارتباط برقرار نکرده ام و در عوض دعاهایم این طور تغییر کرده است که به جای این که بگویم خدایا لطفا فلان اتفاق بیفتد می گویم خدایا مرسی که فلان اتفاق می افتد! و این شیوه دعا کردن، حس خیلی خیلی بهتری برایم دارد و رها کردن» را هم برایم آسان تر می کند. از رها کردن هم می گویم!


چیزی که من به شکل بدی تجربه اش کرده ام این است که تلاش بیش از حد برای تحقق یک خواسته، در واقع توقف جذب آن است! و این جا است که رها کردن» اهمیت زیادی دارد.(4) بعد از استفاده از تکنیکهای جذب در تعداد روزهای مشخص، تحقق خواسته تان را به خدا (یا کائنات) بسپرید و با اطمینان قلبی از این که کائنات دارد همه چیز را در راستای تحقق خواسته پیش می برد، رهایش کنید. در واقع باید آن قدر به تحقق خواسته ات ایمان داشته باشی که دیگر پیگیرش نباشی! مثل وقتی که مثلا ماشینت را به دست تعمیرکار ماهری می سپاری و می روی دنبال کارت تا به موقعش زنگ بزند و بگوید بیا ماشین را ببر و ماشین را از روز اول هم بهتر تحویل بگیری! با این تفاسیر، این که بگوییم من هر چه قدر هم از تکنیکها استفاده کردم جواب نداد، نقض قانون رها کردن و امیدوار بودن و حرف منفی نزدن است. 


و در ضمن، برداشت من از قانون رها کردن» این بود که موقع استفاده از تکنیکهای جذب، اصلا و ابدا نیازی نیست به مسیر تحقق خواسته هایمان فکر کنیم؛ بلکه تمرکز ما باید فقط و فقط روی نتیجه باشد. مثلا به جای این که تجسم کنی که سوالهای کنکور بی اندازه آسان است و من اصلا استرس نمی گیرم و از جاهایی که نخوانده ام سوال نمی آید و باید خودت را تصور کنی که در کلاس دانشگاه، نشسته ای و استادت دارد یکی از درسهای رشته ی مورد علاقه تو را تدریس می کند و تو حسابی لذت میبری! حالا این که صحنه های قبلی این فیلم چه باشد با تو نیست. تو فقط با همه وجودت، روی صحنه آخر تمرکز کن.


خب. اینها چیزهایی که بود به نظرم قبل از یاد گرفتن هر تکنیک و روشی برای جذب، باید یاد گرفته شوند و به کار روند و جذب خواسته ها به همین سادگی نیست که مثلاً 68 ثانیه خواسته ات را تجسم کنی یا مراقبه ای داشته باشی یا خواسته هایت را بنویسی و بعد الکی الکی محقق شوند! جذب خواسته ها، آهن ربای قوی می خواهد.


+ شاعر عنوان: عراقی

++ باور کنید از دو سوم حرفهایم فاکتور گرفتم و تازه شد این! ولی دلم نمی آید به دو پست تقسیمش کنم!

+++ هنوز خیلی از مواردی که جذبی ها می گویند برایم قابل هضم نیست و به دنبال دلایل دینی و علمی اش هستم. 

++++آدرس کانال تلگرامی که این پست را بر اساس آن نوشته ام:sepasgozari2  (کانال معجزه شکرگذاری- زیر نظر آقای مجید امیرپور)

++++ در ادامه مطلب، پی نوشتهای غیرضروری ولی مرتبط با متن را می خوانید و البته نخواندید هم نخوانده اید! چون ربط مستقیمی به اصل مطلب ندارد و طولانی هم هست. حالا هر جور که خودتان راحتید!


 ++پی نوشتها:

(1) من سر کلاسهایم، حتی یک بار هم پیش نیامده است که در مورد حجاب، روزه، رابطه با جنس مخالف و. نصیحتی بکنم یا تذکری بدهم. حتی اگر صحبتی بین خود دانشجوها پیش آمده باشد، سعی می کنم جانبداری نکنم و آنها را به احترام به نظرات مخالف و بحث منطقی و مستدل توصیه کنم. ولی نماز» تنها موضوع دینی است که هر وقت پیش آمده است، مستقیماً دانشجوهایم را به خواندنش توصیه کرده ام؛ چون اعتقادی که به آن دارم فراتر از اعتقاد به هر چیز دیگری است. البته این را هم بگویم که اولا من هرگز به کسی نمی گویم بلند شو نماز بخوان! حتی بارها و بارها پیش آمده است که موقع اذان ظهر یا مغرب، با دوستانم بوده ام که اهل نماز نبوده اند و من هیچ وقت نگفته ام بیایید برویم نماز بخوانیم یا چرا شما نماز نمی خوانید و. بلکه فقط گفته ام بچه ها من می روم نماز.  و آنها هم یا التماس دعا گفته اند یا با من آمده اند و کنارم نشسته اند تا نمازم تمام شود. دوم این که، من به کل، اهل خواندن نماز مستحبی نیستم و حتی در شبهای قدر یا در حرم ائمه خیلی کم پیش می آید نماز مستحبی بخوانم. اما به نمازهای پنجگانه به قدر خود خدا ایمان دارم و راستش را بخواهید حتی با نذر نماز اول وقت، به خواسته ام رسیده ام!


(2) در نهایت تاسف و تاثر، باید اعتراف کنم که من در مواردی لنگ می زدم که کاملا به خودم مطمئن بودم! مثلاً می گفتم: خب! من که کلا آدم سر به زیری هستم!» ولی وقتی تکلیف چله، مراقبت از نگاه بود تازه کشف می کردم که ای بابا! عجب آدم چشم چرانی بوده ام و خودم خبر نداشته ام!!! یا مثلا طی این چله متوجه شدم شاید حدود دو سوم حرفهای روزمره ام غیبت کردن یا گوش دادن بوده است و باورم نمی شد این همه سخت باشد سکوت کردن و همراه نشدن با غیبتها یا باز نکردن باب یک غیبت. گاهی حس می کردم دارم میپکم!


(3) من دیدم درجه خطاهایم بالا است و جیبم جوابگو نیست، به جریمه هایی مثل گفتن تعداد مشخصی ذکر، غذا ریختن برای گنجشکها، محرومیت چند ساعته تا یک روزه از استفاده تفننی از فضای مجازی و.) رو آوردم که مفیدتر هم بود! =)


(4) رها کردن» هم از آن مواردی بود که از راههای مختلف و کاملاً بی ارتباط به یکدیگر، نشانه های مستقیمی در موردش دریافت کردم و فهمیدم چاره کارم فقط و فقط همین است! دارم تمرینش می کنم و برای من که عادت داشته ام با همه وجود بجنگم و تلاش کنم، رها کردن یکی از سخت ترین، اما ضروری ترین کارهای دنیا است.




چند وقت پیش پیج ترامپ را سرچ کردم تا مبادا "پیج ترامپ ندیده" از دنیا بروم! frown جدیدترین پستش را خواندم که البته چیزی هم از آن در خاطرم نمانده است. بعد نگاهی سرسری به کامنتهای زیر پست انداختم و توجهم به کامنتی نسبتاً طولانی به زبان فارسی جلب شد! از آن کامنتهای "جان بر کفانه" با این مضمون که ما تمام قد در مقابل امریکا ایستاده ایم و برای دفاع از وطن و ناموسمان از جان هم می گذریم اما نمیگذاریم امریکا فلان کند و بهمان کند و خلاصه که ما خیلی خفنیم! حواستان باشد! cool

 

در پاسخ به این کامنت، حدود ۹۰ کامنت به زبان انگلیسی نوشته شده بود. مضمون اولین کامنتها این بود که یکی بیاید این کامنت را ترجمه کند ببینیم چه گفته است. بعد کم کم سر و کله مترجمها و زبان فارسی بلدها پیدا شد و گفتند که این بشر، تروریست است و دارد به امریکاییها اعلام جنگ می دهد و می خواهد امریکا را با خاک یکسان کند!!! devil 

 

کم کم یک نفر آن وسط پیدایش شد که معتقد بود این فرد نمی تواند ایرانی باشد. چون ایرانی ها خیلی مهربان و خوب و دوست داشتنی هستند و این حتما از فلان نژاد است! یکی دیگر نوشت حتی اگر در ایران هم زندگی کند لابد از فلان نژاد است. ایرانی ها که این طوری نیستند! heart

 

و خلاصه این بحث شیرین! ادامه پیدا کرد تا بالاخره یک نفر نوشت که اصلا در این کامنت اعلام جنگ و این مزخرفات وجود ندارد و این بنده خدا فقط اعلام کرده است که اگر امریکا حمله کند ما هم جلویش می ایستیم. این جا بود که پیج ترامپ را بستم و رفتم که به کار و زندگی ام برسم!wink

 

نتیجه های اخلاقی:

۱. زیر پست ترامپ، به زبان فارسی کامنت نگذارید تا برای کسانی که فارسی بلد نیستند، سوء تفاهم به وجود نیاورید و به کسانی که فارسیشان خوب نیست فرصت سوء ترجمه و برداشت اشتباه ندهید. یادتان باشد که زبان فارسی با همه شکوه و عظمت و قداستش، زبان بین المللی نیست که همه جا و برای همه قابل استفاده باشد؛ بلد نیستید انگلیسی بنویسید اصلا ننویسید. نمی میرید که! indecision (به قول شاعر سکوت کنید "که این سکوت منطقی تره").

 

۲. نیازی نیست دم و دقیقه شجاعت و رشادت و جان بر کفیتان را در چشم ترامپ و مردم کشورش فروکنید تا حساب کار دستشان بیاید. بدون این کارها هم از نظر آنها، شما به طور پیش فرض، تروریست هستید! devil(هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.)

 

۳. با توریستها (و نه تروریستها!) مهربان باشیم! شاید یک وقتی، زیر یک پستی، مثلا در پیج رییس جمهور کشوری، کسی به ما تهمت یا حرف ناشایستی زد که خودمان به علت ضعف در زبان انگلیسی متوجهش نشدیم و حتی اگر متوجه شدیم و بلد بودیم جواب بدهیم جوابمان سندیت نداشت (چون دُمی بودیم که به نفع روباهمان شهادت می دادیمwink)! بالاخره یک نفر نباید خاطره خوبی از ما داشته باشد و بیاید از حیثیتمان دفاع کند؟!

 

۴. پیج ترامپ را نخوانید! بروید به کار و زندگیتان برسید!

 

+ شاعر عنوان: مهدی سهیلی


قرار بود "شارمین امیریان" تا همیشه یک شخصیت مجازی بماند و یک مرز پررنگ و دیوار بلند بین دنیای واقعی و مجازی اش بکشد. حتی آن زمانی که این اسم و فامیل هنوز متولد نشده بود و شارمین فعلی با اسم واقعی اش می نوشت و کلی اطلاعات از خودش می داد، باز قرار همین بود. یک وقتهایی پیش آمد که دلش خواست کسی از دنیای مجازی را بکشاند به دنیای واقعی؛ صحبتش هم شد؛ اما در نهایت: تردید و دودلی و ترس از مواجهه، نگذاشت این اتفاق بیفتد. البته تا دیروز!
 
مدتها بود با

هوپ در مورد این که یکدیگر را ببینیم صحبت می کردیم. هوپ در این زمینه تجربه های خوبی داشت و من هم حقیقتا دوست داشتم سفری به شهرشان داشته باشم و او را ببینم. اما همان تردید و دودلی و ترس از مواجهه نمیگذاشت. تا این که بالاخره حسهای مثبتی که به او داشتم، بر این تردید و ترس غلبه کرد (و البته از نظر هوپ لازم بود یک نفر مرا مجبور به این کار بکند!!!)

 
چند ساعت قبل از قرارمان، هوپ بهم زنگ زد تا به قول خودش کمی حرف بزنیم و ترس من بریزد (یک همچین دندانپزشک روانشناسی است این دختر!). عکسهایش را زیاد دیده بودم و این اولین باری بود که صدایش را می شنیدم. در لحظات اول احوالپرسی، الکی خنده مان می گرفت! فکرش را بکن: صدای کسی را بشنوی که تا امروز حرفهایش را فقط خوانده ای! حس خیلی خاصی است.
 
وقتی دیدمش اصلا احساس نمی کردم برای اولین بار دارم او را در دنیای واقعی می بینم. حسم بیشتر این طور بود که انگار او یک دوست صمیمی قدیمی است که چند سالی از هم دور بوده و یکدیگر را ندیده ایم! 
 
در کافه ی قشنگی که پیشنهاد هوپ بود نشستیم کلی در مورد خودمان حرف زدیم و از شما چه پنهان، پشت سر بعضی از شماها هم نخودچی خوران راه انداختیم! بعد مدت کوتاهی، در یک خیابان خیلی قشنگ قدم زدیم و در نهایت بعد از حدود دو ساعت و نیم با هم بودن، خداحافظی کردیم و من با یک دنیا حس خوب به شهر خودم برگشتم. (و البته می دانستم اگر فرصت بیشتری داشتیم کلی حرف نگفته دیگر هم بود که بزنیم)
 
عمده ترس من از قرار وبلاگی این بود که فرد مقابلم تفاوت زیادی با چیزی که در وبش دیده بودم داشته باشد یا او چنین حسی در مورد من پیدا کند. اما در مورد هوپ باید بگویم که وبلاگ او، بی هیچ اغراق، کپی برابر اصل خودش است! هوپ در دنیای واقعی همان قدر دوست داشتنی، جذاب، مهربان، شوخ، خوش خنده و انرژی مثبت است که در وبلاگش هم هست و من مطمئنم که هر وقت فرصتی دست بدهد، حتما حتما حتما، دوباره او را می بینم.
 
 
 
+شاعر عنوان: سید حسن میری
 

۱. یکی از دلایل این که دوست ندارم دیگران را در غصه هایم شریک کنم این است که زجر کسی که صاحب غصه نیست، معمولا بیشتر از من می شود! مثلا فرض کن من به غصه ای که برای مشکلم می خورم از 10 نمره 7 بدهم. فردی که می بیند من با گریه یا بغض یا غم فراوان، در مورد چیزی حرف می زنم، معمولا از 10 حداقل به آن 9 می دهد. چون مرا به طور کامل غرق آن غم می بیند یا توانایی ام در تحمل و حل مساله را کمتر از چیزی که هست برآورد می کند و همه اینها به یک دلیل خیلی ساده است: مرا دوست دارد و تحمل غم من برایش سخت تر از تحمل غم خودش است!


۲. چه قدر وقت گذاشتم تا بفهمم ears are organs that.» یعنی چه! منظورش چیست که می گوید گوشها / خوشه ها پرتقالهایی/ نارنجیهایی هستند که.». آخر نه گوشها پرتقال یا نارنجی هستند نه خوشه ها! هر چه دیکشنری آنلاین بود را بالا و پایین کردم. آکسفورد خودم را هم چک کردم تا بلکه معانی دیگری برای کلمه orange پیدا کنم که درست در بیاید. بی فایده بود. بعد از حدود یک ساعت، یک دفعه متوجه شدم کلمه ای که دنبال معانی دیگرش می گردم orange (پرتقال) نیست، organ (اندام) است!!! حرصم در آمد حسابی! &(


۳. بعد از حدود بیست سال رفاقت و جیک تو جیک بودن و شناخت همه ی کوچه پس کوچه های شخصیتی همدیگر، برگشته به من می گوید: اصلا فکر نمی کردم به این قضیه نگاه احساسی هم داشته باشی؛ تصورم این بود که کلا بی تفاوت هستی!» چرا من این جوری هستم؟! آدم هم این قدر غلط انداز؟! =/


۴. آخرین مراجع که رفت، چند دقیقه به اذان مانده بود. به مسجدی در نزدیکی کلینیک رفتم تا قبل از این که به خانه بروم نمازم را بخوانم. نشستم یک گوشه و منتظر اذان شدم و تصمیمم این بود که به محض شروعش، نماز را فرادی بخوانم و بروم. در همین حین، پیرزنی از راه رسید و شروع کرد تند تند میز و صندلیهای زیادی را که وسط مسجد بود (برای خانمهایی که مشکل پا و کمر دارند) و باعث شده بود نشود هیچ صفی برای نماز بست، را جمع کند. همین طور هم غر میزد که چرا اینها را بعد از نماز سر جایش نمی گذارند و آخر هر جمله اش یک "خدا عذابشان را زیاد کند" غلیظ هم می چسباند! و من چنان ترسی نسبت به او در دلم احساس کردم که همین که بهم گفت: "برو تو صف بشین مادر." گفتم چشم و عین قرقی پریدم صف اول و هر دو نمازم را به جماعت خواندم! باشد که خدا عذابم را زیاد نکند!!!

+ برای نوشتن اتفاقاتی از این دست، عمیقا دلم می خواهد قلم میرزا مهدی را داشتم که چقدر خوب بلد است از دل "

یک مشت حرفهای خب که چی گونه" یک پست درست و حسابی و جذاب دربیاورد که هیچ "خب که چی"ای به آن نچسبد!


۵. 

لیلی جان! من فکر می کنم هویت واقعی ات را کشف کرده باشم و دارم از شدت هیجان و کنجکاوی (دقیقا کنجکاوی و نه آن واژه ی دیگر) می میرم! حتی آن عکسی را که فکر می کنم کودکی تو باشد دانلود کرده ام و کلی قربان صدقه اش رفته ام! کاش این جا را می خواندی! یعنی من باید تا بازگشایی کامنتدانی ات صبر پیشه کنم؟!




+ دقت کرده اید عنوان پستهایم چه قدر نخواستنی شده است؟


دل روشنی دارم ای عشق 
صدایم کن از هر کجا می توانی
صدا کن مرا از صدف های باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو

بگو پشت پرواز مرغان عاشق
چه رازی است
بگو با کدامین نفس
می توان تا کبوتر سفر کرد؟
بگو با کدامین افق
می توان تا شقایق خطر کرد؟ 


مرا می شناسی تو ای عشق 
من از آشنایان احساس آبم
و همسایه ام مهربانی است 
و طوفان یک گل
مرا زیرورو کرد 

پرم از عبور پرستو
صدای صنوبر،
سلام سپیدار 
پرم از شکیب و شکوه درختان
و در من تپش های قلب علف ریشه دارد 
دل من، گره گیر چشم نجیب گیاه است
صدای نفس های سبزینه را می شناسم
و نجوای شبنم
مرا می برد تا افق های باز بشارت 

مرا می شناسی تو ای عشق 
که در من گره خورده احساس رویش
گره خورده ام من به پرهای پرواز
گره خورده ام من به معنای فردا 
گره خورده ام من به آن راز روشن
که می آید از سمت سبز عدالت

دل تشنه ای دارم ای عشق

صدایم کن از بارش بید مجنون
صدایم کن از ذهن زاینده ی ابر 
مرا زنده کن زیر آوار باران 
مرا تازه کن در نفس های بار آور برگ 
مرا پل بزن تا سحر
تا سبد های بار آور باغ

تو را می شناسم من ای عشق
شبی عطر گام تو در کوچه پیچید
من از شعر پیراهنی بر تنم بود
به دستم چراغ دلم را گرفتم 
و در کوچه عطر عبور تو پُر بود 
و در کوچه باران چه یکریز و سرشار
گرفتم به سر چترباران 
کسی در نگاهم نفس زد!

محمدرضا عبدالملکیان




جنگهای اینجا، تن به تن نیست. دل به دل است!

من دلم را به دریا زده ام. تو دلت را به کوه سپرده ای.

کوه هم که به کوه برسد، دریا به کوه نمی رسد!

هیچ روایتی در کار نیست:

همه ی رویاهایم را در دریا می ریزم و به کلبه چوبی ام برمی گردم.

تو به سنگ بودنت ادامه بده.


+ از سری نوشته های. (مهربانو گفته است اگر دیگر بنویسم الکی پلکی، آن رویش را نشانم می دهد!)

+

روایت فتح ۵




1-1- یک دنیا سپاس بابت تبریکهای قشنگتان در پست تولدم. ان شالله تولدتان جبران کنم! =)


2-1- دلم می خواست آن خبر خوب را، که در لیست آرزوهای خیلی شدیدم، رتبه ی 2 را دارد (یعنی فقط یک چیز هست که بیشتر از آن می خواهمش!) روز تولدم بشنوم. اما اتفاقی که افتاد این بود که یک روز قبل از تولدم فهمیدم همه حساب و کتابهایم غلط از آب در آمده و آن خبر، به صورت یک خبر بد به من رسید! چیزی که می خواستم به سرانجام نرسیده بود. خیلی سعی کردم محکم باشم و اصلا خودم را نبازم. در جواب اظهار تاسف آقای نون گفتم ناراحتم ولی حتما مصلحتی در کار است و فرصتهای بهتری پیش خواهد آمد. اما کم کم فهمیدم خیلی بیشتر از یک ناراحتم» معمولی ناراحتم! بغض نکرده بودم اما دلم یک گریه حسابی می خواست که البته نمی آمد! فکرش را بکن! روز قبل از تولدت! این همه دلت گرفته باشد =/ هی با خودم کلنجار رفتم که دختر! خودت را جمع کن! دنیا که به آخر نرسیده. ولی. شما که غریبه نیستید. هیچ جوره جمع نمی شدم! تا این که سری به فضای مجازی زدم و سیل تبریکها و استوریها و استاتوسها و پستهای اینستاگرامی پر شور و احساس بود که به طرفم سرازیر می شد. دوستان صمیمی و خواهرها و همسر برادر حسابی سنگ تمام گذاشتند و بعد ناگهان وسط همه این تولدبازیها، هوا هم بارانی شد! من مردم از خوشی! از وقتی یادم می آید عاشق باران بوده ام و همیشه باران حالم را خوب کرده است. رفتم در حیاط، وسط دو باغچه سرسبزمان، روی زمین خیس، نشستم و با یک گوشی خیس بارانی، تا نیمه های شب، به ذوق دوستانم برای اولین باران تابستانی، که درست در شب تولد من باریده بود و استوری هایی که برایم می گذاشتند، پاسخ ذوقناک دادم. آن قدر انرژی مثبت گرفتم که صبح وقتی از خواب بیدار شدم، حس می کردم دیشب وسط یک جشن تولد خیلی خاص بوده ام! راستش را بخواهید من اصلا اهل این قرتی بازی ها نیستم و از جشن تولد و کیک و شمع و برف شادی و بادکنک و حتی هدیه خوشم نمی آید! ولی تبریکها برایم خیلی مهم هستند و عزیزانم که این را می دانستند با تبریکهای قشنگشان حسابی سر حالم آوردند و باید بگویم طعم گس آن ناکامی هم به کل دود شد و رفت هوا و دیگر اثری از آن نمانده است. 


2. مامان می گوید نمی خواهی با بهار بروی بیرون؟ با تعجب می گویم چه طور؟ با لحن معنادار جواب می دهد: هیچی. سه روز است با هم بیرون نرفته اید! به نظرتان تکه انداخت؟؟؟!!! =)))


3. می خواستم بنویسم لعنتی ها! شما باید تکیه گاه بودن را بلد باشید وگرنه پول را که خودمان هم بلدیم به دست بیاوریم؛ ولی ترسیدم جواب بدهند لعنتی خودتان هستید! شما هم باید منبع آرامش بودن را بلد باشید وگرنه آشپزی را که یا خودمان بلدیم یا سرآشپز رستوران سر کوچه مان! =/


4. یکی از این دخترهای بیانی هم هست که آن قدر چهره زیبا و دلنشینی دارد که من اگر پسر بودم هر طور بود می گرفتمش؛ حتی اگر قبل از دیدنش به کل قصد ازدواج نداشتم! همین منی که یک عیب بزرگ پسرها را این می دانم که خیلی هایشان موقع انتخاب همسر، زیبایی را به عنوان معیار اول و دارای حق وتو در نظر می گیرند! (خود این دختر می داند منظورم او است؛ اگر خواست خودش را لو بدهد!) =))


5. در گوگل سرچ کنید: animal smiles. روحتان شاد می شود! =)


6. کانالی که مربوط به اخبار تخصصی رشته ما است از اول تابستان برنامه ای گذاشته با عنوانی شبیه ۹۰ روز ۹۰ کتاب و قرار شده هر روز یک کتاب خوب مرتبط به رشته را که ارزش خواندن داردمعرفی کند و تا اینجا، تقریبا هر کدام از اساتید رشته آمده اند کتابی را که خودشان تالیف یا ترجمه کرده اند را معرفی کرده اند! البته اشکالی هم نداردها! فقط به نظرم هشتگهایی مثل #کس_نگوید_دوغ_من_ترش_است و #ما_اینها_را نوشته_ایم و #من_و_کتابهایم_همین_الان_یهویی و. هم تهش اضافه کنند دیگر حل است!


7. پسر کوچولویش را برای آزمون یکی از این مراکز پیش دبستانی معروف شهر برده بود. بگذریم که آزمونشان ویژگیها و مهارتهایی را سنجیده بود که هیچ تناسبی با پنج سالگی نداشت و تقریبا تا 6-7 سالگی به وجود نمی آمد؛ گفته بودند در هماهنگی حرکتی- دیداری ضعیف است. مامان پسر کوچولو پرسیده بود هماهنگی دیداری- حرکتی چیست؟ خانم مربی، عاقل اندر سفیه نگاهش کرده بود و پرسیده بود: تحصیلاتتون چیه؟» مامان پسر کوچولو گفته بود: لیسانس حقوق» خانم مربی گفته بود: خب من چی بگم که شما متوجه بشید؟ اینا بحثای تخصصیه!» و حالا من به شما می گویم کافی بود بگوید کسی که در مهارت هماهنگی حرکتی- دیداری ضعیف است در انجام کارهایی مثل نشانه گیری، پرتاب توپ برای دیگران یا گرفتن توپی که برایش پرتاب کرده اند و. مشکل دارد. حالا بماند که همان موقع که مامان پسر کوچولو داشت اینها را برایم تعریف می کرد، پسر کوچولو با پدرش و پسر کوچولوی دوست دیگرمان غرق توپ بازی بود و به خوبی توپ را پرتاب می کرد و می گرفت.


8. من که آدم استاتوس گذاشتن نبودم! فقط یک روز دلم خواست چند تا عکس را استوری کنم و چون کمی خودمانی و همراه با شوخی بود، با خودم گفتم استاتوس می گذارم. کی می آید واتساپ چک کند؟ آخر خودم تا حالا فقط دو سه بار استاتوس بقیه را چک کرده ام. خلاصه ۴ تا تصویر گذاشتم و رفتم. شب که چک کردم می بینم هرررررر کسی که باهاش رودرواسی دارم و روابطمان کاملا رسمی است و اصلا این» روی مرا ندیده استاتوس مرا چک کرده. کلی خجلت زده شدم! 


امروز تولدم است. روزی که به شدت دوستش دارم؛ نه به خاطر جشن تولد و کادو و این جور چیزها. فقط به این دلیل که روز تولد روز شکسته شدن مرز نیستی و آغاز یک هستی بی پایان در من است و اگر بخواهم کمی فیلسوفانه نگاه کنم باید بگویم:

برای یک ممکن الوجود چیزی بهتر از این نیست که وزنه ی علتهایی که وجودش را واجب می کنند، 

سنگین تر از وزنه علتهایی شود که وجودش را ممتنع می سازند و آن وقت در هستی اتفاق بیفتد!


امسال دلم خواست روز تولدم، که برایم روز متفاوتی است، یک پست متفاوت بگذارم و به ذهنم رسید که در بیست روزگی تابستان، این طفل نورسیده را (خودم را) بگذارم روی صندلی داغ و به هر سوالی که از او می پرسید جواب بدهم! فقط لطفا اطلاعات خیلی خصوصی از من نخواهید.


نظرات این پست بدون تایید نمایش داده می شود (لطفا آن اسمها و چیزهایی را که می دانید همیشه در کامنتهایتان سانسور می کنم را ننویسید!). امکان نظر گذاشتن به صورت ناشناس هم هست تا بتوانید بدون تعارف و خجالت و. هر چه می خواهید بپرسید و هر چه دوست دارید بگویید. لطفا در بخش تماس با من در مورد این پست کامنت نگذارید.


تØویر مرتبط



آخرین پرنده را هم رها کردم
اما هنوز غمگینم
چیزى 
در این قفس خالى است 
که آزاد نمى شود


+ گروس عبدالملکیان

+ توضیح عنوان: فروغ فرخزاد می گوید: "پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است"

+ از این به بعد به جای غر زدن، شعر می نویسم! ^_^ نظرات پستهایی که فقط شعرند بسته است؛ چون انتظار هیچ بازخوردی ندارم. فقط می خواهم با نوشتن خودم را رها کنم. smiley نظرات پستهای قبلی باز است.


 

تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط 
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط 

عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث 
ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط 

دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا 
سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط 

اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد 
جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط 

همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف،حیف 
خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط 

+وحشی بافقی

+ شاعر عنوان: صائب تبریزی


چند وقت پیش پیج ترامپ را سرچ کردم تا مبادا "پیج ترامپ ندیده" از دنیا بروم! frown جدیدترین پستش را خواندم که البته چیزی هم از آن در خاطرم نمانده است. بعد نگاهی سرسری به کامنتهای زیر پست انداختم و توجهم به کامنتی نسبتاً طولانی به زبان فارسی جلب شد! از آن کامنتهای "جان بر کفانه" با این مضمون که ما تمام قد در مقابل امریکا ایستاده ایم و برای دفاع از وطن و ناموسمان از جان هم می گذریم اما نمیگذاریم امریکا فلان کند و بهمان کند و خلاصه که ما خیلی خفنیم! حواستان باشد! cool

 

در پاسخ به این کامنت، حدود ۹۰ کامنت به زبان انگلیسی نوشته شده بود. مضمون اولین کامنتها این بود که یکی بیاید این کامنت را ترجمه کند ببینیم چه گفته است. بعد کم کم سر و کله مترجمها و زبان فارسی بلدها پیدا شد و گفتند که این بشر، تروریست است و دارد به امریکاییها اعلام جنگ می دهد و می خواهد امریکا را با خاک یکسان کند!!! devil 

 

کم کم یک نفر آن وسط پیدایش شد که معتقد بود این فرد نمی تواند ایرانی باشد. چون ایرانی ها خیلی مهربان و خوب و دوست داشتنی هستند و این حتما از فلان نژاد است! یکی دیگر نوشت حتی اگر در ایران هم زندگی کند لابد از فلان نژاد است. ایرانی ها که این طوری نیستند! heart

 

و خلاصه این بحث شیرین! ادامه پیدا کرد تا بالاخره یک نفر نوشت که اصلا در این کامنت اعلام جنگ و این مزخرفات وجود ندارد و این بنده خدا فقط اعلام کرده است که اگر امریکا حمله کند ما هم جلویش می ایستیم. این جا بود که پیج ترامپ را بستم و رفتم که به کار و زندگی ام برسم!wink

 

نتیجه های اخلاقی:

۱. زیر پست ترامپ، به زبان فارسی کامنت نگذارید تا برای کسانی که فارسی بلد نیستند، سوء تفاهم به وجود نیاورید و به کسانی که فارسیشان خوب نیست فرصت سوء ترجمه و برداشت اشتباه ندهید. یادتان باشد که زبان فارسی با همه شکوه و عظمت و قداستش، زبان بین المللی نیست که همه جا و برای همه قابل استفاده باشد؛ بلد نیستید انگلیسی بنویسید اصلا ننویسید. نمی میرید که! indecision (به قول شاعر سکوت کنید "که این سکوت منطقی تره").

 

۲. نیازی نیست دم و دقیقه شجاعت و رشادت و جان بر کفیتان را در چشم ترامپ و مردم کشورش فروکنید تا حساب کار دستشان بیاید. بدون این کارها هم از نظر آنها، شما به طور پیش فرض، تروریست هستید! devil(هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.)

 

۳. با توریستها (و نه تروریستها!) مهربان باشیم! شاید یک وقتی، زیر یک پستی، مثلا در پیج رییس جمهور کشوری، کسی به ما تهمت یا حرف ناشایستی زد که خودمان به علت ضعف در زبان انگلیسی متوجهش نشدیم و حتی اگر متوجه شدیم و بلد بودیم جواب بدهیم جوابمان سندیت نداشت (چون دُمی بودیم که به نفع روباهمان شهادت می دادیمwink)! بالاخره یک نفر نباید خاطره خوبی از ما داشته باشد و بیاید از حیثیتمان دفاع کند؟!

 

۴. پیج ترامپ را نخوانید! بروید به کار و زندگیتان برسید!

 

+ شاعر عنوان: مهدی سهیلی


زیر سایه دلچسب درختهای سر به فلک کشیده، روی صندلیهای قهوه ای کنار خیابان بی نظیر چهارباغ عباسی نشسته بودیم و جایتان خالی، جعبه ویژه (جعبه ای شامل فیله مرغ، قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده) می خوردیم و خلاصه با خودمان خوش بودیم که صدای خانمی از میز کناری توجهمان را جلب کرد: 

_ شما گرمتون نیس چادر سر کردید؟ من که همین جوریش پختم!

نگاهش کردم؛ زنی حدود ۵۵ ساله، با تیپ کاملا ساده، سر تا پا مشکی و موهایی که کمی پیدا بود. با لحن بدی سوال پرسیده و در واقع ما را زیر سوال برده بود.

اما من لبخند زدم و نگفتم:

_ خب می تونید یه مانتوی جلو باز حریر و یه روسری توری رنگ روشن بپوشید که گرمتون نشه!

لبخند زدم و گفتم:

_ گرم که هست؛ ولی دیگه "انتخابیه" که "خودمون" کردیم.

خانم دیگری که سر میز آن طرفی نشسته بود، با لحنی که مشخص بود از سوال آن خانم آزرده شده و می خواهد از ما دفاع کند گفت:

_ بالاخره ما هم با مانتوهای جلو بسته حسابی گرممون میشه.

به او هم لبخند تحویل دادم و گفتم:

_ به هر حال هر "انتخابی" محدودیتهای خاص خودش رو داره و وقتی بدونی چرا چیزی رو انتخاب کردی و انتخابت رو دوست داشته باشی، سختیهاش هم به چشمت نمیاد. مث مادری کردن که کار فوق العاده سختیه ولی هر مادری ازش لذت می بره و دوستش داره.

بعد برگشتم به طرف خانم اولی که حالت تحقیرآمیز نگاهش، به کنجکاوی و تعجب تغییر شکل داده بود و با همان لبخند گفتم:

_ اتفاقا برای منم همیشه سواله چه جوری یه سری از خانما موهای بلند و پرپشت و "خوشگلشون" رو باز میذارن تو این گرما! همه گردن و کمرشون رو میپوشونه. گرمه خداییه!

خانم محترم، متوجه منظور اصلی ام شد و این بار با حالت غیرتهاجمی،  گفت:

_درسته.

خلاصه این که گفتگویمان تمام شد و فقط انگشت حسرت به دندان گزیدیم که چطور یادمان نبود از این برخورد "غیرروشنفکرانه"ی یک خانم غیرمحجب با دو خانم چادری فیلم بگیریم و برای مینا علی نژاد قمی (خواهر حزب اللهی مسیح علی نژاد) بفرستیم تا به تنویر اذهان عمومی کمکی کرده باشیم!!!!

 

 

+ با احترام کامل به همه بانوان سرزمینم با هر نوع پوشش و اعتقادی.


سالها، در خانه ی ما، یکی از عادی ترین اتفاقهایی که می افتاد، شنیدن صدای جیغ بنفش (و حتی قرمز، آبی، زرد و صورتی!) من بود و هیچ کس با شنیدن چنین صدایی، حتی سرش را بلند نمی کرد که ببیند چه شده است؛ چون همه می دانستند که مارمولک یا گربه دیده ام یا چیزی از دستم رها شده است یا پایم به جایی خورده است یا. و خلاصه این که چیز خطرناک یا مهمی نیست! 

زمانی که همسر برادر، تازه به جمع ما پیوسته بود، تنها کسی بود که به جیغهای من واکنش می داد و نگران می شد! اما او هم خیلی زود روشن شد و به جمع بی تفاوتها پیوست!

بی تفاوتی اهل خانه به جیغهای من به حدی بود که یک بار، زمانی که دانشجوی لیسانس بودم، یک خرده شیشه به کف پایم فرو رفت و جیغ کشیدم و نشستم روی زمین و خون راه افتاد، ولی کسی نیامد ببیند چه شده، چون همه فکر کردند دوباره از همان لوس بازیهای همیشگی است و هیچ کس فکر نکرد اتفاق واقعا ناخوشایندی افتاده که تا دو سه هفته بعدترش، دست آنها و پای من، بند آن است (خرده شیشه در پایم ماند و اگر راه می رفتم خون هم پا به پایم راه می افتاد! اما چون شیشه ای که یک خرده اش به پایم فرو رفته بود، از جنس کالاهای ایرانی بود در عکس چیزی نشان نمی داد و دکترها می گفتند ما نمی توانیم ریسک کنیم؛ چون ممکن است شیشه از کف پایت بالاتر رفته باشد!!! آخر سر هم یک بهیار، این ریسک را پذیرفت و شیشه را در آورد!)

شاید شما فکر کنید من دارم درددل می کنم و از بی تفاوتی خانواده نسبت به جیغ هایم شاکی ام! اما باید بگویم که اصلا و ابدا این طور نیست و اتفاقا این بی تفاوتی برای من یک حسن بزرگ به حساب می آمد. چون می توانستم بدون هیچ دغدغه ای، هر وقت دلم خواست جیغ بکشم و هیچ کس ککش هم نگزد! نه کسی اعتراضی داشت، نه از ترس بالا می پرید، نه از خواب بیدار می شد، نه دلش آشوب می افتاد و نه هیچ چیز دیگر! در واقع جیغهای من موسیقی پس زمینه خانه بود که همه چنان به آن عادت کرده بودند که گویا نمی شنیدند و نیاز نبود که من رعایت حال کسی را بکنم و فرت و فرت جیغ می زدم!

 

حالا چه شد که یاد این خاطرات افتادم؟! راستش را بخواهید احساس می کنم درونم پر از جیغهای نکشیده است! جیغهایی نه از جنس آنهایی که موقع دیدن گربه و مارمولک، یا افتادن چیزی از دستم یا خوردن پایم به پایه صندلی یا. اتفاق می افتد؛ که از جنس جیغی که ادوارد مونک»، نقاش نروژی، کشید و من نمی توانم بکشم. چرا؟! چون خانواده ام هرگز نشنیده و عادت ندارند که جنس جیغهایم این باشد و من نمی توانم حتی برای یک جیغ بنفش خیلی خیلی کمرنگ، خیالم راحت باشد که کسی حتی سرش را هم بلند نمی کند!

تابلوی جیغ، اثر مونک:

نتیØه تØویری برای تابلوی ØیØ


muddy toddler

وقتی یک بچه ی این جوری کثیف می بینم، حسابی کیفور می شوم! همان قدر که دیدن یک بچه ی عصا قورت داده ی شسته رفته حالم را بد می کند، بچه کثیف، در پایان یک روز پر از بازی و شیطنت را عاشقم! بگذارید بچه هایتان تا جایی که ممکن است گند بزنند به سر و وضع خودشان، قبل از این که ببینید گند زده اید به زندگی و اعصاب و روانشان! پا در دهان


زیر سایه دلچسب درختهای سر به فلک کشیده، روی صندلیهای قهوه ای کنار خیابان بی نظیر چهارباغ عباسی نشسته بودیم و جایتان خالی، جعبه ویژه (جعبه ای شامل فیله مرغ، قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده) می خوردیم و خلاصه با خودمان خوش بودیم که صدای خانمی از میز کناری توجهمان را جلب کرد: 

_ شما گرمتون نیس چادر سر کردید؟ من که همین جوریش پختم!

نگاهش کردم؛ زنی حدود ۵۵ ساله، با تیپ کاملا ساده، سر تا پا مشکی و موهایی که کمی پیدا بود. با لحن بدی سوال پرسیده و در واقع ما را زیر سوال برده بود.

اما من لبخند زدم و نگفتم:

_ خب می تونید یه مانتوی جلو باز حریر و یه روسری توری رنگ روشن بپوشید که گرمتون نشه!

لبخند زدم و گفتم:

_ گرم که هست؛ ولی دیگه "انتخابیه" که "خودمون" کردیم.

خانم دیگری که سر میز آن طرفی نشسته بود، با لحنی که مشخص بود از سوال آن خانم آزرده شده و می خواهد از ما دفاع کند گفت:

_ بالاخره ما هم با مانتوهای جلو بسته حسابی گرممون میشه.

به او هم لبخند تحویل دادم و گفتم:

_ به هر حال هر "انتخابی" محدودیتهای خاص خودش رو داره و وقتی بدونی چرا چیزی رو انتخاب کردی و انتخابت رو دوست داشته باشی، سختیهاش هم به چشمت نمیاد. مث مادری کردن که کار فوق العاده سختیه ولی هر مادری ازش لذت می بره و دوستش داره.

بعد برگشتم به طرف خانم اولی که حالت تحقیرآمیز نگاهش، به کنجکاوی و تعجب تغییر شکل داده بود و با همان لبخند گفتم:

_ اتفاقا برای منم همیشه سواله چه جوری یه سری از خانما موهای بلند و پرپشت و "خوشگلشون" رو باز میذارن تو این گرما! همه گردن و کمرشون رو میپوشونه. گرمه خداییه!

خانم محترم، متوجه منظور اصلی ام شد و این بار با حالت غیرتهاجمی،  گفت:

_درسته.

خلاصه این که گفتگویمان تمام شد و فقط انگشت حسرت به دندان گزیدیم که چطور یادمان نبود از این برخورد "غیرروشنفکرانه"ی یک خانم غیرمحجب با دو خانم چادری فیلم بگیریم و برای مینا علی نژاد قمی (خواهر حزب اللهی مسیح علی نژاد) بفرستیم تا به تنویر اذهان عمومی کمکی کرده باشیم!!!!

 

 

+ با احترام کامل به همه بانوان سرزمینم با هر نوع پوشش و اعتقادی.


دردهای من

جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است.

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است.

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

+ قیصر امین پور

۱. پسرخاله ام استوری گذاشته است که دلم دنیای بچگی را میخواهد که در آن نه استرسی بود نه غصه ای نه دردی. به نظرتان برایش بنویسم تو باید هم دلت بچگی را بخواهد! این ما بودیم که همیشه استرس خراب شدن بازیمان به دست تو را داشتیم و غصه بازیهایی که تو با جرزنی برنده می شدی را می خوردیم و فقط همین را کم داشتیم که کتکمان هم بزنی تا درد هم داشته باشیم؟! وگرنه تو که با آن همه مسخره بازی که سر ما و بازیهایمان در میآوردی و غش غش میخندیدی و کیف می کردی، باید هم بهت خوش گذشته باشد!

۲. به نظرم یکی از مصادیق تبعیض علیه ن این است که اگر مردی به زنی بگوید دلم میخواهد دستپخت تو را بخورم، ابراز محبت محسوب می شود ولی اگر زنی به مردی بگوید دلم میخواهد پولهای تو را خرج کنم، دندان گردی و چاله کندن برای پول مرد طفل معصوم به حساب می آید!

۳. من در حالت کلی آدمی هستم که نمی توانم دیگران را دوست نداشته باشم! به خاطر همین معمولا نسبت به دیگران، حتی غریبه ها، حس خوبی، شبیه دوست داشتن یا شاید خود دوست داشتن، دارم و برایم مهم است که باعث ناراحتی کسی نشوم، تا می توانم باری از دوش دیگران بردارم، کمکشان کنم و باعث شوم از زندگی لذت ببرند یا دست کم از غمها و تنهاییهایشان کم کنم. و البته سعی می کنم اینها به قیمت از خودم گذشتن و آزار دیدن خودم نباشد. با این حال گاهی شک می کنم که آیا مسیر درستی را انتخاب کرده ام؟ و در نهایت به این فکر می کنم که در بعد زمینی، ما آدمها موجودات تنها و بی کسی هستیم که فقط خودمان باید به داد هم برسیم وگرنه جهان اطراف، مغرورتر و بی تفاوت تر از آن است که خیرخواهمان باشد و در بعد آسمانی، قلبم به من میگوید خدا با هر کس همان طوری رفتار می کند که او با بقیه بندگان خدا رفتار می کند!

۴. جوانهای فامیل (همسن و سالهای خودم) دارند در مورد یک سفر گروهی با هم قرار و مدار می گذارند و بچه هایشان اصرار دارند که الا و بلا ما هم می آییم و قول می دهیم از درس و مشقمان نمانیم و. دایی کوچیکه به من میگوید: "شارمین تو میای؟" به شوخی جواب می دهم: "نه. بچه ها رو بذارید پیش من شما با خیال رااااحت برید." یک دفعه ورق برمی گردد، بچه ها با خوشحالی به پدر و مادرهایشان می گویند: "آخ جون! ما نمیایم. شما برید!" (هشتگ محبوبیت خود را به رخ کشیدن!)

۵. در پست قبلی، خطاب به شارمین دوران راهنمایی نوشتم که رقبای درسی اش هیچ کدام بیشتر از کارشناسی نمیخوانند و همه شوهر میکنند اما او (شارمین) آینده درخشانی دارد. با توجه به کامنت گندم بانوی عزیزم، باید روشن سازی کنم که منظورم این نیست که ازدواج کردن به معنی آینده ای تیره و تار است و درس خواندن و دکتری گرفتن به معنی آینده ای روشن و درخشان! البته اعتراف می کنم که (رویم به دیوار) من شاید تا اواسط دهه سوم زندگی ام، خودم را به خاطر تحصیلاتم، موفق تر از دختران همسن و سالم که متاهل بودند می دانستم و نظرم این بود که آنها زندگی را باخته اند! اما کم کم سر عقل آمدم و معتقد شدم درس خواندن یا ازدواج کردن، هیچ کدام به خودی خود، حُسن و مایه ی برتری محسوب نمی شود بلکه مهم کیفیت تحصیلکردگی یا تاهل است. چه خانم دکتر و استاد دانشگاه باشی و چه متاهل و خانه دار، مهم این است که نقش خودت را به خوبی انجام دهی و از آنچه هستی لذت ببری. ولی خب این حرفها را اگر میخواستم به شارمین دوران راهنمایی بزنم، قطعا همان وسط خودم و نامه ام را با هم آتش می زد و بقیه اش را نمیخواند! مجبور بودم از دید خودش به قضیه نگاه کنم و دلداری اش بدهم!

این نامه، جهت شرکت در یک 

چالش جذاب است! =)


سلام.
من شارمین هستم. درست مثل خودت. در واقع باید بگویم من خود تو هستم که دارم آینده ات را زندگی می کنم و مخاطب این نامه، همه ی شما من»هایی هستید که گذشته ی مرا زندگی کرده اید!

به عنوان شروع، می خواهم از اولین کروموزوم باشعورم که چشم بست روی هر چه Y و با یک X مثل خودش ترکیب شد، کمال تشکر را داشته باشم! درست است که آن سالها، همه منتظر تولد یک مسعود کوچولوی دوست داشتنی بودند و دو تا آبجیها، به خاطر تبدیل شدن داداششان به یک خواهر کوچولوی دیگر گریه کردند، ولی مهم نیست. حالا خودشان هم می دانند که اگر شارمین، مسعود بود، چه مواهب بزرگی را از دست داده بودند! مرسی که دختری! =)

شارمین کوچولوی قبل از دبستانی شدن! تو آرام ترین، سر به زیرترین و بی دردسرترین بچه ای هستی که در همه عمرم می شناسم! قدر آن لحظه های قشنگی را که روی خاک و شنی که دارند با آن خانه تان را می سازند بازی می کنی، قدر حوض سنگی که ها دور تا دورش می نشینید و شعر می خوانید، قدر شمشادهای بلند باغچه که درخت انجیر و توت را محاصره کرده اند و جای خوبی برای قایم باشک هستند را بدان و تا می توانی از درخت انجیر بالا برو و بازی کن. بدون ترس از دعوای آقای همسایه، جورابهای بنفش ساق بلندت را با شلوار نخودی و تکپوش آستین حلقه ای صورتی بپوش و بدون روسری برو توی کوچه و پاچه هایت را بزن بالا و توی جوی آب راه برو و با بچه های همسایه ها بازی کن! تا می توانی برو خانه عمو مهدی تا پسرعمو عکسهای کتابهایش و آن همه خودکار آبی و قرمز و مشکی اش را نشانت دهد و تو را شگفت زده کند. بگذار دخترعمو، ناخنهایت را لاک قرمز بزند و یواشکیِ مامان، لبهایت را با ماتیک سرخ کند! و از همه این لحظه های قشنگ لذت ببر.

شارمینِ هنوز کوچولوی دبستانی که البته دیگر از این که بهت بگویم کوچولو ناراحت می شوی! اول از همه، یک بوسه بزرگ به مامان بده که تسلیم فرم خاکستری و مقنعه سفیدی که قانون مدرسه تان است نمی شود! خیالت راحت! کلاس چهارم که بروی هر دو را برایت می دوزد. اما همین که تا قبل از آن، اینقدر رنگی رنگی و متفاوت تو را به مدرسه می برد، باعث می شود یاد بگیری که از متفاوت بودن خجالت نکشی و آن جوری که دلت می خواهد باشی و این خیلی خوب است. بعدا می فهمی چه می گویم. برای الان، مرسی که این همه مهربان هستی که هیچ وقت دلت نمی آید حتی یک خوراکی کوچک را بدون خواهرها و برادرت بخوری. مرسی که این همه آرام و نجیبی و هرگز اهل دعوا، جر و بحث و رقابت نیستی و سرت به کار خودت است و این همه از درس خواندن و معدلهای نزدیک به بیست و شاگرد اول شدنهایت لذت می بری. نمی دانی چقدر تو را به خاطر این ویژگیهای قشنگت دوست دارم و یک مویت را با صد تا دختر آتشپاره عوضت نمی کنم! درست است که بعدها، حتی وقتی خیلی بزرگ شدی، هنوز دیگران به بازیهای الانت می خندند اما تو به کارت ادامه بده: با لگو، کلاس درس بساز و به لگوهایی که نشانه خاصی دارند شخصیت بده و باهاشان مدرسه بازی راه بینداز؛ برای عروسک پلاستیکی ات، منیژه و برادر خیالی اش، میثم، هر چه دوست داری وقت بگذار، برایشان لباس بدوز، ظرف و ظروف تهیه کن، با کاغذ رنگی قاب درست کن، با گل کیک تولد بپز، منیژه را شوهر بده به عروسک هدی و آن یکی عروسکش را بگیر برای میثم! و هر چقدر هم که امیر و حمید بازیتان را به هم زدند، خیالت نباشد! بنشین با مدادرنگیهایت، آن قدر بازی و خیالپردازی کن تا یادت برود ساعت هفت و نیم شده است و باید بروی مدرسه و اصلا دیر برس. چه می شود مگر؟! هر روز با نوشین، معلم بازی کن؛ هر تابستان، با هدی و شیرین، لابه لای درختهای گیلاس و آلبالو و آلو و گردو، قایم شو و برای مامان یک دسته ی بزرگ از گلهای وحشی درست کن و بده دستش. بازی در جوی آب کنار باغ هم فراموش نشود! اگر بهت بگویم یک روزی جز آن درخت گردو بزرگه، همان که نزدیک مادی است، حتی یکی از این درختها هم در باغ پیدا نمی شود و آب مادی و جوی هم کاملا خشک می شود، مطمئنم باورت نمی شود! از همه لحظه هایت هر چه می توانی استفاده کن! فقط جان من! یک قولی بده و آن هم این که نیا بنشین کارتونهای عجق و مثل سندباد با آن همه جن و غول، یا پسر شجاع یا فوتبالیستها را ببین! یک روزی می شود که خودت را به خاطر این که الان پسر شجاع و حماسه ها و رشادتهایش را این همه دوست داری، سرزنش می کنی (معنای حماسه و رشادت را کلاس پنج می فهمی!) یا به خاطر این که می مردی برای سوباسا و با هدی در نقش سوبا و تارو برای هم نامه می نوشتید! =) از همه بچه بازیهایت، همینها را بگذاری کنار، راضی ام ازت!

شارمین نوجوانِ دوران راهنمایی! خودت را از این رقابتهای مسخره ی داخل کلاس که بین شاگرد زرنگها راه افتاده است و حتی اگر شده با تقلب، می خواهند شاگرد اول شوند بکش کنار! یادت باشد بعدترها، اصلا مهم نیست که مثلا معدل دوم راهنمایی ات 19.75 شده باشد یا 18.25. بگذار بهت بگویم آن چند نفری که آن قدر تو را می چزانند و با تقلب رتبه های برتر کلاس می شوند، هیچ کدام بیشتر از نهایتا لیسانس درست نمی خوانند. همه شان شوهر می کنند و می روند دنبال زندگیشان. اما تو آینده درخشانی داری و بیشتر رویاهایی که در سرت می پرورانی تحقق پیدا می کند. خیالت راحت! شاگرد اول نشدنت، نمی تواند این آینده را از تو بگیرد. پس به جای حرص و جوش خوردن برای این چیزها، تا می توانی با دوستان تازه ات خوش بگذران. یکی از اینها، می شود جزء دوستان همیشگی ات و بعدها هم کلی با هم خوش می گذرانید. من اصلا به خاطر این که هفته ای یک روز با هم قهر می کنید سرزنشتان نمی کنم اما بابت این که دقیقا فردای همان روز، هر کدام با یک نامه طوماری می روید سراغ هم و دوباره آشتی می کنید تحسینتان می کنم! حتی برای آن کارهای خنده دارتان هم سرزنشت نمی کنم. بعدها می فهمی این که این همه ذوب فوتبال و پرسپولیس هستی. اینکه در نقش کریم باقری و رضا شاهرودی برای هم نامه می نویسید، این که چند تا آلبوم پر از عکسهای تیم ملی داری و حتی این که برای پیروزی تیم ایران در برابر فلان تیم، با بچه های کلاستان، برای کل مدرسه آش رشته می پزید، چقدر خنده دار است ولی سرزنش شدنی نیست. قشنگ است. خوشحالم که روزهایت را با این کارها می سازی نه با دوست پسر و عشق مد و این جور چیزها! پاستوریزگی ات را بی نهایت دوست دارم. فقط لطفا کمی بهتر آدامس بجو و آن جوری، مثل پسرهای لات راه نرو و با فاطمه، بر سر قرمز و آبی و برنامه ی اکسیژن و شهاب حسینی کل کل نکن!!! =)

شارمین نوجوان دوران دبیرستان! اول از همه، فکر این که به جای رشته ادبیات، بروی طراحی و دوخت یا حتی ریاضی را از سرت بیرون کن. تو برای ادبیات ساخته شده ای! اصلا هم نگران این نباش که با ورود به دبیرستان، بیشتر دوستان دوران راهنمایی را از دست می دهی و این قدر غصه کوچک و در پیت بودن ساختمان دبیرستان را نخور! اگر بدانی چه دوستیهای ماندگار و چه خاطراتی در همین مدرسه یک وجبی می سازی و  حتی یک روز تعطیلی غر میزنی دست از این ادابازیها برمی داری! جلوی ناظمتان اصلا کوتاه نیا. همان گرمکن ورزشی که دوست داری را بپوش، همان مانتوی کوتاه با شلوار کبریتی تنگ و اسپرت سفید. (برای پیش دانشگاهی هم آن اسپرتهای مشکی نخواستنی را نخر!) ببین! ناظمتان از اینها است که سختگیریهای حرص دربیاور الکی دارد ولی هر چه قدر جلویش محکمتر بایستی، بیشتر کوتاه می آید و دیگر کاری به کارت ندارد. قضیه اردوی جمکران که یادت نرفته؟! یا آن سرکشی که عاملش تو بودی و در برابر رسم مسخره ی جایزه آوردن مامانها برای رتبه های برتر ایستادی. دیدی که کوتاه آمد. راستی، حالا که حرف از رتبه برتر شد، بهتب گویم، یک بار دیگر برای نمره گریه کردی نکردی ها! نمی دانی چقدر این کارت بچگانه و حرص دربیاور است! برو حرفهایی را که در مورد درس خواندن به شارمین راهنمایی زدم بخوان تا بفهمی چه می گویم! و به جای این کارها، آن لحظه نوشتهای سر کلاس را ادامه بده. اصلا همه کتابهایت را پر کن از توصیف چیزهایی که همان لحظه که تو حوصله ات رفته است دارد در کلاس اتفاق می افتد و حتی از ثبت طرز نفس کشیدن بغل دستی ات هم نگذر! نمی دانی بعدها چه خاطرات خوبی می شوند. البته باید به شارمین دانشجوی لیسانس بگویم کتابهای تو را به دوستش امانت ندهد که مامانش فکر کند کتاب بیخودکی است و آن همه خاطره را دور نریزد! در مورد نامه نوشتن با دوستانت هم که نیازی به سفارش نیست. خودت داری خوب پیش می روی. این نامه های چیزهای باحالی هستند. ببین من هنوز هم با دوستان صمیمی حالایت در ارتباطم و چند باری پیش آمده است که نامه پارتی گرفته ایم و دور هم نشسته ایم و این نامه هایی را که تو و بقیه الان می نویسید، خوانده ایم و دلهایمان را گرفته ایم و کف زمین ولو شده ایم و در حد مرگ خندیده ایم و کیف کرده ایم! این طوری نگاهم نکن! بگذار شارمینی که من هستم بشوی، خودت می فهمی! فعلا فقط تا می توانی نامه بنویس. از دورهمیهای شاعرانه زنگهای تفریحتان که با چهار تا دوست شاعرت برگزاری می کنی، حسابی لذت ببر. در مورد آن پسره این قدر حرص و جوش نزن! آخرش یک جور قشنگی تمام می شود که خودت همه عمرت کیفش را می کنی! باور کن! به ارسلان این همه سخت نگیر و از آن طرف امیر را هم دست کم نگیر و فکر نکن هنوز همان امیر بچگیهایتان است که فقط بلد است بازیتان را به هم بزند! در مورد داداش کوچولو، می دانم چقدر عاشقش هستی. از کل احساساتت نسبت به او خبر دارم؛ چون خودم هم که آینده تو هستم، او را همین قدر و حتی شاید هزار برابر بیشتر دوست دارم. اما ازت خواااااهههههشششش می کنم، لطفا، لطفا، لطفا این همه از او حمایت نکن و بگذار روی پای خودش بایستد. 

شارمین دانشجوی لیسانس! می دانم خیلی بهت خوش می گذردها! ولی عزیز دلم! می توانی یک کمی خانمتر باشی! خوب است که با دوستانت به ترک دیوار هم می خندید؛ ولی نه دیگر در هر زمان و مکان و در هر موقعیتی! کمی هم آن ولوم صدایت را بیاور پایین که کل دانشکده ندانند تو و دوستانت در مورد چه حرف می زنید! در ضمن، لطفا سرت به کار خودت باشد و این همه با دوستانت توی پرونده های دانشجوهای دانشکده تان نگرد! از غیبتهایی که سر کلاسهای مزخرف می کنی و نامه نگاریهای طولانی ات با دوستانت، سر کلاس، راضی ام! از خوش خوشانه هایت با دوستانت و این که حتی وقتی کلاس ندارید، همه اش دارید توی دانشکه می گردید و به قول خودتان علاف هستید و یک ریز با هم حرف می زنید و غش غش می خندید هم شکایتی ندارم. (جز همان ولوم صدا و رعایت شرایط). ولی لازم هم نیست این همه به این دوستانت اعتماد کنی! برخلاف صمیمیتهای فعلی، یک زمانی متوجه می شوی که بعضی هایشان آن قدرها هم صادق نیستند. با پسرهای کلاستان این همه کل کل نکن و مخصوصا آن بحث مسخره را با آن پسره این همه ادامه نده که آخرش کار برسد به حرفها و رفتارهای مسخره اش. وقتی دوستانت نقشه می کشند که نامه ریزریزشده او و بغل دستی اش را از توی سطل بردارند سفت و سخت جلویشان بایست و بگو حتی اگر در مورد تو نوشته باشند برایت هیچ اهمیتی ندارد. باور کن هرگز فرصت حلالیت طلبیدن پیدا نمی کنی و آن وقت مجبوری کلی خیرات برای بغل دستی اش  بفرستی تا شاید تو را به خاطر این فضولی ببخشد! البته از آن طرف هم، مجبور نیستی با پسرهای کلاس و دانشکده تان طوری رفتار کنی که انگار ارث هفت جدت را از آنها طلبکاری! بابا یک کمی کوتاه بیا! نه پیشقدم شدن در سلام و احوالپرسی جلفی محسوب می شود و نه این که وقتی باهاشان کاری داری خودت بروی و مستقیم حرفت را بزنی باعث کوچک شدنت می شود و نه لازم است مثل شمر ذی الجوشن نگاهشان کنی که جرات نکنند باهات حرف بزنند! مثلا می توانستی مثل ر» با آنها رفتار کنی، هر چند قضیه ر» هم بعدها می شود یک ماجرای پیچ در پیچ نچسبی که شاید اگر برایت تعریف کنم، خودت همین الان بلند شوی بروی مستقیم در این مورد باهاش حرف بزنی و هر سوء تفاهمی را در نطفه خفه کنی! به هر حال، مرسی بابت لباسهای رنگی رنگی و اسپرتی که می پوشی، مخصوصا آن کفش اسپرت آبی های بدون بند که با جین آبی می پوشی. ولی عزیز دلم تیپ سر تا پا کرمی، آن هم ست با دو تا دوستت و در حالی که هر سه نفر چادری هستید؟! =/ 
و دیگر این که کاش کمی بیشتر برای دوستان دوران دبیرستانت وقت بگذاری. حتما که نباید مریم را از دست بدهی تا. بگذریم. خیلی خب! بغض نکن! اصلا بگذار برویم سر یک قضیه دیگر تا فضا عوض شود. در قضیه امیر خیلی ازت راضی ام. یعنی یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوی ها! فقط لازم نیست دیگر این همه ازش خجالت بکشی. اتفاقی نیفتاده است که! در مورد آن اتفاق ترم هفت، ترجیح میدهم حرفی نزنم. این اولین اشتباه زندگی تو و اولین اتفاق بد قابل ذکر است ولی من نمی خواهم هشداری بهت بدهم. نمی خواهم بگویم تصمیم دیگری بگیر. چون با این تصمیم، در کنار چیزهایی که از دست می دهی، چیزهای مهمی به دست می آوری. من که می گویم تجربه آن چنان بدی هم نیست و این را هم بدان که روزهای سختش، در عین حال شیرینند می گذرند و کم کم برایت جوری می شود که اصلا یادت نمی آید چنین اتفاقی در زندگی ات افتاده و تا دیگران یادآوری نکنند به آن فکر نمی کنی و خوشم می آید که اصلا به حرف مردم اهمیت نمی دهی. پس این دوران را محکمتر و صبورتر باش و جاااااان هر دویمان، وقتی آن را با موفقیت پشت سر گذاشتی، طلب آزمون الهی بزرگتر نداشته باش که مرا به خاک سیاه می نشانی!

شارمین دوره ارشد! مرسی که درگیر رقابتها و تعاملات بچگانه ی همکلاسی هایت نمی شوی و جوری رفتار می کنی که در دسته بندی های مسخره شان قرار نمیگیری و دوست همه محسوب می شوی. اما تا می توانی از همکلاسی هایت، مخصوصا آن دو تا مثلا بزرگ کلاس دوری کن و اصلا اصلا غصه این را نخور که یکیشان با زبان بازی و تظاهر این همه خودش را در دل اساتید جا کرده و بابت این قضیه دارد از مواهبی برخوردار می شود. تو راه خودت برو، همین طور نسبت به اساتید بی تفاوت باش و از چاپلوسی و بادمجان دور قابچی بودن بپرهیز که حالت از خودت به هم نخورد. در مورد آن استاد که خودت می دانی، فعلا حق داری این همه بهش ارادت داشته باشی. ممنون بودنش باش چون خیلی به رشدت کمک می کند و خواهد کرد. ولی همیشه بدان که هر انسانی جایز الخطاست و اعتماد مطلق نکن. این رسم مسخره جدیدت را هم که حتی برای ناهار خوردن هم از جلوی کامپیوتر و یا از پشت میز مطالعه یا جلوی قفسه کتابهای کتابخانه بلند نمی شوی بگذار کنار خواهشا! این قدر به خودت نگو واااو چه قدر استعدادهایم را تا حالا هدر داده ام و حالا باید جبران کنم! نه جان من! سالها بعد، چیزی که باعث می شود به الانت لبخند بزنی، کیفیت لحظه های خوبت است نه تعداد مقاله هایی که چاپ کرده ای! حتی این که اولین نفر ورودیهای دانشکده تان باشی که دفاع می کنی هم آنقدرها اهمیت ندارد. از من گفتن! و در آخر، بابت این که تسلیم نمی شوی و اسم فلانی را به ناحق به مقاله ات اضافه نمی کنی بهت افتخار می کنم. با این که بعدها خیلی برایت دردسر ایجاد می کند، ولی یادت باشد که عزت و ذلت دست خدا است! راستی از لحظه های قشنگت در کانون پرورش فکری لذت ببر. ولی این قدر به بچه ها رو نده! کمی جدی تر باش و بین خودتان مرزی بگذار. البته کم کم خوب می شوی. و همین طور خلاق و مهربان و تاثیرگذار باش. ببین تو از جمله معدود مربی هایی هستی که پسرهای نوجوان عاشق کلاسهایش هستند و من می دانم تو هم چقدر آنها را دوست داری و عاشقشان هستی! و حرف دیگری که در مورد کانون می خواهم بهت بگویم این است که نگذار نوشتن متنها و شعرهای سفارشی، با وجود آن همه شهرتی که در کانون برایت به ارمغان می آورد، چشمه ذوق واقعی ات را بخشکاند. سر همین سفارشی نویسیها، کلا قریحه شعرنویسی ات دود می شود و دیگر برنمی گردد!

شارمین دوره دکتری! خوشحال باش که دو تا از آرزوهای قشنگ بچگی ات تحقق پیدا می کند: تدریس در دانشگاه و نوشتن کتاب. نمی دانم بهت بگویم این همه وقتت را در آن کلینیکِ به قول مخ سوخته وحشتناک بگذران یا نه. وقتی این همه سادگی ات را می بینم و این که چطور چشم بسته به مدیر کلینیک اعتماد داری ناراحتم و این همه کوتاه آمدن، سکوت کردن، سنگ زیر آسیاب شدن، بغض کردن، اعتراض نکردن و بقیه رفتارهای مثلا خانمانه و مطیعانه ات را می بینم حالم گرفته می شود. ولی خب. همه اینها سکوی پرواز تو است و بهت کمک می کند تا روی پای خودت بایستی و تجربه های نابی به دست آوری. با این حال ازت می خواهم اگر می شود زودتر قید آنجا را بزن و زودتر بزرگ شو و برای به دست آوردن تجربه ها و موفقیتهای بعدی، کمی زودتر به خودت بیا! زودتر کتابهای جرات ورزی و اعتماد به نفس را بخوان و زودتر شروع به تمرین نه گفتن و خودابرازی کن. در مورد تز دکتری ات، خیلی اذیتت می کنند ولی از ارث محرومی اگر بروی و انصراف بدهی! ببین؛ درست است که چیزی که تو می خواهی نمی شود و دارند آزارت می دهند. ولی اگر کمی بیشتر صبوری کنی، بالاخره یک روز، تمام می شود. سخت تمام می شودها! ولی می شود و تو دوباره بزرگتر می شوی. پس لطفا لطفا لطفا به جای این همه حرص و جوش، کمی بیشتر از زندگی ات لذت ببر و با دوستان و خانواده ات وقت بگذران.

شارمین بعد از دفاع و فارغ التحصیل شده! مرسی که فکر پست داک را از سرت بیرون کردی! مرسی که بیشتر از قبل از زندگی ات لذت می بری. مرسی که یک روزهایی را کاملا برای خودت هستی و بدون انجام دادن هیچ کدام از کارهایی که خودت در رده کارهای مفید قرار داده ای ولی خیلی ها هرگز انجامشان نمی دهند می گذرانی. مرسی که با خانواده و دوستانت وقت می گذرانی! مرسی که محکمتر شده ای. اما دلم می خواهد برای یک چیزهایی بیشتر وقت بگذاری. مثلا زبان را جدی بگیر! لعنتی! کم کم داری فراموشش می کنی ها! به نظرم لازم نیست دیگر برای نوشتن کتابهای جدید وقت بگذاری. بَسَت است این همه کتاب. کمی بیشتر به فکر رشد شخصی ات باش. خودت را بساز. محکم شو. قوی شو. دلت را قرص کن. رشد کن. خودت را بینداز توی بغل خدا و محکم ببوسش. خودت را سرکوب نکن. حرف بزن، خواسته هایت را بگو. بخواه. دنبال راه درست گشتن را متوقف نکن. زیادی احساساتی نشو. ولی احساساتت را نشان بده. خانواده و دوستانت را بی بهانه بغل کن و ببوس. حرفهای دلگرم کننده بزن. عاشقانه تر زندگی کن. نترس. دریایی باش. زلال باش. نگذار مشکلات، تو را زمین بزنند. قوی باش. من تو را با همه اشتباهها و عیب و ایرادهایت دوست دارم. راستش را بخواهی بی اندازه دوستت دارم و دلم می خواهد بگذارمت در آغوش خدا تا مراقبت باشد و تو غرق آرامش و عشق و قدرت بشوی و مثل خورشید، دنیای خودت و دیگران را گرم و پرنور کنی. می دانم خدا همین نزدیکی، منتظر ما است.



+ چه قدر با خودم حرف داشتم ها! تازه شاید اندازه همین هایی که نوشتم، فاکتور گرفته باشم.
++ من کسی را به چالش دعوت نمی کنم ولی همه تان را دعوت می کنم که حتی اگر شده برای خودتان، و در دفتر شخصی تان، نامه ای برای گذشته تان بنویسید. خیلی خوب است. من دوستش داشتم و از بلاگر وبلاگ سکوت، بابت استارت زدن این چالش بی اندازه ممنونم.
+++ بدون حتی یک دور خواندن از روی نامه و هیچ گونه ویرایش و تغییری منتشرش می کنم. به بزرگی خودتان ببخشید! طولانی بودنش را هم.

هنوز پاییز از راه نرسیده، سرما خورده ام؛ آن قدر محکم که دیروز گفتم همه مراجعهایم را کنسل کنند و کلا در خانه ماندم و مامان سوپ و دمنوش سرماخوردگی و لیمو شیرین و. در گلویم کرد.
دیشب مثلا بهتر شده بودم و بلند شدم که خودم برای خودم دمنوش بگذارم. وقتی آب جوش آمد، از مامان پرسیدم که دمنوش را کجا گذاشته است و جواب او، مثل همیشه، "همون جا" بود! 
من که این همه سال نفهمیدم، "همون جا" دقیقا به کجای آشپزخانه می گویند و البته پرسیدن هم بی فایده است. چون مامان مثلا می گوید: "تو کابینت اولی." بعد من کابینت اولی را زیر و رو می کنم و هر چه می گویم: "مامان به جان خودم این جا نیست." در کمال ارامش جواب می دهد که: "همونجاست". 
در نهایت هم خودش می آید و شیء مورد نظر را از کابینت سوم یا چهارم پیدا می کند و با نگاه عاقل اندر سفیه می دهد دستم و می گوید: "وقتی میگم فلان جا ست یه ذره این ور و اون ورش رو هم نگاه کن!"  
"یه ذره"؟؟؟؟!!!! 
تازه یک بار که زن دایی محترم هم در صحنه بود، ضمن ابراز همدردی صمیمانه با مامان جان، فرمود که: "اینها فامیلی همین طورن! دایی و پسر دایی هاشم وقتی بهشون میگی یه چیزی فلان جا است میخوان دقیقا همون جا باشه." 
و مامان، پا گذاشت روی هر چه خواهرشوهرانگی است و به نشانه تاسف و همدلی سر تکان داد.
اصلا انگار نه انگار که دایی و پسر دایی های من،  شوهر و پسر و یا برادر و پسربرادرهای خودشان هستند و اصلا از هر طرف که حساب کنی، زن دایی آن قدر نسبتهای فامیلی جورواجور با ما دارد که گفتنش یک پست جداگانه مطلبد!  
گذشته از  اینها! اخر مادر من! زن دایی من! من و دایی و پسر دایی هایم اگر بخواهیم دنبال چیزی بگردیم که نمی آییم از شما بپرسیم کجاست؟ وقتی می پرسیم یعنی میخواهیم یک ضرب برسیم به اصل مطلب! وگرنه اگر بخواهیم کمی این ور و آن ورتر را نگاه کنیم که از اول خودمان می رویم می گردیم!
خب. برگردیم به ماجرای دیشب! 
مامان به عادت مالوف، گفت: "همون جا است،." و من "همون جا" را نگاه کردم و یک بسته نایلونی کوچک، شبیه همانی که دیروز دست مامان بود دیدم و برداشتم دمنوشم را درست کردم و با این که زیاد رنگ نگرفته بود، دو تا لیوان بزرگ با کلی عسل خوردم ولی اصلا مزه نداد. تازه تفاله باقیمانده ته قوری هم، با تفاله های سری قبل خیلی فرق داشت! 
و وقتی مامان قوری را برداشت تا تفاله ها را بریزد، نمی دانست بخندد یا حیران بماند در کار دخترش که انگار سرماخوردگی به همه جایش زده بود!
حدس بزنید من به جای دمنوش چه چیزی درست کرده بودم: لوبیا سبز خشک شده ی خیلی ریز خرد شده !!!!!
(سوت ن و دست در جیب، صحنه را ترک می کند!)
در ضمن شک نکنید که خود خود خود وزارت علوم کشور به من دکتری داده است!

یک روز همه ی شیشه های دنیا روی سرم خراب شد. تنم زخمی. روحم کبود و تو نبودی که مراقبم باشی. داشتی روی خرده شیشه ها می رقصیدی و من دورت می گشتم و سعی میکردم رد خونی را که از پاهایت به جا می ماند با اشکهایم پاک کنم. اما همه دنیایم را خون گرفت و تو آن قدر درد می کشیدی که دنیای مرا نمی دیدی.

من به دنبال فتح تو نبودم. فقط میخواستم در سرسبزترین روستای سرزمین چشمهایت، به تماشای مردی بنشینم که دستهایش خانه امن رویا است و چشمهایش، دو پنجره به سمت افقهای بی کران

اما درست در همان لحظه که من برای خوشحالی ات، یک آسمان کبوتر نذر می کردم، شیشه ها لرزید و هزاران هواپیمای جنگی، برای بمبادان کردن تو و خوشبختی، از راه رسید و اصلا انگار همه مسیرهای زمین تا خدا مسدود شد!

همه شاهد بودند که من، در آن جهنم سوزان، با همین دستهای لرزان. با همین قلب پراضطراب. کوچه به کوچه، شهر به شهر در آغوشت گرفتم تا فاتح دردهایت باشم و تو با دستهای مردانه ای که چیزی جز لرزشی مخوف و تکه های شیشه ایِ خمپاره در آن نبود، مرا پس می زدی.

و من همچنان بیخودانه در پی ات می دویدم.

می دانم فتح، رویای دوری است، وقتی تو در وسط میدان مین نشسته ای و برای خمپاره ها لالایی می خوانی. اما هنوز، با دستهای خونی، خرده های شیشه را از زمین بی حاصل دلت، جمع می کنم.



+ همه چیزی که من از دنیا خواسته بودم، شادمانی تو بود و همه چیزی که دنیا از من گرفت تو بودی. 

+ روایت فتح ۶


۱. بعضی آدمها، طوری رفتار می کنند که حس می کنی هیچ گره شخصیتی در وجودشان نیست و اگر بخواهیم با چشمهای فروید نگاه کنیم، انگار که در پنج سال اول زندگیشان، هیچ گونه سرکوبی و سانسور و مسائل مربوطه را تجربه نکرده اند و الان کاملا راحت و سالم هستند. نه هرگز در لحنشان، طعنه و تحقیر و طلبکاری و سرزنش هست، نه به کسی با سوء ظن و بدبینی نگاه می کنند، نه وارد بحثهای بی سر و ته می شوند، نه به این و آن گیر می دهند و نه قضاوت نادرست دارند. آزاد و رها هستند و در عین حال، محکم و قاطع. انگار که هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند آنها را برآشوبد یا دستخوش طوفان وحشی هیجانات کند یا باعث شود از حریم اعتدال خارج شوند. همیشه با احترامی دلچسب برخورد می کنند و حتی وقتی دارند با تو مخالفت می کنند یا حرفی می زنند که باب میلت نیست، طوری هستند که حس می کنی کنارت ایستاده اند (و حتی بغلت کرده اند) نه این که رو به رویت ایستاده اند و توی صورتت می زنند. چقدر دلم می خواهد بلد بودم از این نوع آدمها باشم.

۲. یک سری چیزها هست که بیشتر آدمهای دور و برم (و به احتمال زیاد، اکثر شماها) آن را کاملا بدیهی و مسلم می دانند (و میدانید) و کاملا به آن معتقدند. اما من این چیزها را اصلا نمی فهمم. مثلا نمی فهمم چرا معتقدند آدم باید حتما عشق را تجربه کند، حتی اگر تجربه ای تلخ، شکننده، آزاردهنده و منتهی به شکست باشد. یا نمی فهمم چرا به دنیا آوردن بچه، بدون اجازه گرفتن از خودش! را، جنایت می دانند ولی به دنیا نیاوردن او، باز هم بدون اجازه گرفتن از خودش را، نه. یا این که وقتی میخواهند به بی توجهی نسبت به یک چیز مهم اعتراض کنند، توجه به چیز مهم دیگر را زیر سوال می برند. یا این که در تحلیل مشکلات مختلف و بی شمار جامعه، نقش مردم را صفر و نقش حکومت و عوامل حکومتی را به توان بی نهایت می دانند و معتقدند هر خطا و نامردی و بدی که مردم به هم می کنند، فقط و فقط واکنشی اجتناب ناپذیر به ظلم و بی کفایتی دستگاه حاکم و شرایط سخت اجتماعی و اقتصادی است. یا این که در محکوم کردن دیگران (قشری خاص، مثلا مردها یا چادریها یا.) جمعی بدون استثنا می بندند و بدون این که تک تک یا دست کم مشت نمونه ی خرواری از آن قشر را از نزدیک دیده باشند، برای همگی حکم کلی نقض ناپذیر صادر می کنند. یا این که عقیده دارند دوستی معمولی بین دختر و پسر شدنی است و همیشه هم معمولی می ماند (یادم باشد کلیپ دیدنی دو گزارش فارسی و انگلیسی در این زمینه را آپلود کنم). یا فکر می کنند برای ازدواج، حتما باید اول عاشق شد یا این که امکان ندارد ازدواج سنتی به بن بست نخورد. یا معتقدند هر کسی (مخصوصا پسرها) اول باید تا می توانند جوانی کنند (و منظورشان از جوانی کردن، هوسرانی است) تا چشم و دلشان سیر شود و بتوانند بعد از ازدواج به زندگیشان پایبند بمانند یا این که تجربه دوستیهای مختلف با جنس مخالف، باعث کسب شناختی می شود که بعدا به استحکام زندگی شویی کمک می کند و کسی که با هیچکس از جنس مخالف، وارد رابطه دوستانه یا عاشقانه یا. نشده باشد، در زندگی مشترک دچار مشکل می شود یا این که. باز هم بگویم یا این که همین الانش هم مدتها است دارید یک وری نگاهم می کنید و قیافه تان چیزی شبیه این شده است: و با خودتان می گویید کی به این دکتری داده است؟!

۳. برای اولین بار در عمرم، دارم یواشکی مقدمات انجام کاری را فراهم می کنم که اگرچه کار بدی نیست (و حتی شاید بشود گفت کار خوب و عاقلانه ای است) هرگز باورم نمی شد انجامش بدهم و فعلا هیچ کس هم خبر ندارد؛ حتی یک نفر. و تا جایی که بشود نخواهم گذاشت تا زمانی که به نتیجه برسد، کسی از آن باخبر شود.

۴. یالوم به وجود سه نوع تنهایی در آدمها اعتقاد دارد: تنهایی به معنی بی کس و کار بودن و دوست و رفیق و آشنا و خانواده و حامی نداشتن؛ تنهایی به معنی فراموشی خود و خواسته ها و نیازها و استعدادها؛ و تنهایی وجودی: چیزی که در ساختار وجودی انسانها سرشته شده و حتی با وجود بهترین خانواده و دوست و. از بین نمی رود و همیشه ای فاصله ای بین تو و دیگران، تو و دنیایی که نسبت به تو بی تفاوت است ایجاد می کند. من این تنهایی نوع سوم را (که همان تنهایی اگزیستانسیالیستی است) لحظه به لحظه با گوشت و پوست و خونم احساس می کنم. ما آدمها، زیادی تنها هستیم و خدای یکتا، این تنهایی مان در جمع را بی اندازه دوست دارد!

۵. کاش یک روز، نجنگیدن و پذیرفتن را یاد بگیرم.


+ شاعر عنوان: سهراب سپهری

۱. مهدی (۷ساله) می گوید خاله شارمین من که دیگه تو اتاقت نمیام. از بس به هم ریخته است!»

انگار نه انگار که همیشه از در بیرونش می کنم از پنجره می آید! تازه تنها به هم ریختگی اتاقم مربوط می شود به میزی که پر است از برگه های امتحانی پایان ترم دانشجوهایم. 

ده دقیقه از این حرف نگذشته که مهدی توی اتاقم است!

پس چی شد اومدی؟!» 

خودم برات مرتب می کنم!» 

ایستاده کنار میز و برگه ها را یکی یکی روی هم می گذارد. 

عزیزم حالا نمی خواد این قدر هم دقیق مرتب کنی.» 

آخه من به دستمزدم فکر می کنم»!!!!

با دهان باز می گویم: دستمزد؟!!! من فکر کردم به خاطر این که دوستم داری میزم را مرتب می کنی.» 

کمی فکر می کند و بعد با لبخند ملیح می گوید: آره خاله. دستمزد نمی خوام!!!»

 

۲. سارا (۷ ساله) با صدایی که انگار دارد درد می کشد، می گوید: "خاله انگشتمو ببین. زخم بود آبمیوه رویش ریخت. می سوزه." دستش را می گیرم و انگشتش را می بوسم. می گوید: "خاله اینجای انگشتم بود." و با دقت فراوان جایی در نوک انگشت کوچکش را نشان می دهد و اصرار دارد من دقیقا همان جا را ببوسم! وقتی دقیقا روی زخمش را می بوسم شاد و خندان می رود دنبال بازی اش! من از بوسیدن محل زخم یا درد بچه ها برای شیره سرشان مالیدن استفاده می کردم ولی انگار راستی راستی دوای دردشان است

 

۳. مامان نرجس بعد از کلی گفت و گو در مورد رواج فساد و فحشا در جامعه، به این نتیجه می رسد که اصلا باید دخترش را د ر همین سن نوجوانی شوهر بدهد و این را با حالتی بین شوخی و جدی جلوی خود نرجس (۱۳ ساله) به زبان می آورد. نرجس هم که بسیار طناز و واجد هوش کلامی بالا است شروع به چیدن سناریویی می کند که در آن با عشقش آشنا می شود و با خنده و شوخی می گوید فقط در صورتی که این طوری بشود من حاضرم ازدواج کنم! دهانمان باز می ماند. نه به خاطر حاضرجوابی نرجس یا قدرت تخیلش در چیدمان فوری یک سناریوی نسبتا عشقولانه یا هر چیز دیگری که شما فکرش بکنید! بلکه فقط و فقط به این دلیل که چیزی به شدت شبیه سناریوی نرجس حدود ۸_۹ سال پیش برای من اتفاق افتاده بود و تازه در حالی که آن سناریو در حال اتفاق افتادن بود که خود نرجس هم (که یک فینقیلی ۳_۴ ساله بود) حضور داشت! البته که آن موقع من به هیچ وجه اجازه ندادم نرجس بویی از ماجرا ببرد و خودش هم کم سن تر از آن بود که سر و گوشش بجنبد و متوجه چیزی شود و آن قضیه هم خیلی زود منتفی شد و دیگر هیچ کس هیچ حرفی از آن نزد که مثلا فرض کنیم شاید نرجس از زبان کسی شنیده باشد! به خاطر همین، همه ما در کَفَش مانده بودیم که چه طور حالا نرجس داشت عین همان سناریو را تحویلمان می داد؟


 ۴. داریم در مورد شباهتهای قیافه هایمان حرف می زنیم. مهدی را یواشکی می کشم کنار و می گویم: "به نظر تو کدوم خاله از همه قشنگتره؟" فکری می کند و می گوید: "خاله شیرین." با ذوق از این همه صداقتش، محکم بغلش می کنم و می بوسمش. همه می دانند مهدی هیچ خاله ای را اندازه خاله شارمین دوست ندارد. اما حتی در شرایطی که خاله شیرین و بقیه نمی شنوند و مهدی می تواند با پاچه خواری خودش را برای خاله شارمین لوس کند راستش را می گوید. خاله شیرین از آن خاله های قرتی است که هر روز رنگ موها و مدل موها و ابروهایش عوض می شود و لباسهای رنگارنگ جدید و جالب می پوشد و ماسک صورت و حجم دهنده مژه و فرم دهنده گونه و. استفاده می کند و خلاصه حسابی سوسول بازی در می آورد و طبیعی است که مهدی او را خوشگل ترین خاله بداند. حالا بماند که در حالی که ما همه داریم برای صداقتش ذوق می کنیم برگشته به من اشاره می کند و می گوید: "ولی باهوش ترین خاله م اینه!"


۵. قبل از تولد سارا، بهش گفتم برای خرید هدیه دو نفری می رویم بیرون. کلی ذوق کرد. اول رفتیم یک مغازه جینگیلیجات، بعد از کلی کلاس گذاشتن که دنبال یک تل فلان مدلی هستم و. یک کش مو با پاپیون صورتی انتخاب کرد. بعد رفتیم لوازم التحریرفروشی و یک سری چیزهای فانتزی به انتخاب خودش برایش خریدم (جدا از خریدی که مامان و بابایش برای مدرسه انجام داده بودند). خریدمان هم به این صورت بود که از هر چیز، چند نوع، صرفه نظر از قیمت، می گذاشتم جلویش تا انتخاب کند و همه چیزهایی را که خریدیم انتخاب کامل خودش بود و همه را خیلی دوست داشت. آن وقت روز تولدش، بعد از باز کردن هدیه ها و سایر مراسمات تولد، در حالی که جعبه مدادرنگی که برایش خریده بودم را باز می کرد، شنیدم که گفت: "بذار ببینم از این مدادرنگی بیخودیا نباشه!" 
من
مدادرنگیا
بیخودیا☹
سارا


۶. خاله شارمین: اون چیه که هر کار ما میکنیم اونم رو به رومون انجامش میده؟ 
(جواب مورد نظر:آینه)
جواب سارا: دایی مصی! (حواسش به این است که دایی سر به سرش می گذارد.)

۷. نرجس: میخوام موهامو کوتاه کنم
مهدی (ضمن سر تکان دادن به نشانه تاسف): ولی فکر کنم بهتر باشه زبونتو کوتا کنی



مجبور شدم اول مهر بلند شوم بروم دانشگاهی که تا دو سال پیش دانشجویش بودم و این اصلا  و ابدا خوشایند نبود. 

از لحظه خروج از خانه تا وقتی سوار اتوبوسهای داخلی دانشگاه شدم حس خوبی نداشتم. اما با حرکت اتوبوس، ناگهان یک دنیا خاطرات رنگی رنگی خودش را از ناکجاآباد سالهای دور بیرون کشید و همراه با یک لبخند کشدارِ بی اختیار، ایستگاه به ایستگاه با من آمد: 

اینجا تالار آوینی است: جلسات شب شعر و نقد فیلم و نشستهای ی مسخره با چاشنی کف و جیغ و هوراهای لج دربیار گاه و بیگاه قطبهای مخالف و موافق  . 

این سلف غذاخوری است با گربه های چاق خودمانی و پرتوقع و غذاهای یک جورکی که زیر دندان بی خیالی ها و مسخره بازیهای ما خوش طعم ترین غذای دنیا می شد. 

این هم مجموعه کلاسها و خاطره ی یک عالم جیم زدن از کلاسهای عمومی و آن میان ترمی که از بس سر کلاس نرفته بودم از آن خبر نداشتم و مانده بودم که چرا بچه ها اینجوری نشسته اند و استاد برای چه دارد به طرف من که دیر به کلاس رسیده ام می آید و این برگه چیست که جلویم می گذارد!

دانشکده زبان و کلاسهای شلوغ پلوغ زبان عمومی که پر بود از کری خواندنها و کل کلهای بی محتوای دختر و پسرهای کلاس. 

دانشکده ادبیات که ما هر بار، مثل روستاییهای که برای بار اول به شهر آمده، در پیچ و خمهای طبقات مختلف و شلوغیهایش گم میشدیم و حتی در خروجی را هم پیدا نمیکردیم. 

ایستگاه بعدی، کتابخانه مرکزی بود که همه خاطراتش در انرژی منفی متصاعد از ساختمان نوساز و بزرگ روبه رویی تحلیل می رفت: دانشکده روان شناسی و علوم تربیتی. 

خاطره ها، دست لبخند را گرفتند و محو شدند. مهم نبود که من از دانشکده ام، یک دنیا خاطرات خوب هم داشتم. حتی مهم نبود که من یک روز از دانشجویی ام را هم در ساختمان جدید نگذرانده بودم و همه خاطرات لعنتی پادشاهی که اسبش یابو خطاب شده بود مربوط به دانشکده قدیم بود. انرژی منفی از آنهایی متصاعد می شد که در دانشکده ست داشتند و به آن چسبیده بودند و حتی بازنشستگی هم تاثیر در خور توجهی روی این چسبندگی نداشت! 

خوشبختانه ساعتی بود که اساتید سر کلاس بودند و من با یک حالت اینجورکی از وسط سالنی که ردیف اتاقهای اساتید در دو طرفش بود جوری رد شدم که اسرای ایرانی هشت سال دفاع مقدس، از تونل شکنجه عراقیها رد می شدند! 

چند دقیقه ای که منتظر کارشناس آموزش گروه بودم، قیافه های اتوکشیده و کمی تا قسمتی گیج و ویج ترم یکی ها را دید می زدم و لذت می بردم که ناگهان دخترکی پرسید: "شمام ترم یکی؟!" ولی من حس نکردم که به اسب پادشاه گفته باشد یابو! 

این هم بین خودمان باشد که وسط تماشای ترم یکیها، هر وقت پسری رد می شد، به خودم می گفتم شاید او، فلان بلاگر بیانی که امسال همین دانشگاه و همین دانشکده، در مقطع ارشد قبول شده است باشد و در خارج از دانشکده هم چشم گرداندم که پسر ترم یکی اتوکشیده ی حقوقی بیان را بیابم که نیافتم

در نهایت هم متوجه شدم اسمم از کلیه سیستمهای دانشکده حذف شده و فقط باید به امور فارغ التحصیلان مراجعه کنم. امور فارغ التحصیلان هم بابت دادن ریز نمرات دکتری ام، ۱۳۰۰۰ تومان ازم گرفت! آقا نمره های خودم است؛ کلی برای به دست آوردنشان زحمت کشیده و دود چراغ خورده ام! آن وقت اینها نمره های خودم را به خودم میفروشند!

+ یک جور حس تلخی و تاریکی دارم که مرا بی حوصله، لجباز و از همه طلبکار کرده است! درست است که با چاشنی طنز نوشته ام؛ اما آن قدر تلخم که منی که بدون رفقا یا خانواده بیرون نمی رفتم، تنهای تنها رفته ام سی و سه پل و یک ساعت و نیم تمام انجا بوده ام و روی پل ایستاده ام و به رودخانه زل زده ام و حتی در آن یکی دو عکسی که گرفتم تا رفیق جان باورش بشود که بدون او رفته ام، در قیافه ام چیزی جز برج زهرمار دیده نمی شود! به قول فریدون مشیری: من به تنگ آمده ام از همه چیز.

سلام دوستان خوبم.

اگه یه نفر (مدیونید اگه فکر کنید اون یه نفر خودمم) دو تا پیج داشته باشه که یکی خصوصیه و یکی عمومی و حدود یک سال از ایجادشون گذشته باشه و هر دو رو با یه شماره تلفن و اسم و فامیل واقعیش ایجاد کرده باشه، بعد همین چند روزه یه پیج عمومی دیگه با همون شماره ولی با یه اسم ساختگی زده باشه و جز اون اسم و یه جمله ادبی و یه پروفایل که یه عکس از طبیعته چیزی نذاشته باشه و کسی رو فالو نکنه و به هیچ کس آدرس نده و الان اولین بار باشه که داره از وجود اون پیج پرده برمیداره، آیا بازم ممکنه ( و راهی هست که) کسی متوجه بشه که این پیج مال همون آدمه؟! 

این نکته رو هم مد نظر داشته باشید که این فرد مرحله همگام سازی رو، که باعث میشه کسایی که شماره ش رو دارن پیداش کنند انجام نداده و وقتی از این پیج وارد صفحه مخاطبین میشه، اینستا هیچ مخاطبی رو پیشنهاد نمیده!

+ راستی ملت چه فکری میکنند یه همچین پیجی رو که هیچی نداره فالو می کنند؟☹

++ نظرات بدون تایید نمایش داده میشه.

با تشکر




+ بعدانوشت:

همین الان یه کشفی کردم! فکر کنم از قابلیتهای جدید اینستاگرام باشه. امروز یه نوتیفیکیشن از اینستا داشتم نوشته بود: 

"فلانی (آیدی اینستاگرامش) با نام فلان (اسمی که من اون فرد رو باهاش رو گوشیم ذخیره کردم) در مخاطبین شما است. میخواهید او را دنبال کنید؟"

پس قضیه پیج یواشکی، منتفیه! هر کسی شماره م رو داره میتونه بفهمه اون منم! برم پیجم رو با بیست و یک عدد فالوور حذف کنم!


این که حالم خوب است را از گلدانهایی که پشت پنجره اتاقم نشسته اند و مرا غرق لبخند و لذت می کنند می فهمم.

از هفته ای دو روز، با ذوق و شوق تمام، باشگاه رفتنم، آن هم ایروبیک، آن هم بعد از این همه سال که از اولین تصمیمم برای ثبت نام در باشگاه می گذرد.

از وفاداری ام به عهدی که سال گذشته، در شلوغ ترین روزهای پاییزی ام با خودم بستم و بر اساس آن، با رد بعضی از کلاسهای پیشنهادی دانشگاه، چشم بستم روی پول بیشتر و در عوض به خودم اجازه نفس کشیدن دادم! 

از گذرم از کفش پاشنه بلند گران قیمتی که بعد از یک عالم گشتن، خریده بودمش و بازگشتم به کفش اسپورت رنگ روشن و شلوار جین حتی گاهی برای دانشگاه!

از مانتوهای گل گلی جلو باز و روسری های رنگی رنگی که در کلینیک می پوشم و با بچه هایی که برای درمان می آیند کل ساختمان را روی سرم میگذارم و آن قدر با هم ورجه وورجه و جیغ و ویغ می کنیم که بعد از رفتن هر مراجع، حس میکنم سه تا مراجع دیده ام!

از چند روز در هفته ای که از تدریس در کلاسهای لبریز از دانشجوهای دهه هفتادی و دهه هشتادی سرشار از عشق و لذت می شوم.

از وقتی که برای پیج عمومی (کاری)ام گذاشتم و ظرف مدت کوتاهی، فالورها را به حدود سه برابر افزایش دادم و به قول همکار گذشته ام، ترکاندم!

از خودکارهای رنگارنگی که یک روز بدون هیچ برنامه قبلی، وارد لوازم التحریر فروشی شدم و آنها را خریدم.

از اتاقی که مدتی است اصلا و ابدا به هم ریخته نمی شود، در حالی که همیشه وقتی ذهنم آشفته یا سرم شلوغ باشد، این اتاق می تواند با تفاوت فاحش و حفظ برتری خود، با به هم ریختگی (و البته نه کثیفی) خوابگاه پسران رقابت کند! 

از جلسات مشاوره گروهی که هر هفته، هر چند در سکوت مطلق، ولی به هر حال شرکت میکنم.

همه ی اینها، به من میگوید که حالم خوب است. اما هیچ کس و هیچ چیز برای توجیه حفره ی عمیقی که درون خودم احساس می کنم حرفی نمی زند!



+ در سکوت، اما با عشق، می خوانمتان.

++ باز هم کامنتها بدون تایید نمایش داده می شود. در اولین فرصت، پاسخ مینویسم.

+++ دلم "دوستت دارم." میخواهد؛ این که من بگویمش! به کسانی که دور و برم هستند و از همه دوست داشتنهایم باخبرند. اما واژه هایش فقط در خلوت به زبانم می آید. به شدت دوستشان دارم و به شدت از گفتنش به خودشان می پرهیزم. کلماتم به لبخندهایی تبدیل می شود که تحویلشان می دهم! 



سلام دوستان خوبم.

اگه یه نفر (مدیونید اگه فکر کنید اون یه نفر خودمم) دو تا پیج داشته باشه که یکی خصوصیه و یکی عمومی و حدود یک سال از ایجادشون گذشته باشه و هر دو رو با یه شماره تلفن و اسم و فامیل واقعیش ایجاد کرده باشه، بعد همین چند روزه یه پیج عمومی دیگه با همون شماره ولی با یه اسم ساختگی زده باشه و جز اون اسم و یه جمله ادبی و یه پروفایل که یه عکس از طبیعته چیزی نذاشته باشه و کسی رو فالو نکنه و به هیچ کس آدرس نده و الان اولین بار باشه که داره از وجود اون پیج پرده برمیداره، آیا بازم ممکنه ( و راهی هست که) کسی متوجه بشه که این پیج مال همون آدمه؟! 

این نکته رو هم مد نظر داشته باشید که این فرد مرحله همگام سازی رو، که باعث میشه کسایی که شماره ش رو دارن پیداش کنند انجام نداده و وقتی از این پیج وارد صفحه مخاطبین میشه، اینستا هیچ مخاطبی رو پیشنهاد نمیده!

+ راستی ملت چه فکری میکنند یه همچین پیجی رو که هیچی نداره فالو می کنند؟☹

++ نظرات بدون تایید نمایش داده میشه.

با تشکر




+ بعدانوشت:

همین الان یه کشفی کردم! فکر کنم از قابلیتهای جدید اینستاگرام باشه. امروز یه نوتیفیکیشن از اینستا داشتم نوشته بود: 

"فلانی (آیدی اینستاگرامش) با نام فلان (اسمی که من اون فرد رو باهاش رو گوشیم ذخیره کردم) در مخاطبین شما است. میخواهید او را دنبال کنید؟"

پس قضیه پیج یواشکی، منتفیه! هر کسی شماره م رو داره میتونه بفهمه اون منم! برم پیجم رو با بیست و یک عدد فالوور حذف کنم!


دردهای من

جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است.

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است.

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

+ قیصر امین پور

هنوز پاییز از راه نرسیده، سرما خورده ام؛ آن قدر محکم که دیروز گفتم همه مراجعهایم را کنسل کنند و کلا در خانه ماندم و مامان سوپ و دمنوش سرماخوردگی و لیمو شیرین و. در گلویم کرد.
دیشب مثلا بهتر شده بودم و بلند شدم که خودم برای خودم دمنوش بگذارم. وقتی آب جوش آمد، از مامان پرسیدم که دمنوش را کجا گذاشته است و جواب او، مثل همیشه، "همون جا" بود! 
من که این همه سال نفهمیدم، "همون جا" دقیقا به کجای آشپزخانه می گویند و البته پرسیدن هم بی فایده است. چون مامان مثلا می گوید: "تو کابینت اولی." بعد من کابینت اولی را زیر و رو می کنم و هر چه می گویم: "مامان به جان خودم این جا نیست." در کمال ارامش جواب می دهد که: "همونجاست". 
در نهایت هم خودش می آید و شیء مورد نظر را از کابینت سوم یا چهارم پیدا می کند و با نگاه عاقل اندر سفیه می دهد دستم و می گوید: "وقتی میگم فلان جا ست یه ذره این ور و اون ورش رو هم نگاه کن!"  
"یه ذره"؟؟؟؟!!!! 
تازه یک بار که زن دایی محترم هم در صحنه بود، ضمن ابراز همدردی صمیمانه با مامان جان، فرمود که: "اینها فامیلی همین طورن! دایی و پسر داییهاشم وقتی بهشون میگی یه چیزی فلان جا است میخوان دقیقا همون جا باشه." 
و مامان، پا گذاشت روی هر چه خواهرشوهرانگی است و به نشانه تاسف و همدلی سر تکان داد.
اصلا انگار نه انگار که دایی و پسر دایی های من،  شوهر و پسر و یا برادر و پسربرادرهای خودشان هستند و اصلا از هر طرف که حساب کنی، زن دایی آن قدر نسبتهای فامیلی جورواجور با ما دارد که گفتنش یک پست جداگانه مطلبد!  
گذشته از  اینها! اخر مادر من! زن دایی من! من و دایی و پسر دایی هایم اگر بخواهیم دنبال چیزی بگردیم که نمی آییم از شما بپرسیم کجاست؟ وقتی می پرسیم یعنی میخواهیم یک ضرب برسیم به اصل مطلب! وگرنه اگر بخواهیم کمی این ور و آن ورتر را نگاه کنیم که از اول خودمان می رویم می گردیم!
خب. برگردیم به ماجرای دیشب! 
مامان به عادت مالوف، گفت: "همون جا است،." و من "همون جا" را نگاه کردم و یک بسته نایلونی کوچک، شبیه همانی که دیروز دست مامان بود دیدم و برداشتم دمنوشم را درست کردم و با این که زیاد رنگ نگرفته بود، دو تا لیوان بزرگ با کلی عسل خوردم ولی اصلا مزه نداد. تازه تفاله باقیمانده ته قوری هم، با تفاله های سری قبل خیلی فرق داشت! 
و وقتی مامان قوری را برداشت تا تفاله ها را بریزد، نمی دانست بخندد یا حیران بماند در کار دخترش که انگار سرماخوردگی به همه جایش زده بود!
حدس بزنید من به جای دمنوش چه چیزی درست کرده بودم: لوبیا سبز خشک شده ی خیلی ریز خرد شده !!!!!
(سوت ن و دست در جیب، صحنه را ترک می کند!)
در ضمن شک نکنید که خود خود خود وزارت علوم کشور به من دکتری داده است!

اصولا ما چنان خانواده ی فرهیخته ای هستیم که از زمانی که حتی اسم "روان شناسی" به گوشمان نخورده بود، در تربیتمان از اصول روانشناسی استفاده می شد و البته هنوز هم می شود! 

یکی از اصول پرکاربرد در خانه ی ما، اصل اشباع بود! اصل اشباع (در روانشناسی رفتارگرا) میگوید "برای متوقف کردن رفتاری نامطلوب در کودک به او اجازه بدهیم، یا حتی اصرار کنیم که آن رفتار را ادامه دهد تا از انجام دادن آن رفتار خسته شود و ددگی پیدا کند." 

باید بگویم که ما با این اصل بزرگ شده ایم! به خصوص در رابطه با خوراکیها! یادم هست هر وقت میوه یا خوراکی یی در خانه داشتیم و هی به آن ناخنک می زدیم، مامان تا زمانی که ممکن بود صبوری پیشه می کرد و ما هم از هر فرصتی برای دستبرد به یخچال یا کابینتها استفاده می کردیم و هر چه را برمی داشتیم فورا گاز می زدیم تا نتوانند به عنوان تنبیه آن را از ما پس بگیرند!

اما مامان به فکر تنبیه نبود؛ بلکه از اصول روان شناسی استفاده می کرد. به این شکل که بعد از صبوریهای زیاد، حوصله اش از دستمان سر می رفت و با لحن خاصی می گفت: "بیارید بذارید این وسط اون قدر بخورید تا سیر بشید!" و منظورش از "سیر" همان اشباع بود!

ما بچه های بزرگتر با شنیدن این حرف، با آن لحن، حساب کار دستمان می آمد و خودمان را جمع می کردیم. ولی دو تا ته تغاریها، از خوشحالی چشمهایشان برق می زد و می دویدند طرف یخچال و مثلا ظرف میوه را می آوردند می گذاشتند "این وسط" و تا می توانستند می خوردند. مامان هم خنده اش می گرفت و دیگر چیزی نمی گفت. خنده مامان، چراغ سبزی برای بچه های بزرگتر بود!

یکی از خوراکیهای برتر در خانه ی ما، که همیشه در معرض ناخنکهای یواشکی قرار می گرفت، سمنو بود. آن وقتها سمنو این قدر فک و فراوان همه جا پیدا نمی شد و فقط افرادی محدود، آن هم سالی یک بار، نزدیک عید، سمنو بار می گذاشتند و به علت کثرت متقاضی، فقط به آشناها می دادند. خوشبختانه ما هم یک همسایه ی سمنوپز داشتیم و می توانستیم سالی یک بار سمنو بخوریم. ولی آخر سالی یک بار سمنو برای یک مشت بچه قد و نیم قد که همگی روانی سمنو هستند مگر کفاف می داد؟! تازه مجبور بودیم از همان سمنو برای سفره هفت سین هم نگه داریم تا هفتمان شش نشود! با این اوصاف، دیگر جایی برای روان شناسی باقی نمی ماند و مامان مجبور بود چند قاشق سمنو را در هفت سوراخ قایم کند تا به دست ما نیفتاد و ما همه سوراخ سنبه ها را می گشتیم تا زودتر از بقیه سمنوها را پیدا کنیم. فکر نمی کنم تعداد دفعاتی که عمر سمنوهای ما به سفره هفت سین کفاف داده است به تعداد انگشتان دست برسد!  تازه همانها هم که عمرشان به هفت سین بود، از لحظه قرار گرفتن در سفره هی مورد هجوم ناخنکهای ما قرار می گرفتند و بلافاصله بعد از تحویل سال هم یک کشت و کشتار اساسی بر سرشان راه می افتاد! اصل اشباع هم با بغض، خودش را توی بغل روان شناسی رفتار گرا می انداخت و مثل ابر بهار گریه می کرد!

هر چه بزرگتر می شدیم، اوضاع بهتر می شد؛ هم تعداد سمنوپزها زیاد شد، هم درجه تقوای الهی و صیانت نفس ما ارتقا یافت! با این حال چیزی از عشقمان به سمنو کم نشد. یعنی سالی چند بار سمنو میخوردیم ولی هنوز دلمان می خواست! تا این که یک روز، وقتی آخرین قاشق سمنو را خوردم اما بلافاصله دلم هوس سمنو کرد، به مامان گفتم: یعنی میشه یه روز یه کاسه بزرگ سمنو تو یخچال باشه و من اصلا دلم نخواد و اینا بمونه تا خراب بشه! 

آن جا بود که مامان دوباره به یاد آن اصل جادویی روان شناسی افتاد: اشباع! آن سال، هر چه سمنوهایمان تمام شد، دوباره خریدیم. سطل سطل سمنو بود که به یخچال می رفت و دو روز بعد خبری از آن نبود و باز دلمان می خواست؛ ولی بی قراریمان برای سمنو کمتر شده بود. سال بعد هم برنامه همین بود. و بالاخره رسید روزی که یک کاسه سمنو در یخچال بود و هیچ کس به آن نگاه نمی کرد! 

البته که ما سالهای بعد هم بارها و بارها سمنو خریدیم و هرگز پیش نیامد که سمنوهایمان آن قدر بماند که کپک بزند! اما به هر حال آن عطش غلیظ و شدید هم دود شد و رفت هوا و سمنو تبدیل شد به یک خوراکی معمولی (بهتر است بگویم متوسط رو به بالا! یا خوب نزدیک به عالی!)


حالا چه شد که یاد این خاطرات افتادم؟! خب. پاییز است و فصل یکی از جذاب ترین میوه های دنیا: انار! انار از آن میوه هایی است که در خانه ما محبوبیت ازلی و ابدی دارد. ولی از شانس بد، از آن میوه هایی نیست که بشود یواشکی برداشت و سریع گاز زد که اگر مامان رسید در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرد! 

یادم نمی آید مامان اصل اشباع رادر مورد انار به کار برده باشد یا اصلا ما در مورد انار به آن درجه از حراصت (=حریص بودن) رسیده باشیم. چیزی که از انارهای کودکی ام به خاطر می آورم یکی این است که برادرها جمع می شدیم انار دانه می کردیم نمک می زدیم و دور همی میخوردیم و حسابی کیفور می شدیم. یکی دیگر درخت انارهای خانه ی "خودت باش" اینها است! یادم هست من عاشق درخت انارهای باغچه بزرگشان بودم و هر وقت با مامان به آنجا می رفتیم انار میچیدم و مامان هم دعوایم می کرد ولی حتی یک بار هم نشد که کسی از خانواده خودت باش یک چشم غره یواشکی برود یا دعوایم کند. 

امسال، از وقتی اولین انارها قابلیت خوردن پیدا کردند تا الان که یک ماه و نیم از شروع پاییز می گذرد، کمتر زمانی بوده است که یخچال خانه از انار خالی باشد. ولی مگر عطش من به انار فرو می نشیند؟! این بار بابا دارد از اصل اشباع استفاده می کند و جعبه جعبه انار می خرد و حتی گاهی انارها مستقیما به اتاق من می آورد نه آشپزخانه و من روزانه کلی انار میخورم و حتی طاقت نمی آورم دانه شان کنم! ولی باز هم دلم می خواهد. حتی الان که تا اخرین حد ممکن انار خورده ام و تکان بخورم، دانه های انار از تخم چشمهایم بیرون می ریزد، باز دلم انار می خواهد و نمی توانم بخورم! و این نصف انار روی میز نشسته است و هی برایم چشمک می زند و روحم هر لحظه به سمتش پر می کشد اما جسمم دیگر نمی کشد!

نمی دانم چرا اصل اشباع کارآیی اش را از دست داده است. خسته شدم از بس انار خورده ام!



این فکر، درست همزمان با شروع اذان صبح امروز به ذهنم رسید. حالا درست است که اواخر ماه صفر نشسته بودم روزهای بین تولد رحمه للعالمین و میلاد پیامبر دین محبت را شمرده و از رسیدن به عدد ۴۰ غرق لذت و شگفتی شده بودم و درست است که ایده برگزاری چله در وبلاگ یا اینستاگرام را همین چند وقت پیش غزل عزیزم مطرح کرد (و البته نشد که اجرایی شود). اما به هر حال جرقه چیزهایی که الان می نویسم همین دقایق پیش در ذهنم زده شد.


میخواهم یک چله گروهی برگزار کنم. از ۱۷ ربیع الاول (۲۴ آبان، فردا)، میلاد پیامبر اسلام (ص) تا ۲۵ دسامبر (۴ دی) میلاد حضرت عیسی (ع). 


موضوع چله چیست؟ 

۱. هر روز خواندن یک زیارت عاشورا 

۲. یک سری محافظتهای زبانی (مثلا غیبت نکردن، پرحرفی نکردن، منفی بافی نکردن و.) که در مورد این که کدام یکی یا کدامها از این موارد باشد باید قبل از شروع چله تصمیم بگیریم.

۳. هر روز یک کار خیر کوچک ویژه آن روز (مثلا یک روز با یک بچه کوچک بازی کنیم، یک روز والدینمان را خوشحال کنیم، یک روز صدقه بدهیم و.


نیت چله چیست؟

هر کس نیت کند بزرگترین آرزوی بقیه ی افراد مشارکت کننده در چله به زودی و با نهایت خیر و برکت و خوبی، برآورده شود! 


کجا چله را برگزار کنیم؟

من دو تا ایده دارم که با نظر متقاضیان شرکت در چله یکی را انتخاب می کنم:

۱. اینستاگرام: یک پیج خصوصی می سازم (یا از همان پیج پست موقت استفاده میکنم). هر کس مایل بود، آیدی اش را برای من می فرستد و آیدی این صفحه را میگیرد و آن را فالو کند. من هر شب ساعت ده، در مورد کارهایی که روز بعد انجام می دهیم یک پست میگذارم و تا ساعت ۱۰ شب بعد هم می توانیم از تجربه های خوب و انرژی مثبتهایی که در طول آن روز گرفته ایم زیر پست بنویسیم و این طوری برای ادامه چله به هم انرژی مثبت بدهیم.

۲. وبلاگ: ۴۰ پست رمزی در همین وبلاگ یا وبلاگ رمزی مستقل و دادن رمز به متقاضیهای شرکت در چله و گذاشتن پست و کامنت به همان شیوه که در مورد اینستا گرام توضیح دادم. 


چه کسانی می توانند در چله شرکت کنند؟

همه ی شما بلاگرهایی که اینجا را میخوانید و همه ی دوستانتان در صورتی که مایل باشید و مایل باشند. فقط کافی است تا ساعت ۱۲ امشب، زیر همین پست اعلام آمادگی کنید وتا ساعت ۹ امشب نظرتان را در مورد محل برگزاری چله (همینجا، وبلاگ رمزی جدید یا اینستا) و موضوع شماره ۲ چله بگویید. من راس ساعت ۹، تصمیم نهایی را اعلام میکنم‌ و اگر وبلاگ بود، برای کسانی که اعلام تمایل کرده اند، آدرس/ رمز میفرستم و اگر اینستا بود، شما باید برای من آیدی بفرستید و من هم آیدی پیج را می دهم. ساعت ده هم اولین پست را (که مربوط به کارهای روز اول چله است) می گذارم و به امید خدا از صبح جمعه شروع می کنیم.


حالا چه کار کنیم؟

۱. اگر دوست داشتید با گذاشتن لینک این پست در وبلاگهایتان،به دوستانتان اطلاع رسانی کنید. اگر آنها بخواهند در چله شرکت کنند، باید خودشان برایم کامنت بگذارند.

۲. زیر این پست کامنت خصوصی یا غیرخصوصی بگذارید و پیشنهادهایی که به ذهنتان می رسد را بنویسید. من باید تا ساعت ۹ امشب به جمع بندی برسم و نتیجه را به شما اعلام کنم.

۳. اگر مایل به شرکت در چله هستید، تا ۱۲ امشب فرصت دارید که اعلام کنید و آدرس و رمز بگیرید.


خب. این از توضیحات من، حالا نوبت شما است.


به قول دختر معمولی، این پست در زمانهای مختلف نوشته شده!


۱. همین پنج دقیقه پیش (شنبه، ۱۳ مهر؛ ساعت ۱۴:۵۰) نزدیک کوچه ی خودت باش اینها، پسر ۲۷_۲۸ ساله ی موتوری، در حالی که چشم دوخته بود به چشمهای من و من هم چشم دوخته بودم به دستهای او، در ازای چند اسکناس ده هزار تومانی، دو بسته کوچک گذاشت توی دست یک پسر ۱۵_۱۶ ساله و یک پسر ۲۲_۲۳ساله! این جا ایران است! جمهوری "اسلامی" ایران. و لعنت به هر کس که گند زد به این عنوان و نفرین به هر کس که  به هر شکل، در این همه فراگیر شدن و در دسترس بودن و خانمان برانداز شدن و نابودگر بودن آن بسته های کوچک، ذره ای سهم عامدانه دارد.


۲. چند روز است که برای اتفاقهای دردآور مورد مهای سرّی قرار می گیرم! یکی زنگ زد گفت میخواهم تنها با شما صحبت کنم و صحبتش در مورد شوهر پارانوئیدی تک دخترش بود و شرایط دشوار خانوادگی خودش با همسری معتاد و یک عالم مشکلات ریز و درشت دیگر و از من میخواست دخترش را راضی کنم با کلی ترفند شوهرش را ببرد پیش روانپزشک. یکی دیگر، دخترکی که هنوز به بیست سالگی نرسیده و چند سالی است که بعد از کش و قوسهای فراوان و ماجراهای تلخ زیاد، اشتباه ترین ازدواج ممکن را، به قیمت از دست رفتن شرافت خودش و خانواده اش و طرد شدن از سوی اکثر افراد خانواده انجام داده است و حالا در اوج بلاتکلیفی با من تماس گرفته و میخواهد که یک وکیل درست و درمان بهش معرفی کنم و این موضوع بین خودمان بماند و خانواده و فامیلش چیزی نفهمند، سومی، رفیقی که در رفتن به مطب روانپزشک همراهی اش کردم و کلی پای درددلهایش از مسائل شخصی و خانوادگی اش نشستم و بعد از تجویز دارو، توسط روانپزشک، یک عالم سعی کردم که عادی سازی کنم (که البته او اعتقاد داشت از کوه کاه می سازم!) و امروز، جهت تکمیل موارد، ناظم دبستانی تماس گرفته و از دانش آموز ۶ ساله ی معتادشان گفته که به یمن وجود والدین معتاد، از بدو تولد دچار اعتیاد بوده است! خدایا می شود دیگر از این نمونه ها، مخصوصا این آخری، سر راه من قرار ندهی؟!
+ این را هم اضافه کنید که از موقعیت "تو چون خودت بچه نداری درک نمی کنی و فکر می کنی میشه این کارها رو در مورد بچه ها انجام داد" وارد موقعیتی شده ام که دو سوم هر مهمانی و دور همی فامیلی را به صورت جلسات پرسش و پاسخ تربیتی فردی و گروهی می گذرانم! و همین دیشب، در ساحل زیبای زاینده رود، با خودم عهد بستم از دور همی بعدی اعلام کنم که دیگر نمیخواهم در مهمانیها هم حس محل کار را داشته باشم و از این به بعد برای دریافت مشاوره، بهم تلفن بزنند! 

۳. تنهایی بعضی از آدمها، شبیه یک توپ سوراخ است که کم کم همه بادش خالی شده. آنها به آدمهای دور و برشان، به چشم بادی نگاه می کنند که می توانند توپ تنهاییشان را پر کند تا بشود از بازی با آن لذت برد و هیچ وقت نمیفهمند چه طور باد توپشان، ذره ذره از سوراخ ریز روی آن خارج می شود و یک روز آنها را با تنهاییشات تنها می گذارد.

۴. از جدیدترین سوتی های گربه ای ام این که همکارم از طریق واتساپ باهام تماس گرفت. عکس پروفایلش گربه بود و همان طور که می دانید، وقتی کسی در واتساپ با شما تماس می گیرد، پروفایلش به اندازه کل صفحه بزرگ می شود. هر کاری کردم گوشی را با آن گربه بچسبانم به گوشم نتوانستم. حتی دکمه پاسخ را زدم. همکارم هم یکی دو بار گفت الو، ولی نتوانستم گوشی را به صورتم نزدیک کنم. قطع کردم و خودم تماس معمولی گرفتم. چند بار دیگر هم در عرض دو سه روز این اتفاق افتاد و در نهایت خانم همکار به این نتیجه رسید که باید پروفایلش را عوض کند!

۵. از جمله عادتهای زشتم این که هر بار به رفقا می گویم برویم بیرون و آنها به هر دلیل قبول نمی کنند، می گویم: پس منم با دوس_پسرم میرم.» و از بین همه ی آنها، رفیق جان گیر می دهد که باید ثابت کنی که این کار را می کنی! 
یک بار هم در میدان امام، با خودت باش، کلی سعی کردیم عکسی از خودمان بگیریم که به طور اتفاقی یک پسر هم در آن بیفتد و بفرستیم برای رفیق جان! ولی به محض انعقاد این تصمیم، دیگر هیچ پسری از شعاع هزار کیلومتری ما رد نشد! 
همین چند وقت پیش، زمانی که با فک و فامیل رفته بودیم صفه و در باغ زیتون دور هم نشسته بودیم، رفیق جان زنگ زد و پرسید: کجایی؟» شما که می دانید پاسخ چه بود! صدایم را آوردم پایین و نجوا کنان گفتم: با دوس_پسرام اومدم بیرون.» همین که این جمله را گفتم کل فامیل زدند زیر خنده و گفتند: "با دوس_پسرت هم نه و با دوست پسرات!" از آن طرف رفیق جان داشت می گفت که تو باز الکی از این حرفها زدی و ثابت کن و. من هم دیدم الان وقت اعاده حیثیت است، از موقعیت استفاده کردم و گوشی ام را چسباندم به گوش پسردایی جان که کنارم نشسته بود و گفتم: محمد یه چیزی بگو.» نمی توانستم واکنشش را پیش بینی کنم، و ریسک کرده بودم! ولی محمد در کمال آرامش گفت: الوووو» گوشی را دوباره به گوش خودم چسباندم و گفتم: دیدی؟!» حالا یک ماه است که رفیق جان میگوید: "من آخرش می فهمم اون پسره کی بود که وانمود کردی دوس_پسرته!" یعنی من دوست پسر هم که داشته باشم، کسی باور نمی کند!

۶. یکی دو ساعت بعد از اتفاق مورد ۵، وقتی با گروهی از جوان ترها و بچه های فامیل زدیم به کوه و تا خود تله کابینها بالا رفتم، از پشت سرم شنیدم که دخترهای دهه هفتادی و دهه هشتادی دارند در مورد رمز گوشیهایشان با هم حرف می زنند و یکی از دهه هشتادیها، با شوخی و مسخره بازی گفت: من که رو گوشیم چیز قایمکی ندارم که رمز بذارم. آخه من که مث شارمین دوس_پسر ندارم.» و همه شان زدند زیر خنده! =/ =)))

اگر معتقدید مردم نباید کاری کنند که دشمن و اراذل و اوباش فرصتی برای ایجاد اغتشاش و ناامنی به دست آورند، لطفا از خودتان، که اسم مسوول» را یدک می کشید، شروع کنید و کاری نکنید که مردمی با این همه شرافت و نجابت، که تا به حال در هر شرایطی کوتاه آمده اند و با هر سختی که پیش آمده ساخته اند و هر جا لازم بوده  برای دفاع از وطن، مقابل دشمن ایستاده و جان داده اند، به این جایشان برسد و کاری کنند که دشمن و اراذل و اوباش فرصتی برای ایجاد اغتشاش و ناامنی به دست آورند!


اگر واقعا مردم» هستید و نه اراذل و اوباش، و معتقدید ما مردم برای گرفتن حقمان و برای این که بالادستیها از خر شیطان پایین بیایند لازم است قربانی بدهیم و آتش زدن و تخریب کردن اموال شخصی و عمومی و آسیب زدن به این و آن، هزینه ای است که برای رسیدن به مقصود باید پرداخت کرد، لطفا برای پرداخت این هزینه، از خودتان مایه بگذارید و به نشانه ی اعتراض، بنزین بریزید روی خودتان و کبریت بکشید؛ اما دست از سر مردمی که نسل در نسل دارند تاوان همه چیز را می دهند بردارید!


#نه_به_گرانی
#نه_به_اغتشاش
#نه_به_ناامنی
#نه_به_تصمیمهای_ناگهانی
#نه_به_تخریب_اموال_شخصی_و_عمومی
#نه_به_نبودنت =(


+ بعدا گذاشت؛ برای جبران انرژی منفی این پست:


من بارها و بارها با این اهنگ ساسان پاشایی فر آرام شده ام و امروز تقدیمش می کنم به شما.

پاییز!
الف. جیم!
کژال!
غزل!
آتش!
مریم!
لبخند!
خودت باش!
هستی!
مهرنوش!
مخ سوخته!
یاقوت!
میترا!
طلوع!
هدهد!
مینا!
محدثه!

این حضور و غیاب چله نشینها بود! (از بس مسوول آموزش دانشگاه روی حضور و غیاب تاکید دارد عادتم شده است! ) و در این حضور و غیاب فقط جلوی اسم ۳_۴ نفر تیک حضور می خورد.
یک شرط مهم. خیلی مهم. خیلی خیلی مهم. اصلا یک شرط حیاتی چله گروهی اثربخش، مشارکت فعال است. وگرنه چه نیازی به گروهی کردن آن است؟! هر کس برای خودش چله بگیرد و تمام!
اگر دارید کارهای مربوط به چله را انجام می دهید، لطفا طبق قرار قبلی مان به مشارکت و فرستادن انرژی مثبت مقید باشید تا از اثرات گروهی بودن چله بهره بگیریم. در غیر این صورت بروید درستان را حذف ببخشید. من دوباره جوگیر شدم! همه اش تقصیر مسوول آموزش است!
خلاصه این که خودم و شما را به تعهد به تمام شرایط چله، از جمله مشارکت در وب چله، دعوت می کنم. باشد که رستگار شویم!


آدم انقدر بیاید تحقیقات انجام دهد، اسمهای قشنگ و معمولی را پایین و بالا کند، سایت ثبت احوال را مورد بررسی قرار دهد و برای خودش یک اسم مجازی شیک انتخاب کند! بعد هر که می رسد طوری رفتار کند که انگار او پسر است و مجبور شود صفحه مستقل بگذارد و با استناد به گزارش ثبت احوال، بنویسد: "من پسر نیستم" آن وقت با یک فیلم، همه ی کاسه کوزه هایش را در هم بشکنند!

"من و شارمین" را فقط به خاطر "منِ شارمین" دیدم! شارمینشان یا بهتر است بگویم شارمینهایشان دختر نبودند! البته این را از قبل، دوستانی که من و شارمین را به خاطر منِ شارمین دیده بودند بهم گفته بودند و من وقتی فهمیده بودم دختر ماجرا، نه بازیگر دلچسبی است نه نقش دلچسبی دارد، ترجیح داده بودم که شارمین نباشد! و البته باید بگویم از بازیگری که نقش شارمین را داشت راضی ام و شاید اگر کس دیگری به جز او بود، اسمم را عوض می کردم!

"من و شارمین" نه این که فیلم چندان جذابی باشد، ولی همین که بحث بر سر "شارمین" بود حس خوبی بهم می داد! حالا بماند که من کودکی و نوجوانی ام را در حالی پشت سر گذاشتم که چشم دیدن همنامهای خودم را نداشتم!


+فیلم نازلی هم در صف انتظار دیده شدن است، آن هم فقط به خاطر دوستی به نام نازلی.

++ خودم می دانم چه پست بی محتوایی است!



اگر معتقدید مردم نباید کاری کنند که دشمن و اراذل و اوباش فرصتی برای ایجاد اغتشاش و ناامنی به دست آورند، لطفا از خودتان، که اسم مسوول» را یدک می کشید، شروع کنید و کاری نکنید که مردمی با این همه شرافت و نجابت، که تا به حال در هر شرایطی کوتاه آمده اند و با هر سختی که پیش آمده ساخته اند و هر جا لازم بوده  برای دفاع از وطن، مقابل دشمن ایستاده و جان داده اند، به این جایشان برسد و کاری کنند که دشمن و اراذل و اوباش فرصتی برای ایجاد اغتشاش و ناامنی به دست آورند!
 
 
اگر واقعا مردم» هستید و نه اراذل و اوباش، و معتقدید ما مردم برای گرفتن حقمان و برای این که بالادستیها از خر شیطان پایین بیایند لازم است قربانی بدهیم و آتش زدن و تخریب کردن اموال شخصی و عمومی و آسیب زدن به این و آن، هزینه ای است که برای رسیدن به مقصود باید پرداخت کرد، لطفا برای پرداخت این هزینه، از خودتان مایه بگذارید و به نشانه ی اعتراض، بنزین بریزید روی خودتان و کبریت بکشید؛ اما دست از سر مردمی که نسل در نسل دارند تاوان همه چیز را می دهند بردارید!
 
 
#نه_به_گرانی
#نه_به_اغتشاش
#نه_به_ناامنی
#نه_به_تصمیمهای_ناگهانی
#نه_به_تخریب_اموال_شخصی_و_عمومی
#نه_به_نبودنت =(
 
 
+ بعدا گذاشت؛ برای جبران انرژی منفی این پست:
 
من بارها و بارها با این اهنگ ساسان پاشایی فر آرام شده ام و امروز تقدیمش می کنم به شما.

یک زمانی خیانت به همسر، محدوده تعریف شده و مشخصی داشت! و البته به این شدت هم مد نبود! فقط افراد از خدا بی خبر و بوووووق خیانت می کردند و خیلی هم کارشان زشت بود! به جای پارتنر و کراش و عشق و مرلول (اسم مفعول از فعل رل زدن!!!) و بی اف و جی اف و بوی فرند و گرل فرند و جاست فرند و دوست اجتماعی و فیزیکی! و تاریخی و دینی و هدیه های آسمانی و سایر دروس مربوطه و ازدواج سفید و سیاه و سرخ و آبی و بنفش کمرنگ و خاکستری مایل به طلایی و سایر رنگها و روابط ی و تقسیمی و تفریقی و تجمیعی و رادیکالی و کسری و گروهی و فردی و ذهنی و روانی و روحی و همجنس گرایی و دو جنس گرایی و هیچ جنس گرایی و خودجنس گرایی و بچه گرایی و نوجوان گرایی و جوانگرایی و بزرگسال گرایی و پیرگرایی و دوستی خیابانی و کوچه ای و بن بستی و مجازی و واقعی و . هم فقط یک کلمه داشتیم: دوست پسر/دختر؛ که آن هم اگرچه بیشتر به قصد ازدواج بود (حداقل از طرف دخترها) و دستشان هم به هم نمیخورد باز هم کار جوانهای نااهل بود! 
اما حالا همه ی اینها هست و در کنار همه ی اینها باز از تعهد اخلاقی (حتی وقتی تعهد شرعی و قانونی وجود ندارد) دم می زنیم و با وجود آن، تعهد شرعی و قانونی را زیر سوال می بریم ولی داریم می بینیم که چیزی به اسم تعهد، چه شرعی چه قانونی چه اخلاقی، چقدر مظلوم واقع شده و خیانت با توجیهات گوناگون و با روشهای متفاوت و به روزرسانی شده، چقدر دارد جولان می دهد! 
و من گاهی به این فکر می کنم که خائنها، برای آسودگی خیال خودشان، خیانتهای خودشان را با توجیهات غیرعقلانی و مظلوم نمایی و تقصیر را گردن این و آن انداختن، از رده خیانت خارج می کنند تا با خیال راحت به خیانتشان ادامه دهند. اصلا انگار یک موج "گنایی از خیانت" و عادی سازی آن و عوض کردن جای خیانتکار و فردی که به او خیانت شده را افتاده است که به شدت هم حال به هم زن است!

خیلی دوست دارم بدانم در این "قَرَقاطی شدن" مرزهای خیانت، تعریف شما از خیانت چیست؟ در روابط زن و شوهر یا روابط عاشقانه/ متعهدانه ای که رسمی/ قانونی نشده، چه کارهایی برای زن و چه کارهایی برای مرد خیانت محسوب می شود؟ لطفا اگر کامنت ناشناس می گذارید یا اگر از اسمتان، جنسیتتان مشخص نیست، جنسیتتان را هم ذکر کنید. با سپاس

+ آنهایی که مرا بهتر میشناسند می دانند که چنان ارادت و وابستگی و تعلق خاطری به پله برقی دارم که هویت مکانی ام زیر سوال رفته و به مردمان عزیز شهر دیگری منتسب شده ام! امروز هم ترجیح می دادم به جای وصل شدن اینترنت، پله برقی های ایستگاههای بی آر تی درست می شد (قیمت بنزین و سایر مسائل و مشکلات هم که از این همه شور و حماسه مردمی معلوم است که حل شده!) مردم خشمگین و اراذل و اوباش عزیز! لطفا دفعه بعدی که چیزی گران شد و خواستید یکی دو روز هیجاناتتان را تخلیه کنید، کاری به پله برقیها نداشته باشید!

++ شاعر عنوان: شهریار


بانوچه

این پست هوپ را خواند و سوژه

این پست به ذهنش آمد. من هم پست او را خواندم و عین سوژه اش را به عنوان موضوع پست خودم انتخاب کردم (البته با اخذ مجوز کتبی!):


سوالات ملت. از روز اولی که من وارد این حرفه [و مقطع تحصیلی] شدم تا کنون:»


دانشجوها ازت حساب می برن؟ بله

دانشجوها سر به سرت نمی ذارن؟ نه

بلدی کلاس رو اداره کنی؟ بله

پسرم تو کلاست داری؟ بله

با پسرا کلاست چه می کنی؟ همان که با دخترهای کلاسم می کنم!

پسرا مسخره بازی در نمیارن؟ گاهی چرا.

تا حالا شده دانشجوت ازت خواستگاری کنه؟ خیر

کلاس بچه ها رو بیشتر دوست داری یا دانشجوها؟ هر دو

به  دانشجوهات رو می دی؟ گاهی بله

از اون استاد سختگیرای؟ تا حدودی

دانشجوهات رو اذیت می کنی؟ اگه درس نخونن بله

وای حوصله داری این قدر درس می خونی؟ بله

تو هنوزم درس می خونی؟ بله

مگه استادم درس می خونه؟ اگه بخواد دانشش به روز باشه بله

پس تو مگه فارغ التحصیل نشدی؟ هنوز کار داری؟ چرا. بله.

یه همکار تو این دانشگاه نداری تورش کنی واسه استخدامتم کمکت کنه؟ همکار دارم، تور ندارم.

این قدر که تو این دانشگاوای (=دانشگاهها هستی) هنوز یکیا نَجُسی؟ نگشتم که بجورم.

چه فایده که این قدر درس می خونی؟ نخوندنش چه فایده؟

خسته نشدی؟ اصلا

با همکارای مرد یه جا هستید؟ حرفم می زنید؟ بله. فراوان!

حالا که فارغ التحصیل شدی دیگه شوور می کنی؟ خودت چی فکر می کنی؟!

چی کار می کنی که همیشه سرت شلوغه؟ کار

چقدر حقوق می گیری؟ خیلی

تو که حتما ماهی 7-8 تومن میگیری؟ نه؟ دکترم دیگه! :/

این پولا که می گیری رو چی کار می کنی؟ خرج

مگه آشپزی ام بلدی؟ بله

تخمات جوجه شد؟ (کنایه از این که چی شد اومدی مهمونی یا.) اونا جوجه شد. ولی دوباره میخوام تخم بذارم!

تو که خودت بچه نداری چه جوری می خوای بچه های مردم رو درمون کنی؟ به سختی! :/

حالا دکتر چی هستی؟ دکتر روح و روان!

تو چه دکتری هستی که نمی دونی درمان فلان بیماری چیه؟ از اون دکترا!

دفترچه بیمه بیارم؟ خیر.

بلدی آمپول بزنی؟ خیر. (دلش رو هم ندارم!)

مگه تو دکتری؟ بله

تو چرا یه ذره کلاس نمی ذاری؟ درخت هر چه پربارتر افتاده تر

شما مشاوره م میدی؟ بله

مشاوره تلفنی ام میدی؟ خیر

مشاوره ازدواجم میدی؟ خیر

این مشاوره ها فایده م داره؟ به شدت

چرا انقد گرون می سونید؟ نرخ مصوبش همینه

نمیشه یخده ارزون تر بسونید که هی آدما بیان؟ خیر

فلان جا هم مطب داری؟ خیر

با دکتر امیریان (یکی از روانشناسهای معروف اصفهانی) نسبتی ندارین؟ چشم دیدنشم ندارم!

با اون یکی دکتر امیریان (یکی دیگر از روان شناسهای معروف اصفهانی) چی؟ خیر.

پس فامیلاتون اتفاقی مث هم شده؟ چه جالب بله ولی هر گردی که گردو نیس!

هنوز با دکتر فلانی (استاد راهنمام و رییس سابقم) کار می کنی؟ خیر

چرا دیگه با دکتر فلانی کار نمی کنی؟ مستقل شدم

وای این چه موضوعیه تو برداشتی؟ خیلی سخته. چه جوری تونستی کار کنی؟ خیلی دوسش داشتم. با عشق!

دکتر فلانی برای استخدامت کاری نکرد؟ هیج کاری

مگه دکتر فلانی برات پارتی بازی نمی کنه؟ به هیچ وجه

آزمون جذب ثبت نام کردی؟ =/

انقدر که درس خوندی آخرش چی شد؟ دکتر شدم حداقل ماهی ۷-۸ تومن میگیرم:/

اینا که به ما می گوی خودتم استفاده می کنی؟ بله

آبجیات دیگه همه سوال تربیتیاشون رو از تو می پرسن؟ همه ش رو نه

تو که این قدر بچه دوس داری و علمشم داری چرا شوور نمی کنی؟ چون عشق و علم با عمل فرق داره.

آخه میشه بچه رو نزد؟ بله

شما خودتم بچه داری؟ خیر

تا حالا با بچه ها کار کردی یا فقط این نظریه ها را تو کتاب خوندی؟ تا حالا با بچه ها کار کردم

به نظرت این بچه بیش فعال نیس؟ نه. فقط شیطونه

خانوم دکتر مگه نباید بچه ها به حرف ماماناشون گوش بدن؟ (سوء استفاده از خانوم دکتر در حضور کودکان هوادارش!) منو قاطی نکنید!

به نظرت خوب میشه؟ فایده م داره؟ اگه به توصیه ها عمل کنید حتما

یقن ساعتی سیصد چارصد تومنم می سونی؟ طبق نرخ مصوب نظام روانشناسی پول میسونم.

حاضری با لیسانس/ فوق لیسانس ازدواج کنی؟ سکوت

حالا حتما باید طرفتم دکتر باشه؟ سکوت

پشیمون نیستی درس خوندی؟/ پشیمون نیستی ازدواج نکردی؟ اصلا

به دانشجوهات نمره میدی؟ اگه استحقاقش رو داشته باشن

دانشگاه اصفهان هم تدریس داری؟ خیر

مامانت هیچی نمیگه همش سرت تو این کتاباس؟ مامانم به تصمیمات من احترام میذاره.

بعد از دکتری بازم چیزی هست؟ (مقطع بعدی) پسادکترا یا پست داک

نمی خوای از ایران بری؟ خیر

تو چرا هنوز موندی ایران؟ ادم رفتن نیستم

اون ور برات کار هست؟ بله

کی وقت داری یه مشاوره رایگان می خوام؟ شماره کلینیک رو یادداشت کن!

میشه حالا تلفنی جواب بدید بعد برم پیش یه مشاور؟! =/ مشاوره تلفنی بازدهی نداره

تو دانشگاه با چادری؟ بله

سر کلاس با چادری؟ خیر

تو چه جوری انقد حوصله بچا رو داری؟ چون دوستشون دارم خیلی زیاد خیلی شدید

سر کلاس بحث ی / مذهبی هم می کنید؟ بله

دارو هم می نویسی؟ خیر

ببین این دارو برا چی خوبه؟ بزن تو اینترنت

می تونی این نسخه رو برا من بخونی؟ بله

میشه فشار منو بگیری؟ بله

از جواب آزمایش سر در میاری؟ خیلی کم

تو که دکتری چرا ماشین نمی خری؟ به رانندگی علاقه ای ندارم

دکترم از این حرفا میزنه؟ مگه دکتر آدم نیس؟

دکتر تو چرا با لهجه حرف می زنی؟ جمع خودمونیه ها!

تو کلاس هم همین جور حرف می زنی؟ گاهی موقع نقل قول مستقیم یا موقع شوخی کردن

اینا رو به دانشجوهاتم میگی؟ اگه لازم بشه حتما

شارمین من اینو چی کارش کنم؟ (با لحن و چهره ای پر از حرص، وقتی از دست بچه خونشون به جوش اومده). بزنش (با لحن و لبخند شیطانی)

نیگا کن چی کار می کنه، اون وقت تو میگی نباید بچه را زد؟ خب بزنش! 

چه جوری این همه چیز بلدی؟ با تلاش فراوان

خانوم دکتر خوب میشه؟ (گاهی با لحن مستاصل گاهی با لحن مردد) ان شالله

با این تیپ دانشگام میری؟ گاهی

دانشگام روسری سر می کنی یا اونجا رو با مقنعه میری؟ با مقنعه

تو رو با دانشجوها اشتباه نمی گیرن؟ زیاد

آ باباشا چیکا کنم؟ (در پاسخ به توصیه های تربیتی- روان شناختی!) یه جلسه با همدیگه تشریف بیارید.

و.




یک زمانی خیانت به همسر، محدوده تعریف شده و مشخصی داشت! و البته به این شدت هم مد نبود! فقط افراد از خدا بی خبر و بوووووق خیانت می کردند و خیلی هم کارشان زشت بود! 
به جای پارتنر و کراش و عشق و مرلول (اسم مفعول از فعل رل زدن!!!) و بی اف و جی اف و بوی فرند و گرل فرند و جاست فرند و دوست اجتماعی و فیزیکی! و تاریخی و دینی و هدیه های آسمانی و سایر دروس مربوطه و ازدواج سفید و سیاه و سرخ و آبی و بنفش کمرنگ و خاکستری مایل به طلایی و سایر رنگها و روابط ی و تقسیمی و تفریقی و تجمیعی و رادیکالی و کسری و گروهی و فردی و ذهنی و روانی و روحی و همجنس گرایی و دو جنس گرایی و هیچ جنس گرایی و خودجنس گرایی و بچه گرایی و نوجوان گرایی و جوانگرایی و بزرگسال گرایی و پیرگرایی و دوستی خیابانی و کوچه ای و بن بستی و مجازی و واقعی و . هم فقط یک کلمه داشتیم: دوست پسر/دختر؛ که آن هم اگرچه بیشتر به قصد ازدواج بود (حداقل از طرف دخترها) و دستشان هم به هم نمیخورد باز هم کار جوانهای نااهل بود! 
اما حالا همه ی اینها هست و در کنار همه ی اینها باز از تعهد اخلاقی (حتی وقتی تعهد شرعی و قانونی وجود ندارد) دم می زنیم و با وجود آن، تعهد شرعی و قانونی را زیر سوال می بریم ولی داریم می بینیم که چیزی به اسم تعهد، چه شرعی چه قانونی چه اخلاقی، چقدر مظلوم واقع شده و خیانت با توجیهات گوناگون و با روشهای متفاوت و به روزرسانی شده، چقدر دارد جولان می دهد! 
و من گاهی به این فکر می کنم که خائنها، برای آسودگی خیال خودشان، خیانتهای خودشان را با توجیهات غیرعقلانی و مظلوم نمایی و تقصیر را گردن این و آن انداختن، از رده خیانت خارج می کنند تا با خیال راحت به خیانتشان ادامه دهند. اصلا انگار یک موج "گنایی از خیانت" و عادی سازی آن و عوض کردن جای خیانتکار و فردی که به او خیانت شده را افتاده است که به شدت هم حال به هم زن است!

خیلی دوست دارم بدانم در این "قَرَقاطی شدن" مرزهای خیانت، تعریف شما از خیانت چیست؟ در روابط زن و شوهر یا روابط عاشقانه/ متعهدانه ای که رسمی/ قانونی نشده، چه کارهایی برای زن و چه کارهایی برای مرد خیانت محسوب می شود؟ لطفا اگر کامنت ناشناس می گذارید یا اگر از اسمتان، جنسیتتان مشخص نیست، جنسیتتان را هم ذکر کنید. با سپاس

+ آنهایی که مرا بهتر میشناسند می دانند که چنان ارادت و وابستگی و تعلق خاطری به پله برقی دارم که هویت مکانی ام زیر سوال رفته و به مردمان عزیز شهر دیگری منتسب شده ام! امروز هم ترجیح می دادم به جای وصل شدن اینترنت، پله برقی های ایستگاههای بی آر تی درست می شد (قیمت بنزین و سایر مسائل و مشکلات هم که از این همه شور و حماسه مردمی معلوم است که حل شده!) مردم خشمگین و اراذل و اوباش عزیز! لطفا دفعه بعدی که چیزی گران شد و خواستید یکی دو روز هیجاناتتان را تخلیه کنید، کاری به پله برقیها نداشته باشید!

++ شاعر عنوان: شهریار


بانوچه

این پست هوپ را خواند و سوژه

این پست به ذهنش آمد. من هم پست او را خواندم و عین سوژه اش را به عنوان موضوع پست خودم انتخاب کردم (البته با اخذ مجوز کتبی!):


سوالات ملت. از روز اولی که من وارد این حرفه [و مقطع تحصیلی] شدم تا کنون:»


دانشجوها ازت حساب می برن؟ بله

دانشجوها سر به سرت نمی ذارن؟ نه

بلدی کلاس رو اداره کنی؟ بله

پسرم تو کلاست داری؟ بله

با پسرا کلاست چه می کنی؟ همان که با دخترهای کلاسم می کنم!

پسرا مسخره بازی در نمیارن؟ گاهی چرا.

تا حالا شده دانشجوت ازت خواستگاری کنه؟ خیر

کلاس بچه ها رو بیشتر دوست داری یا دانشجوها؟ هر دو

به  دانشجوهات رو می دی؟ گاهی بله

از اون استاد سختگیرای؟ تا حدودی

دانشجوهات رو اذیت می کنی؟ اگه درس نخونن بله

وای حوصله داری این قدر درس می خونی؟ بله

تو هنوزم درس می خونی؟ بله

مگه استادم درس می خونه؟ اگه بخواد دانشش به روز باشه بله

پس تو مگه فارغ التحصیل نشدی؟ هنوز کار داری؟ چرا. بله.

یه همکار تو این دانشگاه نداری تورش کنی واسه استخدامتم کمکت کنه؟ همکار دارم، تور ندارم.

این قدر که تو این دانشگاوای (=دانشگاهها هستی) هنوز یکیا نَجُسی؟ نگشتم که بجورم.

چه فایده که این قدر درس می خونی؟ نخوندنش چه فایده؟

خسته نشدی؟ اصلا

با همکارای مرد یه جا هستید؟ حرفم می زنید؟ بله. فراوان!

حالا که فارغ التحصیل شدی دیگه شوور می کنی؟ خودت چی فکر می کنی؟!

چی کار می کنی که همیشه سرت شلوغه؟ کار

چقدر حقوق می گیری؟ خیلی

تو که حتما ماهی 7-8 تومن میگیری؟ نه؟ دکترم دیگه! :/

این پولا که می گیری رو چی کار می کنی؟ خرج

مگه آشپزی ام بلدی؟ بله

تخمات جوجه شد؟ (کنایه از این که چی شد اومدی مهمونی یا.) اونا جوجه شد. ولی دوباره میخوام تخم بذارم!

تو که خودت بچه نداری چه جوری می خوای بچه های مردم رو درمون کنی؟ به سختی! :/

حالا دکتر چی هستی؟ دکتر روح و روان!

تو چه دکتری هستی که نمی دونی درمان فلان بیماری چیه؟ از اون دکترا!

دفترچه بیمه بیارم؟ خیر.

بلدی آمپول بزنی؟ خیر. (دلش رو هم ندارم!)

مگه تو دکتری؟ بله

تو چرا یه ذره کلاس نمی ذاری؟ درخت هر چه پربارتر افتاده تر

شما مشاوره م میدی؟ بله

مشاوره تلفنی ام میدی؟ خیر

مشاوره ازدواجم میدی؟ خیر

این مشاوره ها فایده م داره؟ به شدت

چرا انقد گرون می سونید؟ نرخ مصوبش همینه

نمیشه یخده ارزون تر بسونید که هی آدما بیان؟ خیر

فلان جا هم مطب داری؟ خیر

با دکتر امیریان (یکی از روانشناسهای معروف اصفهانی) نسبتی ندارین؟ چشم دیدنشم ندارم!

با اون یکی دکتر امیریان (یکی دیگر از روان شناسهای معروف اصفهانی) چی؟ خیر.

پس فامیلاتون اتفاقی مث هم شده؟ چه جالب بله ولی هر گردی که گردو نیس!

هنوز با دکتر فلانی (استاد راهنمام و رییس سابقم) کار می کنی؟ خیر

چرا دیگه با دکتر فلانی کار نمی کنی؟ مستقل شدم

وای این چه موضوعیه تو برداشتی؟ خیلی سخته. چه جوری تونستی کار کنی؟ خیلی دوسش داشتم. با عشق!

دکتر فلانی برای استخدامت کاری نکرد؟ هیج کاری

مگه دکتر فلانی برات پارتی بازی نمی کنه؟ به هیچ وجه

آزمون جذب ثبت نام کردی؟ =/

انقدر که درس خوندی آخرش چی شد؟ دکتر شدم حداقل ماهی ۷-۸ تومن میگیرم:/

اینا که به ما می گوی خودتم استفاده می کنی؟ بله

آبجیات دیگه همه سوال تربیتیاشون رو از تو می پرسن؟ همه ش رو نه

تو که این قدر بچه دوس داری و علمشم داری چرا شوور نمی کنی؟ چون عشق و علم با عمل فرق داره.

آخه میشه بچه رو نزد؟ بله

شما خودتم بچه داری؟ خیر

تا حالا با بچه ها کار کردی یا فقط این نظریه ها را تو کتاب خوندی؟ تا حالا با بچه ها کار کردم

به نظرت این بچه بیش فعال نیس؟ نه. فقط شیطونه

خانوم دکتر مگه نباید بچه ها به حرف ماماناشون گوش بدن؟ (سوء استفاده از خانوم دکتر در حضور کودکان هوادارش!) منو قاطی نکنید!

به نظرت خوب میشه؟ فایده م داره؟ اگه به توصیه ها عمل کنید حتما

یقن ساعتی سیصد چارصد تومنم می سونی؟ طبق نرخ مصوب نظام روانشناسی پول میسونم.

حاضری با لیسانس/ فوق لیسانس ازدواج کنی؟ سکوت

حالا حتما باید طرفتم دکتر باشه؟ سکوت

پشیمون نیستی درس خوندی؟/ پشیمون نیستی ازدواج نکردی؟ اصلا

به دانشجوهات نمره میدی؟ اگه استحقاقش رو داشته باشن

دانشگاه اصفهان هم تدریس داری؟ خیر

مامانت هیچی نمیگه همش سرت تو این کتاباس؟ مامانم به تصمیمات من احترام میذاره.

بعد از دکتری بازم چیزی هست؟ (مقطع بعدی) پسادکترا یا پست داک

نمی خوای از ایران بری؟ خیر

تو چرا هنوز موندی ایران؟ ادم رفتن نیستم

اون ور برات کار هست؟ بله

کی وقت داری یه مشاوره رایگان می خوام؟ شماره کلینیک رو یادداشت کن!

میشه حالا تلفنی جواب بدید بعد برم پیش یه مشاور؟! =/ مشاوره تلفنی بازدهی نداره

تو دانشگاه با چادری؟ بله

سر کلاس با چادری؟ خیر

تو چه جوری انقد حوصله بچا رو داری؟ چون دوستشون دارم خیلی زیاد خیلی شدید

سر کلاس بحث ی / مذهبی هم می کنید؟ بله

دارو هم می نویسی؟ خیر

ببین این دارو برا چی خوبه؟ بزن تو اینترنت

می تونی این نسخه رو برا من بخونی؟ بله

میشه فشار منو بگیری؟ بله

از جواب آزمایش سر در میاری؟ خیلی کم

تو که دکتری چرا ماشین نمی خری؟ به رانندگی علاقه ای ندارم

دکترم از این حرفا میزنه؟ مگه دکتر آدم نیس؟

دکتر تو چرا با لهجه حرف می زنی؟ جمع خودمونیه ها!

تو کلاس هم همین جور حرف می زنی؟ گاهی موقع نقل قول مستقیم یا موقع شوخی کردن

اینا رو به دانشجوهاتم میگی؟ اگه لازم بشه حتما

شارمین من اینو چی کارش کنم؟ (با لحن و چهره ای پر از حرص، وقتی از دست بچه خونشون به جوش اومده). بزنش (با لحن و لبخند شیطانی)

نیگا کن چی کار می کنه، اون وقت تو میگی نباید بچه را زد؟ خب بزنش! 

چه جوری این همه چیز بلدی؟ با تلاش فراوان

خانوم دکتر خوب میشه؟ (گاهی با لحن مستاصل گاهی با لحن مردد) ان شالله

با این تیپ دانشگام میری؟ گاهی

دانشگام روسری سر می کنی یا اونجا رو با مقنعه میری؟ با مقنعه

تو رو با دانشجوها اشتباه نمی گیرن؟ زیاد

آ باباشا چیکا کنم؟ (در پاسخ به توصیه های تربیتی- روان شناختی!) یه جلسه با همدیگه تشریف بیارید.

و.




۱.  دارم برای مهدی (۷ ساله) املا می گویم. با خودش پاک کن نیاورده است و یک کلمه را اشتباه می نویسد. با ناراحتی می گوید: "خاله پاکنتو میدی؟" میگویم: "نمی دونم کجا گذاشتمش. خودت برو تو اتاقم پیداش کن بیار." با لحن جدی و طلبکار می گوید: "خاله مگه من نوکرتم برم پاکنت رو برات پیدا کنم؟!"


۲. مامان دوست سارا (۷ ساله)، دوست سارا را به خاطر کار بدی که انجام می داده دعوا کرده است. سارا خیلی جدی و با اعتماد به نفس گفته: به نظر من بهتره ببریدش پیش خانوم دکتر امیریان تا بهتون بگه باهاش چی کار کنید!» =)


۳. خواهرزاده ها با همکاری هم برای معرفی دو تا از کتابهای من کلیپ ساخته و برای یک مسابقه فرستاده اند. سر درست کردن این کلیپها، مخصوصا یکی از آنها، آن قدر پشت صحنه داشتیم که خدا می داند. چون این کلیپ کمی حالت طنز داشت و خودمان غش می کردیم از خنده. مخصوصاً که مهدی اصلاً حالت چهره اش یک بانمکی خاصی دارد و دیگر وقتی بخواهد ژست هم بگیرد کلی خنده دار شود. یک بار بچه ها خنده شان می گرفت و مجبور می شدیم فیلم را قطع کنیم، یک بار من، که فیلم می گرفتم، از شدت خنده می لرزیدم و طبیعتا دستم هم می لرزید و فیلم لرزان می شد! در نهایت این فیلم را در حالی ضبط کردیم که هم من و هم همه ی بچه ها از شدت خنده سرخ شده بودیم ولی نمی گذاشتیم صدای خنده مان بلند شود و هر جوری بود تمامش کردیم. بچه ها هر دو کلیپ را برای مسابقه هفته کتابخوانی فرستادند. کلیپ طنزمان دوم شد و کلیپ غیرطنزمان اول!


۴. همان طور که لباسهای کثیف را داخل ماشین لباسشویی می گذارم به مهدی که منتظر است کارم تمام شود و مهارتش در شکار طوطی های داخل بازی گوشی مامانش را نشانم دهد، میگویم: "می بینی خاله شارمینت عین کوزت داره کار می کنه؟" مهدی که تصوری از کوزت ندارد فکری می کند و می گوید: "ولی خاله بیشتر شبیه حنا دختری در مزرعه هستی." می خندم. این بار کمی بیشتر فکر می کند و بعد خیلی جدی می گوید: "ولی خدا کنه پرین نشی!"


۵. سارا: خاله میشه بیاین دم در خونه منو نگاه کنید بازی کنم؟

خاله شارمین: باشه خاله.

- آخه یه وقت یکی منو می ه.

+ مگه کسی ام تو رو می ه؟

- بععععله. آخه من خیلی خوشگلم.


۶. مامان سارا به معلم سارا: فکر می کنم دخترم یه کمی خجالتیه.»

معلم سارا به مامان سارا: خجالتیه؟! روزی سه بار از من می پرسه خانوم مانتوت رو چند گرفتی؟!» =))))


۷. مامان سارا دارد با زبان بچگانه با مهدی گپ می زند و قربان صدقه اش می رود. سارا بعد از چند ثانیه سکوت می گوید: مامان میشه با مهدی این قدر عاشقانه حرف نزنی؟


+ موارد ۵ تا ۷ مربوط به سال گذشته است.


مرا یادتان هست؟! من همانم که

فروردین همین امسال، برای دختر بچه سرتق نق نقوی بی تربیت لجباز درونم که فقط بلد است جیغ بکشد و تحمل نه شنیدن ندارد کلی خط و نشان کشیدم که تا وقتی کتابهایی را که پارسال از نمایشگاه خریدی نخوانده ای،از نمایشگاه امسال خبری نیست؛ اما همین که نمایشگاه شروع شد، چشم بستم روی همه ی کتابهای خوانده نشده، کودک سرتق نق نقوی بی تربیت لجباز درونم را زدم زیر بغل و راه افتادم رفتم تهران برای زیارت نمایشگاه کتاب!


مرا یادتان هست؟! من همانم که در نمایشگاه کتاب

همین امسال، به خاطر شلوغی زیاد روز جمعه و مشکلی که در عابربانکم پیش آمده بود و مسوولین بانک شهر که پاسخگو نبودند و بی نظمی نمایشگاه و پیدا نکردن تعداد زیادی از غرفه های مورد نظرم، بغض کرده بودم و دلم می خواست همان جا بنشینم کف زمین و موهایم را دانه دانه بکنم و وسط نمایشگاه کپه کنم و تصمیم گرفتم دیگر پایم را به

نمایشگاه کتاب نگذارم و دختربچه سرتق درونم هم خودش را در پستو قایم کرده بود و صدای نفسش در نمی آمد!


یادتان آمد؟! خب. حالا باید بگویم من. همان شارمین بند اول که هنوز تعدادی کتاب نخوانده در قفسه دارد و همان شارمین بند دوم که از نمایشگاه ۹۸ فقط یک کپه موی از دست رفته عایدش شده است، همین چند روز پیش، با شنیدن این خبر که نمایشگاه کتاب ۱۳۹۹، حدود 

ده روز زودتر از ۱۳۹۸ برگزار می شود، مثل چی (چی؟!) ذوق زده شده از الان دارد برای رسیدنش روزشماری می کند!


۱.  دارم برای مهدی (۷ ساله) املا می گویم. با خودش پاک کن نیاورده است و یک کلمه را اشتباه می نویسد. با ناراحتی می گوید: "خاله پاکنتو میدی؟" میگویم: "نمی دونم کجا گذاشتمش. خودت برو تو اتاقم پیداش کن بیار." با لحن جدی و طلبکار می گوید: "خاله مگه من نوکرتم برم پاکنت رو برات پیدا کنم؟!"


۲. مامان دوست سارا (۷ ساله)، دوست سارا را به خاطر کار بدی که انجام می داده دعوا کرده است. سارا خیلی جدی و با اعتماد به نفس گفته: به نظر من بهتره ببریدش پیش خانوم دکتر امیریان تا بهتون بگه باهاش چی کار کنید!» =)


۳. خواهرزاده ها با همکاری هم برای معرفی دو تا از کتابهای من کلیپ ساخته و برای یک مسابقه فرستاده اند. سر درست کردن این کلیپها، مخصوصا یکی از آنها، آن قدر پشت صحنه داشتیم که خدا می داند. چون این کلیپ کمی حالت طنز داشت و خودمان غش می کردیم از خنده. مخصوصاً که مهدی اصلاً حالت چهره اش یک بانمکی خاصی دارد و دیگر وقتی بخواهد ژست هم بگیرد کلی خنده دار شود. یک بار بچه ها خنده شان می گرفت و مجبور می شدیم فیلم را قطع کنیم، یک بار من، که فیلم می گرفتم، از شدت خنده می لرزیدم و طبیعتا دستم هم می لرزید و فیلم لرزان می شد! در نهایت این فیلم را در حالی ضبط کردیم که هم من و هم همه ی بچه ها از شدت خنده سرخ شده بودیم ولی نمی گذاشتیم صدای خنده مان بلند شود و هر جوری بود تمامش کردیم. بچه ها هر دو کلیپ را برای مسابقه هفته کتابخوانی فرستادند. کلیپ طنزمان دوم شد و کلیپ غیرطنزمان اول!


۴. همان طور که لباسهای کثیف را داخل ماشین لباسشویی می گذارم به مهدی که منتظر است کارم تمام شود و مهارتش در شکار طوطی های داخل بازی گوشی مامانش را نشانم دهد، میگویم: "می بینی خاله شارمینت عین کوزت داره کار می کنه؟" مهدی که تصوری از کوزت ندارد فکری می کند و می گوید: "ولی خاله بیشتر شبیه حنا دختری در مزرعه هستی." می خندم. این بار کمی بیشتر فکر می کند و بعد خیلی جدی می گوید: "ولی خدا کنه پرین نشی!"


۵. سارا: خاله میشه بیاین دم در خونه منو نگاه کنید بازی کنم؟

خاله شارمین: باشه خاله.

- آخه یه وقت یکی منو می ه.

+ مگه کسی ام تو رو می ه؟

- بععععله. آخه من خیلی خوشگلم.


۶. مامان سارا به معلم سارا: فکر می کنم دخترم یه کمی خجالتیه.»

معلم سارا به مامان سارا: خجالتیه؟! روزی سه بار از من می پرسه خانوم مانتوت رو چند گرفتی؟!» =))))


۷. مامان سارا دارد با زبان بچگانه با مهدی گپ می زند و قربان صدقه اش می رود. سارا بعد از چند ثانیه سکوت می گوید: مامان میشه با مهدی این قدر عاشقانه حرف نزنی؟


+ موارد ۵ تا ۷ مربوط به سال گذشته است.


در خانه ما قانون نانوشته ای وجود دارد که طبق آن، بعصی چیزها را فقط و فقط بابا باید بخرد و تا حالا اتفاق نیفتاده کس دیگری برای خریدشان به مغازه برود. هفته پیش که من باز هم حاصر نشده بودم مرخصی بگیرم و خانواده را در مسافرتشان همراهی کنم، یکی از این اقلامِ "فقط بابابخر" تمام شد و آن وقت من مبهوت مانده بودم که حالا که نمی توانم به بابا بگویم برایم بخرد چه کار کنم! کلی فسفر سوزاندم و در نهایت به شیرین زنگ زدم که تو فلان چیز را داری برایم بیاوری؟ برداشت آورد و گفت: "خب چرا نخریدی؟" سوال خوبی بود! جدی می گویم! واقعا به ذهنم نرسیده بود که وقتی بابا نیست، طبیعی ترین کار این است که خودم بروم مغازه و آن چیز را بخرم. مغزم پذیرفته بود که خرید آن فقط کار بابا است!

پول بستنی را که حساب کردم، یک سکه ۵۰۰ تومانی و یک اسکناس ۲۰۰ تومانی بهم پس داد. شما آخرین باری که اسکناس ۲۰۰ تومانی دیده اید کی بوده است؟ من که یادم نمی آمد و راستش را بخواهید وقتی داشتم حساب می کردم باقیمانده پولم چقدر شده ذهنم آن ۲۰۰ تومانی را اصلا پردازش نمی کرد! تا دقایقی نمی توانستم اسکناس ۲۰۰ تومانی را با سکه ۵۰۰ تومانی جمع بزنم!

به خانه که رسیدم طبق معمول یکراست رفتم اتاقم، لباسهایم را عوض کردم، کیفم را در کمد گذاشتم و رفتم توی هال تا برای مامان تعریف کنم امروز کجاها رفته و چه کارهایی کرده ام. وقتی رسیدم به قسمتی که مربوط به منارجنبان بود، تازه یادم افتاد بستنی ها را همان طوری گذاشته امدر کیفم بماند و فراموش کرده ام که در فریزر بگذارم

دختر عمو در گروه، خطاب به شیرین نوشته است که "امروز وقت داری برویم خانه مامانِ ابوذر پارچه بخریم؟" من بیخودی فکر می کنم منظورش مامان بتی خودمان (مامانِ باباهایمان) است و به خودم میگویم چرا دختر عمو چنین اشتباه فاحشی کرده و به جای بتی نوشته ابوذر! مامان بتی مگر در خانه اش پارچه می فروشد؟ بعد یک دفعه یادم می آید به خانمی در همسایگی شیرین که شوهرش پارچه فروش است و بعضی از پارچه ها را به خانه می برد تا او به صورت کیلویی بفروشد و حدس می زنم که اسم پسرش ابوذر باشد.

احتمالا ادامه دارد.

+ نبینم دوباره با خودتان فکر کنید: "کی به این شارمین دکتری داده!"
+ شاید این حواس پرتیهای فاحش، چکیده ی همه پستهای غمگینی است که میخواستم بنویسم و به حرمت چله ای که با چند نفر از دوستان گل بلاگر و غیربلاگر در آن هستیم ننوشتم.

فروید _روانشناس_ مقاله ای دارد که در آن از خاطرات پنهانگر حرف میزند. خاطرات پنهانگر، خاطرات بی اهمیتی از دوران کودکی هستند که به صورت برشهای مقطعی در ذهن مانده اند و ما نمی دانیم چرا باید یادمان باشد که مثلا وقتی ۶ ساله بوده ایم با آن بلوز قرمزه و شلوارک چهارخانه از این طرف اتاق به آن طرف رفته ایم! 

فروید میگوید این خاطرات، در واقع یک سری خاطرات مهم را پنهان می کند. خاطرات مهم، خاطراتی مربوط به مسائل جنسی هستند که ذهن، به دلیل شرم و یا به خاطر ترس از تنبیه، آنها را سانسور می کند و با خاطرات بی اهمیت می پوشاند. آن وقت خاطرات بی اهمیت یا پنهانگر در ذهن (خودآگاه) می مانند و خاطرات بی ادبی! را پشت خودشان مخفی می کنند. 

به عنوان مثال، فروید از بیماری حرف می زند که گفته است زمانی را به یاد می اورد که از معلمش؟ پرسیده حرف m چه تفاوتی با حرف n دارد و معلمش گفته m یک جزء اضافه تر دارد. فروید بعد از بررسیهای روانکاوانه به این نتیجه میرسد که این خاطره، پنهانگر خاطره ی مربوط به کشف تفاوتهای دو جنس است! به همین بیمزگی و یخی!

حالا اینها را گفتم که چه بشود؟ رحمان ۱۴۰۰ را دیدم. حرفی که میخواست بزند به شدت تلخ بود و برای کم کردن این تلخی، برعکس فروید عمل شده بود. سعی کرده بودند مسائل تلخ را پشت حرفهای شوخی و جدی مثبت هیجده مخفی کنند تا از سنگینی اش کم کنند! موفق بودند؟! به نظر من نه! اصلا دوستش نداشتم؛ تلخی اش سر جای خودش بود و لودگی بیمزه و یخی را هم به آن اضافه کرده بودند! همین!


مرا یادتان هست؟! من همانم که

فروردین همین امسال، برای دختر بچه سرتق نق نقوی بی تربیت لجباز درونم که فقط بلد است جیغ بکشد و تحمل نه شنیدن ندارد کلی خط و نشان کشیدم که تا وقتی کتابهایی را که پارسال از نمایشگاه خریدی نخوانده ای،از نمایشگاه امسال خبری نیست؛ اما همین که نمایشگاه شروع شد، چشم بستم روی همه ی کتابهای خوانده نشده، کودک سرتق نق نقوی بی تربیت لجباز درونم را زدم زیر بغل و راه افتادم رفتم تهران برای زیارت نمایشگاه کتاب!


مرا یادتان هست؟! من همانم که در نمایشگاه کتاب

همین امسال، به خاطر شلوغی زیاد روز جمعه و مشکلی که در عابربانکم پیش آمده بود و مسوولین بانک شهر که پاسخگو نبودند و بی نظمی نمایشگاه و پیدا نکردن تعداد زیادی از غرفه های مورد نظرم، بغض کرده بودم و دلم می خواست همان جا بنشینم کف زمین و موهایم را دانه دانه بکنم و وسط نمایشگاه کپه کنم و تصمیم گرفتم دیگر پایم را به

نمایشگاه کتاب نگذارم و دختربچه سرتق درونم هم خودش را در پستو قایم کرده بود و صدای نفسش در نمی آمد!


یادتان آمد؟! خب. حالا باید بگویم من. همان شارمین بند اول که هنوز تعدادی کتاب نخوانده در قفسه دارد و همان شارمین بند دوم که از نمایشگاه ۹۸ فقط یک کپه موی از دست رفته عایدش شده است، همین چند روز پیش، با شنیدن این خبر که نمایشگاه کتاب ۱۳۹۹، حدود 

ده روز زودتر از ۱۳۹۸ برگزار می شود، مثل چی (چی؟!) ذوق زده شده از الان دارد برای رسیدنش روزشماری می کند!


داشتم اجناس دستفروش افغانی را نگاه می کردم. دو نفر بودند. یک پسر نوجوان و جوانی 27-28 ساله و هر دو خیلی مودب و خوش برخورد. یک دفعه یک پسر جوان ایرانی، از آن طرف، دوان دوان خودش را به آنها رساند و بدون مقدمه، با خشم تهدیدشان کرد که: من شوما دو تا اجنبی و اون اجنبی که اون ور نیشِسِسا کارتکِش (=کاردکِش) می م! اِگه من شوما اجنبیا را کارتکش نکردم هر چی می خواین بوگوین.»

دو تا پسر افغانی هیچ چیزی نگفتند، هیچ کاری نکردند. فقط سکوت. من سرم را بلند نکردم چون نمی توانستم به چهره کسانی نگاه کنم که به جرم اجنبی بودن تهدید می شدند و جز سکوت کاری از دستشان برنمی آمد. فقط نگاه سرزنش آمیزی به پسر ایرانی انداختم که آن هم ندید و رفت.

یادم افتاد به آن روزی که چند تا پسر دبیرستانی، وسط BRT، همکلاسیشان را زیر مشت و لگد گرفته بودند و هر چه زنها جیغ می زدند، هیچ کس آن قدر مرد نبود که به دادش برسد و وقتی یکی از خانمها گفت: پسره افغانیه انگار.» اکثر زنها سکوت کردند و حالت ترحم از نگاهشان رفت و من با عصبانیت گفتم: افغانی باشه. یعنی آدمم نیست؟!»

و یادم افتاد به پستها و کامنتهایی که در بلاگستان از هموطنان مقیم خارج از کشورم خوانده بودم که گاهی از تبعیضها و آزارهایی که به خاطر خارجی بودنشان تجربه کرده اند و از سختی هایی که زندگی در غربت (با وجود همه مزایایش) دارد می نویسند و بر مسببان ترک وطنشان لعن و نفرین می فرستند و نگران این هستند که مبادا بچه شان به خاطر خارجی بودند اذیت شوند و به چیزی که استحقاقش را دارند نرسند.

و حالا چه فرقی می کرد؟ همان طور که بعضی از هموطنان من، به خاطر شرایط بد ی و اقتصادی، کشورشان را ترک کرده اند و به امید روزهای بهتر به کشور دیگری رفته اند، یک عده افغانی هم کشور جنگ زده و نابسامانشان را به امید روزهای روشن ترک کرده و به سرزمین من آمده اند و دلشان می خواهد زندگی بهتری داشته باشند. دارند کار می کنند؛ آن هم کارهایی که جوانهای خودمان دست به آن نمی زنند که مبادا تیپشان به هم بخورد و اصلا در شأن خودشان نمی بینند که کاری جز پشت میز نشستن و دستور دادن انجام دهند! 

آن وقت روا است که ما فقط به این دلیل که کسی هموطنمان نیست و افغانی است، همه ی دق دلیهایمان از گرانی بنزین و اختلاسهای میلیاردی و افزایش تورم و کاهش قدرت خرید و هزار و یک درد بی درمان دیگر را سرش خالی کنیم؟!

پسرهای افغانی طوری رفتار کردند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. ولی وقتی نگاهم با نگاهشان تلاقی کرد، تلخی بی اندازه ای را در عمق چشمهایشان دیدم. آن قدر تلخ که راستش را بخواهید دلم خواست چیزی بگویم و یک جوری دلداریشان بدهم و نشان دهم از کاری که جوان هموطنم انجام داد بدم آمده است! اما حقیقتا نمی دانستم در چنین موقعیتی چه چیزی می توان گفت و آیا اصلا چیزی گفتن درست است یا نه. 

کمی این پا و آن پا کردم و رفتم. =/



در خانه ما قانون نانوشته ای وجود دارد که طبق آن، بعصی چیزها را فقط و فقط بابا باید بخرد و تا حالا اتفاق نیفتاده کس دیگری برای خریدشان به مغازه برود. هفته پیش که من باز هم حاصر نشده بودم مرخصی بگیرم و خانواده را در مسافرتشان همراهی کنم، یکی از این اقلامِ "فقط بابابخر" تمام شد و آن وقت من مبهوت مانده بودم که حالا که نمی توانم به بابا بگویم برایم بخرد چه کار کنم! کلی فسفر سوزاندم و در نهایت به شیرین زنگ زدم که تو فلان چیز را داری برایم بیاوری؟ برداشت آورد و گفت: "خب چرا نخریدی؟" سوال خوبی بود! جدی می گویم! واقعا به ذهنم نرسیده بود که وقتی بابا نیست، طبیعی ترین کار این است که خودم بروم مغازه و آن چیز را بخرم. مغزم پذیرفته بود که خرید آن فقط کار بابا است!

پول بستنی را که حساب کردم، یک سکه ۵۰۰ تومانی و یک اسکناس ۲۰۰ تومانی بهم پس داد. شما آخرین باری که اسکناس ۲۰۰ تومانی دیده اید کی بوده است؟ من که یادم نمی آمد و راستش را بخواهید وقتی داشتم حساب می کردم باقیمانده پولم چقدر شده ذهنم آن ۲۰۰ تومانی را اصلا پردازش نمی کرد! تا دقایقی نمی توانستم اسکناس ۲۰۰ تومانی را با سکه ۵۰۰ تومانی جمع بزنم!

به خانه که رسیدم طبق معمول یکراست رفتم اتاقم، لباسهایم را عوض کردم، کیفم را در کمد گذاشتم و رفتم توی هال تا برای مامان تعریف کنم امروز کجاها رفته و چه کارهایی کرده ام. وقتی رسیدم به قسمتی که مربوط به منارجنبان بود، تازه یادم افتاد بستنی ها را همان طوری گذاشته امدر کیفم بماند و فراموش کرده ام که در فریزر بگذارم

دختر عمو در گروه، خطاب به شیرین نوشته است که "امروز وقت داری برویم خانه مامانِ ابوذر پارچه بخریم؟" من بیخودی فکر می کنم منظورش مامان بتی خودمان (مامانِ باباهایمان) است و به خودم میگویم چرا دختر عمو چنین اشتباه فاحشی کرده و به جای بتی نوشته ابوذر! مامان بتی مگر در خانه اش پارچه می فروشد؟ بعد یک دفعه یادم می آید به خانمی در همسایگی شیرین که شوهرش پارچه فروش است و بعضی از پارچه ها را به خانه می برد تا او به صورت کیلویی بفروشد و حدس می زنم که اسم پسرش ابوذر باشد.

احتمالا ادامه دارد.

+ نبینم دوباره با خودتان فکر کنید: "کی به این شارمین دکتری داده!"
+ شاید این حواس پرتیهای فاحش، چکیده ی همه پستهای غمگینی است که میخواستم بنویسم و به حرمت چله ای که با چند نفر از دوستان گل بلاگر و غیربلاگر در آن هستیم ننوشتم.

با خودم فکر کردم اگر من یک تکه گل بردارم و با آن بهترین مجسمه ی دنیا را بسازم و این طور برنامه ریزی کنم که وقتی خشک شد، رنگش می زنم و آن را در اتاقم می گذارم تا به آن حال و هوای دیگری ببخشم و هی برای این و آن کلاس بگذارم که ببینید دارم چه می سازم و شما خبر ندارید قرار است از این تکه گل چه مجسمه می در آید و از این جور حرفها. ولی بعد که کارم تمام شد دیدم این آن چیزی نیست که من می خواستم و نه تنها اتاقم را قشنگ نمی کند که گند می زند به خودم و اتاقم و همه ی زندگی ام و دیگر اصلاً رویم نمی شود آن را به کسی نشان دهم. معطلش نمی کنم و آن مجسمه را که برایش هزار امید و آرزو داشتم برمی دارم و از پنجره می اندازم بیرون تا تکه تکه شود و اثری از آثارش باقی نماند یا آن را دوباره گل می کنم ولی باهاش هیچ چیز دیگری نمی سازم. در کل، نمی گذارم بیشتر از آن بماند و همه چیز را خراب کند و کم کم خودش را هم نابود کند.

با خودم فکر کردم:  پس چرا او گذاشته است من، مجسمه گلی اش، که در نهایت آن چیزی نشدم که می خواست، باقی بمانم و هی گند بزنم به خودم و دنیایش؟!

با خودم فکر کردم: من هم ممکن است آن مجسمه لعنتی را خراب نکنم و نگهش دارم ولی فقط در صورتی که یکی از این دو شرط را داشته باشد:یا چیزی در وجود آن باشد که باعث شود با وجود همه خرابکاریهایش دوستش داشته باشم یا امید داشته باشم که در آینده، چیزی در او تغییر کند و همانی بشود که من می خواستم!

با خودم فکر کردم: یعنی با کدام یک از این دلایل هنوز مرا نگه داشته و بهم امید دارد؟!

هنوز دارم با خودم فکر می کنم!

کامنتهای

این پست کم کم رفت به سمت خاطرات خنده دار من و گندم و دختر معمولی از اصفهان و شیراز. گندم پیشنهاد داد یک پست بگذارم و از شما ملت همیشه در صحنه دعوت کنم که خاطرات خنده دار خودتان از سفر به استانها و شهرهای دیگر را کامنت کنید و من اضافه می کنم که اگر خاطره خنده داری از حضور مردم سایر استانها و حتی کشورها در شهر خودتان دارید هم بنویسید.


فقط لطفا لطفا لطفا بیایید حواسمان را جمع کنیم و در بیان خاطراتمان هیچ گونه توهین و تحقیری نسبت به قومیتها و شهرها نداشته باشیم و یادمان باشد در هر شهر و استان و قومیت و نژاد و کشوری همه جور آدمی پیدا می شود. وقتی ما چیزی در مورد برخورد مردم یک شهر می نویسیم که خوشایندمان نبوده، به این معنی نیست که آن ویژگی را به کل مردم آن نسبت می دهیم.

بانی خیر:

گندم بانو


+شاعر عنوان: سید تقی سیدی

آقای راننده، ورودم را به تاکسی اش با این جمله خیر مقدم گفت: "من ر_ _م به سر تا پات" (جای خالی را طوری پر کنید که گلاب به رویتان عملی بشود که فقط در دستشویی یا داخل پوشک انجام می شود!) البته که مخاطبش من نبودم و بلافاصله جواب سلام مرا با مهربانی تمام داد!

مرد میانسالی بود شاید حدود ۶۰ ساله با ظاهری شیک و موجه؛ طوری که اگر پشت رل ننشسته بود خیال می کردی دبیر بازنشسته باشد.

در این خط کار نمی کرد و داشت از آنجا رد می شد تا به محدوده خودش برود و کارش را شروع کند. من هم بیست دقیقه ای بود که  بی توجه به صدای بوق شخصیها، منتظر تاکسی ایستاده بودم و دریغ از یک تاکسی. یک دفعه با دیدن دو تا تاکسی پشت سر هم چشمهایم این جوری شد: اولی سمند بود و دومی پیکان. سمند نگه داشت و همین که خواستم سوار شوم پیکان محکم و طولانی بوق زد و سرعتش را زیاد کرد و کمی به طرف سمند کج شد! 

به زبان راننده های تاکسی یعنی: "هوووووی! تو تاکسی این خط نیستی! این مسافر حق منه، سهم منه، مال منه!!!" و شاید چند تا فحش رکیک و نیمه رکیک و غیررکیک را در هم خودش داشته باشد که من پاستوریزه نفهمیدم.

به هر حال من اهمیتی ندادم و سلام کنان سوار سمند شدم و بلافاصله شنیدم که "من ر_ _دم به سر تا پات. سلام خانوم" شاید راننده پیکان هم چیزی گفته بود که این جواب را شنیده بود.

راننده سمند حدود پنج دقیقه افتاد دنبال راننده پیکان و غر زد و همین که رسید بهش شیشه را پایین داد و فریاد زد: "خیلی خری." و مقداری از همین خزعبلات! البته اصلا هم عصبانی نبود. ولی دلش خواسته بود که فحش بدهد.

از پیکان جلو زدیم. در حالی که شیشه را می کشید بالا گفت: "هوا به این خوبی. اینا حتما دیشب خواب دیده ن امروز شورشی چیزی هست مدرسه ها رو تعطیل کردن"

با نفسی عمیق، مقدار زیادی دود و سرب را به ریه هایم فرستادم و به قسمت دوم

آخرین پست میرزا مهدی فکر کردم و هوس کردم همان طور که روی صندلی عقب تاکسی نشسته ام موز و سیب و انار بخورم!!!


+ دروازه شیراز اسم غیررسمی یکی از میدانهای معروف (میدان آزادی) در اصفهان است و نه در شیراز!


با خودم فکر کردم اگر من یک تکه گل بردارم و با آن بهترین مجسمه ی دنیا را بسازم و این طور برنامه ریزی کنم که وقتی خشک شد، رنگش می زنم و آن را در اتاقم می گذارم تا به آن حال و هوای دیگری ببخشم و هی برای این و آن کلاس بگذارم که ببینید دارم چه می سازم و شما خبر ندارید قرار است از این تکه گل چه مجسمه می در آید و از این جور حرفها. ولی بعد که کارم تمام شد دیدم این آن چیزی نیست که من می خواستم و نه تنها اتاقم را قشنگ نمی کند که گند می زند به خودم و اتاقم و همه ی زندگی ام و دیگر اصلاً رویم نمی شود آن را به کسی نشان دهم. معطلش نمی کنم و آن مجسمه را که برایش هزار امید و آرزو داشتم برمی دارم و از پنجره می اندازم بیرون تا تکه تکه شود و اثری از آثارش باقی نماند یا آن را دوباره گل می کنم ولی باهاش هیچ چیز دیگری نمی سازم. در کل، نمی گذارم بیشتر از آن بماند و همه چیز را خراب کند و کم کم خودش را هم نابود کند.

با خودم فکر کردم:  پس چرا او گذاشته است من، مجسمه گلی اش، که در نهایت آن چیزی نشدم که می خواست، باقی بمانم و هی گند بزنم به خودم و دنیایش؟!

با خودم فکر کردم: من هم ممکن است آن مجسمه لعنتی را خراب نکنم و نگهش دارم ولی فقط در صورتی که یکی از این دو شرط را داشته باشد:یا چیزی در وجود آن باشد که باعث شود با وجود همه خرابکاریهایش دوستش داشته باشم یا امید داشته باشم که در آینده، چیزی در او تغییر کند و همانی بشود که من می خواستم!

با خودم فکر کردم: یعنی با کدام یک از این دلایل هنوز مرا نگه داشته و بهم امید دارد؟!

هنوز دارم با خودم فکر می کنم!

1. همه می دانند که من عاشق دورهمی های شب یلدا هستم و از بین مراسمهای وطنی، یلدا، بعد از عید نوروز، برایم رتبه دوم را دارد. اما هر چه یلدا را دوست دارم از تزئین میوه های یلدایی بیزارم. اصلا به نظرم میوه فقط برای خوردن است نه تزئین کردن یا به قولی میوه خوردن دارد نه تزئین»!!! =)) و خلاصه این که هیچ جوره برایم قابل درک نیست که چرا باید این همه وقت و هزینه بگذارید برای این که به میوه هایی به این خوشمزگی، که بیش از هر چیز ارزش کاربردی دارند، ارزش زیبایی شناختی بدهید! بعد برایم سوال است که چه طور می توانید چشم روی آن همه زیبایی میوه های تزئین شده ببندید و آنها را نوش جان کنید؟! اصلا چه طور دلتان برمی دارد میوه هایی را که آن همه دست خورده شده تا به این شکل در بیاید بخورید؟! حالا بگذریم که خیلیهایش طوری تزئین می شوند که اصلا قابلیت خوردنشان از بین می رود. واقعا این کارها چیست می کنید؟! قششششنگ میوه ها را بگذارید داخل یک مجمع (این سینی بزرگ لب دالبریهای مسی سنگین) و بنشینید دورش (ترجیحاً دور کرسی) و در کنار بزرگترها، مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگها و با لذت و سلامت و بدون اسراف بخورید و لذت ببرید. دیگر لازم هم نیست هی چشم بدوانید که تزئینات فلانی قشنگ تر شده یا مال شما یا تزئینات خودتان را توی چشم این و آن بکنید! یلدای خوب برای من یعنی این و نه جز این (البته با حذف قلیانهایش):

نتیجه تصویری برای نقاشی دورهمی یلدا


این دو تای دیگر ربطی به یلدا ندارد و بنابراین در ادامه نوشتم:

2. در سایت یکی از دانشگاههای دولتی استانی دیگر، دنبال مطلبی می گشتم که یک دفعه چشمم خورد به تصویر یکی از اعضای هیات علمی که به شدت برایم آشنا بود. پروفایلش را باز کردم و متوجه شدم از دانشجوهای دانشکده خودمان بوده است و ارشد و دکترایش را یک سال بعد از من، در دانشگاه خودمان گرفته است و چهار ماه و نیم بعد از فارغ التحصیلی بلافاصله عضو هیات علمی یک دانشگاه دولتی معتبر شده است. فکم افتاد! او اصلا دانشجوی مطرحی هم نبود یا کسی که مثلا به خاطر فعالیتهای علمی زیاد شناخته شده باشد. به خودم گفتم همه که مثل تو نیستند نه تنها خودشان خودشان را جار بزنند که استاد راهنمایشان هم هی بزندشان توی سر بقیه دانشجوها و شهره خاص و عام شوند. لابد در گمنامی درس می خوانده و فعالیت علمی و پژوهشی داشته. با این فکرها رزومه اش را باز کردم و این بار واقعا سنکوپ شدم: کل رزومه اش فقط 4 تا مقاله بود. می فهمید؟! فقط 4 تا. یعنی از دو سال ارشد و 5 سال دکتری و 2 سال استادی فقط 4 تا مقاله داشت و نه هیچ کتاب و سابقه تدریس و کار علمی پژوهشی دیگر. من تا الان فقط 15 تا مقاله در مجلات معتبر دارم. بیش از 7 صفحه روزمه دارم. چه طور می شود یک نفر فقط با 4 تا مقاله، 4 ماه و نیم بعد از فراغت از تحصیلش، استخدام شود؟ شما هم به همان چیزی فکر می کنید که من فکر می کنم؟! =/


3. نشستهایی را که یکی از همکارهای فوق العاده خوب و باسوادم در سطح شهر برگزار می کند به عسل معرفی کردم. در اولین جلسه ای که شرکت کرده بود، آقای همکار، در اولین نگاه، بلافاصله از او پرسیده بود: من شما رو کجا دیدم؟!» و عسل گفته بود: منو ندیدید. خواهرم رو می شناسید. خانم دکتر امیریان.» نمی دانم من و عسل بیشتر از حد متعارف شبیه به هم هستیم یا آقای همکار زیادی باهوش بوده است. =)



کاش هیچ وقت از این همه سرسختی پشیمون نشم.

*

این که بشی بت یه نفر و چشم بسته مدح و ثنات کنه و بدیهات رو نبینه و بی منطق دوستت داشته باشه چیز خوبی نیست. شاید حس خوبی باشه که کسی در این حد بهت ارادت داشته باشه ولی در واقع  خیلی خطرناکه.

نوشته بود اونی نبودی که می خواستم اونی بودی که دوسش داشتم. ازش پرسیدم چطور میشه کسی رو دوس داشت که اونی نیس که میخوای. زد به در مسخره بازی. بعدش یادم افتاد خودمم از این دوس داشتنا دارم. اونی نشد که می خواستم ولی دوس نداشتنش از محالاته. حتی با همین چند کلمه، چشمام به یادش اشکی شد.کاش حالش خوب باشه

+ اونجوری که شما فک میکنید نیس.

*

پارسال گفتم حالا کلی وقت دارم تا ۴۰ سال. الان از پارسال فقط یه سال گذشته. ولی حس می کنم ۴۰ نزدیکتر از اون چیزیه که آینه نشون میده! فکر می کردم ۴۰ پر از شکوفایی و کماله. الان می بینم فاصله م تا کمال، چندین برابر فاصله م تا ۴۰ه. یه گیجی عجیبی دارم. ترس نیس. بیشتر دلخوریه. دلخوری از کسی یا چیزیکه خودمم دقیق نمی دونم کیه یا چیه. یه وقتایی همه اون چیزایی که همه عمرم بهشون افتخار می کردم یه جوری رنگ و رو رفته میشن که باعث میشه خودم رو یه نقطه ریز تو یه جهان پهناور با یه خدای مبهم اما قوی و مهربون، تنها ببینم. گیج گیجم. راهم پر از راهنماست ولی من دنبال نشونه های روشن ترم. راه رو نمی بینم نمی شناسم و از همه این چیزها دلخورم!

*

یه کسایی هم هستن که از من خوششون نمیاد. میدونم و چیزی که خوشحالم می کنه اینه که برام اهمیتی نداره. یه زمانی وقتی می دونستم کسی از من خوشش نمیاد یا میخواد سنگ جلوی پام بندازه، با تلاش بیشتر و موفقیتهای چشم دربیار بیشتر تلافی می کردم. حالا اصلا دیگه به چشمم نمیان که بخوام چششون رو دربیارم. شاید از اینجا به بعده که فقط دارم برای خودم زندگی می کنم.

*

من آدم این همه پراکنده زندگی کردن، این همه پراکنده کار کردن، ذهنی به این پراکندگی داشتن نیستم. اما پراکندگی پخش شده تو زندگیم. عجیب شده م. زندگیم عجیب شده. اون چیزی که تو زندگیم حس می کنم یه حفره یا جای خالی نیس. یه چیز عجیبه. حس فقدان یا نداشتن نیست. یه حس سرگشتگیه. انگار که همه چیز هست. اما من نیستم. اونجوری که باید باشم نیستم. همه چی سر جاشه الا من. کاش اینا همه اولین قدم از اون مسیر طولانی باشه که دلم میخواد پیداش کنم و هنوز نکردم. کاش یه آینه روحم رو به من نشون می داد. جور عجیبی ام. جور عجیبی ام که خودم هیچی از خودم نمی فهمم.

دارم یاد می گیرم یه جاهایی سکوت کنم. سکوتی که با خودخوری و کاش اینو گفته بودم کاش اونو می گفتم همراه نیست؛ با فراموشی همراهه، با بی تفاوتی، با مهم نبودن. با به چشمم نیومدن و اینها همه باعث نشده جای سکوت و سخن رو اشتباه بگیرم.

یه مدته دلم میخواد مث قدیما شبها زود بخوابم و بعد نماز صبح بیدار بمونم. نمیشه. به همت و اراده ی قدیمم حسودی می کنم.

خیلی چیزا هس تو دنیا که نمیشه آرزو کرد.

کاش می فهمیدم اصل ماجرا این جا نیست. کاش می تونستم اون چیزایی که تو سَرمه رو تو دلم زنده کنم. می دونم اوضاعم خیلی بهتر میشد.

*

احساسات من یه جاهایی یخ بستن که شاید دیگه هیچ وقت آب نشن. حتی با یه تیشه سنگین هم نشه بهش نفوذ کرد. می دونم خوب نیس ولی به نظر میرسه راضی ام.

*

خیلی عوض شده م.خیلی سرخوش بودم. الان تنهایی اگزیستانسیالیستیم پررنگ تره. از جهان مادی فراتر رفته. از آدما فراتر رفته. حتی از خودمم فراتر رفته.

*

انفرادی شده سلول به سلول تنم

خود من در خود من در خود من زندانی ست

*

اینها فقط تراوشات آنی ذهن من در پایان یه روز کاری و احساسی سخت و سنگین بود و کاملا بدون قصد و برنامه ریزی قبلی و فعلی! فقط باید ذهنم خالی می شد. ا


۱. دارم میروم برای سخنرانی در یک سمینار تربیتی. راننده تاکسی، سر حرف را باز می کند و از من می پرسد: "هنرستانی هستی؟" هنرستانی؟؟؟!!! من؟؟؟!!! حالا درست است که زیادی خوب مانده ام و خیلیها مرا با دخترهای ۱۴_۱۵ اشتباه میگیرند، ولی "یک سر مو در همه اعضای من" پیدا نمی کنید که نشان از هنری بودنم داشته باشد! میگویم: "نه" میگوید: "دانشجویی؟" حسش را ندارم که درست جواب بدهم یا حتی درست بپیچانم! میگویم: "بله." _ "لیسانس؟" _ "بله." _ "پس شبانه ای که الان کلاس داری. دختر من چهار سال یزد خوند دو سال اینجا. هیچ موقع این وقت روز کلاس نرفت." _"نه روزانه م." یک سوال شخصی می پرسد. حوصله ام از دستش سر رفته. میگویم: "چطور؟" میگوید: "همینجوری. شمام مث دختر خودم. No problem" پیرمرد جمله انگلیسی اش را چه با لهجه می گوید! نمی توانم نخندم. چند بار تکرارش می کند و وقتی می بیند جوابی نمی دهم می گوید: "No speak english?" آخر من به تو چه بگویم؟ مثلا شروع کنم انگلیسی حرف بزنم جواب می دهی؟ میگویم: "انگلیسیتون خوبه. من همین کنار پیاده میشم. مرسی. بفرمایید." همان طور که کرایه را می گیرد بابت پرحرفی کردن و سوال پرسیدنهایش عذرخواهی می کند و می گوید به من به چشم دختر خودش نگاه کرده و چون حجاب دارم ازم خوشش آمده، البته مثل دخترش. یعنی از دخترش هم کرایه می گیرد؟!

۲. امروز داشتم به تنها قرار وبلاگی عمرم فکر می کردم! به نظرم رسید دیدن یک بلاگر، شبیه دیدن پشت صحنه فیلم محبوبت است و من بیشتر وقتها، دیدن پشت صحنه را به اندازه خود فیلم دوست دارم. ولی خب. پشت صحنه ها را زیاد پخش نمی کنند!

۳. هفته پیش، دوست یکی از بلاگرهای همشهری ام در کارگاه آموزشی ام شرکت کرد. راستش حس خاصی بود دیدن واقعی دوست بلاگری که خودش را تا حالا جز توی عکس ندیده ای! (چه جمله پیچیده ای شد!)

۴. من یک وقتهایی در بریدن از بعضی از آدمها، واقعا وحشتناک می شوم و یک وقتهایی در نبریدن از بعضی دیگر!

۵. شبکه تهران، ظهرها ساعت ۱۳:۳۰ یک برنامه ۳۰+ پخش میکند که همه اش کارتونها و برنامه های زمان بچگیهای ما است. بعضیهایش آن قدر قدیمی است که من اصلا یادم نمی آید. و نکته مشترک تقریبا همه آنها، چه ایرانی چه غیر ایرانی، این است که پُرَند از پیامهای اخلاقی مستقیم و شعاری. حتی در شروع یکی از برنامه ها می نوشت: "یک برنامه جالب و عبرت آموز در مورد مسائل بهداشتی" (یک همچین چیزی). بعد اکبر عبدی و چند تا "جوان دیروز" دیگر می آیند در مورد مسائل بهداشتی شعرهایی می خوانند مثل: "صبح و ظهر و قبل از خوااااب مسواااااک بزن مسواک. تا دهااان تو گردد خوشبو و تمییییز و پاک" بعد هم ما عبرت می آموزیم! بیخود نیست ما دهه شصتیها این قدر به خودمان سخت میگیریم و اخلاقیات از "چِش و چارمان" زده است بیرون! از بس بچگیمان را با برنامه های جالب عبرت آموز پر کرده بودند!

۶. اگر گوشی بگیرم دستم و موقع پخش پیامهای بازرگانی بنشینم پای تلویزیون، از تویش سه چهار تا پست در می آورم! ولی فعلا یک موردش را که از همه بدتر است بگویم. در تبلیغ پوشک بچه، می گوید فلان پوشک همه را به خودش جذب می کند! یعنی قشنگ همه مان را (گلاب به رویتان) ج ی ش می بیند!

حرفهای زیادی را نگفتم 
چون نخواستم کسی را برنجانم، 
چون رویم نشد بگویم، 
چون لازم می دانستم به فرد مقابلم احترام بگذارم، 
چون حوصله بحث نداشتم، 
چون از بی منطقی و تعصب بدم می آمد، 
چون می دانستم درک نمی شوم، 
چون وقتی حق با من بود دلیلی نداشت بحث کنم، 
چون همه چیز مثل روز روشن بود و طرف مقابل باید خودش می فهمید، 
چون گفتنش بی فایده بود، 
چون همدلی نمی کردند و در عوض راه حل می دادند، 
چون قضاوتم می کردند، 
چون سوء برداشت وجود داشت
چون ممکن بود به من ربطی نداشته باشد
چون نباید دخالت می کردم
چون باید صبر می کردم شاید گفتنتش یا محتوایش اشتباه بود
چون باید بیشتر فکر می کردم،
چون برایم مهم نبود طرف مقابل چه فکری می کند
چون بهترین جواب سکوت بود
چون با سکوت من بیشتر می سوخت
چون به قول شاعر این هم که جوابی ننویسند جوابی است.»
چون با حرف زدن چیزی عوض نمی شد
چون ممکن بود وسط حرف زدن بغض کنم یا بدتر از آن به گریه بیفتم
چون می خواستم بزرگ منشی کنم
چون به نظرم خودش یک روز می فهمید
چون من وظیفه ای نداشتم کسی را روشن کنم
چون اگر چیزی می گفتم خیال می کردند برایم خیلی مهم است
چون حرف زیاد بود و حوصله یا فرصت کم
چون مخاطبم علاقه ای به شنیدن حرفهایم نداشت
چون مسائل مهم تری در جریان بود
چون شاید با گفتنش خودم را کوچک می کردم
چون گفتنش نوعی خودافشاگری بود که دوستش نداشتم
چون به طرف مقابلم اعتماد و اطمینان کافی نداشتم
چون دلم نمی آمد امیدهای کسی را ناامید کنم
چون نمی خواستم کسی را برنجانم
چون دوستیهایم برایم مهم بود
چون فکر می کردم شاید من زیادی زودرنجم
چون نمی خواستم قضیه کش پیدا کند
چون خسته تر از آن بودم که چیزی بگویم
چون حرفهایم بعدا دستاویزی برای بهانه گیریها می شد،
چون زیاد گفته بودم و تکرارش را جایز نمی دانستم
چون نمی دانستم منظورم را چه طور برسانم
چون به سکوت نیاز داشتم
چون می خواستم ته مانده احترام یا احساسات یا روابط را نگه دارم،
چون دلم برای دیگران می سوخت
چون نمی خواستم فکر کنند دارم دانسته ها یا مدرک تحصیلی ام را به رخشان می کشم، 
چون امید داشتم با گذر زمان همه چیز درست شود،
چون زیاد حرف زده بودم و ادامه دادنش ملال آور می شد،
چون ممکن بود مرا متعصب یا بی قید بدانند،
چون اگر حرف می زدم صدایم می لرزید،
چون ترجیح می دادم فرصت نگاه کردن یا شنیدن را از دست ندهم
چون منافع خودم یا عزیزانم به خطر می افتاد،
چون ممکن بود خطری تهدیدم کند، 
چون بعداً پشت سرم حرف می زدند،
چون نمی خواستم کسی برایم دل بسوزاند یا غصه بخورد،
چون می ترسیدم 
چون اعتماد به نفس نداشتم
چون صدایم لوس و دخترانه و کشدار بود
چون دست و پایم را گم می کردم،
چون به طرف مقابلم حس خوبی نداشتم و از او انرژی منفی می گرفتم
چون هنوز به اندازه کافی با مخاطبم آشنا نشده بودم
چون خیلی چیزهایی که برای دیگران روی دایره بود، برای من حکم راز داشت
چون به این حدیث که هر حرفی تا گفته نشده در بند تو ست و وقتی گفته شد تو در بند آنی معتقد بودم
چون به کسی ربطی نداشت
چون در کتابهای دکتر شریعتی خوانده و باور کرده بودم که ارزش هر کس به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد
چون




دلم حرف زدن می خواهد، دلم زیاد حرف زدن می خواهد، پیوسته و طولانی، از آنهایی که می ترسیم وقت برای حرف زدن کم بیاوریم، از آنهایی که از بس حرف داریم هی باید نوبت بگیریم و یا سرفصل حرفهایمان را یادداشت کنیم تا فراموشمان نشود چه می خواستیم بگوییم؛ با کسی که همان قدر که منطقی است، احساسات را می فهمد و همدلی کردن بلد است. با کسی که گفت و شنود را بلد باشد نه این که فقط بگوید یا فقط بشنود، با کسی که همدلی کند نه همدردی نه بی تفاوتی. با کسی که راه نشان ندهد اما در مسیر کنارم باشد، با کسی که هی نگوید تو زودرنجی، تو حساسی، این که مهم نبود، با کسی که حرفهایش را نخورد، که سوال پیچت نکند، که هر ده دقیقه یک بار به چیزی محکومت نکند، که قضاوت کردنت را بلد نباشد اما بتواند کمکت کند که خوب خودت را و اوضاع دور و برت را تحلیل کنی و جنبه هایی که ندیده ای را، با نگاه متفاوتش نشانت دهد.
باید یک سر بروم دم کارخانه خدا، بدون وقت قبلی، بدون هماهنگی. و به او سفارش بدهم یکی از اینها را برایم بسازد. 

دلم می خواهد بنویسم اما نوشتن سخت شده است. 

دیشب یک پست نوشتم، زیادی غمگین شد، منتشرش نکردم. 

به موضوع دیگری برای نوشتن فکر کردم و بعد یادم افتاد که ممکن است باعث سوءتفاهم برای بعضی ها شود، ننوشتم. 

خواستم آن دو اتفاق قشنگ را توصیف کنم، دیدم الان زمان خوبی برای گفتنشان نیست. 

فکر کردم یک نظرسنجی درباره فلان موضوع بگذارم و بعد گفتم خب چه اهمیتی دارد که دیگران در این مورد چه فکری می کنند وقتی این خودم هستم که باید به شناخت برسم.

خواستم باقیمانده خاطرات استاد خیلی جوان از ترمی که گذشت را بنویسم دیدم زیادی طولانی است و وقت می برد، از خیر آن هم گذشتم.

چند باری به این فکر کردم که بیایم ماجرایی را که بابتش کلی حرص خورده و بی اعتماد شده ام را مستقیم یا غیرمستقیم بنویسم، ترسیدم زمانی پای شخصیتهای آن داستان به اینجا باز شود. ننوشتم.

دغدغه ها را هم که اصلا نمی شود نوشت و حتی نمیشود از این که چرا نمی شود آنها را نوشت، حرفی زد.

ولی من همچنان دلم می خواهد چیزی بنویسم و البته که همچنان نمی شود! =/

شما پیشنهادی ندارید؟ در کل!


از تو سکوت مانده و از من،صدای تو

چیزی بگو که من بنویسم به جای تو

حرفی که خالی ام کند از سال ها سکوت
حسّی که باز پُر کنَدَم از هوای تو


این روزها عجیب دلم تنگِ رفتن است
تا صبح راه می روم و پا به پای تو.

در خواب.حرف می زنم و گریه می کنم
بیدار می کنند مرا دستهای تو

هی شعر می نویسم و دلتنگ می شوم
حس می کنم و کنارَمی و آه.جای تو

این شعر را رها کن و نشنیده ام بگیر

بگذار در سکوت بمیرم برای تو.!

                      اصغر معاذی



۱. دارم میروم برای سخنرانی در یک سمینار تربیتی. راننده تاکسی، سر حرف را باز می کند و از من می پرسد: "هنرستانی هستی؟" هنرستانی؟؟؟!!! من؟؟؟!!! حالا درست است که زیادی خوب مانده ام و خیلیها مرا با دخترهای ۱۴_۱۵ اشتباه میگیرند، ولی "یک سر مو در همه اعضای من" پیدا نمی کنید که نشان از هنری بودنم داشته باشد! میگویم: "نه" میگوید: "دانشجویی؟" حسش را ندارم که درست جواب بدهم یا حتی درست بپیچانم! میگویم: "بله." _ "لیسانس؟" _ "بله." _ "پس شبانه ای که الان کلاس داری. دختر من چهار سال یزد خوند دو سال اینجا. هیچ موقع این وقت روز کلاس نرفت." _"نه روزانه م." یک سوال شخصی می پرسد. حوصله ام از دستش سر رفته. میگویم: "چطور؟" میگوید: "همینجوری. شمام مث دختر خودم. No problem" پیرمرد جمله انگلیسی اش را چه با لهجه می گوید! نمی توانم نخندم. چند بار تکرارش می کند و وقتی می بیند جوابی نمی دهم می گوید: "No speak english?" آخر من به تو چه بگویم؟ مثلا شروع کنم انگلیسی حرف بزنم جواب می دهی؟ میگویم: "انگلیسیتون خوبه. من همین کنار پیاده میشم. مرسی. بفرمایید." همان طور که کرایه را می گیرد بابت پرحرفی کردن و سوال پرسیدنهایش عذرخواهی می کند و می گوید به من به چشم دختر خودش نگاه کرده و چون حجاب دارم ازم خوشش آمده، البته مثل دخترش. یعنی از دخترش هم کرایه می گیرد؟!

۲. امروز داشتم به تنها قرار وبلاگی عمرم فکر می کردم! به نظرم رسید دیدن یک بلاگر، شبیه دیدن پشت صحنه فیلم محبوبت است و من بیشتر وقتها، دیدن پشت صحنه را به اندازه خود فیلم دوست دارم. ولی خب. پشت صحنه ها را زیاد پخش نمی کنند!

۳. هفته پیش، دوست یکی از بلاگرهای همشهری ام در کارگاه آموزشی ام شرکت کرد. راستش حس خاصی بود دیدن واقعی دوست بلاگری که خودش را تا حالا جز توی عکس ندیده ای! (چه جمله پیچیده ای شد!)

۴. من یک وقتهایی در بریدن از بعضی از آدمها، واقعا وحشتناک می شوم و یک وقتهایی در نبریدن از بعضی دیگر!

۵. شبکه تهران، ظهرها ساعت ۱۳:۳۰ یک برنامه ۳۰+ پخش میکند که همه اش کارتونها و برنامه های زمان بچگیهای ما است. بعضیهایش آن قدر قدیمی است که من اصلا یادم نمی آید. و نکته مشترک تقریبا همه آنها، چه ایرانی چه غیر ایرانی، این است که پُرَند از پیامهای اخلاقی مستقیم و شعاری. حتی در شروع یکی از برنامه ها می نوشت: "یک برنامه جالب و عبرت آموز در مورد مسائل بهداشتی" (یک همچین چیزی). بعد اکبر عبدی و چند تا "جوان دیروز" دیگر می آیند در مورد مسائل بهداشتی شعرهایی می خوانند مثل: "صبح و ظهر و قبل از خوااااب مسواااااک بزن مسواک. تا دهااان تو گردد خوشبو و تمییییز و پاک" بعد هم ما عبرت می آموزیم! بیخود نیست ما دهه شصتیها این قدر به خودمان سخت میگیریم و اخلاقیات از "چِش و چارمان" زده است بیرون! از بس بچگیمان را با برنامه های جالب عبرت آموز پر کرده بودند!

۶. اگر گوشی بگیرم دستم و موقع پخش پیامهای بازرگانی بنشینم پای تلویزیون، از تویش سه چهار تا پست در می آورم! ولی فعلا یک موردش را که از همه بدتر است بگویم. در تبلیغ پوشک بچه، می گوید فلان پوشک همه را به خودش جذب می کند! یعنی قشنگ همه مان را (گلاب به رویتان) ج ی ش می بیند!

هیچ وقت یادم نمی رود اولین باری را که در کتاب تاریخمان در مورد کشورهای پیشرفته و کشورهای عقب مانده خواندیم و ما بچه ها، مشتاقانه می خواستیم بدانیم ایران جزء کدام یک از این دو گروه است. الان که فکر می کنم به نظرم می رسد احتمالاً برای خانم معلممان خیلی سخت بوده است که زل بزند در چشم بیش از چهل جفت چشم مشتاق و کنجکاو و جواب واقعی را بکوبد توی صورتشان. خانم معلممان مکثی کرد و گفت: ایران جزء کشورهای در حال توسعه است.» و ما همه نفس راحتی کشیدیم که دست کم عقب مانده» محسوب نمی شویم و در حال توسعه ایم؛ یعنی یک روز می شویم توسعه یافته.

بار دیگری که در کلاس تاریخ ذهنم به شدت مشغول شد وقتی بود که در مورد انقلاب صنعتی و پیشرفتهای سریع کشورهای غربی و رو آوردن آنها به استعمار و استثمار کشورهای دیگر خواندم. آن روزها، در عالم نوجوانی و خودمصلح پنداری جهانی، به شدت از شنیدن این موضوع غمگین شدم. همیشه این سوال در ذهنم بود که چه می شد اگر اروپایی ها آن همه ثروت و قدرت را با مردم ضعیف جهان سهیم می شدند. چرا داشتن یک دنیای قشنگ و شاد و پر از صلح و دوستی برایشان کمتر از ثروت و قدرت ارزش داشت؟ چرا به بچه های کوچک گرسنه و مادرهای ضعیف رنج کشیده و پدرهای زحمتکش همیشه شرمنده فکر نمی کردند؟ چه می شد اگر از آن همه پیشرفت علم و صنعت برای خوشبختی همه مردم زمین استفاده کرده بودند و در جهان، خبری از جنگ و استعمار و استثمار نبود؟

با خودم فکر کردم چه طور سرنوشت دنیا و همه مردمش از آن روز تا حالا و شاید تا آخر دنیا، به دست یک مشت آدم خودخواه افتاده است که برای رسیدن به خواسته هایشان از هیچ جنایتی چشم نمی پوشند و حتی حاضرند خون بریزند تا از زندگی لذت بیشتری ببرند. و این تا به امروز و با گذشت چیزی حدود بیست سال، هنوز جزء حسرتهای زندگی من است.

دفعه بعد که چنین حسرتی را تجربه کردم، وقتی بود که در برگشت از یک گشت و گذار دلچسب با در خواجو، با مامان و خاله، به مراسم تشییع شهدای مدافع وطن برخوردیم و توفیق اجباری شد که در مراسم شرکت کنیم. آن روز هم با دیدن آن همه شور و عشق در مردمی که مدتها بود با گرانی و تهای کمرشکن حاکم بر کشورشان دست و پنجه نرم می کردند و شاهد اختلاسها و فسادهای مالی و اخلاقی مسوولین و فرزندانشان بودند و زیر بار زندگی سخت در کشور خودشان کمر خم کرده بودند، در خودم شکستم.

با خودم فکر کردم چه قدر این مردم پاک و زلالند و چه قدر ظرفیت و شور و انگیزه در آنها هست. فقط باید کمی به فکرشان بود، کمی با آنها صادق بود، کمی به نیازها و خواسته هایشان توجه کرد تا بشنوند یکپارچه عشق و شور و ایثار و جان و مال و خاندانشان را در راه دفاع از وطن و هموطن و دین و ایمان و انسانیت فدا کنند. اما بسیاری از مسوولین، به جای تکیه بر این موج خروشان و این دریای جوشان، به فکر خوردن و بردن و انباشتن کیسه خودشان هستند و نه به فکر همدلی و اتحاد با این سرمایه عظیم انسانی که مثل گنجی ارزشمند، اماده حرکت و شورآفرینی اند.

کاش دنیا جور دیگری پیش رفته بود.
کاش تقدیرمان را جور بهتری رقم زده بودیم.
افسوس.

معمولا اونی که بیشتر و بهتر حرف میزنه بیشتر حق بهش داده میشه. اونی که سکوت می کنه مقصر به نظر میاد. استادم همیشه بهم می گفت تو دنبال دفاع از حق خودت نیستی. و من بیشتر از حق به حرمتها فکر می کردم و مهم نبود دیگران فکر کنند نمی فهمم یا نمی تونم؛یا تو ذهنشون یا حتی به زبون، منو مقصر بدونن و بگن اگه حق باهاش بود باید از خودش دفاع می کرد. حتی مهم نبود سکوتم مهر تایید حق به جانبیشون باشه. خیلیا نمی دونن اونی که سکوت می کنه حرمت می فهمه. اونی که در مقابلتون سکوت می کنه، وما تو دلش هم سکوت نکرده. اونی که محکم می ایسته و سرش رو بالا نگه میداره و بهتون میگه خودش به تنهایی از پس خودش برمیاد، وما تو خلوتش هم این قدر محکم نیست. شما حرف بزنید و از این که حرف زدید و کاسه کوزه ها رو سر دیگران شکستید و حق به جانب و طلبکار بودید لذت ببرید. شما حرف بزنید و به خودتون حق بدید و دیگران رو مسبب همه چیز بدونید و هیچ کدوم از آزاردادنهایی که از جانب خودتون بود رو نبینید. من بازم حرمت نگه می دارم.


1. وقتی خدا داشت ما دهه شصتیها و دهه پنجاهیهای ایرانی را می آفرید، به احتمال زیاد مقدار قابل توجهی قناعت و به خود سختگیری و آینده نگری افراطی داخل خاکمان کرد که چون مقدارش زیاد بود، در کل زندگیمان اثر گذاشت. نمونه بارزش شیوه ی قدیمی ما دخترهای دهه شصتی فامیل بعد از خرید لباس جدید! 

یک زمانی، مثلا شاید حدود پانزده سال پیش، طبق یک قانون نانوشته، وقتی بی مناسبت لباس جدیدی می خریدیم، آن را نمی پوشیدیم تا مناسبتی برایش پیدا کنیم! در واقع هر لباسی باید در یک مراسم یا دورهمی یا مناسبت رونمایی می شد و بعد از آن دیگر مجاز به پوشیدنش در جاهای دیگر بودیم. 

این شیوه مسلم و مقبول همه ما بود و هیچ کس از آن تخطی نمی کرد. گاهی پیش می آمد یک لباس چند ماه در کمد منتظر می ماند تا بالاخره جایی جور شود و آن را بپوشیم. 

ینها ادامه داشت تا وقتی ندا، دختر کوچیکه ی خاله بزرگه، در اوایل دهه هفتاد به دنیا آمد و چند سال بعد، همین که دست چپ و راستش را از هم تشخیص داد، یک تنه در برابر این قانون قدیمی ایستاد و هر وقت لباس جدیدی خرید، در حالی از اتاق پرو بیرون آمد که آن لباس در تنش بود! 

اولش همه سعی می کردند به این دخترک خیرسره تابوشکن بفهمانند که کارش چه قدر بد و سطحی نگرانه و بی فکرانه است. بزرگترها می گفتند این را بگذار برای فلان مهمانی که جدید باشد. الان پوشیدی برای مهمانی چه می کنی؟ و ندا ساده ترین و منطقی ترین جواب ممکن را می داد: اوووو تا اون وقت که یه چیز دیگه می خرم.» 

کم کم واکنش همه به این کارش شد خنده و تعجب. بعد به این نتیجه رسیدیم که حق با ندا است. چرا در حالی که مشکل مالی برای خرید لباس جدید نداریم باید برای هر لباسمان یک دوره محکومیت در کمد لباسها داشته باشیم؟! =/ 

برخی در مرحله پذیرش درستی کار ندا یا دست کم این که هر کس روش خودش را دارد ماندند. من اما یاد گرفتم که به خودم سخت نگیرم و لباس جدیدم را همان زمانی که برایش ذوق دارم، بی مناسبت، بپوشم. 

درست است که من از داشتن یک کمد پر از لباس خوشم نمی آید و هر وقت تعداد لباسهایم از حد مشخصی گذشت، خرید را ممنوع می کنم یا لباسهایم را به این و آن می بخشم تا کمد خالی شود، ولی دیگر سالها است وقتی دوست داشته باشم لباسی را داشته باشم، حتما آن را می خرم و به سرعت می پوشم و حس بهتری هم می گیرم.

دیروز داشتم با خودم فکر می کردم چه قدر خوب است که آدمها مثل هم نیستند و خدا به خاک هر کدامشان یک چیز متفاوت اضافه کرده است! اگر ندا هم مثل ما فکر می کرد، شاید من هنوز یاد نگرفته بودم گاهی باید در لحظه زندگی کرد و از آن لذت برد، بدون واهمه فرداها. 

ندا ده سالی از من کوچکتر است و من خوشحالم که می توانم در هر کسی، با هر موقعیت و شرایط و سنی چیزهای جدید یاد بگیرم.


2. دستفروش داخل بی آر تی، مسواکهای نانو را نشان داد و کلی از آن تعریف کرد که فرچه اش فلان است و کیفیتش بهمان و رنگ بندی اش بی نظیر و کاورش شیک و هر که برده آمده برای بقیه افراد خانواده هم خریده و. (اگر اصفهانی باشید و با بی آر تی این طرف و آن طرف بروید، قطعا الان چهره و لحن و لهجه و عین جملات پسره جلوی چشمتان خواهد بود از بس همیشه عین نوار کاست، همان جملات را تکرار می کند!). بعد از تعریف و تمجیدها، گفت که این مسواکها را داروخانه های دارند 25 تومان می فروشند، در متروهای تهران 15 تومان می دهند و من چون می خواهم فروشم بالا برود با سود بسیار جزیئی فقط 10 تومان می دهم. بعد یک پیرزن قدرنشناس بی ذوق، به جای ان که چشمهایش پر از اشک شود از این همه تخفیف سخاوتمندانه، برگشت گفت: حجی میدی هفتا پونصد؟!» یک لحظه حجی» وا رفت! سکوت سنگینی بر بی آر تی حکمفرما شد و بعد یک دفعه همه زدند زیر خنده! پسره هم خندید و فقط گفت: نه» و با مشتریهای قدرشناسش مشغول شد! =)


3. من در این برهه از زمان، نیاز دارم که خیلی حرف بزنم. خیلی زیاد. پستهای نسبتا رگباری ام را به بزرگواری خودتان ببخشید و بیایید که با هم حرف بزنیم. =)


حرفهای زیادی را نگفتم 
چون نخواستم کسی را برنجانم، 
چون رویم نشد بگویم، 
چون لازم می دانستم به فرد مقابلم احترام بگذارم، 
چون حوصله بحث نداشتم، 
چون از بی منطقی و تعصب بدم می آمد، 
چون می دانستم درک نمی شوم، 
چون وقتی حق با من بود دلیلی نداشت بحث کنم، 
چون همه چیز مثل روز روشن بود و طرف مقابل باید خودش می فهمید، 
چون گفتنش بی فایده بود، 
چون همدلی نمی کردند و در عوض راه حل می دادند، 
چون قضاوتم می کردند، 
چون سوء برداشت وجود داشت
چون ممکن بود به من ربطی نداشته باشد
چون نباید دخالت می کردم
چون باید صبر می کردم شاید گفتنتش یا محتوایش اشتباه بود
چون باید بیشتر فکر می کردم،
چون برایم مهم نبود طرف مقابل چه فکری می کند
چون بهترین جواب سکوت بود
چون با سکوت من بیشتر می سوخت
چون به قول شاعر این هم که جوابی ننویسند جوابی است.»
چون با حرف زدن چیزی عوض نمی شد
چون ممکن بود وسط حرف زدن بغض کنم یا بدتر از آن به گریه بیفتم
چون می خواستم بزرگ منشی کنم
چون به نظرم خودش یک روز می فهمید
چون من وظیفه ای نداشتم کسی را روشن کنم
چون اگر چیزی می گفتم خیال می کردند برایم خیلی مهم است
چون حرف زیاد بود و حوصله یا فرصت کم
چون مخاطبم علاقه ای به شنیدن حرفهایم نداشت
چون مسائل مهم تری در جریان بود
چون شاید با گفتنش خودم را کوچک می کردم
چون گفتنش نوعی خودافشاگری بود که دوستش نداشتم
چون به طرف مقابلم اعتماد و اطمینان کافی نداشتم
چون دلم نمی آمد امیدهای کسی را ناامید کنم
چون نمی خواستم کسی را برنجانم
چون دوستیهایم برایم مهم بود
چون فکر می کردم شاید من زیادی زودرنجم
چون نمی خواستم قضیه کش پیدا کند
چون خسته تر از آن بودم که چیزی بگویم
چون حرفهایم بعدا دستاویزی برای بهانه گیریها می شد،
چون زیاد گفته بودم و تکرارش را جایز نمی دانستم
چون نمی دانستم منظورم را چه طور برسانم
چون به سکوت نیاز داشتم
چون می خواستم ته مانده احترام یا احساسات یا روابط را نگه دارم،
چون دلم برای دیگران می سوخت
چون نمی خواستم فکر کنند دارم دانسته ها یا مدرک تحصیلی ام را به رخشان می کشم، 
چون امید داشتم با گذر زمان همه چیز درست شود،
چون زیاد حرف زده بودم و ادامه دادنش ملال آور می شد،
چون ممکن بود مرا متعصب یا بی قید بدانند،
چون اگر حرف می زدم صدایم می لرزید،
چون ترجیح می دادم فرصت نگاه کردن یا شنیدن را از دست ندهم
چون منافع خودم یا عزیزانم به خطر می افتاد،
چون ممکن بود خطری تهدیدم کند، 
چون بعداً پشت سرم حرف می زدند،
چون نمی خواستم کسی برایم دل بسوزاند یا غصه بخورد،
چون می ترسیدم 
چون اعتماد به نفس نداشتم
چون صدایم لوس و دخترانه و کشدار بود
چون دست و پایم را گم می کردم،
چون به طرف مقابلم حس خوبی نداشتم و از او انرژی منفی می گرفتم
چون هنوز به اندازه کافی با مخاطبم آشنا نشده بودم
چون خیلی چیزهایی که برای دیگران روی دایره بود، برای من حکم راز داشت
چون به این حدیث که هر حرفی تا گفته نشده در بند تو ست و وقتی گفته شد تو در بند آنی معتقد بودم
چون به کسی ربطی نداشت
چون در کتابهای دکتر شریعتی خوانده و باور کرده بودم که ارزش هر کس به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد
چون




دلم حرف زدن می خواهد، دلم زیاد حرف زدن می خواهد، پیوسته و طولانی، از آنهایی که می ترسیم وقت برای حرف زدن کم بیاوریم، از آنهایی که از بس حرف داریم هی باید نوبت بگیریم و یا سرفصل حرفهایمان را یادداشت کنیم تا فراموشمان نشود چه می خواستیم بگوییم؛ با کسی که همان قدر که منطقی است، احساسات را می فهمد و همدلی کردن بلد است. با کسی که گفت و شنود را بلد باشد نه این که فقط بگوید یا فقط بشنود، با کسی که همدلی کند نه همدردی نه بی تفاوتی. با کسی که راه نشان ندهد اما در مسیر کنارم باشد، با کسی که هی نگوید تو زودرنجی، تو حساسی، این که مهم نبود، با کسی که حرفهایش را نخورد، که سوال پیچت نکند، که هر ده دقیقه یک بار به چیزی محکومت نکند، که قضاوت کردنت را بلد نباشد اما بتواند کمکت کند که خوب خودت را و اوضاع دور و برت را تحلیل کنی و جنبه هایی که ندیده ای را، با نگاه متفاوتش نشانت دهد.
باید یک سر بروم دم کارخانه خدا، بدون وقت قبلی، بدون هماهنگی. و به او سفارش بدهم یکی از اینها را برایم بسازد. 

به قفس‌سوخته گیریم که پر هم بدهند

ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند

حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس

تلخ کامی‌ست اگر شهد و شکر هم بدهند

همه‌ی غصه‌ی یعقوب از این بود که کاش

باد ها عطر که دادند .خبر هم بدهند

ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم

چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند

قوت ما لقمه ی نانی‌ست که خشک است و زمخت

بنویسید به ما خون جگر هم بدهند

دوست که دل‌خوشی‌ام بود فقط خنجر زد

دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند

خسته‌ام مثل یتیمی که از او فرفره‌ای

بستانند و به او فحش پدر هم بدهند

حامد عسکری


۱. از دفتر مجله ای زنگ زدند و سفارش مقاله دادند؛ آن هم با موضوع راهکارهای فلان معضل که دقیقا معضل بغرنج زندگی خودمان است و چند سالی است روند طبیعی زندگیمان را به هم ریخته و آرامشمان را گرفته است. قبول کردم. سه شنبه و چهارشنبه را با خواندن مقالات و پیشینه پژوهشی گذراندم و تمام این دو روز حالم به شدت بد بود. احساس غم، بی حوصلگی و اضطراب. هر چه بیشتر میخواندم بیشتر در چاه احساسات منفی و کلافگی فرو میرفتم. چهارشنبه شب تصمیم گرفتم مطالعه را تا شنبه متوقف کنم. به طرز شگفت آوری حالم بهتر شد و هنوز خوبم. به نظرم عاقلانه نیست بخواهم چنین مقاله ای را بنویسم. ولی چون سفارش را قبول کرده ام مجبورم و برای گریز از این اجبار، آن را به دوست عزیزی که هم رشته هستیم پیشنهاد کردم. بهش گفتم تمام منابع و یادداشت برداریهایم را در اختیارش میگذارم تا مقاله را به نام خودش بنویسد. قرار است جواب بدهد. خدا کند بپذیرد.


۲. یکی از راههای خوب شدن حال من، بازی کردن با بچه ها است‌. به گمانم سال ۸۷ بود که اولین اتفاق بد زندگی ام را تجربه کردم و بعد با فاصله خیلی کم، نتیجه مصاحبه ها و آزمونهای کانون پرورش فکری رسید و من شدم مربی پاره وقت. و فکر می کنم بخش مهمی از حال خوب آن روزهایم را مدیون حضور بچه های ۶ تا ۱۶ ساله ی کانون بودم. امروز هم ساعتهای طولانی زاده ها بازی کردم، عکس و فیلم خنده دار از خودمان گرفتیم، از سر و کول هم بالا رفتیم، برای اینستا کلیپ بازی و معرفی کتابهایم را درست کردیم، کلی کاردستی خلاق سرچ کردیم و قرار شد جمعه هفته بعد با هم کاردستی درست کنیم! بچه ها خیلی خوشحال بودند. مدتها بود این همه برایشان وقت نگذاشته بودم. به خودم هم خیلی خوش گذشت و دلم باز شد. به نظرم این روزها آدمها باید از راهی به خوب شدن حال خودشان و دیگران کمک کنند.


نتیجه تصویری برای پرچم اللهم عجل لولیک الفرج

 

بعدا نوشتها:

+ معنی عنوان: چه زمان ما را می بینی، و ما تو را می بینیم، درحالی که پرچم پیروزی را گسترده ای، آیا آن روز در می رسد که ما را ببینی که تو را احاطه کنیم، و تو جامعه جهانی را پیشوا می شوی درحالی که زمین را از عدالت انباشتی (دعای عهد)

++ 

این روزها باید خواند

+++

با انگشتان یخ زده ی نوا


ایستاده بودم توی صف عابر بانک، کنار فروشگاه. نفر جلویی، سرش تا گردن توی گوشی اش بود و یک جوان لاغر بلند هم جلوی او، سرش تا گردن داخل عابر بانک بود که ناگهان

"هااااچچچچچهههههه"

جوان لاغر چنان عطسه ی بلند و ترسناکی کرد که نفر جلویی من، دو متر به هوا پرید و از آنجایی که جوان اصلا به روی خودش نیاورد که چه شده، برگشت به سمت من که به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم و در حالی که چشمهایش از حیرت این که چه طور یک همچین صدای بلندی می تواند از این موجود دو پا استخراج شود گرد شده بود به من لبخند زد و من هم پقی زدم زیر خنده!

همزمان، راننده تاکسی که با حداقل سه چهار متر از ما، در ایستگاه تاکسی، منتظر مسافر بود با خنده رو به جوان لاغر داد زد: "فردا رو تعطیل میکنن!" بلافاصله جوان رهگذری که از کنار راننده تاکسی می گذشت با لحن طنزآلودی داد زد: "خرس ترکید."

جوان لاغر هم برگشت طرف او و بدون هیچ خشونتی فریاد زد: "آره خرس تویی که ترکیدی." 

از آن فاصله واکنش رهگذر را نمی دیدم ولی خودم و دو دختر ۱۷_۱۸ ساله ای که آن طرفتر، منتظر مادرشان بودند که از فروشگاه بیرون بیاید، فقط می خندیدیم.

در نهایت، جوان لاغر، بدون توجه به ما راهش را کشید و به سرعت رفت به سمت رهگذر. خنده روی لبهای ما سه تا خشکید. فکر کردیم الان است که یک جنگ تن به تن خونین دربگیرد.

ولی اتفاقی که افتاد این بود که جوان لاغر زد روی شانه رهگذر و چیزی گفت و رهگذر هر دو دستش را به نشانه تسلیم بالا برد و با صدایی که ته خنده ای در آن بود بلند بلند گفت: "ببخشید. ببخشید."

بعد هم هر کدام مسیر خودشان را رفتند! همین!


+ اصلاحیه بی اهمیت: عطف به مورد ۲

این پست، باید بگویم دستفروشهای بی.آر.تی مسواک زغالی بامبو می فروشند نه مسواک نانو و از آنجایی که مسواکشان نیازی به خمیردندان ندارد، برای من که از خمیردندان بدم می آید و دلم را یک جوری می کند عالی است.



یک آن به خودم آمدم دیدم از وبلاگم متنفرم! دلم نمی خواست پنل مدیریت را باز کنم و بیشتر از آن، از دیدن صفحه ی سیاه و غمگین وبلاگم انرژی منفی می گرفتم. رسیدم به جایی که فکر به وبلاگ هم آزارم می داد.

من خواسته بودم به خودم کمی فرصت سوگواری بدهم! سوگواری برای همه اتفاقهای بدی که در کشورم می افتاد و همه واکنشهای نامناسبی که ما مردم انجام می دادیم و برای جای خالی کسی که باید منتظرش باشیم و نیستیم. 

قالبم را مشکی کردم، هر چه در صفحه وبلاگ بود غیرفعال کردم، در آخرین صفحه، فقط یک پست گذاشتم که به جز نظر خصوصی چیزی نمی شد برایش نوشت و محتوایش در آن لحظه حال و هوای دلم بود. و شاید باورتان نشود اگر بگویم حتی لباس مشکی پوشیدم!

این که به خودم اجازه دادم احساسات عمیقاً تلخم را تجربه کنم کمک بزرگی بود. نمی خواستم به خیل مردمی بپیوندم که این طرف یا آن طرف را مورد نقد و توهین و تمسخر قرار می دادند و قضاوتهایی می کردند که شاید درست بود و شاید نه. در ذهنم پستهای زیادی نوشتم و حذف کردم و گذاشتم که غمگین باشم و غمم را در بالاترین حدی که می توانستم با سکوت آمیختم.

کم کم حس کردم وقت سوگواری تمام شده است؛ که دیگر باید به زندگی برگردم؛ باید خود قبلی ام بشوم؛ باید به خودم اجازه نفس کشیدن و لذت بردن بدهم. اما سیاهی وبلاگم نمی گذاشت.

تا دیروز.

دیروز که صبحم را با یک زمین سپیدپوش شروع کردم و غرق لذت و شادی شدم: بهانه ای کوچک برای برگشتن به انرژی مثبت و تجربه حسهای خوب. مثل همیشه یک عالم عکس، قدم زدن زیر برف، حس بی نظیر لمس برف و.

درست است که در کمتر از یک ساعت بعد از توقف برف، خورشید نورش را به زمین پاشید و با همه بی رمقی اش، طوری برفها را آب کرد که گویا نه خانی رفته و نه خانی آمده. اما همین لحظه های کوتاه، برای من که همیشه برای خوشبختی و لبخند دنبال بهانه های ساده ام کافی بود.

پستهای غم آلود را برداشتم و وبلاگ را به حالت قبل در آوردم؛ البته با قالبی که برای خودم بی اندازه آرامش بخش بود/ هست.

نه این که دردهایی که روی قلبم سنگینی می کرد تمام شده باشند؛ فقط نخواستم خودم را به دستشان بسپارم و خودآزاری داشته باشم. 

می دانید؟ یکی از راههایی که روی غم را کم کنید این است که ژست غمگین به خودتان نگیرید. مثلا با دو دست سرتان را نگیرید یا چهره تان را نپوشانید یا زانوی غم به بغل نگیرید (یا وبلاگتان را مشکی رها نکنید!). منظورم سرکوب احساسات نیست؛ اتفاقا احساسات را اول باید تجربه کرد و بعد اجازه داد که بروند پی کارشان. اما نباید تجربه مان را طولانی کنیم. باید دنبال بهانه های ساده خوشبختی باشیم؛ حتی وسط طوفان حوادث.

به هر حال ما چاره ای جز زندگی کردن نداریم و بهتر است هر چه می توانیم برای بهتر کردن زندگی خودمان و دیگران تلاش کنیم و از آن لذت ببریم و بگذاریم دیگران هم لذت ببرند. بیایید وقتی کسانی زندگی را برایمان تلخ کرده اند، خودمان هم زندگی را برای هموطنانمان تلخ نکنیم. بیایید اگر آنها دوستمان ندارند و به فکرمان نیستند، خودمان به هم عشق بدهیم نه نفرت و کینه.


من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه برمی خیزند

من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ حمید مصدق


۱. موضوع همایش، والدگری کودکان اضطرابی بود. برای آموزش یکی از تکنیکها، از والدین خواستم تصور کنند فرزندشان دیر کرده و فکرهای اضطرابیشان را یادداشت کنند. بعد در مورد این که این فکرها را با چه فکرهای مثبتی می توان جایگزین کرد بحث کردیم. یک سری از مادرها نوشته بودند با خودشان فکر می کنند که حتما اتفاق بدی افتاده است و هیچ فکر مثبت جایگزینی برایشان پذیرفتنی نبود. کلی وقت گذاشتم تا متوجهشان کنم ضرورت تمرین این تکنیک چیست و چه طور می توانند با فکرهای مثبت آرامتر شوند. نیم ساعت بعد از همایش (حدود ساعت ۸ شب) با مسوول برگزاری همایش و یکی از پدرهای شرکت کننده که آشنایی قبلی داشتیم، نشسته بودیم حرف می زدیم که در کمال ناباوری مامان پیامک داد: "شارمین دل نگرون شدم؛ کجایی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟" این که میگویم در کمال ناباوری به خاطر این است که از یک طرف مامان من اصولا آدم ریلکسی است که کمتر پیش می آید نگران چیزی شود و اصلا یادم نمی آید تا حالا وقتی بیرون بوده ام سراغی ازم گرفته باشد و از طرف دیگر، این که من ۸ شب خانه نباشم اصلا چیز تازه ای نیست و بارها پیش آمده که تا ۱۰_۱۱ هم بیرون بوده ام؛ بعد دقیقا همین امشب که در همایش، نگرانی از دیر آمدن بچه ها را مثال زده ام و آن همه کلنجار رفته ام که به والدین ثابت کنم جای نگرانی نیست، مامان خانم خودم نگران گلدخترش شده است  


۲. راننده تاکسی و مسافر کناری اش داشتند غر می زدند و پسر حدودا ۲۰ ساله ی ژولیده ای که عقب، کنار من نشسته بود، با صدای یک جورکی گاهی جوابی می داد. مثلا آقاهه می گفت یک سال است برای کارت ملی تقاضا داده و هنوز نیامده. پسره می گفت: " مگه میشه؟ مال من دو ماهه اومد." بعد من یادم می آمد که خود خانم مسوول گفته بود تا یک سال منتظر کارت ملی جدید نباش. خلاصه مدتی با همین روال گذشت. آقاهه انتقاد می کرد پسره رد می کرد و می گفت برای من برعکسش شد و همه چیز اکی بود. بعد از چند دقیقه، پسره دیگر چیزی نگفت. زیرچشمی نگاهش کردم. چرت میزد؛ بعد ناگهان سرش را بلند می کرد و به شدت تکان میداد. متوجه شدم که اصلا عادی رفتار نمی کند و ناگهان دوزاری ام افتاد: معتاد بود


۳. فکر می کنم غروب جمعه ای بود و من منتظر تاکسی. راننده ی ماشین شحصی سعی کرد قانعم کند که ماشین گیرم نمی آید و باید دربستی با او بروم. با اعتماد به نفس کامل گفتم من همیشه از همین جا میرم و میدونم که ماشین هست. رفت. همان موقع پسر جوانی از ماشین شخصی بیرون امد و رو به من پرسید فلان جا میرید؟ گفتم بله و چون مسافر دیگری هم داشت سوار شدم. او هم کمی صبر کرد و بعد بدون منتظر ماندن برای رسیدم مسافران دیگر،حرکت کرد. از لحظه اولی که سوار شدم راننده و مسافرش داشتند در مورد مسائل ی حرف میزدند که چیز عجیبی نبود. کمی که گذشت از راننده پرسیدم: "اگه این آقا مشکلی نداره میشه از فلان مسیر برید؟" یک مسیر میانبر که مسیر تاکسیها نبود ولی برای من نزدیکتر بود. راننده به مسافر نگاه کرد و با خنده گفت: "این آقا چه مشکلی داشته باشه؟" تعجب کردم ولی باز دو زاری ام نیفتاد. حتی وقتی دیدم دارد مسیر را از آن مسافر می پرسد و با این طرفها آشنا نیست، متوجه نشدم. اما کم کم از حرفهایشان فهمیدم که این دو تا با هم رفیقند و پسره در واقع آمده که دوستش را برساند و این وسط مرا هم سوار کرده و تازه خرده فرمایشاتم هم هست! در نهایت هم چون کمتر از ده هزاری در کیفم پیدا نکردم کرایه نگرفت ولی من چون خودم خیلی شرمنده بودم، وقتی جلوی سوپری سر کوچه مان پیاده شدم ازش خواستم صبر کند پولم را خرد کنم و کرایه را بدهم. قبول کرد. ولی وقتی برگشتم رفته بود!


۴. از حدود ۳۰_۴۰ متر مانده به چهار راه، پسره افتاده دنبالم و هی می گوید: "خانوم مستقیم؟" کمی می رود، نگه می دارد، وقتی از کنار ماشینش رد می شوم سوالش را تکرار می کند و این فرایند ادامه دارد تا وقتی می رسد به چهار راه و به جای این که مستقیم برود می پیچد سمت راست؛ یعنی همان مسیری که من هم میخواستم بروم! خب می مردی به جای آن همه مستقیم مستقیم گفتنت، از همین اول کار صداقت به خرج میدادی و می گفتی این وری میروی؟! نتیجه اخلاقی این که حتی وقتی دارید کار غیراخلاقی می کنید، از دروغ بپرهیزید که خیر در راستگویی است!


  خب دیگه چیپ بازی بسه


چیپ ۱: 

۱. نچ نچ چیپ بازیم حدی داره D:

نه بابا! چیپ بازی هیچ حد و مرزی نداره!


۲. من بگم سلام تو میفهمی من کی‌م خب :))) ناشناس نمیخواد که خانوم دکتر جونم :-""" تنت سلامت باشه همیشه :*

ولی نفهمیدم کی هستی زنده باشی.


۳. تو واقعا پسر نیستی:))))) نه اونکه شوخی بود ولی چرا اینقدر به بچه ها علاقه داری!! احتمالا تا حالا موقع غذا خوردن یا تماشای برنامه مورد علاقه ت که تکرار هم نداره بچه ت پی پیش نگرفته:)))

دیگه دارم به خودم شک می کنم چون بچه ها واقعا دوست داشتنی و بانمک و پاک و آرامبخشن! البته خودم بچه ندارم، ولی یه داداش دارم ۱۴ سال کوچیکتر از خودم (بیشتر بچه م به حساب میاد تا داداشم) و حتی شده رو خودمم پی پی کرده ولی چیزی از عشق و علاقه م کم نشده


۴. اسم وبلاگت اصلا جالب نیس.خیلی چیپِ

سلیقه ها فرق داره. خودم اون قدر این اسم رو دوس دارم که حتی وقتی خواستم وبلاگم رو عوض کنم و همه نشونه ها رو از بین ببرم تا کسی پیدام نکنه،باز دلم نیومد اسم دیگه ای بذارم. 


۵. شارمین این چیپ بازی ها چیه انجام میدی عزیزم؟

والا به قرآن! خجالتم نمیکشه دختره ی چیپ!


۶. مطمئن باشیم ناشناسه؟ ما چیز بد میخایم بگیما!!

پس نگفتی حرفای بد بدتو!


۷. اگه کمک بخوام کمکم میکنی ؟

اگه بتونم بله.


۸. خیلی باحالی و دوست دارم موفق و شاد باشی همیشه.

ممنون از لطفت. ان شالله خودتم همیشه شاد و موفق باشی.


۹. میشه بگید چجوری میشه ینفر رو فراموش کرد.

در موردش یه پست میذارم. فقط لطفا اینجا یا تو همون صفحه یه پیام بذارید و بگید اشکالی نداره کل کامنتتون رو بذارم تا بقیه هم نظر بدن؟

و این که درست متوجه شدم که شما آقا هستید؟


۱۰. اینکه تحلیل های اجتماعیت, به عنوان یه فرد تحصیلکرده, انقدر به ذهن و تحلیل های من نزدیکِ, حس خوبی بهم می ده.



چیپ ۲:

بعضیهاتون واقعا ناامیدم کردید. در صدر همه هم حمیده خانوم که حدود ده ساله منو میشناسه اون وقت نمره ش شده این! با این بعضیها حرفی ندارم؛ فقط ارجاعشون میدم به نمره و کامنتهای آقای م. ت. و خانم جویا و ازشون میخوام که برن خجالت بکشن! 

بعضیها منو کمتر میشناسن ولی بازم در کل نمراتتون واقعا پایین شده یعنی من انقد در پرده ابهامم؟! والا انقدر که من همه اطلاعات و علایقن این وسطه، فکر می کردم حداقل ۷_۸ تا ۲۰ داشته باشیم بقیه هم بالای ۱۵ باشن! شما چرا شارمین زمانه تون رو نمی شناسید آخه؟! ‍♀️

اونایی که با اسمهای ناشناس تو نظر سنجی شرکت کردین! نمی شناسمتون؟ خاموشید؟ یا میخواستید اگه نمره تون کم شد کسی نفهمه شمایید؟


۱. موضوع همایش، والدگری کودکان اضطرابی بود. برای آموزش یکی از تکنیکها، از والدین خواستم تصور کنند فرزندشان دیر کرده و فکرهای اضطرابیشان را یادداشت کنند. بعد در مورد این که این فکرها را با چه فکرهای مثبتی می توان جایگزین کرد بحث کردیم. یک سری از مادرها نوشته بودند با خودشان فکر می کنند که حتما اتفاق بدی افتاده است و هیچ فکر مثبت جایگزینی برایشان پذیرفتنی نبود. کلی وقت گذاشتم تا متوجهشان کنم ضرورت تمرین این تکنیک چیست و چه طور می توانند با فکرهای مثبت آرامتر شوند. نیم ساعت بعد از همایش (حدود ساعت ۸ شب) با مسوول برگزاری همایش و یکی از پدرهای شرکت کننده که آشنایی قبلی داشتیم، نشسته بودیم حرف می زدیم که در کمال ناباوری مامان پیامک داد: "شارمین دل نگرون شدم؛ کجایی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟" این که میگویم در کمال ناباوری به خاطر این است که از یک طرف مامان من اصولا آدم ریلکسی است که کمتر پیش می آید نگران چیزی شود و اصلا یادم نمی آید تا حالا وقتی بیرون بوده ام سراغی ازم گرفته باشد و از طرف دیگر، این که من ۸ شب خانه نباشم اصلا چیز تازه ای نیست و بارها پیش آمده که تا ۱۰_۱۱ هم بیرون بوده ام؛ بعد دقیقا همین امشب که در همایش، نگرانی از دیر آمدن بچه ها را مثال زده ام و آن همه کلنجار رفته ام که به والدین ثابت کنم جای نگرانی نیست، مامان خانم خودم نگران گلدخترش شده است  


۲. راننده تاکسی و مسافر کناری اش داشتند غر می زدند و پسر حدودا ۲۰ ساله ی ژولیده ای که عقب، کنار من نشسته بود، با صدای یک جورکی گاهی جوابی می داد. مثلا آقاهه می گفت یک سال است برای کارت ملی تقاضا داده و هنوز نیامده. پسره می گفت: " مگه میشه؟ مال من دو ماهه اومد." بعد من یادم می آمد که خود خانم مسوول گفته بود تا یک سال منتظر کارت ملی جدید نباش. خلاصه مدتی با همین روال گذشت. آقاهه انتقاد می کرد پسره رد می کرد و می گفت برای من برعکسش شد و همه چیز اکی بود. بعد از چند دقیقه، پسره دیگر چیزی نگفت. زیرچشمی نگاهش کردم. چرت میزد؛ بعد ناگهان سرش را بلند می کرد و به شدت تکان میداد. متوجه شدم که اصلا عادی رفتار نمی کند و ناگهان دوزاری ام افتاد: معتاد بود


۳. فکر می کنم غروب جمعه ای بود و من منتظر تاکسی. راننده ی ماشین شحصی سعی کرد قانعم کند که ماشین گیرم نمی آید و باید دربستی با او بروم. با اعتماد به نفس کامل گفتم من همیشه از همین جا میرم و میدونم که ماشین هست. رفت. همان موقع پسر جوانی از ماشین شخصی بیرون امد و رو به من پرسید فلان جا میرید؟ گفتم بله و چون مسافر دیگری هم داشت سوار شدم. او هم کمی صبر کرد و بعد بدون منتظر ماندن برای رسیدم مسافران دیگر،حرکت کرد. از لحظه اولی که سوار شدم راننده و مسافرش داشتند در مورد مسائل ی حرف میزدند که چیز عجیبی نبود. کمی که گذشت از راننده پرسیدم: "اگه این آقا مشکلی نداره میشه از فلان مسیر برید؟" یک مسیر میانبر که مسیر تاکسیها نبود ولی برای من نزدیکتر بود. راننده به مسافر نگاه کرد و با خنده گفت: "این آقا چه مشکلی داشته باشه؟" تعجب کردم ولی باز دو زاری ام نیفتاد. حتی وقتی دیدم دارد مسیر را از آن مسافر می پرسد و با این طرفها آشنا نیست، متوجه نشدم. اما کم کم از حرفهایشان فهمیدم که این دو تا با هم رفیقند و پسره در واقع آمده که دوستش را برساند و این وسط مرا هم سوار کرده و تازه خرده فرمایشاتم هم هست! در نهایت هم چون کمتر از ده هزاری در کیفم پیدا نکردم کرایه نگرفت ولی من چون خودم خیلی شرمنده بودم، وقتی جلوی سوپری سر کوچه مان پیاده شدم ازش خواستم صبر کند پولم را خرد کنم و کرایه را بدهم. قبول کرد. ولی وقتی برگشتم رفته بود!


۴. از حدود ۳۰_۴۰ متر مانده به چهار راه، پسره افتاده دنبالم و هی می گوید: "خانوم مستقیم؟" کمی می رود، نگه می دارد، وقتی از کنار ماشینش رد می شوم سوالش را تکرار می کند و این فرایند ادامه دارد تا وقتی می رسد به چهار راه و به جای این که مستقیم برود می پیچد سمت راست؛ یعنی همان مسیری که من هم میخواستم بروم! خب می مردی به جای آن همه مستقیم مستقیم گفتنت، از همین اول کار صداقت به خرج میدادی و می گفتی این وری میروی؟! نتیجه اخلاقی این که حتی وقتی دارید کار غیراخلاقی می کنید، از دروغ بپرهیزید که خیر در راستگویی است!


وقتی رو به رویم نشست و آن حرفها را زد، می دانستم یک نم اشک در چشمهایم حلقه زده است. امیدوار بودم همین جا تمام شود و او آن قدر سر به هوا باشد که متوجهش نشود. اما قصه جور دیگری پیش رفت. یک لحظه نگاهش روی چشمهایم ماند و در همان حال، با لبخندی دلجویانه پرسید: "تو" چرا بغض کردی؟» لبخند زدم و اشکها روی گونه هایم لغزید. تند و تند پاکشان کردم و تند و تند حرف زدم تا حواس چشمهای لعنتی ام را پرت کنم که نشد. و آن که  در کنارم نشسته بود، سرش را زیر انداخت و صورتش را به آن طرف برگرداند تا گریه ام را نبیند (تو این همه طاقت اشک مرا نداری و آن وقت.) 

+ شاعر عنوان: حافظ


کاش من پیامبر بودم؛ با رسالتی جهانی برای همه کودکان دنیا! و تنها معجزه ام، برآورده کردن آرزوهایشان.

من ایمان دارم، در دنیایی که آرزوهای کودکانش برآورده شود، جنگ تمام می شود، اعتیاد می میرد، آمار طلاق به صفر میرسد، فقر پایان میگیرد، بیماری به خاطرات می پیوندد.

و دیگر هیچ زنی کتک نمیخورد، به هیچ کودکی نمی شود، هیچ کارفرمایی ورشکست نمی شود و کارکنانش را اخراج نمی کند.

خانه ها پر می شود از اسباب بازی و عشق و شادی. در پیاده روها، به جای بساط دستفروشها، سرسره و تاب و الاکلنگ هست و پشت چراغ قرمز، یک نفر دست همه بچه های توی ماشینها، بادکنکهای سبز و آبی و سفید می دهد.

زندانها خالی، بیمارستانها خالی، جبهه ها خالی، حاشیه های زاغه نشین خالی، حکومتها مهربان، دولتها دوست و رفیق.

جای دروغهای مصلحتی، خیالبافیهای رنگارنگ می نشیند و بچه ها هر چه دلشان می خواهد حرف می زنند، از در و دیوار بالا می روند، با صدای بلند قهقهه می زنند، خانه را به هم می ریزند، خاک بازی می کنند، از درخت بالا می روند و هیچ کس دعوایشان نمی کند. حتی می توانند توی خانه حیوانی مثل بزغاله یا بچه خرس یا یوزپلنگ نگه دارند، بی آن که آسیبی  ببینند.

 دنیا پر از سر و صدا می شود بی آنکه صدای هیچ گلوله ای بیاید. تنها توپی که شلیک می شود توپ فوتبال است و تنها موشکی که پرتاب می شود موشک کاغذی

کاش خدا مرا فقط برای چند روز، پیامبر کودکان می کرد و به من معجزه میداد تا کارهای ناتمام انبیای پیشین را تمام میکردم.


۱. هی ماشینهای شخصی بوق زدند و من هی تقوای الهی پیشه کردم و با یادآوری کامنتهای شما، سوار نشدم. کمی آنطرفتر از من، دو تا خانم دیگر هم منتظر تاکسی بودند و من تقریبا پشتم به آنها بود. پیرمرد دوچرخه سواری از کنار خیابان رد می شد. به من که نزدیک شد، نیم نگاهی کرد و بعد در اقدامی عجیب، دستش را بالا آورد و به سمت رو به رو گرفت و همه انگشتها جز اشاره را بست! برگشتم ببینم دارد این طوری به چه چیزی اشاره می کند. دیدم آن دو تا خانم دارند سوار شخصی می شوند و پیرمرد میخواسته مرا هم متوجه کند که یک ماشین نگه داشته و من هم می توانم بروم سوار شوم! البته نشدمها!


۲. دم صبح خواب به شدت خنده داری دیدم که البته در حین خواب خنده داری اش را نمی فهمیدم و از شدت حرص خوردن از خواب پریدم. توی خواب و در حین همان حرص خوردنها، به یک نفر فحشی دادم که اصلا در دایره لغات من پاستوریزه نیست! ازخواب که پریدم حدود ۵:۳۰ صبح بود و من زیر پتو از شدت خنده به خودم می پیچیدم و سعی می کردم صدای خنده ام بلند نشود که فکر کنند جن زده شده ام!


۳. خانم و آقای جوان در حالی وارد اتاق مشاوره شدند که دختر کوچولوی سه ماهه زیبایی روی دستهای خانم خواب بود. از آن زوجهای خیلی جدی بودند؛ مخصوصا خانمه. ولی من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم: "میشه بچه رو ببینم؟ من همه ش دلم پیششه." تازه دلم میخواست بوسش هم بکنم ولی رویم نشد. موقع خداحافظی هم ازش اجازه گرفتم بچه را چند لحظه بغل کنم! یک چنین مشاور بی جنبه ای هستم من!


۴. من دو تا خاطره تلخ اقتصادی از خردسالی ام دارم! یکی وقتی توی خیابان هی به بابا می گفتم پول بده و او می گفت ندارم و همان لحظه یک سکه پنج تومانی به یک گدا داد و من تا مدتها از کولش پایین نمی آمدم که: تو به من گفتی پول ندارم ولی به گدا پول دادی! و یکی دیگر زمانی که مامان میخواست از دستفروش توی کوچه جارو بخرد و یا پول پیشش نبود یا خرد نداشت که پول تو جیبی مرا که یک اسکناس بیست تومانی بود ازم قرض گرفت و تا بیاید آن را پس بدهد هزار بار منت گذاشتم که تو با پول من جارو خریدی! یعنی یک چنین خردسال بی ظرفیتی بودم. و حالا سارا هم به خودم رفته است. دیروز نمی دانم سر چی، مامانش یک پانصد تومانی از او گرفته، بعد امروز که سارا خانه بودهو مامانش بیرون، در عرض کمتر از دو ساعت، سه چهار بار زنگ زده به مامانش و سفارش کرده یک جایی برود کارت بکشد و پانصد تومان بگیرد و بیاورد پولش را پس بدهد! اصلا شما میتوانید هر چه جوک اصفهانی بلدید پایین این پست بنویسید


یه عده ای اینجا هستن که کارشون خییییلی درسته؛ ولی رو نمی کنن که ریا نشه! از این یه عده التماس دعای اساسی دارم برای موفقیت تو دو تا کاری که به نظرم واقعا خیر هستن؛ هم برای شخص خودم هم ان شالله برای بقیه.

حالا همه تون نگید من که جزء اون یه عده نیستم دعا نمیکنما! همگی دست به دعا باشید! شاید شما بنده مقرب باشید و خودتون خبر ندارید!

خلاصه که دعا کنید لطفا مرررررسی که خوبید.


روی صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم و با گوشی ام ور می رفتم که یک دفعه مردی در را باز کرد و با تحکم گفت: "برو عقب بیشین. دو تا زن دیگه م هست." قد بلند بود، ظاهر نامرتب و ریش سیاه بلند و آشفته ای داشت و یک چفیه ی سبز و مشکی دور گردنش پیچیده بود. ترجیحم این بود که در را ببندم و بگویم: "من همینجا راحتم." ولی نگاهم به خانمی افتاد که منتظر بود من بروم عقب بنشینم تا مجبور نشود کنار آقا بنشیند. این شد که بدون هیچ حرفی، رفتم عقب نشستم. راننده هم سوار شد و حرکت کردیم. 

آقایی که مرا پیاده کرده بود، رو به راننده گفت: "هر چی بِش میگم ولشون کن بذا هما بِزِنن بکشن، خودشا اِنداخته وسط که جداشون کنه. با پاره آجر زِدن تو سرِش. حالا جریمه شا از من اِسِدن!"

راننده پرسید: "کی زِد؟"

آقاهه گفت: "زنی من من! خدا لعنِتشون کنه. الای لا خاک برن. سیل بیاد بِبردشون که مث سیل زندگی منا بردن. بدبختم کرده ن. خدا مرگیشون بده ایشالا". من با چشمهای گردشده گوش میکردم.

اما ماجرا از آن جا جالب و خنده دار شد که حرف آقاهه رسید به زن سومش! معلوم شد جناب خوش اشتها سه تا زن دارد: اولی لر، دومی عرب و سومی فارس. از اولی چهار تا بچه داشت، از دومی دو تا از سومی (که صیغه بود) یکی. از سومی هم بیشتر راضی بود با اولی و دومی حدود بیست سال پیش ازدواج کرده بود و سومی جدیدتر بود.

میگفت آن قدر مثل سگ و گدا به جان هم می افتند و کار به کتک کاری و پاسگاه می کشد که امروز توی کلانتری بهش گفته اند الهی یا تو بمیری یا زنهایت تا ما از شرتان خلاص شویم. ولی خب ترجیح آقاهه این بود که زنهایش بمیرند که او را به خاک سیاه نشانده اند

ماجرای لو رفتن زن دومش را هم تعریف کرد. من و دو تا خانمی که عقب نشسته بودیم مرده بودیم از خنده (البته بی صدا). من به شخصه آن قدر خندیدم که دلم و گونه هایم درد گرفت و خدا خدا می کردم به مقصد نرسم تا کل ماجرا را بشنوم

زن اولش در یکی از شهرستانهای اصفهان بوده و زن دومش یک شهرستان دیگر (حدود یک ربع، بیست دقیقه فاصله بین این دو شهرستان هست). هیچ کدام هم از وجود هم خبر نداشته اند. آقاهه میخواسته چند روزی مهمان خانم دوم شود. به خانم اول گفته من مریضم و دارم میروم بیمارستان چند روزی بستری شوم. خانم اول کفشهای بچه شان را داده دستش که سر راهت اینها را هم بده فلان کفاشی که درستشان کند، خودم بعداً می روم میگیرم. 

اقاهه کفشها را برداشته، دربست گرفته و راه افتاده طرف خانه خانم دوم. ولی کفشها را داخل تاکسی جا گذاشته. فردای آن روز، خانم اولی و بچه اش، به طور اتفاقی سوار همان تاکسی می شوند. همان وقت هم آقاهه زنگ میزند به راننده تاکسی که آقا من یک جفت کفش داخل ماشین شما جا گذاشته ام. راننده دست می کند زیر صندلی و کفشها را می آورد بالا و می گوید بله همینجاست و قرار می شود ببرد به همان آدرسی که دیروز آقاهه را رسانده و خداحافظی می کنند. همان وقت بچه اش کفشها را می شناسد و می گوید مامان کفشهای منه ها. خانمه از راننده پرس و جو می کند و متوجه همه چیز می شود و با او به خانه زن دوم می رود. آقاهه با شنیدن سر و صدای زن اول، زیر تخت قایم می شود. اما مشکل اینجاست که زن دوم هم تازه از وجود هوو باخبر میشود و مرد را از زیر تخت می کشد بیرون! 

آقاهه میگفت: "یه وری این شالی سبزه منا این گرفته بود یه وریشا اون آ این بکش اون بکش. نه که بخوان بترسونندا. راسی میخواسن خِفِم ن." در نهایت هم همسایه ها زنگ زده اند ۱۱۰ و از همان روز زندگی آرام و بی دغدغه مرد را سیل می برد! (ولی او آن قدر مرد است که وسط این سیل، سومی را هم به زندگی اش سرازیر می کند.).

 می گفت مجبور شده یک زمین به اسم زن اول بزند، حقوق جانبازی اش را به زن دوم بدهد و مبلغ زیادی پول هم به عنوان مهریه به سومی داده است و حالا تازه سومی شکایت کرده و نفقه هم خواسته است (متوجه نشدم جدا شده یا هنوز صیغه است). بعد برای هر کدام یک خانه در یک جای دور از بقیه گرفته و سعی کرده از هم بی خبر باشند. ولی خدا لعنت کند تلگرام و سایر فضاهای مجازی را که زندگی ما ایرانی ها را خراب کرده است!

می گفت این را می برم بیرون پیام می گذارد برای آن یکی که: من الان با سید بیرونم. آن یکی هم شاخ می شود که باید مرا هم ببری. برای آن یکی کادو میگیرم عکسش را می فرستد برای این، که ببین سید برام چی گرفته. و این می افتد به جانم که من هم میخواهم. حتی یکیشان مریض می شود می برمش دکتر آن دو تای دیگر هم یاد درد و مرضهایشان می افتند. من مظلوم را دوشیده اند و ولم نمی کنند. هر سال باید برای مادرهایشان طلا بخرم در حالی که مادرهایشان را ببرم شهر کسی پنج زار نمی خردشان!

و دوباره کلی غرغر که: آخر این چه بلایی بود سر من آمد. چرا من این قدر بدبختم. چرا اینها گند زده اند به زندگی من و. (به نظر من که باید می رفت یک زن ترک هم می گرفت شاید او بهتر بود کلکسیونش هم کامل می شد )


خدا مرا ببخشد ولی همان یک ربع، بیست دقیقه، از شدت خنده دل درد گرفته بودم. نمیتوانستم به آن همه حق به جانبی و خودمظلوم پنداری نخندم. 


_آقاهه لهجه اصفهانی نداشت. فکر کنم لهجه اش لری بود. ولی من چون آن لهجه در ذهنم نماند، اصفهانی نوشتمش!


+ هوپ! امروز بالاخره دست به اسنپ شدم و با خیال راحت و بدون دغدغه یک مسیر حدود ۴۰ دقیقه ای را رفتم. مرسی که ترغیبم کردی (البته برای برگشت هیچ اسنپی نبود و با اتوبوس و تاکسی برگشتم، همین تاکسی که در آن، آقای مظلوم، جگرمان را آتش زد )

++ برای یک دوست خوب بیانی، مشکلی پیش آمده که روحیه اش را به هم ریخته است. می شناسیدش ولی نمی دانم بخواهد اسم بیاورم یا نه. لطفا شما به نیت او، یک عالمه دعا کنید که اتفاق پیش آمده به خیر بگذرد و سلامتی به عضو عزیز خانواده اش برگردد.


۱. هی ماشینهای شخصی بوق زدند و من هی تقوای الهی پیشه کردم و با یادآوری کامنتهای شما، سوار نشدم. کمی آنطرفتر از من، دو تا خانم دیگر هم منتظر تاکسی بودند و من تقریبا پشتم به آنها بود. پیرمرد دوچرخه سواری از کنار خیابان رد می شد. به من که نزدیک شد، نیم نگاهی کرد و بعد در اقدامی عجیب، دستش را بالا آورد و به سمت رو به رو گرفت و همه انگشتها جز اشاره را بست! برگشتم ببینم دارد این طوری به چه چیزی اشاره می کند. دیدم آن دو تا خانم دارند سوار شخصی می شوند و پیرمرد میخواسته مرا هم متوجه کند که یک ماشین نگه داشته و من هم می توانم بروم سوار شوم! البته نشدمها!


۲. دم صبح خواب به شدت خنده داری دیدم که البته در حین خواب خنده داری اش را نمی فهمیدم و از شدت حرص خوردن از خواب پریدم. توی خواب و در حین همان حرص خوردنها، به یک نفر فحشی دادم که اصلا در دایره لغات من پاستوریزه نیست! ازخواب که پریدم حدود ۵:۳۰ صبح بود و من زیر پتو از شدت خنده به خودم می پیچیدم و سعی می کردم صدای خنده ام بلند نشود که فکر کنند جن زده شده ام!


۳. خانم و آقای جوان در حالی وارد اتاق مشاوره شدند که دختر کوچولوی سه ماهه زیبایی روی دستهای خانم خواب بود. از آن زوجهای خیلی جدی بودند؛ مخصوصا خانمه. ولی من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم: "میشه بچه رو ببینم؟ من همه ش دلم پیششه." تازه دلم میخواست بوسش هم بکنم ولی رویم نشد. موقع خداحافظی هم ازش اجازه گرفتم بچه را چند لحظه بغل کنم! یک چنین مشاور بی جنبه ای هستم من!


۴. من دو تا خاطره تلخ اقتصادی از خردسالی ام دارم! یکی وقتی توی خیابان هی به بابا می گفتم پول بده و او می گفت ندارم و همان لحظه یک سکه پنج تومانی به یک گدا داد و من تا مدتها از کولش پایین نمی آمدم که: تو به من گفتی پول ندارم ولی به گدا پول دادی! و یکی دیگر زمانی که مامان میخواست از دستفروش توی کوچه جارو بخرد و یا پول پیشش نبود یا خرد نداشت که پول تو جیبی مرا که یک اسکناس بیست تومانی بود ازم قرض گرفت و تا بیاید آن را پس بدهد هزار بار منت گذاشتم که تو با پول من جارو خریدی! یعنی یک چنین خردسال بی ظرفیتی بودم. و حالا سارا هم به خودم رفته است. دیروز نمی دانم سر چی، مامانش یک پانصد تومانی از او گرفته، بعد امروز که سارا خانه بودهو مامانش بیرون، در عرض کمتر از دو ساعت، سه چهار بار زنگ زده به مامانش و سفارش کرده یک جایی برود کارت بکشد و پانصد تومان بگیرد و بیاورد پولش را پس بدهد! اصلا شما میتوانید هر چه جوک اصفهانی بلدید پایین این پست بنویسید


۱. پسره رفته بود آرایشگاه روی صورتش ماسک گذاشته بود که پوستش خراب نشود و تا ماسک اثر کند آمد بیرون سیگاری کشید و برگشت


۲. پسره توی پیاده رو، ماسکی را که به خاطر آلودگی هوا جلوی دهانش زده بود را کشیده بود پایین و داشت سیگار می کشید!


۳. در یک ویدئو کنفرانس شرکت کردم. استادش از اساتید مطرح رشته ما در امریکا بود. آخرهای قسمت پرسش و پاسخ، زدیم به جاده خاکی و نظرش در مورد ترامپ را پرسیدیم. گفت ترامپ برای من یک کابوس احمقانه است! گفت وقتی ترامپ رییس جمهور شد من شش ماه افسردگی گرفتم (و کاملا هم جدی میگفت). بهش گفتیم ولی برای اقتصادتان که کارهای خوبی کرده است. گفت همه این کارها را اوباما کرده و ترامپ فقط رویش اسم گذاشته! 


۴. همکاری دارم که سه ویژگی اش را به شدت دوست دارم: ۱. باسواد است ۲. فروتن است و اصلا اهل نمایش دادن نیست ۳. یک جور خارجکی بلد است به فرهنگ و اعتقادات همه احترام بگذارد و نه آدمها را بر اساس این چیزها دسته بندی کند نه کسی را به خاطر تفاوتهایش کنار میگذارد.‌  به خاطر همین، با این که از نظر اعتقادی و فرهنگی دقیقا نقطه مقابل من است، در عالم همکاری رابطه خوبی داریم و یک سری کار مشترک هم انجام داده ایم. خیلی دلم میخواست تعداد آدمهای شبیه به او زیاد بود؛ ولی متاسفانه نیست.


۵.@پاییز! چند میگیری رمزت را عوض کنی؟


روی صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم و با گوشی ام ور می رفتم که یک دفعه مردی در را باز کرد و با تحکم گفت: "برو عقب بیشین. دو تا زن دیگه م هست." قد بلند بود، ظاهر نامرتب و ریش سیاه بلند و آشفته ای داشت و یک چفیه ی سبز و مشکی دور گردنش پیچیده بود. ترجیحم این بود که در را ببندم و بگویم: "من همینجا راحتم." ولی نگاهم به خانمی افتاد که منتظر بود من بروم عقب بنشینم تا مجبور نشود کنار آقا بنشیند. این شد که بدون هیچ حرفی، رفتم عقب نشستم. راننده هم سوار شد و حرکت کردیم. 

آقایی که مرا پیاده کرده بود، رو به راننده گفت: "هر چی بِش میگم ولشون کن بذا هما بِزِنن بکشن، خودشا اِنداخته وسط که جداشون کنه. با پاره آجر زِدن تو سرِش. حالا جریمه شا از من اِسِدن!"

راننده پرسید: "کی زِد؟"

آقاهه گفت: "زنی من من! خدا لعنِتشون کنه. الای لا خاک برن. سیل بیاد بِبردشون که مث سیل زندگی منا بردن. بدبختم کرده ن. خدا مرگیشون بده ایشالا". من با چشمهای گردشده گوش میکردم.

اما ماجرا از آن جا جالب و خنده دار شد که حرف آقاهه رسید به زن سومش! معلوم شد جناب خوش اشتها سه تا زن دارد: اولی لر، دومی عرب و سومی فارس. از اولی چهار تا بچه داشت، از دومی دو تا از سومی (که صیغه بود) یکی. از سومی هم بیشتر راضی بود با اولی و دومی حدود بیست سال پیش ازدواج کرده بود و سومی جدیدتر بود.

میگفت آن قدر مثل سگ و گدا به جان هم می افتند و کار به کتک کاری و پاسگاه می کشد که امروز توی کلانتری بهش گفته اند الهی یا تو بمیری یا زنهایت تا ما از شرتان خلاص شویم. ولی خب ترجیح آقاهه این بود که زنهایش بمیرند که او را به خاک سیاه نشانده اند

ماجرای لو رفتن زن دومش را هم تعریف کرد. من و دو تا خانمی که عقب نشسته بودیم مرده بودیم از خنده (البته بی صدا). من به شخصه آن قدر خندیدم که دلم و گونه هایم درد گرفت و خدا خدا می کردم به مقصد نرسم تا کل ماجرا را بشنوم

زن اولش در یکی از شهرستانهای اصفهان بوده و زن دومش یک شهرستان دیگر (حدود یک ربع، بیست دقیقه فاصله بین این دو شهرستان هست). هیچ کدام هم از وجود هم خبر نداشته اند. آقاهه میخواسته چند روزی مهمان خانم دوم شود. به خانم اول گفته من مریضم و دارم میروم بیمارستان چند روزی بستری شوم. خانم اول کفشهای بچه شان را داده دستش که سر راهت اینها را هم بده فلان کفاشی که درستشان کند، خودم بعداً می روم میگیرم. 

اقاهه کفشها را برداشته، دربست گرفته و راه افتاده طرف خانه خانم دوم. ولی کفشها را داخل تاکسی جا گذاشته. فردای آن روز، خانم اولی و بچه اش، به طور اتفاقی سوار همان تاکسی می شوند. همان وقت هم آقاهه زنگ میزند به راننده تاکسی که آقا من یک جفت کفش داخل ماشین شما جا گذاشته ام. راننده دست می کند زیر صندلی و کفشها را می آورد بالا و می گوید بله همینجاست و قرار می شود ببرد به همان آدرسی که دیروز آقاهه را رسانده و خداحافظی می کنند. همان وقت بچه اش کفشها را می شناسد و می گوید مامان کفشهای منه ها. خانمه از راننده پرس و جو می کند و متوجه همه چیز می شود و با او به خانه زن دوم می رود. آقاهه با شنیدن سر و صدای زن اول، زیر تخت قایم می شود. اما مشکل اینجاست که زن دوم هم تازه از وجود هوو باخبر میشود و مرد را از زیر تخت می کشد بیرون! 

آقاهه میگفت: "یه وری این شالی سبزه منا این گرفته بود یه وریشا اون آ این بکش اون بکش. نه که بخوان بترسونندا. راسی میخواسن خِفِم ن." در نهایت هم همسایه ها زنگ زده اند ۱۱۰ و از همان روز زندگی آرام و بی دغدغه مرد را سیل می برد! (ولی او آن قدر مرد است که وسط این سیل، سومی را هم به زندگی اش سرازیر می کند.).

 می گفت مجبور شده یک زمین به اسم زن اول بزند، حقوق جانبازی اش را به زن دوم بدهد و مبلغ زیادی پول هم به عنوان مهریه به سومی داده است و حالا تازه سومی شکایت کرده و نفقه هم خواسته است (متوجه نشدم جدا شده یا هنوز صیغه است). بعد برای هر کدام یک خانه در یک جای دور از بقیه گرفته و سعی کرده از هم بی خبر باشند. ولی خدا لعنت کند تلگرام و سایر فضاهای مجازی را که زندگی ما ایرانی ها را خراب کرده است!

می گفت این را می برم بیرون پیام می گذارد برای آن یکی که: من الان با سید بیرونم. آن یکی هم شاخ می شود که باید مرا هم ببری. برای آن یکی کادو میگیرم عکسش را می فرستد برای این، که ببین سید برام چی گرفته. و این می افتد به جانم که من هم میخواهم. حتی یکیشان مریض می شود می برمش دکتر آن دو تای دیگر هم یاد درد و مرضهایشان می افتند. من مظلوم را دوشیده اند و ولم نمی کنند. هر سال باید برای مادرهایشان طلا بخرم در حالی که مادرهایشان را ببرم شهر کسی پنج زار نمی خردشان!

و دوباره کلی غرغر که: آخر این چه بلایی بود سر من آمد. چرا من این قدر بدبختم. چرا اینها گند زده اند به زندگی من و. (به نظر من که باید می رفت یک زن ترک هم می گرفت شاید او بهتر بود کلکسیونش هم کامل می شد )


خدا مرا ببخشد ولی همان یک ربع، بیست دقیقه، از شدت خنده دل درد گرفته بودم. نمیتوانستم به آن همه حق به جانبی و خودمظلوم پنداری نخندم. 


_آقاهه لهجه اصفهانی نداشت. فکر کنم لهجه اش لری بود. ولی من چون آن لهجه در ذهنم نماند، اصفهانی نوشتمش!


+ هوپ! امروز بالاخره دست به اسنپ شدم و با خیال راحت و بدون دغدغه یک مسیر حدود ۴۰ دقیقه ای را رفتم. مرسی که ترغیبم کردی (البته برای برگشت هیچ اسنپی نبود و با اتوبوس و تاکسی برگشتم، همین تاکسی که در آن، آقای مظلوم، جگرمان را آتش زد )

++ برای یک دوست خوب بیانی، مشکلی پیش آمده که روحیه اش را به هم ریخته است. می شناسیدش ولی نمی دانم بخواهد اسم بیاورم یا نه. لطفا شما به نیت او، یک عالمه دعا کنید که اتفاق پیش آمده به خیر بگذرد و سلامتی به عضو عزیز خانواده اش برگردد.


۱. مدرک دکتری ام را دادم دستش و گفتم: "یه کپی لطفا." کپی را که تحویلم داد گفت: "قابلی نداره؛ ۳۰۰ تومن." دست کردم  داخل کیفم که در آن سگ میزد و گربه می رقصید و به زور، یک اسکناس ۲۰۰۰ تومانی کشیدم بیرون و گذاشتم روی پیشخوان. گفت: "خورد ندارم. کارت بکشین." نمیخواستم دوباره دستم را داخل آن شلوغ بازار کنم و دنبال کارتم بگردم. گفتم: "اندازه ۲ تومن کپی بگیرید" خلاصه این که اگر در منزل کوزه دارید، اصلا تعارف نکنید؛ من شش تا کپی اضافی از مدرک دکتری ام دارم که به اندازه اصل مدرک آبدار است و از آن، مثل چشمه، قل قل آب می زند بیرون. خواستید بگویید بدهم خدمتتان! فقط قبلش باید کوزه تان را ببینم که ترک نداشته نباشد و آب را هدر ندهید، چون مایه ی حیات است!!!


۲. رفته بودم نظام مهندسی. شلوغ بود و همه جور آدمی آنجا میدیدی و همه هم به همدیگر میگفتند مهندس! اولش، برای من که تا به حال آن همه مهندس را یکجا ندیده بودم کمی خنده دار به نظر آمد! ولی بعدا یادم افتاد به خودم و همکارهایم که چپ می رویم راست می رویم "دکتر، دکتر" از دهانمان نمی افتد! فکر کنم ما هم برای مشاهده کنندگان بیرونی خیلی خنده دار باشیم اگرچه برای خودمان از سر عادت است.


3. زمانی که درگیر کار روی تزم بودم، چند باری پیش آمد که استاد راهنمایم به شوخی یا جدی یا آمیزه ای از هر دو، جملاتی با این مضمون می گفت که همچین کار خاصی هم نمی کنی! پایان نامه من میکس متد بود و هم کار تحلیلی داشت، هم تولید محتوا و هم کار اجرایی آن هم با چند گروه آزمایشی. یعنی آنچه خوبان همه دارند این یک جا داشت! ولی به نظر می رسید که استاد راهنمایم، اصلا این چیزها را به خرج برنمیدارد. اما از وقتی دفاع کرده ام، و مخصوصا این یکی دو ماه اخیر، مدام تماسهای ناشناس دارم و وقتی جواب نمی دهم اسمس دریافت می کنم که:  سلام خانم دکتر. من دانشجوی دکتر فلانی هستم و شماره تان را از ایشان گرفته ام! بعد که حرف می زنیم متوجه می شوم که استاد راهنمایم چپ می رود راست می رود از تز من تعریف می کند و گفته است که جزء پایان نامه های شاخص دانشکده است و قبل از انجام هر کاری، بروید آن را بخوانید. حتی یکی از دانشجوهایش می گفت هر چه می روم سوالی بپرسم می گوید تز خانم امیریان را خواندی؟ =/ کلا شانس من این است. حتی مامانم هم از آن دسته آدمهایی است که جلوی روی آدم ازش تعریف نمی کند که مبادا لوس یا مغرور بشود!!!


4. یک بار هم در همین روزهایی که مدام دانشجوها بهم زنگ می زنند، آقایی زنگ زد و گفت شماره تان را فلان استادتان به من داده است. من به خیال این که دانشجو است زیاد تحویلش نگرفتم و وقتی گفت می خواهد حضوری مرا ببیند و در مورد موضوعی حرف بزند گفتم که من فرصت ندارم و تلفنی بگوید. بعد فهمیدم خودش از اعضای هیات علمی دانشگاه اصفهان است (البته نه از دانشکده ما) و می خواست از من برای همکاری با یک تیم تدریس دعوت کند! =/  =)))


5. ان شالله تا آخر سال، کار جدیدم را افتتاح می کنم. آنهایی که در اینستا مرا دنبال می کنند یا شماره ام را دارند می دانند از چه حرف می زنم. با توجه به رفتارهای زیادی محبت آمیزی که در برابر موفقیتهایم از برخی از اساتید دیده ام، اصلا و ابدا دلم نمی خواست کسی از آنها بداند که این کار را انجام داده ام. اما تصویری را که اطلاع رسانی کارم بود در واتساپ استاتوس کردم. چون تا به حال یک بار هم اتفاق نیفتاده بود که اساتید استاتوسم را چک کنند. بعد صاف همین الان، همین استاتوس را یکیشان دیده است. =/ کلا من هر وقت چیزی را استاتوس می کنم و می گویم خیالم راحت است فلانی چک نمیکند، انگار که موی فلانی را آتش می زنند!


+ شاید خواننده های قدیمی تر، یادشان باشد که من قبلا یک سلسله پست با عنوان دکتری که باش» داشتم که البته شان نزول خاصی داشت!

++ حس می کنم چند وقتی است که پستهایم خیلی آبکی شده است. شما هم حس می کنید؟!



۱. پسره رفته بود آرایشگاه روی صورتش ماسک گذاشته بود که پوستش خراب نشود و تا ماسک اثر کند آمد بیرون سیگاری کشید و برگشت


۲. پسره توی پیاده رو، ماسکی را که به خاطر آلودگی هوا جلوی دهانش زده بود را کشیده بود پایین و داشت سیگار می کشید!

۳. در یک ویدئو کنفرانس شرکت کردم. استادش از اساتید مطرح رشته ما در امریکا بود. آخرهای قسمت پرسش و پاسخ، زدیم به جاده خاکی و نظرش در مورد ترامپ را پرسیدیم. گفت ترامپ برای من یک کابوس احمقانه است! گفت وقتی ترامپ رییس جمهور شد من شش ماه افسردگی گرفتم (و کاملا هم جدی میگفت). بهش گفتیم ولی برای اقتصادتان که کارهای خوبی کرده است. گفت همه این کارها را اوباما کرده و ترامپ فقط رویش اسم گذاشته! 


۴. همکاری دارم که سه ویژگی اش را به شدت دوست دارم: ۱. باسواد است ۲. فروتن است و اصلا اهل نمایش دادن نیست ۳. یک جور خارجکی بلد است به فرهنگ و اعتقادات همه احترام بگذارد و نه آدمها را بر اساس این چیزها دسته بندی کند نه کسی را به خاطر تفاوتهایش کنار میگذارد.‌  به خاطر همین، با این که از نظر اعتقادی و فرهنگی دقیقا نقطه مقابل من است، در عالم همکاری رابطه خوبی داریم و یک سری کار مشترک هم انجام داده ایم. خیلی دلم میخواست تعداد آدمهای شبیه به او زیاد بود؛ ولی متاسفانه نیست.


۵.@پاییز! چند میگیری رمزت را عوض کنی؟


همیشه بوده باورم، که با تو من برابرم

اگه قویه بازوهات، به جاش منم یه مادرم


+ با این که مادر نیستم، هر بار کلیپ این آهنگ رو میبینم، به اینجاش که میرسه یه بغض غرورآمیز تو گلوم حس می کنم

++ چند تا استاتوس روز مادر گذاشته بودم. وقتی دیدم دخترعمو جان استاتوس گذاشته که "از تقویمی که روز مادر دارد متنفرم مگر نمیداند بعضیها مادر ندارند" همه را پاک کردم.

+++ در مورد پست قضاوت هنوز منتظر نظراتتان هستم و خودم هم در اولین فرصت نظرم را می نویسم.


۱. مدرک دکتری ام را دادم دستش و گفتم: "یه کپی لطفا." کپی را که تحویلم داد گفت: "قابلی نداره؛ ۳۰۰ تومن." دست کردم  داخل کیفم که در آن سگ میزد و گربه می رقصید و به زور، یک اسکناس ۲۰۰۰ تومانی کشیدم بیرون و گذاشتم روی پیشخوان. گفت: "خورد ندارم. کارت بکشین." نمیخواستم دوباره دستم را داخل آن شلوغ بازار کنم و دنبال کارتم بگردم. گفتم: "اندازه ۲ تومن کپی بگیرید" خلاصه این که اگر در منزل کوزه دارید، اصلا تعارف نکنید؛ من شش تا کپی اضافی از مدرک دکتری ام دارم که به اندازه اصل مدرک آبدار است و از آن، مثل چشمه، قل قل آب می زند بیرون. خواستید بگویید بدهم خدمتتان! فقط قبلش باید کوزه تان را ببینم که ترک نداشته نباشد و آب را هدر ندهید، چون مایه ی حیات است!!!


۲. رفته بودم نظام مهندسی. شلوغ بود و همه جور آدمی آنجا میدیدی و همه هم به همدیگر میگفتند مهندس! اولش، برای من که تا به حال آن همه مهندس را یکجا ندیده بودم کمی خنده دار به نظر آمد! ولی بعدا یادم افتاد به خودم و همکارهایم که چپ می رویم راست می رویم "دکتر، دکتر" از دهانمان نمی افتد! فکر کنم ما هم برای مشاهده کنندگان بیرونی خیلی خنده دار باشیم اگرچه برای خودمان از سر عادت است.


3. زمانی که درگیر کار روی تزم بودم، چند باری پیش آمد که استاد راهنمایم به شوخی یا جدی یا آمیزه ای از هر دو، جملاتی با این مضمون می گفت که همچین کار خاصی هم نمی کنی! پایان نامه من میکس متد بود و هم کار تحلیلی داشت، هم تولید محتوا و هم کار اجرایی آن هم با چند گروه آزمایشی. یعنی آنچه خوبان همه دارند این یک جا داشت! ولی به نظر می رسید که استاد راهنمایم، اصلا این چیزها را به خرج برنمیدارد. اما از وقتی دفاع کرده ام، و مخصوصا این یکی دو ماه اخیر، مدام تماسهای ناشناس دارم و وقتی جواب نمی دهم اسمس دریافت می کنم که:  سلام خانم دکتر. من دانشجوی دکتر فلانی هستم و شماره تان را از ایشان گرفته ام! بعد که حرف می زنیم متوجه می شوم که استاد راهنمایم چپ می رود راست می رود از تز من تعریف می کند و گفته است که جزء پایان نامه های شاخص دانشکده است و قبل از انجام هر کاری، بروید آن را بخوانید. حتی یکی از دانشجوهایش می گفت هر چه می روم سوالی بپرسم می گوید تز خانم امیریان را خواندی؟ =/ کلا شانس من این است. حتی مامانم هم از آن دسته آدمهایی است که جلوی روی آدم ازش تعریف نمی کند که مبادا لوس یا مغرور بشود!!!


4. یک بار هم در همین روزهایی که مدام دانشجوها بهم زنگ می زنند، آقایی زنگ زد و گفت شماره تان را فلان استادتان به من داده است. من به خیال این که دانشجو است زیاد تحویلش نگرفتم و وقتی گفت می خواهد حضوری مرا ببیند و در مورد موضوعی حرف بزند گفتم که من فرصت ندارم و تلفنی بگوید. بعد فهمیدم خودش از اعضای هیات علمی دانشگاه اصفهان است (البته نه از دانشکده ما) و می خواست از من برای همکاری با یک تیم تدریس دعوت کند! =/  =)))


5. ان شالله تا آخر سال، کار جدیدم را افتتاح می کنم. آنهایی که در اینستا مرا دنبال می کنند یا شماره ام را دارند می دانند از چه حرف می زنم. با توجه به رفتارهای زیادی محبت آمیزی که در برابر موفقیتهایم از برخی از اساتید دیده ام، اصلا و ابدا دلم نمی خواست کسی از آنها بداند که این کار را انجام داده ام. اما تصویری را که اطلاع رسانی کارم بود در واتساپ استاتوس کردم. چون تا به حال یک بار هم اتفاق نیفتاده بود که اساتید استاتوسم را چک کنند. بعد صاف همین الان، همین استاتوس را یکیشان دیده است. =/ کلا من هر وقت چیزی را استاتوس می کنم و می گویم خیالم راحت است فلانی چک نمیکند، انگار که موی فلانی را آتش می زنند!


+ شاید خواننده های قدیمی تر، یادشان باشد که من قبلا یک سلسله پست با عنوان دکتری که باش» داشتم که البته شان نزول خاصی داشت!

++ حس می کنم چند وقتی است که پستهایم خیلی آبکی شده است. شما هم حس می کنید؟!



بعضی از فلاسفه بزرگ، مثل سن آگوستین و ژان ژاک روسو، هر کدام کتابی دارند به اسم اعترافات» که در واقع خودزندگینامه نوشت آنها است و واقعا هم اعترافات شرم آوری در بعضی از قسمتهایش دارند! البته که من فیلسوف نیستم ولی فکر می کنم به خاطر همه کتابهای فلسفه ای که خوانده ام و درس داده ام، حق دارم گوشه کوچکی از اعترافاتم را بنویسم که البته همان قدر که خودم از نظر تفلسف!!!» به پای سن و ژان نمی رسم، اعترافاتم هم از نظر شرم آوری» به پای آن دو، به خصوص سن، نمی رسد!


در واقع من این روزها، پی به یکی از نچسب ترین اخلاقهایم برده ام و خب، با توجه به قدمت این اخلاق، و در این سن و سال، بعید است بتوانم تغییر چندانی در آن ایجاد کنم! برای نوشتن از این اخلاق نچسب، اول باید به یکی از اتفاقهای چند سال پیش اشاره کنم که این روزها هی توی ذهنم چرخ می خورد. زمانی سوء تفاهمی بین من و یکی از همکارهای صمیمی ام پیش آمد و من در برابر آن، به سکوت و رفتار سرد اکتفا کردم! تا این که یک روز خانم همکار، در حرف زدن از آن موضوع پیشقدم شد و سوءتفاهمها را برطرف کرد و در نهایت، جمله ای گفت که برایم شوک آور بود؛ گفت: تو به راحتی اجازه می دهی هر کس دلش خواست کنارت بگذارد یا یک رابطه تمام شود! چون با کوچکترین ناراحتی، خودت را کنار می کشی.» 


خب متاسفانه این یک واقعیت محض و البته نخواستنی است! من برای رابطه هایم، و برای حفظ کردن آدمهای زندگی ام، حتی عزیزترینشان (البته به جز اعضای خانواده ام)، هیچ کاری نمی کنم! مطلقا هیچ کاری! کافی است یک نفر بخواهد مرا کنار بگذارد و آن وقت خودم به سادگی کنار می روم! حتی یک وقتهایی پیش آمده است که شده ام مصداق پیش از آنی که بخواهی از کنارت می روم/ تا بدانی عذر من را خواستن کار تو نیست.»!!! شاید آخرین باری که برای حفظ رابطه هایم  و آدمهایی که دوستشان دارم، جنگیده ام، دوران دبیرستان بوده است که خودم را به آب و آتش زده ام تا با دوستان صمیمی ام در یک مدرسه و یک کلاس باشم. 


برای من که همیشه به قدمت و کیفیت دوستیهایم افتخار کرده ام و رفیق بازترین فرد خانواده و شاید حتی فامیل هستم، این اعتراف سختی است: من هیچ وقت آدم ماندن و ساختن و جنگیدن برای آدمها و رابطه ها نبوده ام! بلکه همیشه، یا ایستاده ام و خراب شدن یک رابطه و از دست رفتن آدمهای زندگی ام را نگاه کرده ام یا بدتر از آن، همین که حس کرده ام یک ویرانی در راه است، گذاشته ام و رفته ام و اگر هم مانده ام، طلبکار آن دیگری بوده ام که باید به هر شکل ممکن همه بار مسوولیت را به دوش بکشد و مراقب رابطه باشد! (و به این ترتیب، من متخصص دق دادن آدمهایی که دوستم دارند، و حتی دوستشان دارم هستم!) آن هم منی که برای همه چیزهای دیگر، چیزهایی که مربوط به رابطه ها و آدمها نیست، به سختی جنگیده ام و فاتح مغرور اکثر  جنگهایم بوده ام!


با این اعتراف، حس می کنم یک غریبه در من نشسته است، یک غریبه با ویژگی شرم آورش! غریبه ای که عادت کرده است به خودش بگوید که رفتن آدمها اهمیتی ندارد. حتی به خودش بگوید ناراحتی ات برای رفتن آدمها اهمیتی ندارد! که پابند هیچ کس هیچ کس هیچ کس نمی شود. که از بستگی و وابستگی و دلبستگی هراس دارد. که فکر می کند دوست داشتن آدمها، چیزی جز محدودیت نیست. که حوصله اش برای کنار آمدن با دیگران کم می آید. که برخلاف چیزی که همیشه فکر می کرده است، شاید روابطش سطحی و بی کیفیت است که به این راحتی از دست می رود و او هیچ کاری برایشان نمی کند. که تلاش برای ساختن یا بازسازی یک رابطه برایش از خواندن و فهمیدن هزار صفحه هگل و اسپینوزا سخت تر است. که فکر می کند رابطه ای که قرار است یک روز خراب شود، بهتر است از اول نباشد و حوصله نداشته باشد که بخواهد جاهایی از یک رابطه را که فروریخته است مرمت کند و آن قدر در این چیزها تنبل و بی انگیزه باشد، که تنهایی را به همه چیز ترجیح دهد و از آن به این شدت لذت ببرد!


دارم به این فکر می کنم که اعترافات این غریبه ای که در من نشسته است، هزار بار شرم آورتر از اعترافات ژان و حتی سن است!!!




+ اتفاقهایی افتاده است که باعث شده من این ویژگی نخواستنی ام را روشن و صریح درک کنم؛ اما همه آنچه نوشتم مربوط به آن اتفاقها نیست. شاید آن اتفاقها فقط یک جرقه بودند.


این که هر وقت زیر بار حادثه های دنیای خودم یا دنیای همه، کمر خم می کنم، به یادم می آوری یک نفر درونم هست که از رگ گردن به من نزدیکتر است و برای عبور از سختیها و اضطرابها، کافی است همه دلم را به او بسپارم، یعنی خود خود خوشبختی. خود خود آرامش.

چقدر خوبه که تو هستی
چقدر خوبه تو رو دارم

مراقب دنیای نوجوانهای دور و برتان باشید! دختر یا پسر، فرقی نمیکند؛ آنها بی اندازه لطیف و شکستنی هستند و دنیایشان به طرز عجیبی، جمع اضداد است. سردرگمیهایشان را بفهمید. بزرگ شدنی را که هنوز پر از کودکی است درک کنید. و نگرانیهایتان را با عشق ورزیدن به آنها نشان دهید نه با کنترل کردن و موعظه های طولانی. اگر بتوانید راهی برای ورود به دنیای پر رمز و رازشان پیدا کنید، خواهید دید که پشت آن همه طغیانگری،چه قدر معصومیت و نیاز هست. لطفا لطفا لطفا نگذارید این معصومیت و نیاز، پایشان را به دنیایی باز کند که هیچ سنخیتی با روح پاکشان ندارد.


+ شاعر عنوان: مرشد بروجنی


بعضی از فلاسفه بزرگ، مثل سن مار اورلیوس آگوستین و ژان ژاک روسو، هر کدام کتابی دارند به اسم اعترافات» که در واقع خودزندگینامه نوشت آنها است و واقعا هم اعترافات شرم آوری در بعضی از قسمتهایش دارند! البته که من فیلسوف نیستم ولی فکر می کنم به خاطر همه کتابهای فلسفه ای که خوانده ام و درس داده ام، حق دارم گوشه کوچکی از اعترافاتم را بنویسم که البته همان قدر که خودم از نظر تفلسف!!!» به پای سن و ژان نمی رسم، اعترافاتم هم از نظر شرم آوری» به پای آن دو، به خصوص سن مار، نمی رسد!


در واقع من این روزها، پی به یکی از نچسب ترین اخلاقهایم برده ام و خب، با توجه به قدمت این اخلاق، و در این سن و سال، بعید است بتوانم تغییر چندانی در آن ایجاد کنم! برای نوشتن از این اخلاق نچسب، اول باید به یکی از اتفاقهای چند سال پیش اشاره کنم که این روزها هی توی ذهنم چرخ می خورد. زمانی سوء تفاهمی بین من و یکی از همکارهای صمیمی ام پیش آمد و من در برابر آن، به سکوت و رفتار سرد اکتفا کردم! تا این که یک روز خانم همکار، در حرف زدن از آن موضوع پیشقدم شد و سوءتفاهمها را برطرف کرد و در نهایت، جمله ای گفت که برایم شوک آور بود؛ گفت: تو به راحتی اجازه می دهی هر کس دلش خواست کنارت بگذارد یا یک رابطه تمام شود! چون با کوچکترین ناراحتی، خودت را کنار می کشی.» 


خب متاسفانه این یک واقعیت محض و البته نخواستنی است! من برای رابطه هایم، و برای حفظ کردن آدمهای زندگی ام، حتی عزیزترینشان (البته به جز اعضای خانواده ام)، هیچ کاری نمی کنم! مطلقا هیچ کاری! کافی است یک نفر بخواهد مرا کنار بگذارد و آن وقت خودم به سادگی کنار می روم! حتی یک وقتهایی پیش آمده است که شده ام مصداق پیش از آنی که بخواهی از کنارت می روم/ تا بدانی عذر من را خواستن کار تو نیست.»!!! شاید آخرین باری که برای حفظ رابطه هایم  و آدمهایی که دوستشان دارم، جنگیده ام، دوران دبیرستان بوده است که خودم را به آب و آتش زده ام تا با دوستان صمیمی ام در یک مدرسه و یک کلاس باشم. 


برای من که همیشه به قدمت و کیفیت دوستیهایم افتخار کرده ام و رفیق بازترین فرد خانواده و شاید حتی فامیل هستم، این اعتراف سختی است: من هیچ وقت آدم ماندن و ساختن و جنگیدن برای آدمها و رابطه ها نبوده ام! بلکه همیشه، یا ایستاده ام و خراب شدن یک رابطه و از دست رفتن آدمهای زندگی ام را نگاه کرده ام یا بدتر از آن، همین که حس کرده ام یک ویرانی در راه است، گذاشته ام و رفته ام و اگر هم مانده ام، طلبکار آن دیگری بوده ام که باید به هر شکل ممکن همه بار مسوولیت را به دوش بکشد و مراقب رابطه باشد! (و به این ترتیب، من متخصص دق دادن آدمهایی که دوستم دارند، و حتی دوستشان دارم هستم!) آن هم منی که برای همه چیزهای دیگر، چیزهایی که مربوط به رابطه ها و آدمها نیست، به سختی جنگیده ام و فاتح مغرور اکثر  جنگهایم بوده ام!


با این اعتراف، حس می کنم یک غریبه در من نشسته است، یک غریبه با ویژگی شرم آورش! غریبه ای که عادت کرده است به خودش بگوید که رفتن آدمها اهمیتی ندارد. حتی به خودش بگوید ناراحتی ات برای رفتن آدمها اهمیتی ندارد! که پابند هیچ کس هیچ کس هیچ کس نمی شود. که از بستگی و وابستگی و دلبستگی هراس دارد. که فکر می کند دوست داشتن آدمها، چیزی جز محدودیت نیست. که حوصله اش برای کنار آمدن با دیگران کم می آید. که برخلاف چیزی که همیشه فکر می کرده است، شاید روابطش سطحی و بی کیفیت است که به این راحتی از دست می رود و او هیچ کاری برایشان نمی کند. که تلاش برای ساختن یا بازسازی یک رابطه برایش از خواندن و فهمیدن هزار صفحه هگل و اسپینوزا سخت تر است. که فکر می کند رابطه ای که قرار است یک روز خراب شود، بهتر است از اول نباشد و حوصله نداشته باشد که بخواهد جاهایی از یک رابطه را که فروریخته است مرمت کند و آن قدر در این چیزها تنبل و بی انگیزه باشد، که تنهایی را به همه چیز ترجیح دهد و از آن به این شدت لذت ببرد!


دارم به این فکر می کنم که اعترافات این غریبه ای که در من نشسته است، هزار بار شرم آورتر از اعترافات ژان و حتی سن مار است!!!




+ اتفاقهایی افتاده است که باعث شده من این ویژگی نخواستنی ام را روشن و صریح درک کنم؛ اما همه آنچه نوشتم مربوط به آن اتفاقها نیست. شاید آن اتفاقها فقط یک جرقه بودند.


نوار قلبم را که دادند دستم حس خاصی بهم دست داد؛ کلی نگاهش کردم و با خودم گفتم این خطها یک روز صاف میشوند، صاف صاف؛ اصلا انگار نه انگار که زمانی ریتم به این منظمی و زیبایی داشته اند.
بعد فکر کردم: ولی جداً عجب ریتم منظمی! چقدر جذاب! این تپشهای قلب من است!  
و بعد فکری از جنس متفاوت: این مربوط به مهجورترین بخش زندگی من است!
وقتی آقای دکتر نوار قلبم را نگاه میکرد، احساس میکردم یک نفر دارد بخش مرموز و پوشیده و سری وجودم را نگاه می کند و طوری به او زل زده بودم که یک لحظه سرش را بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد! من هم بی اختیار لبخند تحویلش دادم! و او دوباره سرش را زیر انداخت و به کارش ادامه داد

+ شاعر عنوان: سید تقی سیدی

دختر کُرد (که همنام خودم بودم)، تند و تند سر مبلها را می گرفت و به بابا کمک میکرد تا آنها را در ماشین بگذارد. وقتی من جلو می رفتم تا کمکشان کنم می گفت: "شما با چادرید نمیتونید. خودم کمک می کنم." بعدا مامان گفت: "میخواستم به دختره بگم این لوسه! چادرم سرش نباشه نمیتونه!"‍♀️


امروز اولین درآمد از کاری را به دست آوردم که صفر تا صدش مال خود خود خودم است و هیچ آقا بالا سر و رییسی ندارم و در واقع خودم آقا بالا سر و رییس بقیه ام! و بابت آن، به اندازه ۱۰_۱۱ سال پیش، که اولین حقوقم را گرفتم، خوشحالم (شاید هم بیشتر).

خدایا شکرت


لذت تماشای

این کلیپ را به عنوان شیرینی اولین درآمدم پذیرا باشید


در گردش چشم تو گُمم، باور کن!

انگشت نمای مردُمم، باور کن!


عشق تو شیوع کرده در شهرِ دلم 

چشمت کرونا و من قمم، باور کن!


#سیدعلی_نقیب


 


باید پس از این فرارِ مع کنم

جای رؤسا تکیه به ویروس کنم


مأیوس از آینده‌ام و می‌خواهم

هرکس کرونا گرفته را بوس کنم!


#شروین_سلیمانی



دستان پر از محبتت ما را کشت

آغوش پر از حرارتت ما را کشت


این ها به کنار، چشم بادامی من 

تست کرونای مثبتت ما را کشت !


#سعید_بیابانکی



لازم شده واکسینه کنم این دل را

خالی ز غم و کینه کنم این دل را


تا پخش نگردد کرونای عشقت

باید که قرنطینه کنم این دل را



هرکس که خودش را به غرض لوس کند

این خانه ی ما را پر ویروس کند


ای کاش به قم سفر نماید آنجا

یک عالم چینی دو لبش بوس کند


#محمدجعفر_ورزی


شیرین استوری گذاشته: حلالم کنید.

دلم یک جوری می شود! یعنی چه شده؟

با این حال میزنم به در شوخی و این طور ریپلای میکنم: "مگه چیکارمون کردی؟"

جوابش میخکوبم می کند! احساس گول خوردگی عمیق می کنم و می زنم زیر خنده! نوشته است:

"‎شما به چالش دعوت شده اید و حالا نوبت شماست

‎شما نباید هرگز این استوری را ریپلای می کردید

‎شخصی که به استوری من دایرکت بده باید یکی از گزینه های زیر را به انتخاب ( من ) در استوری اش قرار دهد:

‎۱- #تسلیت

‎۲- از تمام دوستانی که نامزدیم رو تبریک گفتن ی دنیا سپاس❤

‎۳- بالاخره منم عاشق شدم.

‎۴- تا ۷ ماه دیگه پدر میشم‍♂.

‎۵- دارم مادر میشم.

‎۶- دیگه بهم پیام ندین.

‎۷- حق تان را حلال کنید.

‎۸- دستم شکست.

‎۹- خدافظ واتساپ پاک میکنم.

‎۱۰- موبایلم شکست.

‎۱۱- فردا روز تولدمه.

‎۱۲- حلالم کنید."

حالا حدس بزنید از من خواسته است کدام گزینه را استوری کنم!

با کلی دموکراسی و دادن حق انتخاب:

گزینه ۲ یا ۳!!!


با سپهر، لیست دنبال کننده هایم را مرور می کنم تا عمق فاجعه را، هنگام استوری کردن این گزینه ها بسنجیم:

همکارهای دانشگاه، همکارهای قبلی ام در کانون، دوستان وبلاگی، فامیل دور و نزدیک، دوستان و خانواده!

ترجیح میدهم به شیرین بگویم: "آغا خب ببخشید"

می گوید: "من خودم هم قربانی شده م" و بعد می بخشدم


+ مردم به چالش لبخند دعوت میشوند ما به چالشِ ‍♀️


من که در تُنگ برای تو تماشا دارم

با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟

دل پر از شوق رهایی است، ولی ممکن نیست

به زبان آورم آن را که تمنا دارم

چیستم؟! خاطره زخم فراموش شده

لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟

چیزی از عمر نمانده است، ولی می خواهم

خانه ای را که فرو ریخته بر پا دارم

+ فاضل نظری

می دانید؟ گاهی وقتها آدم در قبال شکسته شدن دلش یا هر چیزی که آزارش داده است، توضیحات قانع کننده یا دفاعیه های محکم نمی خواهد! اصلا نیازی نیست طرف مقابل ثابت کند که منظوری نداشته است یا سوء تفاهمی پیش آمده است. همان یک کلمه "معذرت میخواهم" کافی است تا آتش خشم را خاموش و دلشکستگیها را ترمیم کند؛ بعد از آن، می شود تلاشی را که میخواسته ایم برای اثبات بی گناهیمان یا به دست آوردن دل طرف مقابل صرف کنیم، صرف این کنیم که مراقب باشیم رفتاری یا گفتاری را که می دانیم دل می شکند یا می آزارد را تکرار نکنیم. تکرار دوباره و چندباره آن رفتار و گفتار، مهر باطلی است بر همه توضیحات و دفاعیه ها و معذرت می خواهم ها!


+ برخلاف آنچه شاید برای یک نفر به نظر برسد، مخاطب این پست، این یک نفر نیست!

++ دلم یک اتفاق خیلی هیجان انگیز پر از شادی و بدون دغدغه میخواهد.

+++ چند روزی است که دارم در وبلاگم بلند بلند فکر می کنم. شاید دلیل این که در یک روز، سه پست، با سه محتوای کاملا متفاوت گذاشتم، همین باشد. 

++++ شاعر عنوان: سعدی


من دلم عید میخواهد! شلوغی کوچه و خیابان و بازار. ماهی گلی و شب بو و سبزه های کنار پیاده رو. مخلوطی از روزهای سرد و گرم. ذوق دیدن اولین شکوفه ها. روزشماری تعطیلی دانشگاه.  کادو کردن عیدیها. خریدهای لحظه آخری. رفت و آمدهای پشت سر هم. آغوشها و روبوسیهای فامیلی. عیدی گرفتن و عیدی دادن. خوشیهای سیزده به در.

امروز دلم گرفت. ناگهان.


یک عده ای هم هستند که تا دیروز همه اش در کوچه و خیابان و بازار بودند و کارهای عادیشان را انجام می دادند. ولی درست از امروز صبح، همزمان با انجام سم پاشی ضد کرونایی، بست نشسته اند در خانه و بیرون نمیروند! به نظرم اینها خودشان کرونا ویروس باشند!


در گردش چشم تو گُمم، باور کن!

انگشت نمای مردُمم، باور کن!


عشق تو شیوع کرده در شهرِ دلم 

چشمت کرونا و من قمم، باور کن!


#سیدعلی_نقیب


 


باید پس از این فرارِ مع کنم

جای رؤسا تکیه به ویروس کنم


مأیوس از آینده‌ام و می‌خواهم

هرکس کرونا گرفته را بوس کنم!


#شروین_سلیمانی



دستان پر از محبتت ما را کشت

آغوش پر از حرارتت ما را کشت


این ها به کنار، چشم بادامی من 

تست کرونای مثبتت ما را کشت !


#سعید_بیابانکی



لازم شده واکسینه کنم این دل را

خالی ز غم و کینه کنم این دل را


تا پخش نگردد کرونای عشقت

باید که قرنطینه کنم این دل را



هرکس که خودش را به غرض لوس کند

این خانه ی ما را پر ویروس کند


ای کاش به قم سفر نماید آنجا

یک عالم چینی دو لبش بوس کند


#محمدجعفر_ورزی


یک بار در همین وبلاگ، یک نفر به طور ناشناس از من پرسید که چه طور میتوانم بچه ها را این همه دوست داشته باشم! راستش را بخواهید برای من هم عجیب است که بعضیها چه طور میتوانند بچه ها را دوست نداشته باشند! من حتی این طور هستم که وقتی به بچگیهای یک آدم بزرگ فکر میکنم یا عکسهای بچگیهایش را میبینم بیشتر از قبل دوستش دارم یا مثلا وقتی احساس دوست داشتن یک نفر در من فوران میکند، حتما  به این که وقتی بچه بوده است چه کار میکرده هم فکر میکنم و دلم میرود برای دیدن عکسهای آن وقتهایش. اصلا فراتر از همه اینها، وقتی در مورد یک قاتل، قاچاقچی، چاقوکش، معتاد، و هر فرد دیگری که زندگی غیراخلاقی دارد و انسانیتش را با چیزهای بی ارزش معاوضه کرده است فکر می کنم، بی تردید لحظه تولدش را در ذهنم تصور میکنم که بوی فرشته میداده است و تمام روزهای کودکیش را، که پر از معصومیت بوده و میشده لپش را کشید یا بغلش کرد و چرخید یا با کاغذ رنگی برایش ماسک یا تاج سر ساخت و خوشحالش کرد! و آن وقت به اندازه همه دنیا، دلم برای کودکی که بزرگ شده و به چنین سرنوشتی رسیده میسوزد! در حالی که شاید اگر به او فقط به عنوان یک بزرگسال نگاه کنم و در نظر نگیرم که زمانی کودک بوده است، چیزی جز نفرت نثارش نخواهم کرد!


۱. جلوی گلفروشی، یک ماشین عروس سفید با گلهای قرمز خوشرنگ پارک کرده بود! یعنی واقعا کسی در این شرایط عروسی میگیرد و عروسی می رود یا این را به صورت دکوری و صرفا جهت روحیه دهی به ملت آنجا گذاشته بودند؟!


۲. آنهایی که سال پیش، این موقع، غر میزدند که فرصت خانه تکانی ندارند و چرا تعطیلشان نمی کنند و از این جور حرفها! امسال دل درست به خانه تکانیهایتان رسیدید؟! یا توی دلتان میگویید لااقل سالهای قبل، به بهانه کار، از زیر خانه تکانی در میرفتمها!


۳. وقتی آقای همکار گفت مدتی با فلان کلینیک همکاری داشته و بعد قطع همکاری کرده، فوری گفتم: "اتفاقا اصلا با روحیات شما جور نیس کار تو اون کلینیک!" حالا انگار من تمام زیر و بم او را میشناسم و روحیاتش کف دستم است! خودم خنده ام گرفت که این چه حرفی است که من زده ام! ‍♀️ تازه خود آقای همکار فکر کرد به خاطر زیادی باز بودن فضای آنجا از نظر پوشش و روابط این را می گویم؛ در حالی که من اصلا "روحیاتش" را از این جنبه نمی شناختم و فقط می دانستم در روابطش با خانمهای همکار، مرد باشعور و جنتلمنی است! و منظورم از "روحیاتش" این بود که برخلاف آن کلینیک، آدم بسیار خیررسان و دلسوزی است و به آدمها و از جمله مراجعهایش به چشم کارت بانکی یا اسکناس نگاه نمی کند.


۴. تقریبا تمام نیم ساعتی که در راه بودیم، در مزایای ازدواج گفت و سعی کرد مرا به به جا آوردن سنت رسول الله ترغیب کند! حرفش را این طور شروع کرد که: "خب دیگه دکتراتون رو گرفتید، فلان کار رو (همان کار جدیدی که شروعش کرده ام) را انجام دادید، دیگه کار خاصی ندارید و شاید بد نباشه به ازدواج فکر کنید." بدی اش این بود که خودش مشاور ازدواج و خانواده بود و برای هر حرفی که میزدم جوابی داشت و اصلا و ابدا قابل پیچاندن نبود!‍♀️ تازه ترغیبم هم می کرد که فعالانه برای پیش آوردن شرایط ازدواج، برنامه ریزی کنم و به جای دست روی دست گذاشتن و هیچ کاری نکردن، خودم دنبال جذب کردن باشم!!! آن هم من!!!


۵‌. مورد ۴ را برای مامان تعریف کردم. گفت چرا این حرفها را بقیه که می گویند بهت برمیخورد و جوابهای دندانشکن میدهی ولی به همکارت چیزی نگفتی؟ گفتم به چند دلیل: اول این که من یک سال است همکارم را می شناسم و در این یک سال حتی یک بار هم در مورد این مسائل با من حرف نزده بود (حتی در حد یک اشاره کوتاه)؛ ولی خیلیها هنوز از راه نرسیده سوال می کنند که مجردی؟ چرا شوهر نکردی؟ و. بعد شروع به پند و اندرز میکنند. دوم این که در این یک سال آشنایی، همکارم یک عالم برای موفقیتهای شغلی و تحصیلی من ذوق کرده و مرا تحسین و تشویق کرده و گفته هر وقت در زمینه کار و تحصیل نیاز به کمکش داشته باشم هر کاری بتواند برایم می کند و واقعا هم کرده است؛ در حالی که بقیه (آنهایی که ضایعشان میکنم) به جای خوشحال شدن از موفقیتهای تحصیلی و کاری ام، سعی می کنند مدرک تحصیلی و کار کردن و موقعیت اجتماعی مرا زیر سوال ببرند و همه اینها را در برابر مجرد بودنم، بی اهمیت و حقیر جلوه دهند. سوم این که همکارم نگفت این همه درس خوندی که چی؟ آخرش که باید شوهر کنی؛ در عوض، درس خواندنم را اولویت داد و گفت حالا که آن تمام شد، میتوانی به این هم فکر کنی. و بالاخره این که همکارم، اگرچه یک سری حرفهایش شبیه به حرفهای آن دیگران بود، ولی پشت هر حرفش استدلالی قوی داشت و همه ی اینها را با لحن دوستانه (نه تحقیرآمیز، ترحم آمیز، آمرانه یا دخالت کننده) گفت. خلاصه این که آدم باید بفهمد هر حرفی را چه زمانی و کجا و با چه لحن و محتوایی و بعد از پشت سر گذاشتن چه پیش زمینه هایی بگوید تا اثربخش باشد نه این که "هُلُکی" حرفش را بکوبد توی صورت طرف مقابل که بعد هم جوابی در شان خودش بگیرد و بهش بربخورد!



زمانی که با دوستان وبلاگی چله داشتیم، یک روز قرار بود بنشینیم از نعمتهایی بنویسیم که هیچ وقت به آنها فکر نکرده بودیم و این برایمان تمرین جالبی بود. اما شاید هیچ کدام ننوشتیم خدایا شکرت که هر وقت دلم بخواهد میتوانم از خانه بیرون بروم و در اجتماعات حضور پیدا کنم. شکرت که مجبور نیستم از ماسک و دستکش استفاده کنم. شکرت که لازم نیست ساعتی یک بار دستهایم را به مدت ۲ دقیقه با مایع دستشویی بشویم. شکرت که نه تنها نیازی نیست با دیگران فاصله یکی دو متری داشته باشم، که  میتوانم با خیال راحت عزیزانم را بغل کنم و ببوسم یا با دیگران دست بدهم. شکرت که مغازه ها بازند، بیمارستانها بازند، داروخانه ها بازند، دندانپزشکیها بازند، اداره ها بازند، باشگاهها بازند، دفتر پیشخوانها بازند، مدارس بازند، دانشگاهها بازند. شکرت که میتوانیم سفر برویم، میتوانیم  عروسی بگیریم، میتوانیم مرده هایمان را با رعایت همه مراسمها خاکسپاری کنیم، میتوانیم ماهی گلی و سبزه و لباس عید بخریم. شکرت که حوصله سر رفتنهایمان راه چاره دارد.


بغض گلدان لب پنجره را چلچله ها می فهمند 

حال بی حوصله ها را خود بی حوصله ها می فهمند

(رضا_احسانپور)


+ شاعر عنوان: محمدرسول بهمنی

+ شنبه ای که از تو همه چیز به روال عادی برمیگرده! زودتر برس لطفا!

+++ هوای حوصله ابری است. به شدددددددت. دلم شرایط عادی میخواهد!


می دانید؟ گاهی وقتها آدم در قبال شکسته شدن دلش یا هر چیزی که آزارش داده است، توضیحات قانع کننده یا دفاعیه های محکم نمی خواهد! اصلا نیازی نیست طرف مقابل ثابت کند که منظوری نداشته است یا سوء تفاهمی پیش آمده است. همان یک کلمه "معذرت میخواهم" کافی است تا آتش خشم را خاموش و دلشکستگیها را ترمیم کند؛ بعد از آن، می شود تلاشی را که میخواسته ایم برای اثبات بی گناهیمان یا به دست آوردن دل طرف مقابل صرف کنیم، صرف این کنیم که مراقب باشیم رفتاری یا گفتاری را که می دانیم دل می شکند یا می آزارد را تکرار نکنیم. تکرار دوباره و چندباره آن رفتار و گفتار، مهر باطلی است بر همه توضیحات و دفاعیه ها و معذرت می خواهم ها!


+ برخلاف آنچه شاید برای یک نفر به نظر برسد، مخاطب این پست، این یک نفر نیست!

++ دلم یک اتفاق خیلی هیجان انگیز پر از شادی و بدون دغدغه میخواهد.

+++ چند روزی است که دارم در وبلاگم بلند بلند فکر می کنم. شاید دلیل این که در یک روز، سه پست، با سه محتوای کاملا متفاوت گذاشتم، همین باشد. 

++++ شاعر عنوان: سعدی


نرجس (خواهرزاده حدودا ۱۳ ساله م) یه دفتر درست کرده پر از سوالهای عجق وجق باحال و میده بهمون که جواب بدیم. مثلا باید از کار درستی که از انجامش پشیمونیم و کار احمقانه ای که از انجامش پشیمون نیستیم، از بزرگترین و کوچکترین هدفهامون و کارهایی که به خاطر رسیدن به اونها حاضریم انجام بدیم، و این که آیا دلمون زندگی دوباره میخواد و. بنویسیم! کلا سوالها که تموم میشه حس میکنی یه سفر عمیق فلسفی تو دل زندگی خودت رفتی و برگشتی و فقط میخوای جیغ بکشی!  


حالا جالبه مهدی و سارای کلاس دومی هم نشستن به این سوالها جواب داده ن و سارا اون قدر خوشش اومده که میخواد خودشم یه دفتر اینجوری درست کنه. 


تفاوتهای جواب دادن این دو تا هم زمین تا آسمونه. مثلا مهدی برای کارتون دیدن زندگی میکنه و برای رسیدن به این هدف حاضره پا شه تلویزیون رو روشن کنه! ولی سارا برای قهرمان شدن زندگی میکنه و حاضره کلی تلاش و تمرین کنه تا بهش برسه! قشنگ بی خیالی مردونه و آرمانگرایی زنونه رو میشه توی این دو تا فسقل بچه دید. البته از نظر غلط املاییهای شرم آور با هم برابری می کردند!


منم پیش دانشگاهی بودم یکی از این دفترا داشتم. ولی در مقایسه با دفتر نرجس، سوالام خیلی سطحی نگرانه و دم دستی بود: یه چیزایی مث رنگ مورد علاقه ت و خواننده محبوبت و دیگه خیلی که فلسفی میشد تعریفت از زندگی و عشق و شکست و. 


دفترم رو پیدا کردم و نشستیم جوابهای خودمون رو خوندیم و اصلا باورمون نمیشد حدود ۱۵ سال پیش اینجوری فکر می کردیم. یه سوال بود نظرت در مورد جنس مخالف چیه. قشنگ همه مون (من و خواهرام و دوستام و یه سری دخترای فامیل) زدیم جنس مخالف رو پدیم با نظراتمون. من موندم اون حجم کینه و نفرت به جنس مخالف رو دقیقا کجامون جا داده بودیم نرجس مونده بود حیرون که بابا شماها چتون بوده؟! همتون یه جوری نوشتید انگار بارها از طرف مردها مورد جسمی و جنسی و ظلم و خیانت قرار گرفتید 


خودشم نشست سوالای دفتر منو جواب داد. برای این سوال نوشته بود اونام آدمن مث ما! واقعنا! اونام آدمن مث ما! البته بعضیا هم این قسمت "مث ما" رو اونقدر غلیظ می کنن که انگار فقط از سر تفریح و سرگرمیه که میگیم دو جنس وجود داره و در واقع دو جنس یکیه! 


ولی به نظر من نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی بی نمک. بهتره به جای غول کردن جنس مخالف یا نادیده گرفتن تفاوتها، کمک کنیم بچه هامون ویژگیهای جسمی و روانی خودشون و جنس مخالف، شرایط فرهنگی و اجتماعی مربوط به روابط دو جنس و مهارتهای برقراری ارتباط سالم و انسانی با اونها رو یاد بگیرن.


پی نوشتها:

۱. اگه تا حالا از من سوالی پرسیدید که گفتم بعدا جواب میدم و جواب نداده م، لطفا بذارید به پای آایمرونم و پایین همین پست یا پستهای بعدی دوباره بپرسید تا جواب بدم. 


۲. امروز یه نفر پشت تلفن فکر کرد من یه خانم حدود ۴۵ ساله هستم!!! من عادت دارم پشت تلفن بهم بگن "عمو جون گوشی رو بده بزرگترت"!‍♀️


۳. اگه بعد ده روز پست گذاشت رگباری، الان چهار روزه پست نذاشتم (و چقدرم شما نگرانم شدید ) به خاطر حرف نداشتن نیست. خیلی چیزا بود و هست که میشه نوشت ولی خودم حوصله م از هر روز نوشتن رفت! اینم که این پست رو محاوره ای نوشتم به خاطر همینه! وگرنه حرف زیاده! میدونید که من وقتی دغدغه یا نگرانی یا غم دارم زبونم پرکارترین عضو بدنم میشه و حالا پر از دغدغه های مختلف در طرح و رنگ و جنسهای متفاوتم!


۴. یکی از دغدغه های کرونایی من، لغو نمایشگاه کتاب بود که امروز متوجه شدم لغو نشده ولی به اواخر خرداد افتاده. ان شالله که تا اون روز یادمون رفته یه زمانی یه کرونایی هم بوده!


۵. اینجا کسی هست که پیج دکتر چاوشی (روانشناس) رو تو اینستا دنبال کنه؟


۶. داشتم عنوان پست رو می نوشتم یادم افتاد به اون دوست شمالیم که میگفت اوایل که اومده بوده اصفهان از این که میشنیده سن یه نفر رو میگن: "یه ۱۰_۱۸ سال" حیرت میکرده که دقیقا یعنی چند سال؟! آخه ده کجا و ۱۸ کجا!؟ در همین راستا، اگه یکی میگفته ساعت هشت ربع کمه فکر میکرده منظورش هشت و ربعه!


دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم

گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم

قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم

دوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم

نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار

عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم

زردرویی می‌کشم زان طبع نازک بی‌گناه

ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم

ای نسیم منزل لیلی خدا را تا به کی

ربع را برهم زنم اطلال را جیحون کنم

من که ره بردم به گنج حسن بی‌پایان دوست

صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم

ای مه صاحب قران از بنده حافظ یاد کن

تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم


نرجس (خواهرزاده حدودا ۱۳ ساله م) یه دفتر درست کرده پر از سوالهای عجق وجق باحال و میده بهمون که جواب بدیم. مثلا باید از کار درستی که از انجامش پشیمونیم و کار احمقانه ای که از انجامش پشیمون نیستیم، از بزرگترین و کوچکترین هدفهامون و کارهایی که به خاطر رسیدن به اونها حاضریم انجام بدیم، و این که آیا دلمون زندگی دوباره میخواد و. بنویسیم! کلا سوالها که تموم میشه حس میکنی یه سفر عمیق فلسفی تو دل زندگی خودت رفتی و برگشتی و فقط میخوای جیغ بکشی!  


حالا جالبه مهدی و سارای کلاس دومی هم نشستن به این سوالها جواب داده ن و سارا اون قدر خوشش اومده که میخواد خودشم یه دفتر اینجوری درست کنه. 


تفاوتهای جواب دادن این دو تا هم زمین تا آسمونه. مثلا مهدی برای کارتون دیدن زندگی میکنه و برای رسیدن به این هدف حاضره پا شه تلویزیون رو روشن کنه! ولی سارا برای قهرمان شدن زندگی میکنه و حاضره کلی تلاش و تمرین کنه تا بهش برسه! قشنگ بی خیالی مردونه و آرمانگرایی زنونه رو میشه توی این دو تا فسقل بچه دید. البته از نظر غلط املاییهای شرم آور با هم برابری می کردند!


منم پیش دانشگاهی بودم یکی از این دفترا داشتم. ولی در مقایسه با دفتر نرجس، سوالام خیلی سطحی نگرانه و دم دستی بود: یه چیزایی مث رنگ مورد علاقه ت و خواننده محبوبت و دیگه خیلی که فلسفی میشد تعریفت از زندگی و عشق و شکست و. 


دفترم رو پیدا کردم و نشستیم جوابهای خودمون رو خوندیم و اصلا باورمون نمیشد حدود ۱۵ سال پیش اینجوری فکر می کردیم. یه سوال بود نظرت در مورد جنس مخالف چیه. قشنگ همه مون (من و خواهرام و دوستام و یه سری دخترای فامیل) زدیم جنس مخالف رو پدیم با نظراتمون. من موندم اون حجم کینه و نفرت به جنس مخالف رو دقیقا کجامون جا داده بودیم نرجس مونده بود حیرون که بابا شماها چتون بوده؟! همتون یه جوری نوشتید انگار بارها از طرف مردها مورد جسمی و جنسی و ظلم و خیانت قرار گرفتید 


خودشم نشست سوالای دفتر منو جواب داد. برای این سوال نوشته بود اونام آدمن مث ما! واقعنا! اونام آدمن مث ما! البته بعضیا هم این قسمت "مث ما" رو اونقدر غلیظ می کنن که انگار فقط از سر تفریح و سرگرمیه که میگیم دو جنس وجود داره و در واقع دو جنس یکیه! 


ولی به نظر من نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی بی نمک. بهتره به جای غول کردن جنس مخالف یا نادیده گرفتن تفاوتها، کمک کنیم بچه هامون ویژگیهای جسمی و روانی خودشون و جنس مخالف، شرایط فرهنگی و اجتماعی مربوط به روابط دو جنس و مهارتهای برقراری ارتباط سالم و انسانی با اونها رو یاد بگیرن.


پی نوشتها:

۱. اگه تا حالا از من سوالی پرسیدید که گفتم بعدا جواب میدم و جواب نداده م، لطفا بذارید به پای آایمرونم و پایین همین پست یا پستهای بعدی دوباره بپرسید تا جواب بدم. 


۲. امروز یه نفر پشت تلفن فکر کرد من یه خانم حدود ۴۵ ساله هستم!!! من عادت دارم پشت تلفن بهم بگن "عمو جون گوشی رو بده بزرگترت"!‍♀️


۳. اگه بعد ده روز پست گذاشت رگباری، الان چهار روزه پست نذاشتم (و چقدرم شما نگرانم شدید ) به خاطر حرف نداشتن نیست. خیلی چیزا بود و هست که میشه نوشت ولی خودم حوصله م از هر روز نوشتن رفت! اینم که این پست رو محاوره ای نوشتم به خاطر همینه! وگرنه حرف زیاده! میدونید که من وقتی دغدغه یا نگرانی یا غم دارم زبونم پرکارترین عضو بدنم میشه و حالا پر از دغدغه های مختلف در طرح و رنگ و جنسهای متفاوتم!


۴. یکی از دغدغه های کرونایی من، لغو نمایشگاه کتاب بود که امروز متوجه شدم لغو نشده ولی به اواخر خرداد افتاده. ان شالله که تا اون روز یادمون رفته یه زمانی یه کرونایی هم بوده!


۵. اینجا کسی هست که پیج دکتر چاوشی (روانشناس) رو تو اینستا دنبال کنه؟


۶. داشتم عنوان پست رو می نوشتم یادم افتاد به اون دوست شمالیم که میگفت اوایل که اومده بوده اصفهان از این که میشنیده سن یه نفر رو میگن: "یه ۱۰_۱۸ سال" حیرت میکرده که دقیقا یعنی چند سال؟! آخه ده کجا و ۱۸ کجا!؟ در همین راستا، اگه یکی میگفته ساعت هشت ربع کمه فکر میکرده منظورش هشت و ربعه!


یک بار در همین وبلاگ، یک نفر به طور ناشناس از من پرسید که چه طور میتوانم بچه ها را این همه دوست داشته باشم! راستش را بخواهید برای من هم عجیب است که بعضیها چه طور میتوانند بچه ها را دوست نداشته باشند! من حتی این طور هستم که وقتی به بچگیهای یک آدم بزرگ فکر میکنم یا عکسهای بچگیهایش را میبینم بیشتر از قبل دوستش دارم یا مثلا وقتی احساس دوست داشتن یک نفر در من فوران میکند، حتما  به این که وقتی بچه بوده است چه کار میکرده هم فکر میکنم و دلم میرود برای دیدن عکسهای آن وقتهایش. اصلا فراتر از همه اینها، وقتی در مورد یک قاتل، قاچاقچی، چاقوکش، معتاد، و هر فرد دیگری که زندگی غیراخلاقی دارد و انسانیتش را با چیزهای بی ارزش معاوضه کرده است فکر می کنم، بی تردید لحظه تولدش را در ذهنم تصور میکنم که بوی فرشته میداده است و تمام روزهای کودکیش را، که پر از معصومیت بوده و میشده لپش را کشید یا بغلش کرد و چرخید یا با کاغذ رنگی برایش ماسک یا تاج سر ساخت و خوشحالش کرد! و آن وقت به اندازه همه دنیا، دلم برای کودکی که بزرگ شده و به چنین سرنوشتی رسیده میسوزد! در حالی که شاید اگر به او فقط به عنوان یک بزرگسال نگاه کنم و در نظر نگیرم که زمانی کودک بوده است، چیزی جز نفرت نثارش نخواهم کرد!


اولین جایی که کرونا در زندگی من نشانه رفت، کار جدیدم بود! من به خاطر کارم نمیتوانستم قرنطینه مطلق باشم (در این مورد شاید در پست دیگری نوشتم) و سعی کردم با رعایت توصیه های بهداشتی از خانه خارج شوم. اما از امروز رسما خانه نشینی ام شروع شد و امیدوارم دق نکنم، چون برای من که دختر سعدی ام، یکی از سخت ترین کارهای روی زمین است!

اوایل مدام با مامان بر سر ضرورت یک سری مراقبتها و توصیه ها بحث داشتم! بحثمان از یک گفتگوی ساده شروع می شد و کم کم بالا میگرفت و بعد هر دو سکوت میکردیم و بعد از چند دقیقه در مورد مسائلی که بر سرش توافق داریم حرف میزدیم مامان معتقد بود اگر تقدیر کسی این باشد که بمیرد میمیرد و اگر نباشد نه و کاری به این حرفها ندارد من میگفتم پس برویم وسط اتوبان بایستیم اگر تقدیرمان نباشد نمی میریم. او میگفت تو چقدر میترسی. من میگفتم ترس با احتیاط فرق دارد و یک وقتهایی همان اول، به هم میگفتیم بیا اصلا در این باره حرف نزنیم که بحثمان می شود‍♀️

در نهایت هم وقتی مراجع تقلید به رعایت توصیه های بهداشتی و گوش دادن به حرف پزشکان سفارش کردند و وقتی برنامه سمت خدا، در زیرنویسهایش، اولین توصیه اش برای از بین بردن کرونا همکاری با پزشکان و رعایت توصیه های بهداشتی بود (و بعد چیزهایی مثل دعای هفتم صحیفه سجادیه و.) مامان هم کوتاه آمد و الان از بحثهایمان با خنده یاد میکنیم و من به مامان میگویم خدا رو شکر که مراجع تقلید آمدند وسط دعوا و جدایمان کردند! چند روز پیش هم به ندا میگفتم دیگر خود مراجع تقلید و ون سمت خدا، یکی یکی آمدند در خانه ما را زدند و از مامان خواهش کردند به حرف پزشکان گوش دهد تا مامان کوتاه آمد

یک حرف قشنگی هم که از حاج آقای سمت خدا شنیدیم و بسیار لذت بردیم این بود که گفت شان خدا شفا دادن است و شان پزشک این است که کشف کند خدا شفا را در چه چیزی گذاشته است. پس گوش کردن به  توصیه های بهداشتی و درمانی پزشکها، عین توکل به خدا و دل سپردن به او است.

حالا وضعیت به این صورت است که حدود دو هفته پیش به مقدار کافی شوینده های مختلف گرفته ایمو از بس دستهایمان را به مدت یک دقیقه با مایع دستشویی میشوییم، پشت دستهایمان خشک شده و دم و دقیقه باید کرم بزنیم. تا دیروز هم که من مجبور به بیرون رفتن از خانه بودم (و البته مامان هم گاهی میرود) هر وقت میرسیم خانه، لباسهایمان را از در و دیوار حیاط آویزان میکنیم تا کروناهایش بریزد!

با کوچکترین سرفه و سردرد هر کدام از اعضای خانواده، همه بسیج میشویم و هی آبجوش و دمنوش به خوردش میدهیم. جدیدا به دمنوشهایمان طعم و عطر جدیدی هم اضافه کرده ایم که آن را مدیون پوست پرتقال رنده شده ی خشک شده هستیم و تنوعی دوست داشتنی است. تلفن زدنها و احوالپرسیهایمان و برادرها بیشتر از قبل شده است.

خلاصه این که زندگی میگذرد هر چند نه چندان بر وفق مراد ولی باز هم خدا رو شکر.

+

چالش وبلاگی مشتاق الیه

++ چند روز پیش که چالش گل آقا را به طور اتفاقی دیدم، با خودم گفتم چه طور در این همه سالی که من وبلاگ مینویسم تا حالا یک دعوت به چالش هم نداشته ام و آن دو سه باری هم که شرکت کرده ام، جزء "و همه کسانی که اینجا را میخوانند" بوده ام! فکر کنم خدا صدایم را شنید که امروز برای اولین بار، دو نفر به چالش دعوتم کردند. این چالش اول، دومی را هم نصفش را نوشته ام و وقتی کامل شد منتشر می کنم.
+++ مواظب خودتان و عزیزانتان باشید.

پلنگ صورتی عزیزم!

سلام.

شاید ذوق کنی اگر بگویم حتی قبل از این که دست چپ و راستم را از هم تشخیص بدهم، مجذوب تو و آن رنگ صورتی جیغت و آن معصومیت چهره و نگاهت و آن همه شیطنتها و خرابکاریهایت بوده ام و هنوز هم هستم! شاید هم مثل آن وقتهایی رفتار کنی که همه چیز را به هم میریزی و بعد شانه بالا می اندازی و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده میروی پی کارت. نمیدانم. 


به هر حال که من خیلی دوستت دارم و لپتابم پر از انیمیشنهای تو است. حتی در این سن و سال هم، وقتی تلویزیون تو را نشان میدهد، میخکوبت میشوم و با تماشای صحنه هایی که باره و بارها دیده ام، جوری قهقهه میزنم که گاهی اعضای خانواده دو متر بالا میپرند! تازه دو تا عروسک بزرگ از تو هم دارم! حالا تو شانه بالا بینداز و محل نگذار! از علاقه من چیزی کم نمیشود.


اما نمیدانی نامه نوشتن برای تو، که یک کلمه هم حرف نمیزنی، چه قدر سخت است. راستش را بخواهی من همیشه مجذوب کسانی می شوم که زبان به دندان نمی گیرند و یک سره حرف می زنند. اما نمیدانم چرا تو را (و بعد از تو تام و جری را) به کلاه قرمزی، جودی آبوت و آن شرلی ترجیح میدهم!


پلنگ صورتی عزیزم!

تو چه طور میتوانی در سکوت محض زندگی کنی و نترکی؟! چه طور میتوانی بدون این که حتی یک کلمه حرف بار کسی کنی، آنها را از شدت خشم به مرز انفجار برسانی؟ راستی تو کلا حرف نمیزنی یا فیلمت است؟! صدایت چه طوری است؟! بم و مردانه یا صورتی و ظریف؟! فقط حرف نمیزنی یا نامه هم نمینویسی؟! دست کم نامه که میخوانی؟! لطفا ناامیدم نکن و وقتی نامه ام را خواندی، یه اثر پنجه صورتی خوشرنگ پایین آن بگذار تا بدانم که خوانده ای! همین برایم کافی است!


+ بازی وبلاگی

آقا گل

+ مرسی از دعوت دوستان نازنینم:

دکتر هوپ و

سمیرا شیری


 

بعدا نوشت:

در جواب یکی از کامنتهای پست "نه به تدریس مجازی" نوشتم:

 الانم خدا رو شکر تو کانال دانشجوها هنوز ادمینم نکرده. دو بارم پیام دادم به مسوول آموزش فقط جواب داده اکی! ان شالله آخرشم یادش میره منم که دیگه یادآوری نمی کنم (یعنی الان اگه برم ببینم منو ادمین کرده میام اینجا ببینم اون چشم شور کیه؟)


برگرفته از: behappy.blog.ir (شارمین امیریان)




الان رفتم نگاه کردم دیدم ادمین شده ام!!! تقصیر هر کسی هست خودش بیاید اعتراف کند

ساعت:۱۷:۵۹ دوشنبه ۲۶ اسفند


از همان روزهای اولیه ی تعطیلی دانشگاهها و شروع قرنطینه، من هی به روی خودم نیاوردم که باید برای دانشجوهایم تدریس مجازی بگذارم و حتی میگفتم اگر دانشگاه هم بگوید بگذارید قبول نمیکنم! آخر وقتی سر کلاس، چشم در چشم دانشجوها درس میدهی و هزار و یک جنگولک بازی هم در می آوری که درسهای سنگین برایشان جذابیت پیدا کند و گوش بدهند و یاد بگیرند، باز خیلیهایشان چیز زیادی یاد نمیگیرند؛ وای به وقتی که بخواهی ویس یا ویدئو بفرستی.

خلاصه که من سکوت کردم، دانشگاه و دانشجوهایم هم سکوت کردند! فقط یک بار یک نفرشان در تلگرام سراغ گرفت که او هم قبل از این که من پیامش را باز کنم خودش پاکش کرد! 

هفته پیش، مدیر گروهمان، در گروه اساتید روانشناسی از ما خواست که برای هر کلاسمان یک گروه تشکیل دهیم و تدریس مجازی را شروع کنیم. من که به روی مبارک نیاورده سوت ن صحنه را (و البته نه گروه را) ترک کردم! اما یک عده استاد وظیفه شناس، ضمن تشکر از زحمات مدیر گروه، اعلام کردند که از همان هفته اول تعطیلی، نگذاشته اند پشت دانشجوها باد بخورد و فورا گروه تشکیل داده اند یا در گروههایی که از قبل داشته اند، تدریس مجازی گذاشته اند و حالا اصلا انگار نه انگار که از این ترم، فقط سه جلسه کلاس رفته ایم؛ آنها اصلا عقب نیستند  من هم در دلم اینجوری ☹ نگاهشان کردم و باز به روی خودم نیاوردم.

تا این که دو سه روز پیش، یک دفعه به گروه جدیدی با اسم اساتید دانشگاه فلان اضافه شدم که علاوه بر اساتید و مدیر گروهها، مسوول آموزش و رییس دانشگاه هم در آن بودند و گفتند که برای هر استاد، در ایتا یک کانال ساخته ایم و دانشجوهایش را عضو آن کرده ایم و شما هم بشتابید عضو شوید و خبر بدهید تا ادمینتان کنیم و تدریس از طریق ویس یا ویس و پاور را شروع کنید؛ آن هم با حضور مدیر گروه و مسوول آموزش!  

یعنی دیگر هیچ چاره ای نبود. مجبوووووور بودم تدریس مجازی داشته باشم. من قبلا برای یک موسسه آزاد خیلی معروف در اصفهان، چند تا درس را به صورت مجازی تدریس کرده ام (که الان سی دی هایش در سر تا سر کشور پخش می شود) و میدانم چه کار مزخرف و حوصله سربری است؛ به خاطر همین خیلی زود این بخش همکاری را قطع کردم و فقط تدریس حضوری را ادامه دادم. اما الان دانشگاه خودمان مجبورم میکرد مجازی تدریس کنم.

خلاصه این که تا لینک کانالم که مشکل داشت اصلاح شود و من بتوانم عضو شوم یک روز طول کشید. امروز به مسوول  پیام دادم که آقای فلانی لطفا مرا ادمین کنید! اما. اتفاقی که افتاد این بود که ایتا قطع شد!

و الان من دست به دعایم که خدایا! کرونا ویروس را نابود کن و تا نابود نکرده ای، ایتا را وصل نکن!

اولین جایی که کرونا در زندگی من نشانه رفت، کار جدیدم بود! من به خاطر کارم نمیتوانستم قرنطینه مطلق باشم (در این مورد شاید در پست دیگری نوشتم) و سعی کردم با رعایت توصیه های بهداشتی از خانه خارج شوم. اما از امروز رسما خانه نشینی ام شروع شد و امیدوارم دق نکنم، چون برای من که دختر سعدی ام، یکی از سخت ترین کارهای روی زمین است!

اوایل مدام با مامان بر سر ضرورت یک سری مراقبتها و توصیه ها بحث داشتم! بحثمان از یک گفتگوی ساده شروع می شد و کم کم بالا میگرفت و بعد هر دو سکوت میکردیم و بعد از چند دقیقه در مورد مسائلی که بر سرش توافق داریم حرف میزدیم مامان معتقد بود اگر تقدیر کسی این باشد که بمیرد میمیرد و اگر نباشد نه و کاری به این حرفها ندارد من میگفتم پس برویم وسط اتوبان بایستیم اگر تقدیرمان نباشد نمی میریم. او میگفت تو چقدر میترسی. من میگفتم ترس با احتیاط فرق دارد و یک وقتهایی همان اول، به هم میگفتیم بیا اصلا در این باره حرف نزنیم که بحثمان می شود‍♀️

در نهایت هم وقتی مراجع تقلید به رعایت توصیه های بهداشتی و گوش دادن به حرف پزشکان سفارش کردند و وقتی برنامه سمت خدا، در زیرنویسهایش، اولین توصیه اش برای از بین بردن کرونا همکاری با پزشکان و رعایت توصیه های بهداشتی بود (و بعد چیزهایی مثل دعای هفتم صحیفه سجادیه و.) مامان هم کوتاه آمد و الان از بحثهایمان با خنده یاد میکنیم و من به مامان میگویم خدا رو شکر که مراجع تقلید آمدند وسط دعوا و جدایمان کردند! چند روز پیش هم به ندا میگفتم دیگر خود مراجع تقلید و ون سمت خدا، یکی یکی آمدند در خانه ما را زدند و از مامان خواهش کردند به حرف پزشکان گوش دهد تا مامان کوتاه آمد

یک حرف قشنگی هم که از حاج آقای سمت خدا شنیدیم و بسیار لذت بردیم این بود که گفت شان خدا شفا دادن است و شان پزشک این است که کشف کند خدا شفا را در چه چیزی گذاشته است. پس گوش کردن به  توصیه های بهداشتی و درمانی پزشکها، عین توکل به خدا و دل سپردن به او است.

حالا وضعیت به این صورت است که حدود دو هفته پیش به مقدار کافی شوینده های مختلف گرفته ایمو از بس دستهایمان را به مدت یک دقیقه با مایع دستشویی میشوییم، پشت دستهایمان خشک شده و دم و دقیقه باید کرم بزنیم. تا دیروز هم که من مجبور به بیرون رفتن از خانه بودم (و البته مامان هم گاهی میرود) هر وقت میرسیم خانه، لباسهایمان را از در و دیوار حیاط آویزان میکنیم تا کروناهایش بریزد!

با کوچکترین سرفه و سردرد هر کدام از اعضای خانواده، همه بسیج میشویم و هی آبجوش و دمنوش به خوردش میدهیم. جدیدا به دمنوشهایمان طعم و عطر جدیدی هم اضافه کرده ایم که آن را مدیون پوست پرتقال رنده شده ی خشک شده هستیم و تنوعی دوست داشتنی است. تلفن زدنها و احوالپرسیهایمان و برادرها بیشتر از قبل شده است.

خلاصه این که زندگی میگذرد هر چند نه چندان بر وفق مراد ولی باز هم خدا رو شکر.

+

چالش وبلاگی مشتاق الیه

++ چند روز پیش که چالش گل آقا را به طور اتفاقی دیدم، با خودم گفتم چه طور در این همه سالی که من وبلاگ مینویسم تا حالا یک دعوت به چالش هم نداشته ام و آن دو سه باری هم که شرکت کرده ام، جزء "و همه کسانی که اینجا را میخوانند" بوده ام! فکر کنم خدا صدایم را شنید که امروز برای اولین بار، دو نفر به چالش دعوتم کردند. این چالش اول، دومی را هم نصفش را نوشته ام و وقتی کامل شد منتشر می کنم.
+++ مواظب خودتان و عزیزانتان باشید.

بادی که از برخورد پی در پی برگ برگ کتاب تاریخ به یاخته های خاکستری مغز می وزید افکارم را روی زمان متمرکز تر می‌کرد. از همان روزهای ازل؛ در هر دورانی، مطابق با شرایط و فرهنگ منطقه ای آن زمان مشکلات و بحران هایی ساکنین زمین را موردحمله خود قرار می‌داد. گویا این رسم است که بشر دوپا هرگز بدون دغدغه زندگی سپری نشود. 

هر کسی هم برای خودش زندگی ای دارد. زندگی ای با دغدغه های مخصوص خودش. می جنگد و برای رسیدن به اهدافش، دغدغه هایش را برطرف میکند. آری! این قانون از ازل هستی بوده و انگار تا کنون که هنوز ابد فرا نرسیده قصد دارد پابرجا بماند. 

اما اصلا چه شد که من سر  به هوا، هوایم از درس و مشق و ورزش و اهداف کوچکم به هوای آلوده به تشویش شهر آلوده شد؟! چه شد که من برگ های تاریخ را ورق زدم و افکارم درگیره -هستی-ای شد که گاهی بعضی‌ها از -نیست- شدنش میگویند؟!

راستش این روزها افکارم در هرکجا قصد سفر می‌کرد به یک تاج کوچک نا پیدا می رسید که بر سر هر کسی می نشست نفس هایش را تنگ می کرد. این تاج، تاج عزت نبود که همگان برایش سر و دست بشکند؛ بلکه از ترس حضورش درب ها را می بستند و همه ی همه به خانه هاشان می رفتند. این تاج کوچک مدرسه ها را بست. ورزشگاه ها را بست. درهای نداشته ی جاده‌ها را و حتی پارک‌ها را هم بست.  و اصلا انگار در خانه اهل تفکر و تعقل را بست که به بست. در عوض در داروخانه ها را و بیمارستان ها را گشود. نشست و نقاش های خوش ذوق عکس این تاج به ظاهر کوچک را در لای لای نگاره ها و نوشته های خویش هک کردند.

این روزها افکارم به هر کجا سفر می کند به بن بست می خورد. نه تنها من؛ که صاحبان قدرت و صاحبان علم هم به کوچه ای تنگ رسیده اند که برای رهایی از آن تمام قدرت خویش را به کار گرفته اند. اصلا گویا جهانی بزرگ به بن بست رسیده. هرچند نمی پذیرد و البته که چیز ساده ای نیست پذیرفتنش. 

می دانید؛ شاید صاحبان دین هم اکنون دیگر از بی فکری های خود دست برداشته اند و به علم هم اعتنا می کنند، هرچند دینی که درست، همه جانبه و کامل به آن عمل شود بالاترین علم را دارد. 

شاید صاحبان علم هم اکنون دیگر از بی فکری های خود دست برداشتند و به دین هم اعتنا می کنند، هرچند علمی که درست، همه جانبه و کامل به آن عمل شود بالاترین دین را دارد. می‌دانید به نظرم بشر عادیِّ دو پا نه هنوز دینی دارد و نه علمی. به نظرم ما از انسانیت هنوز خیلی فاصله داریم. جهانی گسترده از تاجکی کوچک به عجزی خفیف یا عظیم بسته به شرایط مخصوصش رسیده که یا این عجز را کامل پذیرفته و یا هنوز با آن مبارزه می کند. البته که این مبارزه وظیفه مطلق بر همه انسانهای کوچک و بزرگ در این روزهاست. اما. 

اما به نظرم هر مبارزه‌ای فرمانروایی می خواهد. هر جنگی راهبری. و برای پیروزی قطعا اتحاد طلب می کند. وضعیت کنونی نیز راهبران و عالمانی دارد که برای سلامت جامعه تمام تلاش خویش را می کنند و جامعه نیز برای سلامتش فرمانبری می‌کند. 

در این جنگ با تاجکی که بحران جهانی شده علاوه بر فرمانبری و قرنطینه شدن جسم و رعایت مواردی که عالمان این بحران می گویند؛ افکار کودکانه ی در حال رشدم سرشار شده از سوال‌هایی که هرچه می کند پاسخی نمی یابد !. 

من در تمام این لحظات به این می اندیشم: آیا کسی بزرگتر از جهان ما هست که آگاه به تمام کوچکی ها باشد و تاجی بر سرش باشد که قوی تر از این تاجک باشد؟!» 

آری! بزرگی بزرگتر از تمام بزرگی ها، آگاه به کوچکترین کوچک ها. تاجی بدون غرور بر سرش باشد و هوای آلوده به تشویش ها و خطرات این تاجک را سلامت سازد؟.

حجت کیست؟!

او کجاست؟!



نویسنده: نرجس ۱۳ ساله (خواهرزاده عزیزتر از جان)

من که مردم براش


پارسال این موقع، دو سوم بلاگرها پستی با محتوای "سال قبل خود را چگونه گذراندید" یا/ و "تصمیم دارید سال بعد خود را چگونه بگذرانید" نوشته و بعضیها، پیشاپیش سال نو را تبریک گفته بودند. 


امسال اما. دور از جان همه، انگار روی بلاگستان گرد مرگ پاشیده اند و تقریبا هیچ کس در این شرایط اسفبار، دستش به نوشتن نمیرود. 


درست است که اتفاقهای تلخ ۹۸ زیاد بود و شاید یک ماه اخیر، در حال تجربه کردن ترینش هستیم، اما منصف اگر باشیم، حتما روزهای خوب زیادی را در همین سال پیدا میکنیم که لبخندی عمیق و دلچسب روی لبهایمان نشانده است. بیایید برای تزریق عشق و انرژی مثبت به خودمان و دیگران، از این لبخندها بنویسیم.


نیازی نیست لبخندمان بابت یک اتفاق فوق العاده بوده باشد یا یک عالم لبخند زده باشیم! همین که بهانه هایی برای لبخند داشته ایم کافی است؛ بگردید و دست کم ۸ اتفاقی را که در سال ۹۸ لبخند روی لبتان نشانده است را پیدا کنید و در موردشان بنویسید.  کلی ننویسید (مثلا به جای وقتی با دوستانم هستم بنویسید فلان روز که با فلان دوست به فلان جا رفتم). لبخندهایتان را با اما و اگر خراب نکنید. شاید در آن اتفاقی که لبخند روی لبتان نشانده، نکته های منفی هم باشد یا بعدش اتفاقی افتاده باشد که لذت آن لبخند را از شما گرفته باشد. ولی لطفا فقط روی همان حس اولیه لبخند تمرکز کنید و از آن بنویسید. اگر بتوانید عکسهای مستندتان را هم ضمیمه اش کنید که چه بهتر؛ مثلا دیدار یک دوست لبخند روی لبتان نشانده و شما تصویری از روز دیدارتان میگذارید (من نتوانستم چون همین چند روز پیش، عکسهای گوشی را روی لپتاب ریختم). 


هشت لبخند نود و هشتی من:

۱. داداش گفت: "دارم بابا میشم." من مردم از خوشی. لذت دیدن شادی بی حد داداش، بیشتر از ذوق فراوان خودم بابت عمه شدن بود!

۲. اولین درآمد کار مستقلم را به دست آوردم.

۳. بابا با دو گلدان سبز و صورتی عالی به خانه آمد؛ برای من خریده بود؛ میدانست چقدر گلدانهای رنگی رنگی دوست دارم. برایم شمعدانی کاشت که عاشقش هستم.

۴. شب تولدم باران بارید. روز بعدش با رفیقان جان رفتیم سی و سه پل و دوباره باران آمد. یک روز عالی در کنار سه رفیق بی نظیر.❤❤❤

۵. یک عالم کتاب با قیمت قدیم و کتابهایی با ۵۰ در صد تخفیف پیدا کردم و خریدم. (هیچ ربطی هم به استان محل ستم ندارد! خودتان هم بودید ذوق میکردید ).

۶. اولین قرار وبلاگی کل عمرم؛ با دکتر هوپ عزیزم (امسال تو بیا که ببرمت کوه صفه!)

۷. شبی که خیلی اتفاقی و عجیب، سر از خانه رفیق جان درآوردم و  همان جا ماندم و کلی خوش گذشت.

۸. هر بار که هنوز انارهای قبلی تمام نشده، بابا دوباره انار میخرید

و



لیست دعوتیها زیادند و حتی بعضیهایشان نوشتن را تعطیل کرده اند یا شاید دیگر اینجا را نخوانند ولی به هر حال دعوتند ( به ترتیب الفبا!):

آبان، دکتر احسان، بانوچه، پاییز، پرنیان، ترنج، ریحانه (اینجا بدون من)، رحیم فلاحتی، سمیرا شیری، شنگول العلما، عذرا، غ زل، گندم بانو، ماهور (لبخند)، محمدحسین (مخ سوخته)، مشتاق الیه، مهرداد تکلو، مهدی (اردیبهشت)، میرزا مهدی، نیروانا، نیلوفر (دفتر خاطرات من)، دکتر هوپ، هیوا و همه کسانی که این پست را خواندند.


+ لطفا اگر نوشتید خبر بدهید.


لبخندهای شما:

پریسا سادات _ 

سمیرا شیری _ 

اَسی _ 

فاطمه حسینی _ 

آرام _ 

فتل فتلیان _ 

نیروانا _ 

Reyhaneh _ 

ریحانه (اینجا بدون من) _ 

nobody _ 

aramam _ 

مریم بانو _ 

سید جواد _ 

مشتاق الیه _ 

علیرضا _

کلوچه


+ بعضی از دوستان در چالش شرکت کرده اند و نه خبر داده اند که لینکشان کنم، نه لینک این پست را گذاشته اند که دعوتیهای خودشان، خبر بدهند و اینجا لینک شوند. نکنید این کارها را! لبخندهایتان را احتکار نکنید

++ پست پایینی رو هم بخونید


۱. اگر یادتان باشد، در

این پست و

این پست نوشتم که چه طور مجبور شدم به تدریس مجازی "اجباری" تن بدهم و همه امیدهایم برای قطعی ایتا و. ناامید شد. بالاخره بعد از کمی غرغر، دیدم چاره ای نیست و ضبط را شروع کردم. 


۲. از آنجایی که در تدریس، کمی تا قسمتی دچار اعتماد به سقف هستم، تصمیم گرفتم طوری پیش بروم که هیچ قسمتی را دو بار ضبط نکنم. برای این کار، از نرم افزار ضبط روی گوشی (و نه گزینه ضبط ایتا) استفاده کردم. هر سرفصل یا عنوان را ضبط میکردم، میزدم روی مکث، آب میخوردم یا صدایم را صاف میکردم و میرفتم سراغ ادامه. نتیجه کار چیز خاصی از آب درآمد! هر بار ضبط را قطع و دوباره شروع کرده بودم، صدای جدیدی را از خودم به نمایش گذاشته بودم ‍♀️ یک جا با صدای لوس نخواستنی ام حرف زده بودم، یک جا با صدای محکم و قاطعم! یک جا آرام و شمرده شمرده کلمات را ادا کرده بودم و یک جا اوج گرفته بودم و با چنان شور و هیجانی حرف میزدم که انگار در یک سالن همایش چند صد نفری هستم. خلاصه که اگر این روزها، در فضای مجازی، فایلی با صدای "استاد چند حنجره" به دستتان رسید، بدانید که متعلق به من است! چون من دقیقا همان فایل را داخل کانالم گذاشتم و خیلی هم راضی ام!


۳. یکی دو شب قبل از شروع ضبط، خواب میدیدم در کلاس مشغول تدریس هستم و هیچ کس گوش نمیدهد! الان هم که کار ضبط را شروع کرده ام، گاهی حس میکنم نه تنها کسی گوش نمیدهد، بلکه هر بار فایل جدیدی را بارگزاری میکنم، زیرلبی چند تا کلمه و جمله ناشایست هم نثار روح پرفتوحم میکنند که در تعطیلات هم دست از سرشان برنمیدارم! نمیدانند من خودم بیشتر از آنها دارم جمله ناشایست نثار کرونا و مدیران دانشگاه میکنم!


۴. به ما گفته اند برای هر درستان دو جلسه و هر جلسه ۴۰ دقیقه ویس بگذارید و استدلالشان این است که قبل از عید، دو حلسه تعطیل شده و چون در ضبط صدا، اتلاف زمان کمتری هست، نیازی به ۹۰ دقیقه ای بودن جلسات نیست! یعنی تصورشان از کلاسهای ۹۰ دقیقه ای ما این است که فقط ۴۰ دقیقه اش مفید است و بقیه اش را هوله میرویم؟!


۵. من تازه برای هر کلاسم، یک جلسه ۴۰ دقیقه ای گذاشته ام و کلی هم شاد و شنگول بوده ام که عجب استاد خوب و وظیفه شناسی هستم! تا این که امروز، در کانال اساتید با این چت مواجه شدم:

 استاد الف: "سلام خدمت مدیران گروه و اساتید محترم. پاور هر کدام از فصل‌ها را به همراه فایل صوتی بر روی هر اسلاید و جزوه های کمکی دیگر در کانال ایتا برای دانشجویان گذاشتم و مطالب را کامل توضیح دادم. اگر اقدام دیگری جهت پیگیری وضعیت فعلی دانشجویان باید انجام شود ممنون میشوم در گروه اطلاع دهید." (من توی دلم: چه بیکااااار. چه خودشیرین کن. ☹ اقدامی دیگه واهَشتِی؟!) (واهشتی= باقی گذاشته ای)

 استاد ب‬‏: "سلام به همه عزیزان سال نو مبارک. آقای مسوول آموزش فرموده بودید ۲ جلسه قبل از عید تدریس مجازی گذاشته بشود. برای بعد از عید برنامه به چه صورت هست؟؟ آیا باید باز تدریس مجازی را ادامه بدهیم؟ تا چند جلسه؟؟" (من توی دلم: وای چه هول! خو حالا صبر کن ببین تا بعد عید چی میشه! آقای مسوول آموزش که علم غیب نداره! کلا انگار خیلی به این خوش گذشته بدش نمیاد ادامه بده )

‪ استاد الف: "سلام. 2 جلسه؟ من همشو گذاشتم."

استاد ج: "منم همه را گذاشتم." (به من همون حسی دست میده که در تمام طول دوران تحصیلاتم، همکلاسیهام به من به عنوان شاگرد وظیفه شناس داشتن!!!☹)

 استاد الف: "طوری نیس. بعد اگه جبرانی باید بگذاریم بازم براشون میگیم" (من توی دلم: خدایا دیگه خودت ظهور کن!)


۶. البته تدریس مجازی یک سری مزایا هم دارد: مثلا این که هر وقت دلت بخواهد درس میدهی و هر وقت دلت نخواهد درس نمیدهی؛ میتوانی در حین تدریس دراز بکشی، روی صندلی لم بدهی و پاهایت را روی میز بگذاری یا جلوی آینه بنشینی و خودت را آرایش کنی؛ پشت ترافیک نمیمانی و برای رفت و آمد وقت نمیگذاری؛ میتوانی با پیژامه راه راه و تی شرت سوراخ سوراخ و موهای ژولیده پولیده درس بدهی! 


۷. یعنی چیزی فهمیده اند؟! اصلا کسی گوش داده است؟! تا امروز که فقط یک نفر به آیدی ام پیام داده و از بحث تدریس شده سوال پرسیده است.


۸. عمیقا و شدیدا دلم برای دانشجوهایم و برای تدریس واقعی سر کلاس واقعی تنگ شده است. برای شیطنتهایشان، حاضر جوابیهایشان، شوخیها و خنده هایشان، تیپ زدنهایشان، بحثهایشان سر کلاس، درددل کردنها، هندوانه زیر بغل گذاشتنها، غرغر کردنها، درس خواندنها و نخواندنها، حواسپرتیشان موقع حضور و غیاب، دیر آمدنهایشان سرکلاس، کنفرانس دادنهای دست و پاشکسته شان حتی برای ترم یکی های دهه هشتادی ام، که فقط دو جلسه کلاس داشته ایم و زیاد نمیشناسمشان. دلم برای همه چیز دانشگاه تنگ شده.


بادی که از برخورد پی در پی برگ برگ کتاب تاریخ به یاخته های خاکستری مغز می وزید افکارم را روی زمان متمرکز تر می‌کرد. از همان روزهای ازل؛ در هر دورانی، مطابق با شرایط و فرهنگ منطقه ای آن زمان مشکلات و بحران هایی ساکنین زمین را موردحمله خود قرار می‌داد. گویا این رسم است که بشر دوپا هرگز بدون دغدغه زندگی سپری نشود. 

هر کسی هم برای خودش زندگی ای دارد. زندگی ای با دغدغه های مخصوص خودش. می جنگد و برای رسیدن به اهدافش، دغدغه هایش را برطرف میکند. آری! این قانون از ازل هستی بوده و انگار تا کنون که هنوز ابد فرا نرسیده قصد دارد پابرجا بماند. 

اما اصلا چه شد که من سر  به هوا، هوایم از درس و مشق و ورزش و اهداف کوچکم به هوای آلوده به تشویش شهر آلوده شد؟! چه شد که من برگ های تاریخ را ورق زدم و افکارم درگیره -هستی-ای شد که گاهی بعضی‌ها از -نیست- شدنش میگویند؟!

راستش این روزها افکارم در هرکجا قصد سفر می‌کرد به یک تاج کوچک نا پیدا می رسید که بر سر هر کسی می نشست نفس هایش را تنگ می کرد. این تاج، تاج عزت نبود که همگان برایش سر و دست بشکند؛ بلکه از ترس حضورش درب ها را می بستند و همه ی همه به خانه هاشان می رفتند. این تاج کوچک مدرسه ها را بست. ورزشگاه ها را بست. درهای نداشته ی جاده‌ها را و حتی پارک‌ها را هم بست.  و اصلا انگار در خانه اهل تفکر و تعقل را بست که به بست. در عوض در داروخانه ها را و بیمارستان ها را گشود. نشست و نقاش های خوش ذوق عکس این تاج به ظاهر کوچک را در لای لای نگاره ها و نوشته های خویش هک کردند.

این روزها افکارم به هر کجا سفر می کند به بن بست می خورد. نه تنها من؛ که صاحبان قدرت و صاحبان علم هم به کوچه ای تنگ رسیده اند که برای رهایی از آن تمام قدرت خویش را به کار گرفته اند. اصلا گویا جهانی بزرگ به بن بست رسیده. هرچند نمی پذیرد و البته که چیز ساده ای نیست پذیرفتنش. 

می دانید؛ شاید صاحبان دین هم اکنون دیگر از بی فکری های خود دست برداشته اند و به علم هم اعتنا می کنند، هرچند دینی که درست، همه جانبه و کامل به آن عمل شود بالاترین علم را دارد. 

شاید صاحبان علم هم اکنون دیگر از بی فکری های خود دست برداشتند و به دین هم اعتنا می کنند، هرچند علمی که درست، همه جانبه و کامل به آن عمل شود بالاترین دین را دارد. می‌دانید به نظرم بشر عادیِّ دو پا نه هنوز دینی دارد و نه علمی. به نظرم ما از انسانیت هنوز خیلی فاصله داریم. جهانی گسترده از تاجکی کوچک به عجزی خفیف یا عظیم بسته به شرایط مخصوصش رسیده که یا این عجز را کامل پذیرفته و یا هنوز با آن مبارزه می کند. البته که این مبارزه وظیفه مطلق بر همه انسانهای کوچک و بزرگ در این روزهاست. اما. 

اما به نظرم هر مبارزه‌ای فرمانروایی می خواهد. هر جنگی راهبری. و برای پیروزی قطعا اتحاد طلب می کند. وضعیت کنونی نیز راهبران و عالمانی دارد که برای سلامت جامعه تمام تلاش خویش را می کنند و جامعه نیز برای سلامتش فرمانبری می‌کند. 

در این جنگ با تاجکی که بحران جهانی شده علاوه بر فرمانبری و قرنطینه شدن جسم و رعایت مواردی که عالمان این بحران می گویند؛ افکار کودکانه ی در حال رشدم سرشار شده از سوال‌هایی که هرچه می کند پاسخی نمی یابد !. 

من در تمام این لحظات به این می اندیشم: آیا کسی بزرگتر از جهان ما هست که آگاه به تمام کوچکی ها باشد و تاجی بر سرش باشد که قوی تر از این تاجک باشد؟!» 

آری! بزرگی بزرگتر از تمام بزرگی ها، آگاه به کوچکترین کوچک ها. تاجی بدون غرور بر سرش باشد و هوای آلوده به تشویش ها و خطرات این تاجک را سلامت سازد؟.

حجت کیست؟!

او کجاست؟!



نویسنده: نرجس ۱۳ ساله (خواهرزاده عزیزتر از جان)

من که مردم براش


پارسال این موقع، دو سوم بلاگرها پستی با محتوای "سال قبل خود را چگونه گذراندید" یا/ و "تصمیم دارید سال بعد خود را چگونه بگذرانید" نوشته و بعضیها، پیشاپیش سال نو را تبریک گفته بودند. 


امسال اما. دور از جان همه، انگار روی بلاگستان گرد مرگ پاشیده اند و تقریبا هیچ کس در این شرایط اسفبار، دستش به نوشتن نمیرود. 


درست است که اتفاقهای تلخ ۹۸ زیاد بود و شاید یک ماه اخیر، در حال تجربه کردن ترینش هستیم، اما منصف اگر باشیم، حتما روزهای خوب زیادی را در همین سال پیدا میکنیم که لبخندی عمیق و دلچسب روی لبهایمان نشانده است. بیایید برای تزریق عشق و انرژی مثبت به خودمان و دیگران، از این لبخندها بنویسیم.


نیازی نیست لبخندمان بابت یک اتفاق فوق العاده بوده باشد یا یک عالم لبخند زده باشیم! همین که بهانه هایی برای لبخند داشته ایم کافی است؛ بگردید و دست کم ۸ اتفاقی را که در سال ۹۸ لبخند روی لبتان نشانده است را پیدا کنید و در موردشان بنویسید.  کلی ننویسید (مثلا به جای وقتی با دوستانم هستم بنویسید فلان روز که با فلان دوست به فلان جا رفتم). لبخندهایتان را با اما و اگر خراب نکنید. شاید در آن اتفاقی که لبخند روی لبتان نشانده، نکته های منفی هم باشد یا بعدش اتفاقی افتاده باشد که لذت آن لبخند را از شما گرفته باشد. ولی لطفا فقط روی همان حس اولیه لبخند تمرکز کنید و از آن بنویسید. اگر بتوانید عکسهای مستندتان را هم ضمیمه اش کنید که چه بهتر؛ مثلا دیدار یک دوست لبخند روی لبتان نشانده و شما تصویری از روز دیدارتان میگذارید (من نتوانستم چون همین چند روز پیش، عکسهای گوشی را روی لپتاب ریختم). 


هشت لبخند نود و هشتی من:

۱. داداش گفت: "دارم بابا میشم." من مردم از خوشی. لذت دیدن شادی بی حد داداش، بیشتر از ذوق فراوان خودم بابت عمه شدن بود!

۲. اولین درآمد کار مستقلم را به دست آوردم.

۳. بابا با دو گلدان سبز و صورتی عالی به خانه آمد؛ برای من خریده بود؛ میدانست چقدر گلدانهای رنگی رنگی دوست دارم. برایم شمعدانی کاشت که عاشقش هستم.

۴. شب تولدم باران بارید. روز بعدش با رفیقان جان رفتیم سی و سه پل و دوباره باران آمد. یک روز عالی در کنار سه رفیق بی نظیر.❤❤❤

۵. یک عالم کتاب با قیمت قدیم و کتابهایی با ۵۰ در صد تخفیف پیدا کردم و خریدم. (هیچ ربطی هم به استان محل ستم ندارد! خودتان هم بودید ذوق میکردید ).

۶. اولین قرار وبلاگی کل عمرم؛ با دکتر هوپ عزیزم (امسال تو بیا که ببرمت کوه صفه!)

۷. شبی که خیلی اتفاقی و عجیب، سر از خانه رفیق جان درآوردم و  همان جا ماندم و کلی خوش گذشت.

۸. هر بار که هنوز انارهای قبلی تمام نشده، بابا دوباره انار میخرید

و



لیست دعوتیها زیادند و حتی بعضیهایشان نوشتن را تعطیل کرده اند یا شاید دیگر اینجا را نخوانند ولی به هر حال دعوتند ( به ترتیب الفبا!):

آبان، دکتر احسان، بانوچه، پاییز، پرنیان، ترنج، ریحانه (اینجا بدون من)، رحیم فلاحتی، سمیرا شیری، شنگول العلما، عذرا، غ زل، گندم بانو، ماهور (لبخند)، محمدحسین (مخ سوخته)، مشتاق الیه، مهرداد تکلو، مهدی (اردیبهشت)، میرزا مهدی، نیروانا، نیلوفر (دفتر خاطرات من)، دکتر هوپ، هیوا و همه کسانی که این پست را خواندند.


+ لطفا اگر نوشتید خبر بدهید.


لبخندهای شما:

پریسا سادات _ 

سمیرا شیری _ 

اَسی _ 

فاطمه حسینی _ 

آرام _ 

فتل فتلیان _ 

نیروانا _ 

Reyhaneh _ 

ریحانه (اینجا بدون من) _ 

nobody _ 

aramam _ 

مریم بانو _ 

سید جواد _ 

مشتاق الیه _ 

علیرضا _ 

کلوچه _

khakestari _ 

بیست و دو فوریه _

ها کو _

پشمال پشمالو _

پری شان _

هوپ _

رفیق نیمه راه _

ح جیمی _

الهام _

امیر _ Y.

M. S _

فاطمه _

SAHAR


+ بعضی از دوستان در چالش شرکت کرده اند و نه خبر داده اند که لینکشان کنم، نه لینک این پست را گذاشته اند که دعوتیهای خودشان، خبر بدهند و اینجا لینک شوند. نکنید این کارها را! لبخندهایتان را احتکار نکنید

++ پست پایینی رو هم بخونید


پارسال این موقع، دو سوم بلاگرها پستی با محتوای "سال قبل خود را چگونه گذراندید" یا/ و "تصمیم دارید سال بعد خود را چگونه بگذرانید" نوشته و بعضیها، پیشاپیش سال نو را تبریک گفته بودند. 


امسال اما. دور از جان همه، انگار روی بلاگستان گرد مرگ پاشیده اند و تقریبا هیچ کس در این شرایط اسفبار، دستش به نوشتن نمیرود. 


درست است که اتفاقهای تلخ ۹۸ زیاد بود و شاید یک ماه اخیر، در حال تجربه کردن ترینش هستیم، اما منصف اگر باشیم، حتما روزهای خوب زیادی را در همین سال پیدا میکنیم که لبخندی عمیق و دلچسب روی لبهایمان نشانده است. بیایید برای تزریق عشق و انرژی مثبت به خودمان و دیگران، از این لبخندها بنویسیم.


نیازی نیست لبخندمان بابت یک اتفاق فوق العاده بوده باشد یا یک عالم لبخند زده باشیم! همین که بهانه هایی برای لبخند داشته ایم کافی است؛ بگردید و دست کم ۸ اتفاقی را که در سال ۹۸ لبخند روی لبتان نشانده است را پیدا کنید و در موردشان بنویسید.  کلی ننویسید (مثلا به جای وقتی با دوستانم هستم بنویسید فلان روز که با فلان دوست به فلان جا رفتم). لبخندهایتان را با اما و اگر خراب نکنید. شاید در آن اتفاقی که لبخند روی لبتان نشانده، نکته های منفی هم باشد یا بعدش اتفاقی افتاده باشد که لذت آن لبخند را از شما گرفته باشد. ولی لطفا فقط روی همان حس اولیه لبخند تمرکز کنید و از آن بنویسید. اگر بتوانید عکسهای مستندتان را هم ضمیمه اش کنید که چه بهتر؛ مثلا دیدار یک دوست لبخند روی لبتان نشانده و شما تصویری از روز دیدارتان میگذارید (من نتوانستم چون همین چند روز پیش، عکسهای گوشی را روی لپتاب ریختم). 


هشت لبخند نود و هشتی من:

۱. داداش گفت: "دارم بابا میشم." من مردم از خوشی. لذت دیدن شادی بی حد داداش، بیشتر از ذوق فراوان خودم بابت عمه شدن بود!

۲. اولین درآمد کار مستقلم را به دست آوردم.

۳. بابا با دو گلدان سبز و صورتی عالی به خانه آمد؛ برای من خریده بود؛ میدانست چقدر گلدانهای رنگی رنگی دوست دارم. برایم شمعدانی کاشت که عاشقش هستم.

۴. شب تولدم باران بارید. روز بعدش با رفیقان جان رفتیم سی و سه پل و دوباره باران آمد. یک روز عالی در کنار سه رفیق بی نظیر.❤❤❤

۵. یک عالم کتاب با قیمت قدیم و کتابهایی با ۵۰ در صد تخفیف پیدا کردم و خریدم. (هیچ ربطی هم به استان محل ستم ندارد! خودتان هم بودید ذوق میکردید ).

۶. اولین قرار وبلاگی کل عمرم؛ با دکتر هوپ عزیزم (امسال تو بیا که ببرمت کوه صفه!)

۷. شبی که خیلی اتفاقی و عجیب، سر از خانه رفیق جان درآوردم و  همان جا ماندم و کلی خوش گذشت.

۸. هر بار که هنوز انارهای قبلی تمام نشده، بابا دوباره انار میخرید

و



لیست دعوتیها زیادند و حتی بعضیهایشان نوشتن را تعطیل کرده اند یا شاید دیگر اینجا را نخوانند ولی به هر حال دعوتند ( به ترتیب الفبا!):

آبان، دکتر احسان، بانوچه، پاییز، پرنیان، ترنج، ریحانه (اینجا بدون من)، رحیم فلاحتی، سمیرا شیری، شنگول العلما، عذرا، غ زل، گندم بانو، ماهور (لبخند)، محمدحسین (مخ سوخته)، مشتاق الیه، مهرداد تکلو، مهدی (اردیبهشت)، میرزا مهدی، نیروانا، نیلوفر (دفتر خاطرات من)، دکتر هوپ، هیوا و همه کسانی که این پست را خواندند.


+ لطفا اگر نوشتید خبر بدهید.


لبخندهای شما:

پریسا سادات _ 

سمیرا شیری _ 

اَسی _ 

فاطمه حسینی _ 

آرام _ 

فتل فتلیان _ 

نیروانا _ 

Reyhaneh _ 

ریحانه (اینجا بدون من) _ 

nobody _ 

aramam _ 

مریم بانو _ 

سید جواد _ 

مشتاق الیه _ 

علیرضا _ 

کلوچه _

khakestari _ 

بیست و دو فوریه _

ها کو _

پشمال پشمالو _

پری شان _

هوپ _

رفیق نیمه راه _

ح جیمی _

الهام _

امیر _ Y.

M. S _

فاطمه _

SAHAR


+ بعضی از دوستان در چالش شرکت کرده اند و نه خبر داده اند که لینکشان کنم، نه لینک این پست را گذاشته اند که دعوتیهای خودشان، خبر بدهند و اینجا لینک شوند. نکنید این کارها را! لبخندهایتان را احتکار نکنید



یکی از دوستان دنیای مجازی، که قدمت دوستیمان به عصر بلاگفاییها برمیگردد و هنوز در واتساپ و اینستاگرام در ارتباطیم، مرا به چالش بامزه ای دعوت کرد که اولش در کمال بی ذوقی جواب دادم: فلانی جان! من دیگر نمیخواهم حتی اسم کرونا را بشنوم. 

ولی وقتی استوریهای خودش را دیدم یک دفعه چی شد؟» دلم خواست!!!» و من هم استوری گذاشتم. چالش از این قرار بود که باید تصویر کتاب یا کتابهایی را استوری می کردی و با استفاده از عنوان آن، چیزی برای کرونا می نوشتی! 


دوست جان نوشته بود:

کرونا، پیاده روی عشق» را بست

میدانی زوربای یونانی»، بی تفاوت به کرونا هنوز می رقصد؟

نگران کرونایی؟ مثنوی معنوی» حالت را خوش میکند.


من نوشتم:

کرونا! کوری»؟نمی بینی از دستت ذله شدیم؟! جمع کن برو دیگه

کرونای بوووووق من پیش از تو» زندگیم عالی بود.

کرونا! پس از تو» حتما تو شلوغترین روزهای ممکن میرم نقش جهان و صفه!


شما چی می نویسید؟! =)



+ پیاده روی عشق از مصطفی مستور_ زوربای یونانی از نی کازانتزاکیس_ مثنوی معنوی از مولانا - کوری از ژوزه ساراماگو، من پیش از تو و پس از تو از جوجو مویز

++ من مدتها است نمیتوانم در بیان عکس منتشر کنم؛ وگرنه تصویر استوریهای را میگذاشتم که روی جلد کتابها، کلمات دیگر را اضافه کرده ایم و جذاب تر است. =)


ادامه نوشت :/  

کتابهایی که در

کمپین کتابخوانی نوشتم رو بیارم تو چالش:

1-  از مجموعه داستانهای کوتاه چخوف، جلد 1 و 2 و 3 رو خوندم ولی هنوز قرنطینه کرونایی تموم نشده.

2- این که بتونم برم بیرون، خواهر برادرا بهمون سر بزنن، تدریس واقعی داشته باشم و. آرزوهای بزرگی نیست

3- خاطرات سفر با موتور سیکلت اونجا تموم شد که پلاک موتورم بومی نبود نذاشتن وارد شهر دیگه بشم گفتن برو بشین تو خونه قرنطینه رو رعایت کن

4- کرونا یه سبک زندگی تماما مخصوص برامون ایجاد کرده

5- یک شاخه گل هم که بخوام بو کنم میگم نکنه کرونا توش باشه!

6- گالیکولا اگه دوران کرونا رو تجربه کرده بودی، دیگه نمیخواستی دو روزه زندگی رو هر جور دلت خواست بگذرونی.

7- در بسته رو باز نکن تا این کرونا ریشه کن بشه.

8- به کودکی که زاده نشد گفتم چرا زاده نشدی؟ گفت خودتونم دارید از کرونا می میرید.

9- فقط 11 دقیقه رفتم بیرونا! ولی کرونا گرفتم!

10- مردی که قبر پدرش را فروخت، خریدار اومد بهش پس داد گفت بابات کرونا داشته قبرش ویروسیه.

11- یورش به نانوایی هایی که نکات بهداشتی دوران کرونایی رو رعایت نمی کنند!

12- دختر جشن تولد، به خاطر کرونا از خیر جشن گذشت.

13- کارد شکاری بخوره تو اون شیکمت کرونا!

14- انتری که لوتیش مرده بود قسم می خورد که کرونا نداشته، سکته کرده!

15- اولین اشتباه بچه این بود که بدون ماسک و دستکش از خونه رفت بیرون.

16- دیروز دلم می خواست برم بیرون ولی قرنطینه م رو نشکستم.

17. وقتی آتش خاموش می شود هوا سرد می شود و کرونا بیشتر جان میگیرد!

18. از بدشانسی من قرار ملاقات با دختر صد در صد دلخواه در یک صبح زیبای بهاری، خورد به دوران کرونا و کنسل شد!

19. قضیه غیب شدن فیل چه ربطی داره به کرونا؟

20. آخرین نسل برتر هم گرفتار کرونا شد.

21. الف حرف آخر کرونا است!

22. انجیلهای من! معجزه کنید تا کرونا ریشه کن شود.

23. ماجرای یک خاله بیچاره که هر روز زاده هایش تماس تصویری میگیرد تا دلتنگیشان برطرف شود و در این روزهای کرونایی غر به جان مامانشان نزنند که دلمان برای خاله شارمین تنگ میشود.

24. چه کسی از دیوانه ها نمی ترسد؟ دیوانه هایی که در خانه نمینشینند تا کرونا ریشه کن شود!

25. کوری

26. کرونا! کر مصلحتی شدی هر چی میگیم برو نمیری؟

27. کاشکی آب زندگی داشتیم میخوردیم کرونا اثر نمیکرد.

28. آبجی خانم! کی میشه قرنطینه تموم بشه دور هم جمع بشیم؟

29. کرونا به قلعه حیوانات هم رسیده!

30. بیگانه ی چینی! با کرونا چه میکنی؟

31. این کرونای نفرین شده نمیخواد دست از سرمون برداره؟

32. آینه شکسته که شکسته! مهم کرونا است.

33. کیمیاگر! آزمایشهات برای ساخت طلا رو متوقف کن ببین میتونی داروی کرونا رو کشف کنی؟ از طلا هم باارزش تره ها!

34. نقش ظهور و سقوط کیکهای شارپی در ایجاد و نابودی کرونا چیست؟

35. جایی دیگر خفاش خوردند اینجا کرونا گرفتیم.

36. روی ماه خدا را ببوس! بلکه دلش به رحم بیاد ویروس کرونا رو ببره

۳۷. مرده خورها از مرده های کرونایی بگذرید میمیردها!

۳۸. رویای یک مرد مضحک این بود که از شنبه همه چیز به روال عادی برمیگرده ‍♀️

۳۹. هشت روز، هشت روز قرنطینه رو تمدید میکنند تا سال ۹۹ هم تموم بشه

۴۰. فیلمنامه پیش از نیمه شب به خاطر کرونا اجرایی نشد.

۴۱. من یه احمقم که فکر میکردم تا قبل عید کرونا تموم میشه

42. یکی از خرده جنایتهای زن و شوهری این بود که ناقل بودن، رفتن به خونواده هاشون سر زدن، باعث شدن اونا هم کرونا بگیرن.

43. صورت غمناک من حکایت از روزهای طولانی خانه نشینی و قرنطینه دارد!

44. رویاهایم را می فروشم با پولش داروی کرونا می خرم!

45. همسایگی هم به درد نمیخوره این روزها! باید بشینی خونه شاید همسایه ها هم ناقل باشن.

46. مرگ بگیری کرونا!

47. حتی وقتی می خندیم یادمون نمیره این ویروس لعنتی رو!

48. ویکتوریا مُردی و ندیدی دنیا رو کرونا برد!

49. راستان در خانه می مانند تا کرونا ریشه کن شود.

50. کینو کرونا داری؟

51. بابا لنگ دراز از اون بالا ببین کسی تو خیابوناس یا همه در خانه مانده اند!

52. برای شکار ویروس کرونا جایزه گذاشتن.

53. پیراهن زرشکی ام را پوشیدم تا از خانه خارج شوم؛ ولی وقتی یاد کرونا افتادم دوباره درآوردم گذاشتم تو کمد!

54. میگن امریکا عروسک پشت پرده این ویروس کروناست

55. کرونا تو تاریکخانه تا چند ساعت دووم میاره؟

56. یادداشتهای یک نفر دیوانه درباره کرونا را باور نکردم تا خودم به چشم دیدم!


۱. اگر یادتان باشد، در

این پست و

این پست نوشتم که چه طور مجبور شدم به تدریس مجازی "اجباری" تن بدهم و همه امیدهایم برای قطعی ایتا و. ناامید شد. بالاخره بعد از کمی غرغر، دیدم چاره ای نیست و ضبط را شروع کردم. 


۲. از آنجایی که در تدریس، کمی تا قسمتی دچار اعتماد به سقف هستم، تصمیم گرفتم طوری پیش بروم که هیچ قسمتی را دو بار ضبط نکنم. برای این کار، از نرم افزار ضبط روی گوشی (و نه گزینه ضبط ایتا) استفاده کردم. هر سرفصل یا عنوان را ضبط میکردم، میزدم روی مکث، آب میخوردم یا صدایم را صاف میکردم و میرفتم سراغ ادامه. نتیجه کار چیز خاصی از آب درآمد! هر بار ضبط را قطع و دوباره شروع کرده بودم، صدای جدیدی را از خودم به نمایش گذاشته بودم ‍♀️ یک جا با صدای لوس نخواستنی ام حرف زده بودم، یک جا با صدای محکم و قاطعم! یک جا آرام و شمرده شمرده کلمات را ادا کرده بودم و یک جا اوج گرفته بودم و با چنان شور و هیجانی حرف میزدم که انگار در یک سالن همایش چند صد نفری هستم. خلاصه که اگر این روزها، در فضای مجازی، فایلی با صدای "استاد چند حنجره" به دستتان رسید، بدانید که متعلق به من است! چون من دقیقا همان فایل را داخل کانالم گذاشتم و خیلی هم راضی ام!


۳. یکی دو شب قبل از شروع ضبط، خواب میدیدم در کلاس مشغول تدریس هستم و هیچ کس گوش نمیدهد! الان هم که کار ضبط را شروع کرده ام، گاهی حس میکنم نه تنها کسی گوش نمیدهد، بلکه هر بار فایل جدیدی را بارگزاری میکنم، زیرلبی چند تا کلمه و جمله ناشایست هم نثار روح پرفتوحم میکنند که در تعطیلات هم دست از سرشان برنمیدارم! نمیدانند من خودم بیشتر از آنها دارم جمله ناشایست نثار کرونا و مدیران دانشگاه میکنم!


۴. به ما گفته اند برای هر درستان دو جلسه و هر جلسه ۴۰ دقیقه ویس بگذارید و استدلالشان این است که قبل از عید، دو حلسه تعطیل شده و چون در ضبط صدا، اتلاف زمان کمتری هست، نیازی به ۹۰ دقیقه ای بودن جلسات نیست! یعنی تصورشان از کلاسهای ۹۰ دقیقه ای ما این است که فقط ۴۰ دقیقه اش مفید است و بقیه اش را هوله میرویم؟!


۵. من تازه برای هر کلاسم، یک جلسه ۴۰ دقیقه ای گذاشته ام و کلی هم شاد و شنگول بوده ام که عجب استاد خوب و وظیفه شناسی هستم! تا این که امروز، در کانال اساتید با این چت مواجه شدم:

 استاد الف: "سلام خدمت مدیران گروه و اساتید محترم. پاور هر کدام از فصل‌ها را به همراه فایل صوتی بر روی هر اسلاید و جزوه های کمکی دیگر در کانال ایتا برای دانشجویان گذاشتم و مطالب را کامل توضیح دادم. اگر اقدام دیگری جهت پیگیری وضعیت فعلی دانشجویان باید انجام شود ممنون میشوم در گروه اطلاع دهید." (من توی دلم: چه بیکااااار. چه خودشیرین کن. ☹ اقدامی دیگه واهَشتِی؟!) (واهشتی= باقی گذاشته ای)

 استاد ب‬‏: "سلام به همه عزیزان سال نو مبارک. آقای مسوول آموزش فرموده بودید ۲ جلسه قبل از عید تدریس مجازی گذاشته بشود. برای بعد از عید برنامه به چه صورت هست؟؟ آیا باید باز تدریس مجازی را ادامه بدهیم؟ تا چند جلسه؟؟" (من توی دلم: وای چه هول! خو حالا صبر کن ببین تا بعد عید چی میشه! آقای مسوول آموزش که علم غیب نداره! کلا انگار خیلی به این خوش گذشته بدش نمیاد ادامه بده )

‪ استاد الف: "سلام. 2 جلسه؟ من همشو گذاشتم."

استاد ج: "منم همه را گذاشتم." (به من همون حسی دست میده که در تمام طول دوران تحصیلاتم، همکلاسیهام به من به عنوان شاگرد وظیفه شناس داشتن!!!☹)

 استاد الف: "طوری نیس. بعد اگه جبرانی باید بگذاریم بازم براشون میگیم" (من توی دلم: خدایا دیگه خودت ظهور کن!)


۶. البته تدریس مجازی یک سری مزایا هم دارد: مثلا این که هر وقت دلت بخواهد درس میدهی و هر وقت دلت نخواهد درس نمیدهی؛ میتوانی در حین تدریس دراز بکشی، روی صندلی لم بدهی و پاهایت را روی میز بگذاری یا جلوی آینه بنشینی و خودت را آرایش کنی؛ پشت ترافیک نمیمانی و برای رفت و آمد وقت نمیگذاری؛ میتوانی با پیژامه راه راه و تی شرت سوراخ سوراخ و موهای ژولیده پولیده درس بدهی! 


۷. یعنی چیزی فهمیده اند؟! اصلا کسی گوش داده است؟! تا امروز که فقط یک نفر به آیدی ام پیام داده و از بحث تدریس شده سوال پرسیده است.


۸. عمیقا و شدیدا دلم برای دانشجوهایم و برای تدریس واقعی سر کلاس واقعی تنگ شده است. برای شیطنتهایشان، حاضر جوابیهایشان، شوخیها و خنده هایشان، تیپ زدنهایشان، بحثهایشان سر کلاس، درددل کردنها، هندوانه زیر بغل گذاشتنها، غرغر کردنها، درس خواندنها و نخواندنها، حواسپرتیشان موقع حضور و غیاب، دیر آمدنهایشان سرکلاس، کنفرانس دادنهای دست و پاشکسته شان حتی برای ترم یکی های دهه هشتادی ام، که فقط دو جلسه کلاس داشته ایم و زیاد نمیشناسمشان. دلم برای همه چیز دانشگاه تنگ شده.


پارسال این موقع، دو سوم بلاگرها پستی با محتوای "سال قبل خود را چگونه گذراندید" یا/ و "تصمیم دارید سال بعد خود را چگونه بگذرانید" نوشته و بعضیها، پیشاپیش سال نو را تبریک گفته بودند. 


امسال اما. دور از جان همه، انگار روی بلاگستان گرد مرگ پاشیده اند و تقریبا هیچ کس در این شرایط اسفبار، دستش به نوشتن نمیرود. 


درست است که اتفاقهای تلخ ۹۸ زیاد بود و شاید یک ماه اخیر، در حال تجربه کردن ترینش هستیم، اما منصف اگر باشیم، حتما روزهای خوب زیادی را در همین سال پیدا میکنیم که لبخندی عمیق و دلچسب روی لبهایمان نشانده است. بیایید برای تزریق عشق و انرژی مثبت به خودمان و دیگران، از این لبخندها بنویسیم.


نیازی نیست لبخندمان بابت یک اتفاق فوق العاده بوده باشد یا یک عالم لبخند زده باشیم! همین که بهانه هایی برای لبخند داشته ایم کافی است؛ بگردید و دست کم ۸ اتفاقی را که در سال ۹۸ لبخند روی لبتان نشانده است را پیدا کنید و در موردشان بنویسید.  کلی ننویسید (مثلا به جای وقتی با دوستانم هستم بنویسید فلان روز که با فلان دوست به فلان جا رفتم). لبخندهایتان را با اما و اگر خراب نکنید. شاید در آن اتفاقی که لبخند روی لبتان نشانده، نکته های منفی هم باشد یا بعدش اتفاقی افتاده باشد که لذت آن لبخند را از شما گرفته باشد. ولی لطفا فقط روی همان حس اولیه لبخند تمرکز کنید و از آن بنویسید. اگر بتوانید عکسهای مستندتان را هم ضمیمه اش کنید که چه بهتر؛ مثلا دیدار یک دوست لبخند روی لبتان نشانده و شما تصویری از روز دیدارتان میگذارید (من نتوانستم چون همین چند روز پیش، عکسهای گوشی را روی لپتاب ریختم). 


هشت لبخند نود و هشتی من:

۱. داداش گفت: "دارم بابا میشم." من مردم از خوشی. لذت دیدن شادی بی حد داداش، بیشتر از ذوق فراوان خودم بابت عمه شدن بود!

۲. اولین درآمد کار مستقلم را به دست آوردم.

۳. بابا با دو گلدان سبز و صورتی عالی به خانه آمد؛ برای من خریده بود؛ میدانست چقدر گلدانهای رنگی رنگی دوست دارم. برایم شمعدانی کاشت که عاشقش هستم.

۴. شب تولدم باران بارید. روز بعدش با رفیقان جان رفتیم سی و سه پل و دوباره باران آمد. یک روز عالی در کنار سه رفیق بی نظیر.❤❤❤

۵. یک عالم کتاب با قیمت قدیم و کتابهایی با ۵۰ در صد تخفیف پیدا کردم و خریدم. (هیچ ربطی هم به استان محل ستم ندارد! خودتان هم بودید ذوق میکردید ).

۶. اولین قرار وبلاگی کل عمرم؛ با دکتر هوپ عزیزم (امسال تو بیا که ببرمت کوه صفه!)

۷. شبی که خیلی اتفاقی و عجیب، سر از خانه رفیق جان درآوردم و  همان جا ماندم و کلی خوش گذشت.

۸. هر بار که هنوز انارهای قبلی تمام نشده، بابا دوباره انار میخرید

و



لیست دعوتیها زیادند و حتی بعضیهایشان نوشتن را تعطیل کرده اند یا شاید دیگر اینجا را نخوانند ولی به هر حال دعوتند ( به ترتیب الفبا!):

آبان، دکتر احسان، بانوچه، پاییز، پرنیان، ترنج، ریحانه (اینجا بدون من)، رحیم فلاحتی، سمیرا شیری، شنگول العلما، عذرا، غ زل، گندم بانو، ماهور (لبخند)، محمدحسین (مخ سوخته)، مشتاق الیه، مهرداد تکلو، مهدی (اردیبهشت)، میرزا مهدی، نیروانا، نیلوفر (دفتر خاطرات من)، دکتر هوپ، هیوا و همه کسانی که این پست را خواندند.


+ لطفا اگر نوشتید خبر بدهید.


لبخندهای شما:

پریسا سادات _ 

سمیرا شیری _ 

اَسی _ 

فاطمه حسینی _ 

آرام _ 

فتل فتلیان _ 

نیروانا _ 

Reyhaneh _ 

ریحانه (اینجا بدون من) _ 

nobody _ 

aramam _ 

مریم بانو _ 

سید جواد _ 

مشتاق الیه _ 

علیرضا _ 

کلوچه _

khakestari _ 

بیست و دو فوریه _

ها کو _

پشمال پشمالو _

پری شان _

هوپ _

رفیق نیمه راه _

ح جیمی _

الهام _

امیر _ Y.

M. S _

فاطمه _

SAHAR


+ بعضی از دوستان در چالش شرکت کرده اند و نه خبر داده اند که لینکشان کنم، نه لینک این پست را گذاشته اند که دعوتیهای خودشان، خبر بدهند و اینجا لینک شوند. نکنید این کارها را! لبخندهایتان را احتکار نکنید



یادته تو شلوغی پنجم فروردین راه افتادیم رفتیم میدون و اونجا از بس مسافر و توریست بود، جای سوزن انداختن نبود و ما به عنوان تنها حاضران بومی جمع (شاید)، فقط راه میرفتیم و سلفی میگیرفتیم؟

یادته از جلوی ارگ تا خود میدون انقلاب پیاده میرفتیم و تو همه مغازه ها سرک میکشیدیم و تو همه چیز رو می پسندیدی و پرو میکردی و من هیچی نمی پسندیدم و تو میگفتی هر وقت چیزی پسندیدی بگو من جشن بگیرم؟

یادته یه وقتایی عابر بانکت رو میدادی دست من که ولخرجی نکنی؟

یادته میرفتیم کف سی و سه پل می نشستیم و از لابه لای محافظ سیمی، غرق تماشای رودخونه و صحبت و خنده و سلفی گرفتن و خوراکی خوردن میشدیم و دیگه کسی نمیتونست از اون قسمت رد بشه؟

یادته چقدر تو بازارهای میدون امام میگشتیم و منو از حوصله میبردی از بس جینگیلیجات رو زیر و رو میکردی؟

یادته یازده شب بود دیرت شده بود منو به زور میکشیدی که برگردیم من اصرار داشتم که وایسا از ماه کنار مسجد شیخ لطف الله عکس بگیرم بعد بریم؟

یادته چند بار مسیر خواجو تا سی و سه پل و سی و سه پل تا نقش جهان رو پیاده رفتیم؟

یادته از بس جذب صدای گرم اون پسر دوره گرد گیتاریست شده بودیم که سر سید علی خان نشسته بود، یادمون رفت میخوایم بپیچیم تو اون خیابون؟

یادته از بس به هنرمندای سر تا سر چارباغ پول میدادی کیف پولت خالی میشد و دیگه حتی کرایه برگشت رو نداشتی؟

یادته می نشستیم زیر پل، کفشهامون رو در میآوردیم پاهامون رو با جوراب میذاشتیم تو آب؛ همه شم باید مواظب بودیم تو گوشی و ساعت و کیف و کفشت رو تو آب نندازی؟

یادته از بس رفته بودیم میدون، من دیگه حالم از اون فضا به هم میخورد پشت به مسجد امام می نشستم که چشمم بهش نیفته؟

یادته هر بار از جلوی سینماهای چارباغ رد میشدیم چقدر غر میزدی که یه بارم بریم سینما ولی من سینما دوست نداشتم؟

یادته تو گرما و سرما و حتی برخلاف نظر جمع، فالوده بستنی سفارش میدادم و همراه با غرغرهای شما و لرزیدن تن تو سرما میخوردیم؟

اون کوله پشتی جادویی که موقع بیرون رفتنمون پشتوانه مون بود و از زیرانداز گرفته تا کلی خوراکیهای خاص و خوشمزه از توش در می اومد رو یادته؟

یادته بدون هیچ ترس و نگرانی، موقع سلام و خداحافظی میتونستیم همدیگه رو بغل و روبوسی کنیم؟

یادته چقدر تو میدون، کنار رودخونه، روی سی و سه پل، زیر خواجو، وسط چارباغ دست همدیگه رو گرفتیم و با هم گفتیم و خندیدیم و گریه کردیم؟


دلم واسه تک تک اون لحظه های شلوغ و بی پروایی که میشد هر وقت هر جور هر جا بریم تنگ تنگ تنگه. حتی برای سینماهای نرفته مون!



یادته تو شلوغی پنجم فروردین راه افتادیم رفتیم میدون و اونجا از بس مسافر و توریست بود، جای سوزن انداختن نبود و ما به عنوان تنها حاضران بومی جمع (شاید)، فقط راه میرفتیم و سلفی میگیرفتیم؟

یادته از جلوی ارگ تا خود میدون انقلاب پیاده میرفتیم و تو همه مغازه ها سرک میکشیدیم و تو همه چیز رو می پسندیدی و پرو میکردی و من هیچی نمی پسندیدم و تو میگفتی هر وقت چیزی پسندیدی بگو من جشن بگیرم؟

یادته یه وقتایی عابر بانکت رو میدادی دست من که ولخرجی نکنی؟

یادته میرفتیم کف سی و سه پل می نشستیم و از لابه لای محافظ سیمی، غرق تماشای رودخونه و صحبت و خنده و سلفی گرفتن و خوراکی خوردن میشدیم و دیگه کسی نمیتونست از اون قسمت رد بشه؟

یادته چقدر تو بازارهای میدون امام میگشتیم و منو از حوصله میبردی از بس جینگیلیجات رو زیر و رو میکردی؟

یادته یازده شب بود دیرت شده بود منو به زور میکشیدی که برگردیم من اصرار داشتم که وایسا از ماه کنار مسجد شیخ لطف الله عکس بگیرم بعد بریم؟

یادته چند بار مسیر خواجو تا سی و سه پل و سی و سه پل تا نقش جهان رو پیاده رفتیم؟

یادته از بس جذب صدای گرم اون پسر دوره گرد گیتاریست شده بودیم که سر سید علی خان نشسته بود، یادمون رفت میخوایم بپیچیم تو اون خیابون؟

یادته از بس به هنرمندای سر تا سر چارباغ پول میدادی کیف پولت خالی میشد و دیگه حتی کرایه برگشت رو نداشتی؟

یادته می نشستیم زیر پل، کفشهامون رو در میآوردیم پاهامون رو با جوراب میذاشتیم تو آب؛ همه شم باید مواظب بودیم تو گوشی و ساعت و کیف و کفشت رو تو آب نندازی؟

یادته از بس رفته بودیم میدون، من دیگه حالم از اون فضا به هم میخورد پشت به مسجد امام می نشستم که چشمم بهش نیفته؟

یادته هر بار از جلوی سینماهای چارباغ رد میشدیم چقدر غر میزدی که یه بارم بریم سینما ولی من سینما دوست نداشتم؟

یادته تو گرما و سرما و حتی برخلاف نظر جمع، فالوده بستنی سفارش میدادم و همراه با غرغرهای شما و لرزیدن تن تو سرما میخوردیم؟

اون کوله پشتی جادویی که موقع بیرون رفتنمون پشتوانه مون بود و از زیرانداز گرفته تا کلی خوراکیهای خاص و خوشمزه از توش در می اومد رو یادته؟

یادته بدون هیچ ترس و نگرانی، موقع سلام و خداحافظی میتونستیم همدیگه رو بغل و روبوسی کنیم؟

یادته چقدر تو میدون، کنار رودخونه، روی سی و سه پل، زیر خواجو، وسط چارباغ دست همدیگه رو گرفتیم و با هم گفتیم و خندیدیم و گریه کردیم؟


دلم واسه تک تک اون لحظه های شلوغ و بی پروایی که میشد هر وقت هر جور هر جا بریم تنگ تنگ تنگه. حتی برای سینماهای نرفته مون!



فکر کنم کم کم دارم کروناویروس را به عنوان عضوی از این جامعه میپذیرم و میتوانم به منظور همزیستی مسالمت آمیز در کنارش، سبک زندگی ام را عوض کنم! خب! به هر حال این جامعه پر است از آدمها و همه چیزهای ناخوشایند دیگر که ما ترجیح میدهیم نباشند و عرصه را برایمان تنگ کرده اند. ولی غمباد گرفته ایم؟ نه! فقط سعی می کنیم جوری زندگی کنیم که پَرشان ما را نگیرد و کمترین آسیب ممکن را از آنها ببینیم. این یکی هم مثل بقیه؛ هر چند شاید خیلی ترسناکتر از بقیه!

۱. یادتان هست در پست

نه به تدریس مجازی قبلی گفتم مسوول آموزش، چت گروه را قفل کرد؟ چند ساعت بعد دوباره باز کرد و متن بلندبالایی گذاشت و یک سری نکات را تذکر داد. از جمله این که اگر سوالی دارید در پی وی بپرسید و در گروه چت نکنید. و این که برای دانشجویانی که نتوانسته اتد از ایتا استفاده کنند یک گروه در تلگرام یا واتساپ بزنید. هنوز ده دقیقه از این پیام نگذشته که یکی از همکاران گرامی، به جای مراجعه به پی وی مسوول آموزش، همان جا وسط گروه پیام داده که: در واتساپ نمیشود حجم بالا آپلود کرد، اشکالی ندارد در تلگرام گروه بزنیم؟! ☹


۲. برای ارزشیابی دانشجوهایم چند سوال در کانال گذاشتم و خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنم جواب دادند. پس گوش میکرده اند. در ضمن، دانشجوهایم به طرز خودجوش گروه زدند تا راحت تر در ارتباط باشیم و رفع اشکال کنیم. خوشحالم که نسل دانشجویان درسخوان منقرض نشده است. (بعید میدانم چنین حرکتی صرفا با هدف خود شیرینی باشد!)

۳. دانشجوهایم یکی یکی دارند پیام می دهند و اظهار دلتنگی میکنند! من هم احساساتییییی!!! دلم می خواهد بغلشان کنم و با هم بزنیم زیر گریه!!! =/ جدای از شوخی، واقعا دلم برایشان تنگ شده است. (استاد لوس که بعضیها میگویند منم!)


۴. همین که به تعداد جلساتی که دانشگاه تعیین کرده بود تدریس مجازی انجام دادم، ایتا یک روز تمام قطع شد و فردایش، همه کانالها و گروههایم به ملکوت اعلی پیوسته بود! از آن طرف هم جنابان مدیر گروه و مسوول آموزش فرمایش فرمودند که فعلا همین تدریس مجازی را به طور هفتگی پیش ببرید تا ببینیم چه می شود! در تلگرام گروه زدم و بچه هایم را از گوشه و کنار ایتا بیرون کشیدم و در گروه گذاشتم. خدا را شکر همه ویسها را روی گوشی داشتم و توانستم دوباره برایشان آپلود کنم. اگر از اول در خود ایتا ضبط کرده بودم همه زحماتم به باد می رفت.

۵. وزارت علوم زحمت کشیده و در مورد ترم جاری "

بخشنامه مهم" صادر کرده و در آن کلی حرف زده که همه اش را می شود در این جمله خلاصه کرد: " هر کاری دلتون خواست بکنید! اصلا به من چه!"


۱. مهارت جرات ورزی و اعتماد به نفسم را بیشتر کنم و کلا چاله چوله های شخصیتی و رفتاریم را ترمیم کنم

۲. خدا و کارهایش را تا حدی که شدنی است درک کنم و با او به صلح پایدار برسم.

۳. خیلی پولدار بشوم و بتوانم به خودم و دیگران خیر برسانم.

۴. با او به سفری بروم که دوست داشت با هم برویم و همه این سالها شدنی نبود.

۵. همه کتابهای نخوانده ام را بخوانم.

۶. کلینیکم را به جاهای خوبی برسانم.

۷. عضو هیات علمی دانشگاهی که میخواهم بشوم.

۸. برای خودم خانه ای مستقل، با یک باغچه بزرگ "بخرم."

۹. یک عید، برای همه بچه های فامیل (که کم هم نیستند) هدیه ی خوشحال کننده بخرم.

۱۰. یک کار کاملا شخصی و خصوصی!


برگزار کننده:

آقای سیدجواد

دعوت کننده: 

آقای محمدحسین

دعوت شوندگان: همه خوانندگانِ متمایل!!!


وقتی فکر میکنی حتما یک روز باید عاشق بشوی، شبیه کسی میشوی که منتظر است عزیزی از راه برسد و زنگ در را بزند؛ با هر صدای کوچکی از جا میپرد و گاهی حتی خیال میکند صدایی شنیده است که شبیه زنگ در است. اما هر بار در را باز میکند هیچ کس پشت در نیست؛ هرگز نبوده است!

وقتی بدانی عشق آن اتفاق شورانگیزی نیست که یک باره بیاید و آتش به جان سلولهای زندگی ات بیندازد و با معجزه ای افسونگر، پوسته خشک و رنگ و رو رفته وجودت را کنار بزند تا از تو موجودی پرستیدنی و پرستنده بیافریند، با آرامش تمام، پشت پنجره زندگی می نشینی و دل میدهی به ترکیب بی نظیر آواز گنجشکها و قهقهه کودکانی که در باغ سرگرم بازی اند. با همین موسیقی دلانگیز، کتاب میخوانی، شعر میگویی،  میرقصی، قهوه مینوشی، نفس میکشی و غرق لذت میشوی. تو منتظر عشق نیستی، پس فقط به صداهایی که دوستشان داری گوش میدهی و با هیچ صدایی از جا نمیپری.

شاید یک روز کسی به اسم "دوست داشتن" کوله اش را از بالای پرچین، توی باغ بیندازد؛ خودش را از دیوار بالا بکشد، از وسط گنجشکها و بچه ها رد شود و درست جلوی شیشه پنجره ای که تو پشتش نشسته ای بایستد. با سنگریزه ای که از وسط باغ برداشته به شیشه بزند و ناشیانه بپرسد: هی تو! کمی هوای بهار نارنج در اتاقت پیدا میشود؟

بعد تو پنجره را باز کنی و روزهای طولانی، با او راجع بهارنارنجها و گنجشکها و بچه ها و کتابها و شعرها حرف بزنی و حرف بزنی و حرف بزنی. و او هی بفهمد و بفهمد و بفهمد. و گاه و بیگاه مجبور شود حرفت را قطع کند تا نظریه جدیدی به نظریاتت در مورد علت جادوی صدای خنده های بچه ها و نحوه ماندگار کردن عطر بهارنارنج و بی وزنی سپید شعرها اضافه کند و بگوید کجاها را با تو مخالف است. بعد دعوایتان بشود که این بار نوبت کیست که برای ریختن دو استکان بهارنارنج به داخل آشپزخانه برود!

شاید درست همان لحظه ای که بر سر نوبتتان دعوا میکنید یا وقتی وسط قهری عمیق هستید که مقصرش اوست که غلت زدن روی علفها را به بحث با شما ترجیح داده است، عشق زنگ در خانه تان را بزند! عشقی شورانگیز. آتشین. معجزه گر. که در برابرش، صدای خنده بچه ها و جیک جیک گنجشکها و عطر بهارنارنجها، مسخره به نظر می آید و  کافی است در را باز کنی تا در مقابلت زانو بزند و تو را بپرستد!

آن وقت تو، که هرگز منتظر عشق نبوده ای، شال آبی رنگت را دور گردنت می پیچی، کمی عطر دوست داشتن به گلهای پیرهنت میپاشی، دو استکان بهارنارنج میریزی، قهرت را میگذاری گوشه سینی نقره ای، اخمت را جلوی آینه تنظیم میکنی و به سراغ کسی میروی که بعضی روزها، تو را نفهمیده است و غلت زدن رو چمنها را به فهمیدن تو ترجیح داده است.

+ شاعر عنوان: نزار قبانی


ما با قصه ها و کتابها بزرگ شدیم و قصه های زیادی هست که در زمان بچگی دوستشان داشتم: نمکی، بزبز قندی، ماه پیشونی، هانسل و گریتل، سیندرلا و. اما از بین همه اینها، فقط یکی است که هنوز هم خیلی دوستش دارم و وقتی مرورش میکردم، دقیقا یادم بود که در زمان بچگی، هر کجای این قصه چه حسی داشتم و چه هیجانی را تجربه میکردم!

البته قسمت کوچکی را هم فراموش کرده بودم و از شیرین کمک گرفتم. 

و حالا این شما و این داستان محبوب بچگیهای من: ته پاره!


داستان ته پاره از آنجایی شروع می شود که پیرمردی فقیر، در آخرین لحظه های عمرش، کلید انباری را که سالها قفل بوده به پسر بزرگش میدهد تا بعد از مرگش، دارایی مختصرش را بین برادرها تقسیم کند.

پیرمرد میمیرد و سه پسرش، در انبار، فقط سه چیز بی ارزش پیدا میکنند:

یک نردبان که یکی از پله هایش شکسته است، به پسر بزرگه میرسد.

یک گربه که از شدت گرسنگی نیمه جان شده است به پسر وسطی.

و یک "ته پاره" به پسر آخری. 

حالا ته پاره چیست؟ یک بطری (قمقمه) پلاستیکی بزرگ را در نظر بگیرید که تهش پاره شده باشد (البته یادم نیست این ته پاره خود این قمقمه است یا صرفا ته قمقمه که پاره و از قمقمه جدا شده!)

خلاصه این که پسرها ارثشان را برمیدارند و راه می افتند دنبال سرنوشتشان؛ آنها سر یک سه راهی از هم جدا می شوند (حالا این که آیا اگر اینها چهار تا برادر بودند، شهرداری در آن قسمت چهارراه میساخت یا نه را نمیدانم و در داستان هم به آن اشاره ای نشده است!)

پسر بزرگه بعد از کمی پیاده روی، گرسنه می شود، با استفاده از نردبان از دیوار باغی بالا میرود تا کمی میوه بچیند و بخورد. ولی از بدشانسی، پایش را روی پله شکسته میگذارد و تالاپی می افتد روی زمین و پایش میشکند. او را در بیمارستان زندان بستری میکنند.

پسر وسطی، وقتی گرسنه میشود در خانه پیرزنی را میزند و از او غذا میخواهد. پیرزن او را به داخل میبرد و یک سینی نان و پنیر جلویش میگذارد. پسرک یک لقمه میخورد، اما همین که میخواهد لقمه دوم را بگیرد، میبیند چیزی باقی نمانده و دو تا موش کف سینی است. پیرزنه میگوید که خانه اش پر از موش است و از دست موشها مواد غذایی را به سقف آویزان کرده. پسره پیشنهاد میدهد چیزی به گربه اش بدهند تا کمی جان بگیرد و حساب موشها را برسد. پیرزن یک کاسه ماست میآورد و همان طور که ایستاده  (تا موشها به ماست حمله نکنند و نخورند!) با قاشق میگذارد دهان گربه. گربه هم با یک کاسه ماست جان میگیرد!!! و همه موشها را شکار میکند. پیرزن پسر را به فرزندی میپذیرد!

اما بشنوید از پسر سوم و ته پاره!

پسر سومی تا شب راه میرود. شب خسته و کوفته میرسد به یک خرابه و تصمیم میگیرد شب را همان جا بماند. اما ناگهان صدای پا میشنود و از ترس میرود داخل تنوری که گوشه مطبخ خرابه است و ته پاره را روی در تنور میگذارد. بعد از سوراخ کوچکی که پایین تنور گلی هست بیرون را نگاه میکند ببیند چه خبر است.

میبیند چند تا حیوان وحشی، ببر، شیر، پلنگ، خرس، گرگ، روباه و. دور تنور جمع شده اند و با هم حال و احوال میکنند. بعد یک دفعه روباه میرود روی ته پاره می ایستد و میگوید: بوی آدمیزاد میشنوم و دمش را تاب میدهد و شترررررق میکوبد روی ته پاره. همه حیوانات فرار میکنند. بعد کم کم دوباره برمیگردند.

روباه میگوید: همان طور که میدانید ما هر هفته اینجا جمع میشویم و یک راز را با هم در میان میگذاریم و امشب نوبت من است. بعد در مورد دختر پادشاه حرف میزند که مدتهاست بیمار است و هیچ پزشکی از سر تا سر دنیا نتوانسته درمانش کند.  پادساه قول داده هر ش را درمان کند، داماد و جانشینش شود.

درمان دختر پادشاه مغز سگ فلان چوپان است ولی این چوپان عاشق سگش است و به راحتی آن را نمیفروشد. حالا راه حل چیست؟ سه تا موش هستند که شکمشان پر از طلاست و هر روز میروند زیر فلان پل، طلاهایشان را آفتاب می کنند (اصلا هم برای ما سوال پیش نمیآمد که موشها طلای توی شکمشان را چه طوری آفتاب میکنند آن هم زیر پل!!!) هر کس این سه موش را بگیرد و طلاهایشان را بردارد میتواند با آنها سگ را بخرد و بکشد و مغزش را بدهد به دختر بخورد. بعد دختر را یک بار در آب سرد و یک بار در آب گرم بیندازد تا خوب شود.

روباه وسط این حرفها، دو سه بار دیگر هم میگوید بوی آدمیزاد میشنوم و دمش را روی ته پاره میکوبد و فرار میکنند و برمیگردند و حرفهایشان را ادامه میدهند.

فردا صبح، پسر میرود همه کارهایی که روباه گفته را انجام میدهد و وقتی دختر را در آب گرم و سرد میاندازد، دو تا کرم از سوراخهای بینی دختره بیرون می آید و حالش خوب می شود!!!!

خلاصه پسره داماد پادشاه و بعد جانشین او میشود. یک بار هم در بازدید از زندان برادرش را می بیند و نه تنها آزادش میکند که به او مقام وزیر دست راست بودن هم میدهد!!! آن یکی برادرش را هم پیدا می کند و وزیر دست چپش میکند و سالیان دراز به خوبی و خوشی در کنار هم، در قصر زندگی میکنند


با تشکر از دعوت دوست خوبم

نیروانا

همه کسانی که این پست را میخوانند دعوتند


۱. یادتان هست در پست

نه به تدریس مجازی قبلی گفتم مسوول آموزش، چت گروه را قفل کرد؟ چند ساعت بعد دوباره باز کرد و متن بلندبالایی گذاشت و یک سری نکات را تذکر داد. از جمله این که اگر سوالی دارید در پی وی بپرسید و در گروه چت نکنید. و این که برای دانشجویانی که نتوانسته اتد از ایتا استفاده کنند یک گروه در تلگرام یا واتساپ بزنید. هنوز ده دقیقه از این پیام نگذشته که یکی از همکاران گرامی، به جای مراجعه به پی وی مسوول آموزش، همان جا وسط گروه پیام داده که: در واتساپ نمیشود حجم بالا آپلود کرد، اشکالی ندارد در تلگرام گروه بزنیم؟! ☹


۲. برای ارزشیابی دانشجوهایم چند سوال در کانال گذاشتم و خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنم جواب دادند. پس گوش میکرده اند. در ضمن، دانشجوهایم به طرز خودجوش گروه زدند تا راحت تر در ارتباط باشیم و رفع اشکال کنیم. خوشحالم که نسل دانشجویان درسخوان منقرض نشده است. (بعید میدانم چنین حرکتی صرفا با هدف خود شیرینی باشد!)

۳. دانشجوهایم یکی یکی دارند پیام می دهند و اظهار دلتنگی میکنند! من هم احساساتییییی!!! دلم می خواهد بغلشان کنم و با هم بزنیم زیر گریه!!! =/ جدای از شوخی، واقعا دلم برایشان تنگ شده است. (استاد لوس که بعضیها میگویند منم!)


۴. همین که به تعداد جلساتی که دانشگاه تعیین کرده بود تدریس مجازی انجام دادم، ایتا یک روز تمام قطع شد و فردایش، همه کانالها و گروههایم به ملکوت اعلی پیوسته بود! از آن طرف هم جنابان مدیر گروه و مسوول آموزش فرمایش فرمودند که فعلا همین تدریس مجازی را به طور هفتگی پیش ببرید تا ببینیم چه می شود! در تلگرام گروه زدم و بچه هایم را از گوشه و کنار ایتا بیرون کشیدم و در گروه گذاشتم. خدا را شکر همه ویسها را روی گوشی داشتم و توانستم دوباره برایشان آپلود کنم. اگر از اول در خود ایتا ضبط کرده بودم همه زحماتم به باد می رفت.

۵. وزارت علوم زحمت کشیده و در مورد ترم جاری "

بخشنامه مهم" صادر کرده و در آن کلی حرف زده که همه اش را می شود در این جمله خلاصه کرد: " هر کاری دلتون خواست بکنید! اصلا به من چه!"


سلام.

فیلمهایی که دو سه ماه اخیر دیدم:


عرق سرد_ ۱۳۹۶_سهیل بیرقی

از آن فیلمهایی بود که برای نشان دادن یک معضل اجتماعی، عدالت به خرج داده بود و نه بزرگنمایی کرده بود نه خواسته بود یکی را معصوم مطلق و دیگری را دیو هفت سر نشان دهد. همه آدمها، همانهایی بودند که همه جا دور و برمان می بینیم و فقط متعلق به فیلمها نیستند.


تخته گاز (۱۳۹۷). محمد آهنگرانی

اولش فکر کردم کارگردان قصد دارد از صیغه موقت دفاع کند؛ در نهایت به این نتیجه رسیدم که قصدش این است که بگوید آدمهای واقعا باغیرت عقد موقت نمیکنند؛ تا وقتی سنشان کم است با دوست غیرهمجنسشان، زیر نظر خانواده (البته بهتر است بگوییم صرفا با اطلاع خانواده) با هم خوش میگذرانند و وقتی بزرگ شدند، عقد دائم میخوانند!


پاستاریونی (۱۳۹۷)_ سهیل موفق

واقعیت این است که این فیلم در درجه اول مرا یاد انیمیشن باب اسفنجی و تلاش نپتون در رقابت با رستوران آقای خرچنگ انداخت! اما چیزی که باعث شد با این وجود حس خوبی بهش داشته باشم، حضور جذاب اصفهانیها بود!


خجالت نکش (۱۳۹۸). رضا مقصودی

اولین باری بود که احمد مهرانفر را دوست داشتم! و در کل چه قدر خوب نماد بخش بزرگی از مردم ما بود! به نظرم فیلم جذابی بود و هم طنزش را پسندیدم هم محتوا و پیامش را.


رستگاری در شائوسنگ  (۱۹۹۴). فرانک دارابونت

میخکوبش شدم. به نظرم از هر نظر عالی و جذاب بود. همه حسهای فیلم را، از آن ناامیدیهای ترسناک، تا شکوه آزادی، زیر پوستم حس کردم. شائوسنگ و آدمهایش، مرا به یاد بعضی از نظریه های زندان (از جمله دیدگاه فوکو) انداخت. 


سوفی و دیوانه (۱۳۹۵). مهدی کرمپور

انتظار یک فیلم قوی را داشتم ولی باید بگویم با داستانی مواجه شدم که با وجود کاملاً غیرمنتظره بودن پایان آن، به طرز خاصی مسخره به نظرم رسید.


پدرخوانده (۱۹۷۲). فرانسیس فورد کوپولا

با این که دوستش نداشتم و یک فیلم مردانه ی خشن بود که اصلا با روحیاتم سازگاری نداشت، نمیدانم چرا نشستم و همه سه ساعت فیلم را تماشا کردم!


یک عروسی ساده (۲۰۱۸). سارا زندیه

موضوع و کلیت فیلم اصلا با سبک شخصیتی من جور درنمی آمد و با این که منتقدها از آن به عنوان یک فیلم خوب و متفاوت یاد کرده بودند، به نظر من یک فیلم ساده با موضوعی کاملا دم دستی بود که همان را هم خوب از عهده اش برنیامده بود! قرار بود نشان دهد فرهنگهای مختلف چه قدر خوب میتوانند با هم کنار بیایند و همزیستی مسالمت آمیز داشته باشند، اما مثلا از فرهنگ ایرانی، فقط اصرار به شوهر کردن، قند سابیدن روی سر عروس و بوسیدن قرآن دیده میشد و همه چیزهای دیگر حذف شده بود تا فرهنگها با هم کنار بیایند!


مسیر سبز (۱۹۹۹). : فرانک دارابونت

اولش وقتی با پیرمردی کسل کننده در خانه سالمندان مواجه شدم، با لب و لوچه آویزان از خودم پرسیدم واقعا این فیلم ارزش معرفی داشت؟ اما خوب شد که کنارش نگذاشتم! بخش بزرگی از آن دو ساعت و پنجاه و هفت دقیقه، احساس میکردم یک نفر روحم را مثل یک تکه کاغذ سفید مچاله میکند، صاف میکند، دوباره مچاله میکند و این بار محکمتر فشار میدهد. و من احساساتی، در آن سکانسهای لعنتی، حدود ده دقیقه تمام، تند تند اشکهای ریز گوشه چشمهایم را پاک میکردم.


آسمان بین ما (۲۰۱۷). پیتر چلسوم

تا آنجایی که "۱۴ یرز لیتر" شود، واقعا هیجان انگیز و جذاب بود. ولی از اینجا به بعد، همه جذابیتش را برایم از دست داد و به نظرم لوس و غیرواقعی و مسخره شد!



سلام.

نمیدانم چرا چند وقتی است دلم میخواهد این دو تا سوال را بپرسم و هی تردید میکنم که بپرسم یا نه! ولی الان دیگر میپرسم!


سوال اولم این است: آیا کسی اینجا هست که تا به حال از چیزی که من در پستی نوشته ام یا پاسخی که به کامنت او یا دیگران داده ام یا کامنتی که برای خودش یا دیگران گذاشته ام یا کاری که از نظر او باید انجام میدادم و ندادم یا نباید انجام میدادم ولی دادم رنجیده خاطر یا ناراحت یا عصبانی یا دلخور یا هر چیز دیگری که همراه با یک حس ناخوشایند است شده باشد؟! (چه در بلاگستان چه در هر فضای مجازی دیگری که با هم در ارتباط هستیم_ چه رنجش و حسهای منفی اش تمام شده باشد چه هنوز باشد.)


و سوال دوم: از آنجایی که یادم رفته است چه کسانی چه اطلاعاتی از من دارند و حتی ممکن است بعضیها به طریقی چیزهایی در موردم فهمیده باشند که خودم نگفته ام (مثل همین چند وقت پیش که فهمیدم هویتم برای یکی از همشهریهای بلاگرم که احتمالا شما هم میشناسیدش لو رفته است!) لطفا بیایید بنویسید از دنیای واقعی من چه چیزهایی میدانید (اسم واقعی؟ شهر محل ست؟ تاریخ تولد؟ نام دانشگاه محل تدریس و تحصیل؟ آدرس کلینیک؟ کتابهایم؟ اسم اعضای خانواده؟ شماره تلفن؟ و.؟) و آدرس/ آیدی ام در کدام فضاهای مجازی را دارید و عکسم را دیده اید یا نه؟ 



از کامنتهای خصوصی و عمومیتان استقبال میکنم ولی لطفا کامتتهای عمومی را طوری بنویسید که نیاز چندانی به سانسور نداشته باشد! با تشکر


+ عنوان پست رو داشتید؟! وقتی عنوان کم می آورم!



از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم

نه طاقت خاموشی نه تاب سخن داریم

آوار پریشانی است رو سوی چه بگریزم؟

هنگامه ی حیرانی است خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار "آیا" وسواس هزار "اما"

کوریم و نمی بینیم ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بریم ابریم و نمی باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند که بیداریم گفتیم که بیداریم

من راه تو را بسته تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم


#حسین_منزوی


۱. سارا میخواهد ضرب المثل بگوید؛ میگوید: "کارُ کی تموم کرد؟ اون که شروع کرد!"


۲. سارا به مامانش گفته است: "مامان میبینی هیچ کدوم از مامانهای دور و برمون مثل تو نیستن که این قدر شولوغ بازی در بیارن و بگن و بخندن و با بچه ها بازی کنن. تو هم خودتو از باکلاسی ول نده!"


۳. مهدی میگوید: "خاله شما چقد چسب زخم دارید؛ مگه جنگ جهانیه؟!"


۴. نرجس در مورد طول عمر جنتی جوک میگوید.‍♀️ شیرین میگوید: "خاله جای کسی رو تنگ نکرده. چی کار به کارش دارین؟" نرجس لبخند شیطانی میزند و جواب میدهد: "معلومه خاله جون رو جنتی کراش داره!" من غش میکنم از خنده. شیرین نمیداند کراش داشتن یعنی چه! مثل من نیست که دهه هفتادی و هشتادی از سر و کولش بالا برود!


۵. چند هفته بعد از شروع قرنطینه، سارا زنگ زده میپرسد: "خاله شما چیکار میکنی حوصله ت نمیره‌؟ من خیلی حوصله م رفته." تصمیم میگیرم یک ایده خوب بهش بدهم. با آب و تاب میگویم: "خاله میتونی عروسکات رو برداری ببری تو حیاط. یه زیراندازی چیزی کنار باغچه بندازی مثلا بردیشون پارک. براشون غذا درست کنی، به درختا تاب ببندی. خوراکی جلوشون بذاری." در مورد نحوه تاب بستن کلی سوال میپرسد و من باز کلی ایده میدهم. در نهایت، پوکرویس وار میگوید:"خاله آخه من این همه کار بکنم واسه چند تا عروسک که اصلا هیچیش رو نمیفهمن؟؟؟"


۶. قبل از قرنطینه، همیشه وقتی میرسیدم خانه و بچه ها اینجا بودند، مهدی و سارا میپریدند بغلم. این روزها هر بار دلم برای بچه ها تنگ میشد، تصویری حرف میزدیم. ولی مهدی یک وقتهایی به مامانش میگفت: "تصویری فایده نداره. من باید خاله رو بغلش کنم." چند روز پیش، بعد از  مدتها، یک سر آمدند اینجا. من سر کار بودم. تا برسم خانه کلی سفارش بهش کرده بودند که: "خاله رو بغل نکنیا." او هم گفته بود: "نمیشه!" به محض این که رسیدم پرید در بغلم. دیگر هم از بغلمم پایین نمیامد. میگفت: "میخوام یه هفته همین طوری تو بغلت باشم."بهش گفتم: "خاله کروناهام میاد بهتا." گفت: "بهتر از دلتنگیه!" 


۷. معلم سارا گفته با کلمات باهوش، باهوش تر و باهوش ترین جمله بسازید. سارا نوشته:

من یک مادر خیلی باهوش دارم.

من باهوشتر از دوستم هستم.

خاله شارمین باهوشترین خاله دنیاست.


سلام.

فیلمهایی که دو سه ماه اخیر دیدم:

عرق سرد_ ۱۳۹۶_سهیل بیرقی

از آن فیلمهایی بود که برای نشان دادن یک معضل اجتماعی، عدالت به خرج داده بود و نه بزرگنمایی کرده بود نه خواسته بود یکی را معصوم مطلق و دیگری را دیو هفت سر نشان دهد. همه آدمها، همانهایی بودند که همه جا دور و برمان می بینیم و فقط متعلق به فیلمها نیستند.


تخته گاز (۱۳۹۷). محمد آهنگرانی

اولش فکر کردم کارگردان قصد دارد از صیغه موقت دفاع کند؛ در نهایت به این نتیجه رسیدم که قصدش این است که بگوید آدمهای واقعا باغیرت عقد موقت نمیکنند؛ تا وقتی سنشان کم است با دوست غیرهمجنسشان، زیر نظر خانواده (البته بهتر است بگوییم صرفا با اطلاع خانواده) با هم خوش میگذرانند و وقتی بزرگ شدند، عقد دائم میخوانند!


پاستاریونی (۱۳۹۷)_ سهیل موفق

واقعیت این است که این فیلم در درجه اول مرا یاد انیمیشن باب اسفنجی و تلاش نپتون در رقابت با رستوران آقای خرچنگ انداخت! اما چیزی که باعث شد با این وجود حس خوبی بهش داشته باشم، حضور جذاب اصفهانیها بود!


خجالت نکش (۱۳۹۸). رضا مقصودی

اولین باری بود که احمد مهرانفر را دوست داشتم! و در کل چه قدر خوب نماد بخش بزرگی از مردم ما بود! به نظرم فیلم جذابی بود و هم طنزش را پسندیدم هم محتوا و پیامش را.


رستگاری در شائوسنگ  (۱۹۹۴). فرانک دارابونت

میخکوبش شدم. به نظرم از هر نظر عالی و جذاب بود. همه حسهای فیلم را، از آن ناامیدیهای ترسناک، تا شکوه آزادی، زیر پوستم حس کردم. شائوسنگ و آدمهایش، مرا به یاد بعضی از نظریه های زندان (از جمله دیدگاه فوکو) انداخت. 


سوفی و دیوانه (۱۳۹۵). مهدی کرمپور

انتظار یک فیلم قوی را داشتم ولی باید بگویم با داستانی مواجه شدم که با وجود کاملاً غیرمنتظره بودن پایان آن، به طرز خاصی مسخره به نظرم رسید.


پدرخوانده (۱۹۷۲). فرانسیس فورد کوپولا

با این که دوستش نداشتم و یک فیلم مردانه ی خشن بود که اصلا با روحیاتم سازگاری نداشت، نمیدانم چرا نشستم و همه سه ساعت فیلم را تماشا کردم!


یک عروسی ساده (۲۰۱۸). سارا زندیه

موضوع و کلیت فیلم اصلا با سبک شخصیتی من جور درنمی آمد و با این که منتقدها از آن به عنوان یک فیلم خوب و متفاوت یاد کرده بودند، به نظر من یک فیلم ساده با موضوعی کاملا دم دستی بود که همان را هم خوب از عهده اش برنیامده بود! قرار بود نشان دهد فرهنگهای مختلف چه قدر خوب میتوانند با هم کنار بیایند و همزیستی مسالمت آمیز داشته باشند، اما مثلا از فرهنگ ایرانی، فقط اصرار به شوهر کردن، قند سابیدن روی سر عروس و بوسیدن قرآن دیده میشد و همه چیزهای دیگر حذف شده بود تا فرهنگها با هم کنار بیایند!


مسیر سبز (۱۹۹۹). : فرانک دارابونت

اولش وقتی با پیرمردی کسل کننده در خانه سالمندان مواجه شدم، با لب و لوچه آویزان از خودم پرسیدم واقعا این فیلم ارزش معرفی داشت؟ اما خوب شد که کنارش نگذاشتم! بخش بزرگی از آن دو ساعت و پنجاه و هفت دقیقه، احساس میکردم یک نفر روحم را مثل یک تکه کاغذ سفید مچاله میکند، صاف میکند، دوباره مچاله میکند و این بار محکمتر فشار میدهد. و من احساساتی، در آن سکانسهای لعنتی، حدود ده دقیقه تمام، تند تند اشکهای ریز گوشه چشمهایم را پاک میکردم.


آسمان بین ما (۲۰۱۷). پیتر چلسوم

تا آنجایی که "۱۴ یرز لیتر" شود، واقعا هیجان انگیز و جذاب بود. ولی از اینجا به بعد، همه جذابیتش را برایم از دست داد و به نظرم لوس و غیرواقعی و مسخره شد!



اولین باری که سر کلاسم نشست، تمام تلاشم این بود که نگاهم به او، با بقیه فرق نداشته باشد. با بچه ها خوش و بش کردم و از او خواستم اسمش را بگوید تا وارد لیستم کنم. قبل از این که چیزی بگوید، یکی از پسرها گفت: "تقی نقیان". اسمش را نوشتم و نفهمیدم چرا خنده شیطنت آمیز تحویلم داد!
در طول کلاس، متوجه شدم بچه ها او را علی صدا میکنند! تازه فهمیدم "تقی نقیان" را از سر مسخره بازی گفته اند؛ من هم ساده! خدا میداند تا چند وقت سوژه شان بوده ام! باز هم خدا را شکر همان جلسه متوجه شدم و هیچ وقت تقی صدایش نکردم! ‍♀️
کم کم که بیشتر در کلاسهایم حضور پیدا کرد، بیشتر شناختمش؛ نوجوانی شلوغ، پرجنب و جوش و باهوش. طوری عادی و بااعتماد به نفس رفتار میکرد که کم کم یادت میرفت ظاهرش چه قدر با بقیه فرق دارد.
یکی از صحنه هایی که از او در ذهنم ماندگار شده است زمانی است که بعد از کلاس نشسته بود کنارم و در مورد ظاهر متفاوتش، این که چرا این طور شده، چه کارهایی برای درمان کرده و چه مشکلاتی داشته حرف زد. از او نپرسیده بودم. هیچ وقت هم نمی پرسیدم. حتی اشاره کوچکی هم نکرده بودم‌ ولی خودش دوست داشت برایم حرف بزند و زد.
وقتی داشت از سختیهایی که کشیده است میگفت، یکی از پسرها که سر میز ما نشسته بود و به حرفهایمان گوش میداد با لحن دلداری دهنده و محبت آمیز بهش گفت: "حالا طوری نیس." (سبک دلداری دادن مردها همین است دیگر! ) و علی وسط آن حرفهای غمگینانه، با بی خیالی تمام جواب داد: "مگه من گفتم طوریه؟"‍♀️ یعنی قشنگ هشدار داد که هیچ کس حق ندارد برای من دلسوزی کند!

همین چند وقت پیش، علی را در خیابان دیدم؛ از دور؛ بعد از حدود ده سال. شاید به خاطر همان تفاوتش، او را شناختم. برای خودش مردی شده بود؛ باید ۲۳ ساله شده باشد. فکر کردم: یعنی درسش را ادامه داد؟ شغل خوبی دارد؟ راحت توانسته است کار پیدا کند؟ احساس خوشبختی میکند؟ دلم میخواست اینها را بپرسم ولی معمولی رد شدم.

چه آدمهایی که همه خوبیهایشان، پشت یک ظاهر متفاوت مخفی شده است و کسی نمی بیند!

اولین باری که سر کلاسم نشست، تمام تلاشم این بود که نگاهم به او، با بقیه فرق نداشته باشد. با بچه ها خوش و بش کردم و از او خواستم اسمش را بگوید تا وارد لیستم کنم. قبل از این که چیزی بگوید، یکی از پسرها گفت: "تقی نقیان". اسمش را نوشتم و نفهمیدم چرا خنده شیطنت آمیز تحویلم داد!
در طول کلاس، متوجه شدم بچه ها او را علی صدا میکنند! تازه فهمیدم "تقی نقیان" را از سر مسخره بازی گفته اند؛ من هم ساده! خدا میداند تا چند وقت سوژه شان بوده ام! باز هم خدا را شکر همان جلسه متوجه شدم و هیچ وقت تقی صدایش نکردم! ‍♀️
کم کم که بیشتر در کلاسهایم حضور پیدا کرد، بیشتر شناختمش؛ نوجوانی شلوغ، پرجنب و جوش و باهوش. طوری عادی و بااعتماد به نفس رفتار میکرد که کم کم یادت میرفت ظاهرش چه قدر با بقیه فرق دارد.
یکی از صحنه هایی که از او در ذهنم ماندگار شده است زمانی است که بعد از کلاس نشسته بود کنارم و در مورد ظاهر متفاوتش، این که چرا این طور شده، چه کارهایی برای درمان کرده و چه مشکلاتی داشته حرف زد. از او نپرسیده بودم. هیچ وقت هم نمی پرسیدم. حتی اشاره کوچکی هم نکرده بودم‌ ولی خودش دوست داشت برایم حرف بزند و زد.
وقتی داشت از سختیهایی که کشیده است میگفت، یکی از پسرها که سر میز ما نشسته بود و به حرفهایمان گوش میداد با لحن دلداری دهنده و محبت آمیز بهش گفت: "حالا طوری نیس." (سبک دلداری دادن مردها همین است دیگر! ) و علی وسط آن حرفهای غمگینانه، با بی خیالی تمام جواب داد: "مگه من گفتم طوریه؟"‍♀️ یعنی قشنگ هشدار داد که هیچ کس حق ندارد برای من دلسوزی کند!

همین چند وقت پیش، علی را در خیابان دیدم؛ از دور؛ بعد از حدود ده سال. شاید به خاطر همان تفاوتش، او را شناختم. برای خودش مردی شده بود؛ باید ۲۳ ساله شده باشد. فکر کردم: یعنی درسش را ادامه داد؟ شغل خوبی دارد؟ راحت توانسته است کار پیدا کند؟ احساس خوشبختی میکند؟ دلم میخواست اینها را بپرسم ولی معمولی رد شدم.

چه آدمهایی که همه خوبیهایشان، پشت یک ظاهر متفاوت مخفی شده است و کسی نمی بیند!

۱. سارا میخواهد ضرب المثل بگوید؛ میگوید: "کارُ کی تموم کرد؟ اون که شروع کرد!"


۲. سارا به مامانش گفته است: "مامان میبینی هیچ کدوم از مامانهای دور و برمون مثل تو نیستن که این قدر شولوغ بازی در بیارن و بگن و بخندن و با بچه ها بازی کنن. تو هم خودتو از باکلاسی ول نده!"


۳. مهدی میگوید: "خاله شما چقد چسب زخم دارید؛ مگه جنگ جهانیه؟!"


۴. نرجس در مورد طول عمر جنتی جوک میگوید.‍♀️ شیرین میگوید: "خاله جای کسی رو تنگ نکرده. چی کار به کارش دارین؟" نرجس لبخند شیطانی میزند و جواب میدهد: "معلومه خاله جون رو جنتی کراش داره!" من غش میکنم از خنده. شیرین نمیداند کراش داشتن یعنی چه! مثل من نیست که دهه هفتادی و هشتادی از سر و کولش بالا برود!


۵. چند هفته بعد از شروع قرنطینه، سارا زنگ زده میپرسد: "خاله شما چیکار میکنی حوصله ت نمیره‌؟ من خیلی حوصله م رفته." تصمیم میگیرم یک ایده خوب بهش بدهم. با آب و تاب میگویم: "خاله میتونی عروسکات رو برداری ببری تو حیاط. یه زیراندازی چیزی کنار باغچه بندازی مثلا بردیشون پارک. براشون غذا درست کنی، به درختا تاب ببندی. خوراکی جلوشون بذاری." در مورد نحوه تاب بستن کلی سوال میپرسد و من باز کلی ایده میدهم. در نهایت، پوکرویس وار میگوید:"خاله آخه من این همه کار بکنم واسه چند تا عروسک که اصلا هیچیش رو نمیفهمن؟؟؟"


۶. قبل از قرنطینه، همیشه وقتی میرسیدم خانه و بچه ها اینجا بودند، مهدی و سارا میپریدند بغلم. این روزها هر بار دلم برای بچه ها تنگ میشد، تصویری حرف میزدیم. ولی مهدی یک وقتهایی به مامانش میگفت: "تصویری فایده نداره. من باید خاله رو بغلش کنم." چند روز پیش، بعد از  مدتها، یک سر آمدند اینجا. من سر کار بودم. تا برسم خانه کلی سفارش بهش کرده بودند که: "خاله رو بغل نکنیا." او هم گفته بود: "نمیشه!" به محض این که رسیدم پرید در بغلم. دیگر هم از بغلمم پایین نمیامد. میگفت: "میخوام یه هفته همین طوری تو بغلت باشم."بهش گفتم: "خاله کروناهام میاد بهتا." گفت: "بهتر از دلتنگیه!" 


۷. معلم سارا گفته با کلمات باهوش، باهوش تر و باهوش ترین جمله بسازید. سارا نوشته:

من یک مادر خیلی باهوش دارم.

من باهوشتر از دوستم هستم.

خاله شارمین باهوشترین خاله دنیاست.


پیرزن چادرسیاه رنگ و رو رفته و خاک گرفته اش را جمع کرد و تند و تند، با لهجه ای غلیظ، از پنج یتیم گرسنه روزه داری که در خانه داشت حرف زد. 

هیچ وقت نمیشود قاطعانه راست و دروغ این حرفها را تشخیص داد. ولی من همیشه به حسم اعتماد میکنم. به حسم اعتماد کردم و تنها اسکناسی را که در کیفم داشتم، به او دادم. 

کلی دعایم کرد: "اِلای گُشنِگی نکشی. اِلای یتیمی نبونی، اِلای بی پناه و افتاده نشی" و محور اصلی دعاهایش این بود: "اِلای مثلی من نشی. اِلای مثلی بِچام نشی." 

کمی بعد شروع کرد در مورد فلان دکتر حرف بزند که چشم بسته روی پیری و ناتوانی و نداری او و چه کرده و چه گفته و چه خواسته است! 

همه حرفهایش را متوجه نمیشدم، اما به خوبی میفهمیدم که ضمن گلایه از دکتر، بارها و بارها تکرار میکند که: "اِلای مثلم شه، اِلای بِچاش مثلی بِچام شن!"

میدانید؛ آدم باید خیلی رنج کشیده باشد که دعایش برای دیگران این باشد که مثل او و بچه هایش نشوند و نفرینش این که مثل او و بچه هایش شوند.

باید زندگی بی اندازه سختی داشته باشد که بگوید: "این دکتره فرزندی شیطون بود. شیطون زورِش از خدا بیشتره. شیطون خیلی زورش از خدا بیشتره. همیشه همین بوده"

کاش خدا زورش را به پیرزن نشان میداد!


گشتی زدم در گذشته هایم و باور کردم هر جا کسی باوری را که به او داشتم شکست، در چشمم شکسته شد؛ دود شد؛ مردود شد! 

دریافتم هیچ چیز مثل اعتماد، مثل باور، مثل اطمینان، مثل صداقت ثابت شده، مرا اسیر قید هیچ رابطه ای نمیکند؛ حتی پررنگترینهایش! 

دریافتم فرو ریختن اعتماد در من، بی صدا است؛ در سکوتی تلخ یا شاید مخفی شده پشت واژه هایی تلخ تر! 

من هرگز به هیچ کس نگفته ام دیگر به تو اطمینان ندارم! اما همیشه جسم بی جان اعتمادهایم را زیر آجرهای شکسته دیوار فروریخته دروغها و دوروییها رها کرده ام و رفته ام! 

هرگز بازگشتی در کار نبوده است؛ دست کم دلم برنگشته است و آدمها گذشته از دلشان، چه چیزی برای پایبند شدن، حتی در سطحی ترین نوع خودش، دارند؟! 


+ ولی یک استثنا وجود دارد! فقط یکی!

++ شاعر عنوان: محمدعلی بهمنی


سر کلاس، به تناسب بحثی که داشتیم، خاطره ای از حاضرجوابیهای زینب در سن سه سالگی تعریف کردم. دانشجوهایم خندیدند و یکی از آنها که ردیف جلو نشسته بود و از نظر سنی و شخصیتی، مادر کلاس به حساب می آمد، وسط خنده اش گفت: "استاد! حاضرجوابیش به خاله ش کشیده!" 

جان؟! با تعجب نگاهش کردم و قبل از این که چیزی بگویم، بغل دستی اش گفت: "استاد! منم دقیقا داشتم به همین فکر میکردم!" بعد هر سه نفر با هم زدیم زیر خنده. 

بقیه دانشجوهایم کنجکاو شدند که چه شده است. برایشان تعریف کردم که خانم فلانی این را میگوید و خانم بهمانی هم تایید میکند. دانشجوهایم خندیدند. فقط خندیدند! گفتم: "معلومه شمام داشتید به همین فکر میکردید" دوباره فقط خندیدند!  

هیچ کس نگفت: "نه استاد! شما که گلید!" من هم با یک حالتی بین این و این ☺ نگاهشان کردم و گفتم: "ترجیح میدم درسم رو ادامه بدم!" 

بعدتر به این فکر کردم که چرا همه آن سی و چند نفر دانشجویم مرا حاضرجواب میدانستند در حالی که از نظر خودم نبودم. 

یادم افتاد جلسه اول، پسرهای کلاس تلاش کردند شماره ام را بگیرند (من همیشه فقط آیدی تلگرامم را به دانشجوهایم میدهم) و من در برابر هر دلیلی که آوردند تا بگویند آیدی تلگرام کافی نیست و لازم است دانشجوها شماره استادشان را داشته باشند، جوابی داشتم.

بعد هی خاطرات دیگر یادم افتاد که در همه آنها، تعدادی از دانشجوهایم ساز مخالف میزدند ‌و من قانعشان میکردم. 

حتی گاهی در مورد مباحث کتاب، قانع نمیشدند و کلی توضیح میدادم و گفتگوهای طولانی در کلاس راه می افتاد که یک طرف آن من بودم و طرف دیگر، دانشجوهایی که به هیچ صراطی مستقیم نبودند؛ اما در نهایت، با خودم همراهشان میکردم و استدلالهایم را میپذیرفتند

یک آن پرده از جلوی چشمهایم کنار رفت و من حقیقت ماجرا را یافتم!  آنها همیشه با این تصور که استادشان حاضر جواب است و کم نمی آورد، داشتند تلاش میکردند بحثی راه بیندازند که بالاخره یک جایی در آن، استاد کم بیاورد و بگوید: "تسلیم! حق با شماست!"  

آن وقت من، در همه این لحظات، همه تلاشم را میکردم که آنها را متوجه کنم که چرا فلان چیز درست است نه بهمان چیز تا به راه راست هدایت شوند!

به راستی که معلمی شغل انبیاست!


+ نبینم طوری نگاهم کنید که انگار شما هم در حین خواندن این پست، داشتید به همان چیزی فکر میکردید که دانشجوهایم فکر کردند؟!؟!

++ همکاران انبیاء الهی! معلمها و اساتید عزیز! روزتون مبارک


در کار من به عنوان یک مشاور کودک، چند چیز است که لبخند روی لبم می نشاند:
۱. وقتی جلسه آخر، والدین بچه ای که مدتی با او کار کرده ام، با چشمهایی که برق میزند، کلی تشکر و دعای خیر میکنند و من در برق چشمها و لحن صدایشان می بینم که این تشکرها و دعاهای خیر، چقدر از اعماق وجودشان است و لبریز از انرژی مثبت میشوم!
۲. وقتی نوجوان معصومی که نه به اندازه کافی از مهارتهای زندگی برخوردار است و نه اطرافیانش قدرت درک بحران نوجوانی را داند، همه تنهاییها و درک نشدنها و احساسات جریحه دار شده اش را برمیدارد و به اتاق من می آید و همه آن چیزهایی را که حتی به مادرش یا دوستانش نتوانسته بگوید، با من در میان میگذارد؛ طوری که انگار وسط یک طوفان مهلک، به خشکی امنی رسیده است.
۳. وقتی پدر یا مادری با بچه ای خجالتی، درونگرا، سخت و احتمالا دچار اضطراب جدایی و معمولا با سن کم (۴ تا ۷_۸ ساله) وارد اتاقم میشود و هنوز ده دقیقه نشده با هم اتاق را روی سرمان میگذاریم و حتی گاهی آن قدر با من راحت میشود که اجازه میدهد مامان بیرون برود و مامان با چشمهای گردشده برایم تعریف میکند که این بچه حتی اش هم این قدر زود ارتباط نمیگیرد و اصلا انتظار نداشتم با شما، حتی یک کلمه حرف بزند!
۴. وقتی چند جلسه با یک بچه درونگرای سخت و معمولا دارای نشانه های اضطراب یا وسواس کار میکنم که اصرار دارد که خودش میتواند همه مشکلات را حل کند و سعی دارد مرا قانع کند که همه چیز مرتب است و اصلا نمیداند چرا والدینش او را به اینجا می آورند و حتی وقتی دلیلش را میگویم وانمود میکند که آن مساله دیگر حل شده است و خلاصه تا چند جلسه هیچ راهی برای نفوذ به دنیای درونش ندارم و حتی گاهی حس میکنم به من به چشم مزاحم نگاه میکند و بعد ناگهان در یکی از جلسات، وسط بازی یی که با هزار بدبختی انتخاب کرده ام تا حضرت آقا و یا سرکار خانم خوشش بیاید، بدون هیچ اشاره ای از جانب من، شروع میکند در مورد مشکلش حرف بزند و با هم دنبال راه حل میگردیم و در پایان جلسه، حس میکنم باری از روی دوش هر دویمان برداشته شده و با خوشحالی خداحافظی میکنیم

این آخری امروز اتفاق افتاد

نمیدانم شما چقدر به چشم زخم اعتقاد دارید و کاری هم به این چیزها ندارم! در واقع کاری ندارم که اعتقاد دارید یا نه و دلایلتان چیست. 

چیزی که میخواهم بگویم این است که اگر معتقد به چشم زخم هستید، با جار زدن این موضوع، که شما در معرض چشم خوردن هستید و بارها و بارها چشم خورده اید، هیچ کس را به این فکر نمیاندازید که کمی آب یا سیب زمینی یا گوجه فرنگی به چشمهایش اضافه کند تا شوری اش کم شود! بلکه فقط دارید به شکلی غیرمودبانه دیگران را محکوم میکنید!

یکی از همسایه های ما، اعتقاد عجیبی به چشم زخم دارد و بارها و بارها اتفاق افتاده است که وقتی صبح زود، از خانه خارج میشویم، جلو یا روی در خانه ما یا یکی از همسایه های دیگر، یک یا چند تخم مرغ شکسته میبینیم و حسابی رگ اقتصادیمان بیرون میزند که آخر چرا این نعمتهای الهی را هدر میدهید؟ به خدا اگر ماهی یک شانه تخم مرغ بدهید به خودمان، قول میدهیم از همه ترفندهای رفع شوری، استفاده کنیم تا دیگر چشمتان نزنیم!

یا مثلا بعضیها روی بچه هایشان خیلی حساسند. گفته بودم فامیل ما از نظر تولید انسان، چه از نظر کمی و چه کیفی، حرفی برای گفتن دارد؟ یعنی شرایط طوری است که هر کدام از اعضای فامیل ما، کافی است از جایشان بلند شوند و یک تکان به خودشان بدهند تا یک جین بچه قد و نیم قد از سر و کولشان پایین بریزد! 

تازه، تعریف از خود نباشد، اکثر بچه های فامیل ما در رده زیبارویان یا دست کم نیمه زیبارویان قرار میگیرند و هر کدام حداقل دو متر و نیم زبان (تخم مرغها را کجا گذاشتم؟!).

بعد ما همه مان هم عاشق بچه ایم؛ حتی بچه های غیرجذاب؛ طوری که خیلی وقتها بقیه را به شگفتی وامیداریم! یعنی حتی بچه هایمان هم بچه دوست هستند! 

در کل میخوام بگویم هم از نظر کیفیت و کمیت بچه، حسابی چشم و دل سیر هستیم؛ هم بچه دوستیم و اصلا جایی برای چشم زدن بچه های این و آن نداریم!

آن وقت فکرش را بکن مادری که عکس بچه اش را در فصای مجازی منتشر کرده، در جواب کامنت "عزیزم چقد نازه. خدا حفظش کنه" بنویسد: "بگو هزار ماشالله" یا "و ان یکاد." تحویلت بدهد!  

اصلا جدا از این حرفها، اگر فکر میکنی ممکن است نوگل خندانت چشم بخورد،  خدایی نکرده بیماری خاصی داری که مدام عکسش را در چشم و چار ملت فرو میکنی؟ 

نکن عزیز من! اگر بچه ات چشم کردنی است و اگر به چشمهای مردم اعتماد نداری، یا مثل قدیمیها لباس زشت و کهنه و چند سایز بزرگتر به او بپوشان، صورتش را نشور (نشوی؟! شست و شو نده؟!)، موهایش را شانه نزن و سعی کن همیشه (گلاب به رویتان) بینی درآمده باشد یا در پستوی خانه تان قایمش کن تا کسی او را نبیند و خلاصه مراقب مالت باش و همسایه ات را نکن!

این را در مورد کسانی که در وبلاگ، ریز و درشت زندگیشان را مینویسند و معتقدند هر بار از خوشیهایشان مینویسند بعدش به زمین گرم میخورند هم صادق میدانم! به جای آن که یک "و ان یکاد" بکوبانی سر در وبلاگت، از خوشیهایت ننویس! اصلا بیا همه اش غر به جان ما بزن که: "همه چی داغونه!" اما انقدر رک و راست، ما را خوشبختیهایت ندان!

من نمیگویم چشم زخم راست است یا دروغ و هیچ پیشنهادی در مورد این که آن را قبول داشته باشید یا رد کنید ندارم. فقط میگویم اگر قبولش دارید، بی سر و صدا قبولش داشته باشید و مشکوک بودنتان به چشمهای دیگران  را جار نزنید! همچنین خوشیها و حوبیها و موفقیتها و بچه هایتان را!


۱. در مورد تدریس مجازی، بی تفاوت شده ام؛ در واقع، دارم آن را به شکل یک وظیفه ناخوشایند تحمیلی انجام میدهم و به خودم میگویم مگر آدم همه کارهایش را با میل قلبی و از سر اختیار انجام میدهد؟! این هم یک کار زورکی نخواستنی، مثل یک سری از کارهای دیگر. ولی حقیقت این است که از یک طرف خوشحالم که لازم نیست مسیر خانه تا دانشگاه را طی کنم و پشت ترافیک بمانم و دغدغه به موقع رسیدن سر کلاس، آن هم در تایم کاملا مشخص را داشته باشم و از طرف دیگر، دلم برای تک تک لحظه هایی که در کلاس، مشغول تدریس یا حرف زدن با دانشجوهایم هستم و برای دیدن چهره موجوداتی به اسم دانشجو، تنگ شده است. دیگر اصلا احساس استاد بودن ندارم. جدیدا هم تصمیم گرفته ام دیگر هر جلسه، به دانشجوهایم تکلیف ندهم؛ هم جان خودم را خلاص کنم هم جان آنها را! والا!


2. تقریبا میشود گفت هیچ کس اصول بهداشتی را رعایت نمیکند! عجیبتر از همه این که فکر می کنند اگر با هم دوست باشند یا نسبت فامیلی و به خصوص خانوادگی داشته باشند، ویروس را منتقل نمی کنند و غریبه ها هم که به جهنم! و جالب این که در این موارد، همه یکدست شده اند، بالاشهری و پایین شهری، فقیر و پولدار، روشنفکر و متحجر، مذهبی و بی دین، اخلاقی و بی اخلاق، باسواد و بیسواد، همه مثل هم هستند. همه توجیه می کنند تا هر کاری دلشان خواست بکنند و هیچ کس به حق الناس بزرگ و غیرقابل جبرانی که ممکن است با این بی احتیاطی بر دوششان بیفتد توجه نمیکنند. نمیدانم اگر به جای کرونا، دراکولا یا گودزیلا یا زامبی آمده بود و هر لحظه ممکن بود در کوچه و خیابان با یکی از آنها مواجه شویم باز همین قدر بی خیال دنبال گشت و گذار و مهمانی و پارک و مسافرت و جشن تولد و. بودیم یا احتمالا کمی احتیاط می کردیم؟! امیدوارم دست کم خدا این تعداد محدودی را که واقعا رعایت میکنند حفظ کند و نسل بشر از اینها تداوم پیدا کند نه از آنها!!!! =)))


3. اوایل که تک و توک مراجع داشتم و هنوز منشی نگرفته بودم، خودم چراغ کلینیک را روشن نگه داشته بودم. حتی روزهایی که هیچ کس نبود، می رفتم در کلینیک را باز می کردم و می نشستم پشت میز منشی و سرگرم کارهای خودم میشدم. در دو طرف واحد ما، دو تا پزشک مستقر هستند که مریض از سر و کولشان بالا میرود! اما دریغ از یک نفر که بیاید به من بگوید اسب نجیبت به چند! هی از حودم میپرسیدم چرا این مردم به بدنهای فانیشان این همه می رسند و نسبت به روان ماندگارشان بی تفاوتند! =))))) همه مراجعهای من، تلفنی یا آنلاین نوبت میگرفتند. اما در همین دو روزی که منشی گرفته ام، مدام حضوری می آیند برای نوبت گرفتن یا دست کم سؤال پرسیدن. دفعه اولی که آمده بود، وقتی اولین مراجع را دیدم و آمدم بیرون تا ببینم همه چیز مرتب است یا نه، گفت: همین الان یه خانمی اومد نوبت گرفت برای فلان مشاور.» بعد من بیست روز تمام هر روز آنجا نشسته بودم و دریغ از یک نفر که حضوری نوبت بگیرد. روز دوم هم سه چهار نفر آمدند! به منشی ام گفتم اصلا تو هیچ کاری نمیخواهد بکنی! فقط بنشین اینجا تا خود به خود باعث جذب بشوی!


در کار من به عنوان یک مشاور کودک، چند چیز است که لبخند روی لبم می نشاند:
۱. وقتی جلسه آخر، والدین بچه ای که مدتی با او کار کرده ام، با چشمهایی که برق میزند، کلی تشکر و دعای خیر میکنند و من در برق چشمها و لحن صدایشان می بینم که این تشکرها و دعاهای خیر، چقدر از اعماق وجودشان است و لبریز از انرژی مثبت میشوم!
۲. وقتی نوجوان معصومی که نه به اندازه کافی از مهارتهای زندگی برخوردار است و نه اطرافیانش قدرت درک بحران نوجوانی را داند، همه تنهاییها و درک نشدنها و احساسات جریحه دار شده اش را برمیدارد و به اتاق من می آید و همه آن چیزهایی را که حتی به مادرش یا دوستانش نتوانسته بگوید، با من در میان میگذارد؛ طوری که انگار وسط یک طوفان مهلک، به خشکی امنی رسیده است.
۳. وقتی پدر یا مادری با بچه ای خجالتی، درونگرا، سخت و احتمالا دچار اضطراب جدایی و معمولا با سن کم (۴ تا ۷_۸ ساله) وارد اتاقم میشود و هنوز ده دقیقه نشده با هم اتاق را روی سرمان میگذاریم و حتی گاهی آن قدر با من راحت میشود که اجازه میدهد مامان بیرون برود و مامان با چشمهای گردشده برایم تعریف میکند که این بچه حتی اش هم این قدر زود ارتباط نمیگیرد و اصلا انتظار نداشتم با شما، حتی یک کلمه حرف بزند!
۴. وقتی چند جلسه با یک بچه درونگرای سخت و معمولا دارای نشانه های اضطراب یا وسواس کار میکنم که اصرار دارد که خودش میتواند همه مشکلات را حل کند و سعی دارد مرا قانع کند که همه چیز مرتب است و اصلا نمیداند چرا والدینش او را به اینجا می آورند و حتی وقتی دلیلش را میگویم وانمود میکند که آن مساله دیگر حل شده است و خلاصه تا چند جلسه هیچ راهی برای نفوذ به دنیای درونش ندارم و حتی گاهی حس میکنم به من به چشم مزاحم نگاه میکند و بعد ناگهان در یکی از جلسات، وسط بازی یی که با هزار بدبختی انتخاب کرده ام تا حضرت آقا و یا سرکار خانم خوشش بیاید، بدون هیچ اشاره ای از جانب من، شروع میکند در مورد مشکلش حرف بزند و با هم دنبال راه حل میگردیم و در پایان جلسه، حس میکنم باری از روی دوش هر دویمان برداشته شده و با خوشحالی خداحافظی میکنیم

این آخری امروز اتفاق افتاد

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها