1. من روابطی دارم که به خاطر دلایل نادرست در آن مانده ام. رابطه که می گویم منظورم نه هیچ شکل خاصی از آن است و نه با یک جنس خاص! رابطه های معمولی و حتی گاه به گاهی؛ که علت استمرار این "گاه ها" و فراتر از "گاهها" چیزهایی شبیه پیشامد، تمایل و پیگیری طرف مقابل، ترحم، پر کردن اوقات فراغت و تنهایی، هیجان و. است. اما دلیلی که بیش از همه باعث آزارم می شود یک جور "مهربانی احمقانه" یا اگر بخواهم مودب تر باشم "مهربانی نامعقول" است. چیزی که به جای همدلی با فرد مقابل، خارج شدن از خود و رفتن در دل او است! یعنی نادیده گرفتن احساسات منفی خودم بابت ادامه ارتباط و توجه به احساسات منفی او نسبت به قطع ارتباط. نمی دانم چه طور این ویژگی آزاردهنده را کنار بگذارم.

2. یک وقتهایی نوشتن پستی را شروع می کنم که مدتها به نوشتنش فکر می کرده ام و برای آن هیجان داشته ام. تا اواسط یا نزدیک به اواخرش هم بدون هیچ مشکلی پیش می روم. بعد ناگهان وسط یک جمله، دستم از نوشتن می ماند، می خواهم حذف کنم دلم نمی آید. میخواهم ادامه دهم دلم نمی خواهد! ناچارا گزینه پیش نویس را می زنم و آن پست به خاطره ها می پیوندد. چند تا از این پستها داشته باشم خوب است؟! زیاد!
امروز دوباره به این پستها فکر کردم. به نظرم اینها دقیقا همان چیزهایی هستند که باااااید در موردشان بنویسم. چیزهایی که گیر و گورهای شخصیتی مرا نشان می دهند؛ چیزهایی که رابطه به شدت نزدیکی با همه آنچه در ذهنم سانسور شده است دارند. فکر می کنم باید خودم را مجبور کنم در یک سری پست خصوصی یا یک وبلاگ رمزدار، همه این پستها را با جزئیات زیاد بازنویسی و کامل کنم. به نظرم این کار باعث می شود خیلی اتفاقها در من بیفتد. خیلی از احساسات منفی بیایند و بروند. خیلی از درگیریهای ذهنی ام تمام شود؛ خیلی به خودم نزدیک تر شوم؛ خیلی آسوده تر شوم. و خلاصه که خیلی از خیلی ها اتفاق بیفتند!

3. اینستا را دوست ندارم. وقتی وارد صفحه ای می شوم که پستهای کسانی که دنبالشان می کنم را می بینم حس می کنم یک بورد عمومی در کریدور دانشگاه است که روی آن برگه های زیادی نصب شده ولی من فقط بعضی را می خوانم و به بقیه یک نگاه سرسری می اندازم و رد می شوم. وبلاگها اما، مثل اتاقهای اساتید هستند؛ شخصی و کاملاً در اختیار خودت. تازه این که کسی به اتاق یک استاد سر نزند، چیزی از ارزشهای این استاد کم نمی کند. اما در بورد عمومی اینستاگرام، هویت آدمها به فالورها و لایکهایشان است و خودشان را به خاطر آن جر می دهند.

4. چند وقتی بود که با این سوال درگیر شده بود که وقتی خدا می داند مخلوقش کارهایی می کند که در نهایت جهنمی می شود، چرا او را می آفریند و آیا این با عدالتش و رحمتش جور در می آید؟ هر جوابی به او می دادم به بن بست می خوردم. بالاخره در مورد نظام احسن برایش توضیح دادم. این که جهان ما بهترین شکل ممکنی است که می توانست باشد و اگر یک ذره این ور و آن ور می شد، دیگر احسن نبود و هر جزئی که در این جهان قرار گرفته از سر حکمت و علم بوده است و قطعا هیچ جایگزین بهتری برای آن وجود نداشته است. برایش مثال پازل را زدم. گفتم فرض کن یک پازل داری و این پازل فقط به یک شکل می تواند چیده شود تا کامل و بی نقص باشد. قطعات پازل حتما باید سر جای خودشان قرار بگیرند نه یک ذره این طرف یا آن طرف تر. حالا فرض کن یکی از قطعات این پازل کمی خراب شود؛ مثلا رنگش کم شود. می توانی آن قطعه را دور بیندازی؟ نه. چون اگر این کار را بکنی پازلت ناقص می شود. کمی هم در مورد این که اگر قرار بود ما حکمت همه چیز را بدانیم فرقی با خود خدا نداشتیم و بندگی و تسلیم معنایی نداشت با او حرف زدم. فعلا که قانع شده است. تا ببینم بعدا چه سوال دیگری به ذهنش می رسد.

5. در را که باز کردم، بلافاصله بعد از سلام گفت: "چیزیت شده آجی؟ انگار حالت خوب نیس." با این که هوا نیمه تاریک بود با یک نیم نگاه متوجه شد حالم خوب نیست. مامان می گوید شما دو تا فقط حواستان به حال همدیگر باشد!

6. نمی دانم چه قدر به طالع بینی ماه تولد اعتقاد دارید. راستش من تقریبا همه ویژگیهای ماه خودم را دارم. در واقع می توان گفت فقط (برخلاف چیزی که در طالع بینی ماه تولد من هست) عاشق روزهای بارانی ام و آشپزی را آن قدرها هم دوست ندارم! از طرف دیگر، من معمولا می توانم متولدین تیر و اردیبهشت را از روی رفتارهایشان تشخیص بدهم! و فکر می کنم ماه تولد می تواند روی بسیاری از ویژگیهای ما تاثیر بگذارد، اما این تاثیر آن قدرها هم سرنوشت ساز نیست و در تعامل با تاثیر تربیت و محیط قرار می گیرد. 

7. در ایستگاه اتوبوس با یک خانم جنوبی آشنا شدم که بعد از حدود یک سال ست در شهر ما، هنوز جایی را بلد نبود و بیشتر وقتها همسرش او را به هر جایی که می خواست می برد. برایش کارت زدم و توضیح دادم که در کدام ایستگاه باید پیاده شود و تا زمانی که من به مقصد برسم کلی حرف زدیم. بهم گفت در شهر ما دو اتفاق خیلی خوب از طرف ساکنان اینجا برایش افتاده که با وجود تفاوتهای فرهنگی چشمگیر، باعث شده حس مثبت زیادی نسبت به اینجا پیدا کند و بفهمد مردم اینجا آن قدرها هم که شنیده و انتظار داشته سخت نیستند و آدمهای مهربان زیادی بینشان پیدا می شود. به من گفت: "تو سومین فردی هستی که وقتی من واقعا نمی دانستم باید چه کار کنم سر راهم قرار گرفتی و با لبخند مهربان و گرم و صمیمی کمکم کردی و حس مثبتم را باز هم بیشتر کردی." حرفهایش انرژی بخش و دلگرم کننده بود. حس خوبی است این که یک غریبه با تو احساس آرامش پیدا کند و دنیا را جای قشتگی بداند!

8. یک دوست، از من در زمینه ی افکار اضطرابی اش کمک خواست و من بدون هیچ مقدمه ای فوراً شروع کردم تمام تکنیکهایی را که در این زمینه وجود دارد برایش بنویسم. الان احساس بدی دارم. انگار که در برخورد با او، یک کتاب بی روح و بی تفاوت بودم نه دوستی که نگران نگرانیهای یک انسان است و در پی کمک به او! ببخشید رفیق!


+ ببخشید که آخر هر پست مجبورم به خاطر طولانی بودنش بگویم ببخشید!
+قبلا پستهایم را با قلم 3 می نوشتم. چند پست اخیر را با قلم 2 نوشته ام. زیادی که ریز نیست برایتان؟

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها