همه آن روزهایی که با تمام قوا، به وجب به وجب سرزمین دلم شبیخون می زدی تا حتی اگر شده به قدر یک روستای متروکه اش را فتح کنی، من به تک تک نیروهای ذهنم آماده باش می دادم و  تا دندان مسلح رو به رویت می ایستادم تا مبادا ذره ای از خاک وجودم به دستت بیفتد.   

حالا که کندوی عسل چشمهایت، بی آن که ملکه ای برای خودش دست و پا کرده باشد، در میان پرچم سفید، رنگ می بازد، زانو زده ام مقابلت و با دانه دانه اشکهایم، زخم قلب سربازان مغلوبت را (که در اردوگاه جنگی نافرجام، دور آتش، به رویای خاموش فتح، نیشخند می زنند) شستشو می دهم. 

+ از سری نوشته های الکی پلکی
+

روایت فتح قبلی


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها