با خودم فکر کردم اگر من یک تکه گل بردارم و با آن بهترین مجسمه ی دنیا را بسازم و این طور برنامه ریزی کنم که وقتی خشک شد، رنگش می زنم و آن را در اتاقم می گذارم تا به آن حال و هوای دیگری ببخشم و هی برای این و آن کلاس بگذارم که ببینید دارم چه می سازم و شما خبر ندارید قرار است از این تکه گل چه مجسمه می در آید و از این جور حرفها. ولی بعد که کارم تمام شد دیدم این آن چیزی نیست که من می خواستم و نه تنها اتاقم را قشنگ نمی کند که گند می زند به خودم و اتاقم و همه ی زندگی ام و دیگر اصلاً رویم نمی شود آن را به کسی نشان دهم. معطلش نمی کنم و آن مجسمه را که برایش هزار امید و آرزو داشتم برمی دارم و از پنجره می اندازم بیرون تا تکه تکه شود و اثری از آثارش باقی نماند یا آن را دوباره گل می کنم ولی باهاش هیچ چیز دیگری نمی سازم. در کل، نمی گذارم بیشتر از آن بماند و همه چیز را خراب کند و کم کم خودش را هم نابود کند.

با خودم فکر کردم:  پس چرا او گذاشته است من، مجسمه گلی اش، که در نهایت آن چیزی نشدم که می خواست، باقی بمانم و هی گند بزنم به خودم و دنیایش؟!

با خودم فکر کردم: من هم ممکن است آن مجسمه لعنتی را خراب نکنم و نگهش دارم ولی فقط در صورتی که یکی از این دو شرط را داشته باشد:یا چیزی در وجود آن باشد که باعث شود با وجود همه خرابکاریهایش دوستش داشته باشم یا امید داشته باشم که در آینده، چیزی در او تغییر کند و همانی بشود که من می خواستم!

با خودم فکر کردم: یعنی با کدام یک از این دلایل هنوز مرا نگه داشته و بهم امید دارد؟!

هنوز دارم با خودم فکر می کنم!

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها