۱. از دفتر مجله ای زنگ زدند و سفارش مقاله دادند؛ آن هم با موضوع راهکارهای فلان معضل که دقیقا معضل بغرنج زندگی خودمان است و چند سالی است روند طبیعی زندگیمان را به هم ریخته و آرامشمان را گرفته است. قبول کردم. سه شنبه و چهارشنبه را با خواندن مقالات و پیشینه پژوهشی گذراندم و تمام این دو روز حالم به شدت بد بود. احساس غم، بی حوصلگی و اضطراب. هر چه بیشتر میخواندم بیشتر در چاه احساسات منفی و کلافگی فرو میرفتم. چهارشنبه شب تصمیم گرفتم مطالعه را تا شنبه متوقف کنم. به طرز شگفت آوری حالم بهتر شد و هنوز خوبم. به نظرم عاقلانه نیست بخواهم چنین مقاله ای را بنویسم. ولی چون سفارش را قبول کرده ام مجبورم و برای گریز از این اجبار، آن را به دوست عزیزی که هم رشته هستیم پیشنهاد کردم. بهش گفتم تمام منابع و یادداشت برداریهایم را در اختیارش میگذارم تا مقاله را به نام خودش بنویسد. قرار است جواب بدهد. خدا کند بپذیرد.


۲. یکی از راههای خوب شدن حال من، بازی کردن با بچه ها است‌. به گمانم سال ۸۷ بود که اولین اتفاق بد زندگی ام را تجربه کردم و بعد با فاصله خیلی کم، نتیجه مصاحبه ها و آزمونهای کانون پرورش فکری رسید و من شدم مربی پاره وقت. و فکر می کنم بخش مهمی از حال خوب آن روزهایم را مدیون حضور بچه های ۶ تا ۱۶ ساله ی کانون بودم. امروز هم ساعتهای طولانی زاده ها بازی کردم، عکس و فیلم خنده دار از خودمان گرفتیم، از سر و کول هم بالا رفتیم، برای اینستا کلیپ بازی و معرفی کتابهایم را درست کردیم، کلی کاردستی خلاق سرچ کردیم و قرار شد جمعه هفته بعد با هم کاردستی درست کنیم! بچه ها خیلی خوشحال بودند. مدتها بود این همه برایشان وقت نگذاشته بودم. به خودم هم خیلی خوش گذشت و دلم باز شد. به نظرم این روزها آدمها باید از راهی به خوب شدن حال خودشان و دیگران کمک کنند.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها