گفتی: "دوستت دارم." نه. دروغ چرا؟ گفتی: "دوستتان داشتم." بین این دو تا زمین تا آسمان فرق است. گفتی: "من از دوازده سال پیش یک وقتهایی دوستتان داشتم." و نگفتی: "تا امسال. تا همین امروز. تا همین الان." و من نفهمیدم این "یک وقتهایی" دقیقا به کدام روزها برمی گردد! 


به لبخندهایی که  فرو می خوردی و نگاههایی که می یدی و "سلام"هایی که از آنها می گریختی یا به لحظه هایی که محو می شدی در خودت و مرا نه می دیدی، نه می شناختی!  به همه قایم باشکهایی که من چشم نمی گذاشتم ولی تو قایم می شدی و خیال پیدا شدن هم نداشتی یا به گرگم به هواهایی که من فرار نمی کردم ولی تو دنبالم بودی؟


نمی دانم. من تو را بلد نبودم. بلد نیستم. و بین این دو تا فرق چندانی نیست. من دوازده سال تمام است که تو را یاد نگرفته ام. تقصیر من نیست؛ خودت معلم خوبی نبودی. نه پیدا کردنت را یادم دادی وقتی که قایم می شدی نه یک جا ایستادنم را وقتی که دنبالم می کردی و نه حتی در همه این دوازده سال، یک بار از آن سی و دو حرف استفاده کردی تا دست کم چیزی بگویی.


آن وقت در شب سیزدهم از سیزدهمین سال، با آن جمله دست و پا شکسته مبهم خاک خورده درب و داغان، که انگار بعد از دوازده سال اسارتِ همراه با مفقود الاثری و گمنامی، تازه کمر صاف کرده و نفسی کشیده است، از راه رسیده ای که کجای دنیای مرا فتح کنی؟!



+

روایت فتح ۱

+ از سری نوشته های الکی پلکی!



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها