قرار بود "شارمین امیریان" تا همیشه یک شخصیت مجازی بماند و یک مرز پررنگ و دیوار بلند بین دنیای واقعی و مجازی اش بکشد. حتی آن زمانی که این اسم و فامیل هنوز متولد نشده بود و شارمین فعلی با اسم واقعی اش می نوشت و کلی اطلاعات از خودش می داد، باز قرار همین بود. یک وقتهایی پیش آمد که دلش خواست کسی از دنیای مجازی را بکشاند به دنیای واقعی؛ صحبتش هم شد؛ اما در نهایت: تردید و دودلی و ترس از مواجهه، نگذاشت این اتفاق بیفتد. البته تا دیروز!
 
مدتها بود با

هوپ در مورد این که یکدیگر را ببینیم صحبت می کردیم. هوپ در این زمینه تجربه های خوبی داشت و من هم حقیقتا دوست داشتم سفری به شهرشان داشته باشم و او را ببینم. اما همان تردید و دودلی و ترس از مواجهه نمیگذاشت. تا این که بالاخره حسهای مثبتی که به او داشتم، بر این تردید و ترس غلبه کرد (و البته از نظر هوپ لازم بود یک نفر مرا مجبور به این کار بکند!!!)

 
چند ساعت قبل از قرارمان، هوپ بهم زنگ زد تا به قول خودش کمی حرف بزنیم و ترس من بریزد (یک همچین دندانپزشک روانشناسی است این دختر!). عکسهایش را زیاد دیده بودم و این اولین باری بود که صدایش را می شنیدم. در لحظات اول احوالپرسی، الکی خنده مان می گرفت! فکرش را بکن: صدای کسی را بشنوی که تا امروز حرفهایش را فقط خوانده ای! حس خیلی خاصی است.
 
وقتی دیدمش اصلا احساس نمی کردم برای اولین بار دارم او را در دنیای واقعی می بینم. حسم بیشتر این طور بود که انگار او یک دوست صمیمی قدیمی است که چند سالی از هم دور بوده و یکدیگر را ندیده ایم! 
 
در کافه ی قشنگی که پیشنهاد هوپ بود نشستیم کلی در مورد خودمان حرف زدیم و از شما چه پنهان، پشت سر بعضی از شماها هم نخودچی خوران راه انداختیم! بعد مدت کوتاهی، در یک خیابان خیلی قشنگ قدم زدیم و در نهایت بعد از حدود دو ساعت و نیم با هم بودن، خداحافظی کردیم و من با یک دنیا حس خوب به شهر خودم برگشتم. (و البته می دانستم اگر فرصت بیشتری داشتیم کلی حرف نگفته دیگر هم بود که بزنیم)
 
عمده ترس من از قرار وبلاگی این بود که فرد مقابلم تفاوت زیادی با چیزی که در وبش دیده بودم داشته باشد یا او چنین حسی در مورد من پیدا کند. اما در مورد هوپ باید بگویم که وبلاگ او، بی هیچ اغراق، کپی برابر اصل خودش است! هوپ در دنیای واقعی همان قدر دوست داشتنی، جذاب، مهربان، شوخ، خوش خنده و انرژی مثبت است که در وبلاگش هم هست و من مطمئنم که هر وقت فرصتی دست بدهد، حتما حتما حتما، دوباره او را می بینم.
 
 
 
+شاعر عنوان: سید حسن میری
 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها