روی صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم و با گوشی ام ور می رفتم که یک دفعه مردی در را باز کرد و با تحکم گفت: "برو عقب بیشین. دو تا زن دیگه م هست." قد بلند بود، ظاهر نامرتب و ریش سیاه بلند و آشفته ای داشت و یک چفیه ی سبز و مشکی دور گردنش پیچیده بود. ترجیحم این بود که در را ببندم و بگویم: "من همینجا راحتم." ولی نگاهم به خانمی افتاد که منتظر بود من بروم عقب بنشینم تا مجبور نشود کنار آقا بنشیند. این شد که بدون هیچ حرفی، رفتم عقب نشستم. راننده هم سوار شد و حرکت کردیم. 

آقایی که مرا پیاده کرده بود، رو به راننده گفت: "هر چی بِش میگم ولشون کن بذا هما بِزِنن بکشن، خودشا اِنداخته وسط که جداشون کنه. با پاره آجر زِدن تو سرِش. حالا جریمه شا از من اِسِدن!"

راننده پرسید: "کی زِد؟"

آقاهه گفت: "زنی من من! خدا لعنِتشون کنه. الای لا خاک برن. سیل بیاد بِبردشون که مث سیل زندگی منا بردن. بدبختم کرده ن. خدا مرگیشون بده ایشالا". من با چشمهای گردشده گوش میکردم.

اما ماجرا از آن جا جالب و خنده دار شد که حرف آقاهه رسید به زن سومش! معلوم شد جناب خوش اشتها سه تا زن دارد: اولی لر، دومی عرب و سومی فارس. از اولی چهار تا بچه داشت، از دومی دو تا از سومی (که صیغه بود) یکی. از سومی هم بیشتر راضی بود با اولی و دومی حدود بیست سال پیش ازدواج کرده بود و سومی جدیدتر بود.

میگفت آن قدر مثل سگ و گدا به جان هم می افتند و کار به کتک کاری و پاسگاه می کشد که امروز توی کلانتری بهش گفته اند الهی یا تو بمیری یا زنهایت تا ما از شرتان خلاص شویم. ولی خب ترجیح آقاهه این بود که زنهایش بمیرند که او را به خاک سیاه نشانده اند

ماجرای لو رفتن زن دومش را هم تعریف کرد. من و دو تا خانمی که عقب نشسته بودیم مرده بودیم از خنده (البته بی صدا). من به شخصه آن قدر خندیدم که دلم و گونه هایم درد گرفت و خدا خدا می کردم به مقصد نرسم تا کل ماجرا را بشنوم

زن اولش در یکی از شهرستانهای اصفهان بوده و زن دومش یک شهرستان دیگر (حدود یک ربع، بیست دقیقه فاصله بین این دو شهرستان هست). هیچ کدام هم از وجود هم خبر نداشته اند. آقاهه میخواسته چند روزی مهمان خانم دوم شود. به خانم اول گفته من مریضم و دارم میروم بیمارستان چند روزی بستری شوم. خانم اول کفشهای بچه شان را داده دستش که سر راهت اینها را هم بده فلان کفاشی که درستشان کند، خودم بعداً می روم میگیرم. 

اقاهه کفشها را برداشته، دربست گرفته و راه افتاده طرف خانه خانم دوم. ولی کفشها را داخل تاکسی جا گذاشته. فردای آن روز، خانم اولی و بچه اش، به طور اتفاقی سوار همان تاکسی می شوند. همان وقت هم آقاهه زنگ میزند به راننده تاکسی که آقا من یک جفت کفش داخل ماشین شما جا گذاشته ام. راننده دست می کند زیر صندلی و کفشها را می آورد بالا و می گوید بله همینجاست و قرار می شود ببرد به همان آدرسی که دیروز آقاهه را رسانده و خداحافظی می کنند. همان وقت بچه اش کفشها را می شناسد و می گوید مامان کفشهای منه ها. خانمه از راننده پرس و جو می کند و متوجه همه چیز می شود و با او به خانه زن دوم می رود. آقاهه با شنیدن سر و صدای زن اول، زیر تخت قایم می شود. اما مشکل اینجاست که زن دوم هم تازه از وجود هوو باخبر میشود و مرد را از زیر تخت می کشد بیرون! 

آقاهه میگفت: "یه وری این شالی سبزه منا این گرفته بود یه وریشا اون آ این بکش اون بکش. نه که بخوان بترسونندا. راسی میخواسن خِفِم ن." در نهایت هم همسایه ها زنگ زده اند ۱۱۰ و از همان روز زندگی آرام و بی دغدغه مرد را سیل می برد! (ولی او آن قدر مرد است که وسط این سیل، سومی را هم به زندگی اش سرازیر می کند.).

 می گفت مجبور شده یک زمین به اسم زن اول بزند، حقوق جانبازی اش را به زن دوم بدهد و مبلغ زیادی پول هم به عنوان مهریه به سومی داده است و حالا تازه سومی شکایت کرده و نفقه هم خواسته است (متوجه نشدم جدا شده یا هنوز صیغه است). بعد برای هر کدام یک خانه در یک جای دور از بقیه گرفته و سعی کرده از هم بی خبر باشند. ولی خدا لعنت کند تلگرام و سایر فضاهای مجازی را که زندگی ما ایرانی ها را خراب کرده است!

می گفت این را می برم بیرون پیام می گذارد برای آن یکی که: من الان با سید بیرونم. آن یکی هم شاخ می شود که باید مرا هم ببری. برای آن یکی کادو میگیرم عکسش را می فرستد برای این، که ببین سید برام چی گرفته. و این می افتد به جانم که من هم میخواهم. حتی یکیشان مریض می شود می برمش دکتر آن دو تای دیگر هم یاد درد و مرضهایشان می افتند. من مظلوم را دوشیده اند و ولم نمی کنند. هر سال باید برای مادرهایشان طلا بخرم در حالی که مادرهایشان را ببرم شهر کسی پنج زار نمی خردشان!

و دوباره کلی غرغر که: آخر این چه بلایی بود سر من آمد. چرا من این قدر بدبختم. چرا اینها گند زده اند به زندگی من و. (به نظر من که باید می رفت یک زن ترک هم می گرفت شاید او بهتر بود کلکسیونش هم کامل می شد )


خدا مرا ببخشد ولی همان یک ربع، بیست دقیقه، از شدت خنده دل درد گرفته بودم. نمیتوانستم به آن همه حق به جانبی و خودمظلوم پنداری نخندم. 


_آقاهه لهجه اصفهانی نداشت. فکر کنم لهجه اش لری بود. ولی من چون آن لهجه در ذهنم نماند، اصفهانی نوشتمش!


+ هوپ! امروز بالاخره دست به اسنپ شدم و با خیال راحت و بدون دغدغه یک مسیر حدود ۴۰ دقیقه ای را رفتم. مرسی که ترغیبم کردی (البته برای برگشت هیچ اسنپی نبود و با اتوبوس و تاکسی برگشتم، همین تاکسی که در آن، آقای مظلوم، جگرمان را آتش زد )

++ برای یک دوست خوب بیانی، مشکلی پیش آمده که روحیه اش را به هم ریخته است. می شناسیدش ولی نمی دانم بخواهد اسم بیاورم یا نه. لطفا شما به نیت او، یک عالمه دعا کنید که اتفاق پیش آمده به خیر بگذرد و سلامتی به عضو عزیز خانواده اش برگردد.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها