اولین باری که سر کلاسم نشست، تمام تلاشم این بود که نگاهم به او، با بقیه فرق نداشته باشد. با بچه ها خوش و بش کردم و از او خواستم اسمش را بگوید تا وارد لیستم کنم. قبل از این که چیزی بگوید، یکی از پسرها گفت: "تقی نقیان". اسمش را نوشتم و نفهمیدم چرا خنده شیطنت آمیز تحویلم داد!
در طول کلاس، متوجه شدم بچه ها او را علی صدا میکنند! تازه فهمیدم "تقی نقیان" را از سر مسخره بازی گفته اند؛ من هم ساده! خدا میداند تا چند وقت سوژه شان بوده ام! باز هم خدا را شکر همان جلسه متوجه شدم و هیچ وقت تقی صدایش نکردم! ‍♀️
کم کم که بیشتر در کلاسهایم حضور پیدا کرد، بیشتر شناختمش؛ نوجوانی شلوغ، پرجنب و جوش و باهوش. طوری عادی و بااعتماد به نفس رفتار میکرد که کم کم یادت میرفت ظاهرش چه قدر با بقیه فرق دارد.
یکی از صحنه هایی که از او در ذهنم ماندگار شده است زمانی است که بعد از کلاس نشسته بود کنارم و در مورد ظاهر متفاوتش، این که چرا این طور شده، چه کارهایی برای درمان کرده و چه مشکلاتی داشته حرف زد. از او نپرسیده بودم. هیچ وقت هم نمی پرسیدم. حتی اشاره کوچکی هم نکرده بودم‌ ولی خودش دوست داشت برایم حرف بزند و زد.
وقتی داشت از سختیهایی که کشیده است میگفت، یکی از پسرها که سر میز ما نشسته بود و به حرفهایمان گوش میداد با لحن دلداری دهنده و محبت آمیز بهش گفت: "حالا طوری نیس." (سبک دلداری دادن مردها همین است دیگر! ) و علی وسط آن حرفهای غمگینانه، با بی خیالی تمام جواب داد: "مگه من گفتم طوریه؟"‍♀️ یعنی قشنگ هشدار داد که هیچ کس حق ندارد برای من دلسوزی کند!

همین چند وقت پیش، علی را در خیابان دیدم؛ از دور؛ بعد از حدود ده سال. شاید به خاطر همان تفاوتش، او را شناختم. برای خودش مردی شده بود؛ باید ۲۳ ساله شده باشد. فکر کردم: یعنی درسش را ادامه داد؟ شغل خوبی دارد؟ راحت توانسته است کار پیدا کند؟ احساس خوشبختی میکند؟ دلم میخواست اینها را بپرسم ولی معمولی رد شدم.

چه آدمهایی که همه خوبیهایشان، پشت یک ظاهر متفاوت مخفی شده است و کسی نمی بیند!

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها