همان جا وسط پیاده رو، نشستم مقابل دخترک و اشکهایش را پاک کردم: 

- گم شده ای؟» 

گم شده بود. 

شکلاتم را نگرفت، بیسکوییت را پس زد، آب معدنی را نخواست و من چیز دیگری برای خوشحال کردن یک دختربچه 3-4 ساله، با آبشار موهای طلایی و چشمهای خیس عسلی نداشتم. 

تنها می توانستم نگاهش کنم و هی در ذهنم تکرار کنم: 

- کجا دیدمت؟ تو را کجا دیده ام لعنتی؟!». 

بعد لبم را به خاطر کلمه آخر گاز بگیرم و ناگهان یاد چیزی بیفتم: خرس زرد کوچکی را که به کیفم آویزان است باز کنم و جلوی صورتش بگیرم. 

بالاخره لبخندش را ببینم و دوباره در ذهنم تکرار کنم: 

- این لبخند. این لبخند آشنا. کجا دیدمش؟! کجا دیدم این لبخند لعنتی را؟!» 

و دوباره لبم را گاز بگیرم. 

نگاهش کنم که چه قدر قشنگ خرس زرد کوچکم را میان دستهای ظریفش گرفته است و با آن صدای نرم و نازک، سوال پیچش می کند که: 

- گم شده ای؟ اسمت چیست؟ خانه ات کجا است؟» 

سوالهایی که من از خودش پرسیده بودم! 

و حالا او یک سوال دیگر هم اضافه می کند؛ از من می پرسد: 

- خاله تو مامانش هستی؟» 

- من؟!»

قلبم تیر می کشد. 

***

تیرت درست به هدف خورده بود: 

بعد از رد کردن پیشنهادهایت برای خرید شکلات تلخ، روسری گل گلی و آن قلب تیرخورده قرمز، جلوی مغازه کوچکی ایستادی و بی آن که از من بپرسی خرس زرد کوچکی را که عاشقش بودم انتخاب کردی، خریدی و به کیفم آویزان کردی.

به تو گفتم: 

- خیال نکن که با این کارها.»

به من گفتی:

- من به خیال زنده ام، خیال تو.»

***

 - خاله تو مامانش هستی؟» 

برمی گردم به اینجا و اکنونی که به اندازه پنج سال از آن فاصله گرفته بودم. به دخترک لبخند می زنم و او را در آغوش می کشم. 

و درست همین وقت. همین وقت آن معجزه اتفاق می افتد! آن معجزه ی تاریک. آن معجزه تلخ:

از پشت سرم، صدای تو را می شنوم که اسم کوچک مرا فریاد می زنی! در صدایت موجی از دلواپسی و عشق هست. آن جانم»ی که - به جای خانم» همیشگی- به آخر اسمم چسبانده ای، مرا به مرز سقوط می رساند! با خیال این که تو با قایق شکسته ات، برای فتح این جزیره متروک برگشته باشی، مارش پیروزی در دلم طنین می اندازد.

دخترک خودش را از آغوشم بیرون می کشد و در جهت مخالف می دود. صدای مبهمش را می شنوم:

- بابا»

به طرف صدای تو برمی گردم. معجزه دود می شود:

دخترک چشم عسلی در آغوش تو است و دستهایش را دور گردنت حلقه زده است! 

حالا یادم می آید که کجا دیده بودمش. در خط به خط چهره تو.

***

دیگر جنگ تمام شده است. باید برای آواره های دلم، به دنبال سرپناه باشم.


+از سری نوشته های الکی پلکی

+ قبول دارم که این بار کمی زیادی لوس شد!

+

روایت فتح قبلی


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها