۱. موضوع همایش، والدگری کودکان اضطرابی بود. برای آموزش یکی از تکنیکها، از والدین خواستم تصور کنند فرزندشان دیر کرده و فکرهای اضطرابیشان را یادداشت کنند. بعد در مورد این که این فکرها را با چه فکرهای مثبتی می توان جایگزین کرد بحث کردیم. یک سری از مادرها نوشته بودند با خودشان فکر می کنند که حتما اتفاق بدی افتاده است و هیچ فکر مثبت جایگزینی برایشان پذیرفتنی نبود. کلی وقت گذاشتم تا متوجهشان کنم ضرورت تمرین این تکنیک چیست و چه طور می توانند با فکرهای مثبت آرامتر شوند. نیم ساعت بعد از همایش (حدود ساعت ۸ شب) با مسوول برگزاری همایش و یکی از پدرهای شرکت کننده که آشنایی قبلی داشتیم، نشسته بودیم حرف می زدیم که در کمال ناباوری مامان پیامک داد: "شارمین دل نگرون شدم؛ کجایی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟" این که میگویم در کمال ناباوری به خاطر این است که از یک طرف مامان من اصولا آدم ریلکسی است که کمتر پیش می آید نگران چیزی شود و اصلا یادم نمی آید تا حالا وقتی بیرون بوده ام سراغی ازم گرفته باشد و از طرف دیگر، این که من ۸ شب خانه نباشم اصلا چیز تازه ای نیست و بارها پیش آمده که تا ۱۰_۱۱ هم بیرون بوده ام؛ بعد دقیقا همین امشب که در همایش، نگرانی از دیر آمدن بچه ها را مثال زده ام و آن همه کلنجار رفته ام که به والدین ثابت کنم جای نگرانی نیست، مامان خانم خودم نگران گلدخترش شده است  


۲. راننده تاکسی و مسافر کناری اش داشتند غر می زدند و پسر حدودا ۲۰ ساله ی ژولیده ای که عقب، کنار من نشسته بود، با صدای یک جورکی گاهی جوابی می داد. مثلا آقاهه می گفت یک سال است برای کارت ملی تقاضا داده و هنوز نیامده. پسره می گفت: " مگه میشه؟ مال من دو ماهه اومد." بعد من یادم می آمد که خود خانم مسوول گفته بود تا یک سال منتظر کارت ملی جدید نباش. خلاصه مدتی با همین روال گذشت. آقاهه انتقاد می کرد پسره رد می کرد و می گفت برای من برعکسش شد و همه چیز اکی بود. بعد از چند دقیقه، پسره دیگر چیزی نگفت. زیرچشمی نگاهش کردم. چرت میزد؛ بعد ناگهان سرش را بلند می کرد و به شدت تکان میداد. متوجه شدم که اصلا عادی رفتار نمی کند و ناگهان دوزاری ام افتاد: معتاد بود


۳. فکر می کنم غروب جمعه ای بود و من منتظر تاکسی. راننده ی ماشین شحصی سعی کرد قانعم کند که ماشین گیرم نمی آید و باید دربستی با او بروم. با اعتماد به نفس کامل گفتم من همیشه از همین جا میرم و میدونم که ماشین هست. رفت. همان موقع پسر جوانی از ماشین شخصی بیرون امد و رو به من پرسید فلان جا میرید؟ گفتم بله و چون مسافر دیگری هم داشت سوار شدم. او هم کمی صبر کرد و بعد بدون منتظر ماندن برای رسیدم مسافران دیگر،حرکت کرد. از لحظه اولی که سوار شدم راننده و مسافرش داشتند در مورد مسائل ی حرف میزدند که چیز عجیبی نبود. کمی که گذشت از راننده پرسیدم: "اگه این آقا مشکلی نداره میشه از فلان مسیر برید؟" یک مسیر میانبر که مسیر تاکسیها نبود ولی برای من نزدیکتر بود. راننده به مسافر نگاه کرد و با خنده گفت: "این آقا چه مشکلی داشته باشه؟" تعجب کردم ولی باز دو زاری ام نیفتاد. حتی وقتی دیدم دارد مسیر را از آن مسافر می پرسد و با این طرفها آشنا نیست، متوجه نشدم. اما کم کم از حرفهایشان فهمیدم که این دو تا با هم رفیقند و پسره در واقع آمده که دوستش را برساند و این وسط مرا هم سوار کرده و تازه خرده فرمایشاتم هم هست! در نهایت هم چون کمتر از ده هزاری در کیفم پیدا نکردم کرایه نگرفت ولی من چون خودم خیلی شرمنده بودم، وقتی جلوی سوپری سر کوچه مان پیاده شدم ازش خواستم صبر کند پولم را خرد کنم و کرایه را بدهم. قبول کرد. ولی وقتی برگشتم رفته بود!


۴. از حدود ۳۰_۴۰ متر مانده به چهار راه، پسره افتاده دنبالم و هی می گوید: "خانوم مستقیم؟" کمی می رود، نگه می دارد، وقتی از کنار ماشینش رد می شوم سوالش را تکرار می کند و این فرایند ادامه دارد تا وقتی می رسد به چهار راه و به جای این که مستقیم برود می پیچد سمت راست؛ یعنی همان مسیری که من هم میخواستم بروم! خب می مردی به جای آن همه مستقیم مستقیم گفتنت، از همین اول کار صداقت به خرج میدادی و می گفتی این وری میروی؟! نتیجه اخلاقی این که حتی وقتی دارید کار غیراخلاقی می کنید، از دروغ بپرهیزید که خیر در راستگویی است!


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها