آمد که بنشیند کنار من. در کندوی چشمهای تو، دو کاسه عسل، رنگ به رنگ شد. نمی شناختمش، همین قدر از او گفته بودی که در تاریخ زندگی ات، مهم ترین فردی است که یک تنه، به سان لشگری نیرومند، در برابر هجوم همه ی دردها ایستاده و با همه بی کسیها جوری جنگیده که گویا بزرگترین ارتشهای دنیا، متفقاً در او قیام کرده اند.


آمد که بنشیند کنار من و آن قدر درد در پاها و کمرش بود که ننشست؛ فروریخت و من به کوهی در آن طرف شهر فکر کردم که هزاران سال، آتشکده اش خاموش مانده بود. اما در چشمهای او دو آتشکده ی روشن پیدا بود. آن قدر گرم و دلنشین که حتی اگر می شناختمش، همین قدر ساده و صمیمی به او دل می دادم و از کمرکش آتشگاهش بالا می رفتم! 


داشتم به قله، به آتشکده ای که آن بالا، وسط چشمهایش بود نزدیک می شدم که ناگهان، مرا در آغوش کشید و با فاتحانه ترین لحن دنیا گفت: عجب سلیقه ای دارد پسرم!» و این بار من بودم که فروریختم و کندوی چشمهای تو بود که یک آن دود شد.


چطور توانستی فرمانده پیر و پرافتخاری را که بعد از سالها جنگیدن، هنوز دو آتشکده در بالاترین قله ی چشمهای عسلی اش سو سو می زند، برای فتح ناکجاآباد خرابه ی از دست رفته ای بفرستی که پایانش چیزی جز شکست نیست؟! چطور توانستی. آه. تو نمی دانستی. در سرزمین قلب من، هیتلری است که در آستانه سقوط، بدون شک، شقیقه اش را نشانه خواهد رفت.


+ این پست را ۱۵ فروردین نوشته بودم و حالا منتشر می کنم.

از سری نوشته های الکی پلکی

+

روایت فتح ۲


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها